یک نیمروز جنگلی
روز عید قربان به پیشنهاد دایی محسن مان تصمیم بر رفتن به شمال کشور گرفتیم. صبح روز عید روانۀ جادۀ دیزین شدیم تا در اولین روزهای پاییز تجربه گر یک طبیعت بکر و هوای عالی باشیم.
از آن جا که چند روزی ست مادرمان در افسردگی ناشی از جان باختن هم وطنان مان در منا به سر می برند، ارسال این پست تا امروز به تعویق افتاده است و این پست صرفاً جهت تعویض روحیۀ ما و شما بارگزاری می شود
سفر به شمال در دو پست بارگزاری می شود و شما در ادامۀ مطلب شاهد اولین قسمت از سفرمان به چالوس و طبیعت جنگلی بکر اطراف آن خواهید بود.
دیزین را پشت سر گذاشتیم و در آستانۀ ورود به جاده چالوس برای صرف صبحانه توقفی در کنار رودخانه داشتیم که به جز مادرمان همگی از شدت سرما خود را بغل کرده بودیم
منظرۀ پیش رویمان بسیار زیبا بود و جایت سبز همگی با اشتهایی مضاعف چای را با نانی که بابایمان از یک نانوایی در میگون (که هر روزه قبل از رفتن به محل پروژه از آن برای خود و کارگران نان تهیه می کنند)، خریده بودند و با پنیر و گردویی جانانه خوردیم.
سپس به سمت چالوس به راه افتادیم و این است مناظر بین راهی: کوه های پوشیده از درخت های رنگارنگی که به استقبال پاییز می رود
ما طبق برنامه ریزی های مادرمان تصمیم داشتیم روز پنج شنبه را در بافت جنگلی شمال و روز جمعه را در بافت شهری و کنار دریا بگذرانیم، هم چنان بی هدف پیش می رفتیم که به ناگاه تابلوی دریاچۀ ولشت در مقابل چشمان مان خودنمایی کرد و دایی محسن مان پرسان پرسان اطلاعاتی مربوط به دریاچه یافتند ولی در مسیر رفت، ما هیچ خروجی به سمت دریاچه نیافتیم و در نتیجه بابایمان که از ابتدا مرتب یادآوری می کردند لااقل تا دریاچه حدود یک تا دو ساعت فاصله است، به رسمِ پیچاندنِ ما و دایی محسن و مادرمان قبل از رویت شدنِ خروجی دریاچه در دو راهی جادۀ قدیم و آزادراه چالوس خواسته یا ناخواسته مستقیم وارد آزادراه چالوس شدند. وارد شدن به آزادراه همانا و نبودنِ هیچ راهِ خروجی در بدنۀ آزادراه و جهت دورزدن همانا! در نتیجه از آن جا که در ورود به این آزادراه بوی توطئه جهت نبردنِ ما به دریاچه به مشام می رسید، این مسأله خشم مادرمان را برانگیختهو موجبات اعتصاب کلامی و کاری مادرمان را فراهم آورد از مسیر آزادراه به چالوس رسیدیم و اینک بابایمان جهت راضی ساختنِ ما سه نفر از جادۀ قدیم برگشته و دیگربار به سمت مرزن آباد به راه افتادند ولی کمی آن طرف تر از چالوس به پشنهاد مادرمان که از شدت اعتصاب() حتی رفتن به دریاچه را نیز تحریم کرده بودند()، ما از یک خروجی وارد جنگل شده و کنار رودخانه ای گل آلود و خروشان اتراق کردیم
منظره ای از آن سوی رودخانه و جاده ای که در حاشیۀ رودخانه پیش می رفت
به محض دیدنِ آب ما به رسم شالاپ شلوب کردن در زاینده رود و در سفر اخیرمان به شهرکرد، اصرار داشتیم که پای خود را در آب فرو برده و شالاپ شلوب کنیم که با مخالفت مادرمان مواجه شدیم و از این کار انصراف دادیم و این ما هستیم: کودکی که در اثر سر رفتنِ حوصله اش در حال پرتاب سنگ به رودخانه است
مناظر جنگلی که مادرمان در حین اعتصاب و جهت تخلیۀ اعصاب و روان در قاب دوربین جای دادند
لنز دوربین در پای درخت و استواری درخت به تمام معنا در قاب دوربین
و عاقبت مادرمان اندکی از اعتصاب دست کشیده و در چشمی دوربین نیم نگاهی به بابایمان انداختند و نتیجه اش این عکس شد!
و شیطنت دایی محسن مان در سرازیر کردنِ ما به آب روان
اصرار ما به بابایمان جهت اجازۀ صدور مجور شالاپ شلوب
و این ما هستیم که حتی با تهدید شدن به آب سپردن مان، دست از سر دایی محسن مان بر نمی داریم و در همان حال که ما خرخرۀ دایی محسن را فشرده و مادرمان در حال عکاسی بودند، دمپایی محبوب مان به آب افتاد و دایی محسن و بابایمان دوان دوان در طلبِ دمپایی مان مسیر رودخانه را درنوردیدند
و در نهایت لبخند دلچسب و شیرین ما و دایی محسن مان به سقوط دمپایی در آب! البته زمانی که دمپایی به ما بازگشت؛ والّا دیدنِ چهرۀ ما در حالِ شنا کردنِ دمپایی واقعاً دیدنی بود
و ماجراجویی دایی محسن مان در عبور از رودخانه و مستقر شدن بر جزیره ای در آب
و طلبیدنِ ما به در آغوش کشیدن وقتی ما هم اصرار داریم بر روی جزیره مستقر شویم و دایی محسن مان را صدا می زدیم
و اما در آن سوی رودخانه، بابای ما حلزونی یافته و ما را به آن جا خواندند تا حلزون را ببینیم
ما و بابایمان بدونِ اندکی ترس به حلزون نزدیک شده و با دوختنِ نگاه کنجکاومان به حلزونِ مادرمرده، آن را وارسی کردیم
و کمی آن طرف تر دایی محسن مان در حال واکاوی نقطه ای در آب
و آن چه دایی محسن مان از رودخانه نوردی خود به ارمغان آورده است
و مادرمان در حال نوشتنِ کلمات مختلف در کنار رودخانه و این است کلمۀ خدا، که ما به علت وجود "خ" در آن و شباهتش به کلمۀ "خندوانه" که در تلویزیون دیده ایم، آن را "خندوانه" می خواندیم
عملیات انتقال حلزون کنار رودخانه به کنار حلزونی مشابه که لانه اش در تنۀ درخت جاسازی شده بود
پس از آن که آفتاب بر محل اتراق قبلی ما مسلط شد، جهت انتقال زیرانداز به سایه، محل را تمیز کردیم و در تمیز کردن محل یک عدد حلزون مرده یافتیم و مشخص شد ما بی دلیل حلزون قبلی را مادر مرده ننامیده ایم
و ما حلزون را در دست گرفته و آن را از نزدیک وارسی کردیم
وقتی ما بر خلاف مادرمان که گرچه از همان لحظۀ پیاده شدن لبخند بر لب نشانده بودند و از فضا لذت می بردند ولی هنوز در اعتصاب کاری به سر می بردند، بسیار کاری می شویم و اصرار داریم در عملیات انتقال زیرانداز گوشه ای از کار را بگیریم
پس از آن که عملیات آتش افروزی با چوب های خیس جنگلی منجر به بلند شدنِ دودِ فراوان از کنده ها و خیس شدنِ چشمانِ دایی محسن و بابایمان شد، آن دو انرژی وافری را صرف دمیدن در آتش و احیای آن کردند، در نتیجه مادرمان که تا آن لحظه به اعتصاب کاری مشغول بوده و حتی یک چایی نیز نریخته بودند، دست از اعتصاب کشیده و در یک فرآیند دلسوزانه مشغول به سیخ کشیدنِ جوجه هایی شدند که شب گذشته توسط ایشان مزه دار شده بود
در حالی که خانوادۀ ما در حالِ آتش افروزی و جوجه پزی بودند، اطراف مان پر شد از ماشین هایی که برای گذراندنِ یک پیک نیک جانانه به کنار رودخانه آمده بودند و مشغول پیاده کردن وسایل خود بودند.
و اما عکس های مادرمان از یک گیاه که تا به حال ندیده بودیم و به نظر می رسید نوعی تمشک جنگلی باشد در زمینۀ شناسایی این گیاه نیازمند کمک شما هستیم
جایت سبز پس از خوردنِ نهار به علت تماس های مکرر میزبانی که در انتظارِ رسیدنِ ما به رامسر بود وسایل را در ماشین جاسازی کردیم و پیش به سوی رامـــــــــــــسر عکس های زیر در یک پمپ بنزین که دایی محسن مان از ماشین پیاده شدند، گرفته شده است این در حالی بود که ما به محض سوار شدن بر ماشین به خوابی سنگین رفتیم، چرا که از ساعت پنج صبح که بابا و مادرمان بیدار شده بودند، ما نیز بیدار بودیم که مبادا خدای نکرده ما را در منزل جا بگذارند
از عجایب روزگار است اگر گذر یک مهندس عمران به یک سازه برسد و از آن عکس نگیرد! مخصوصاً یک همچین سازه ای: پروژۀ قو، الماس خاورمیانه واقع در مسیر چالوس-رامسر در سلمانشهر
از آن جا که لباس های ما لباس های مسافرتی بود در نقطه ای نرسیده به رامسر در کوچه ای دنج که به دریا ختم می شد، توقف نموده و جهت دیدار با میزبان و همکارانش لباس های خود را از مسافرتی به رسمی تغییر دادیم!
و گل های زیبای کنار دریا (عکاس:دایی محسن مان)
جایت خالی هوا بسیار شرجی و گرم بود و مادرِ گرمایی مان به مثالِ ابر بهاری آب از دست می دادند
و مردی که همسفران خود را پیچانده است و به دریاچه ولشت نبرده است ()، و حالا در اندیشۀ دریای مواج به سر می بَرَد
پی نوشت یک: لازم به یادآوری نیست که باید این پست را با تم طنز بخوانید
پی نوشت دو: به پیشنهاد یک دوستِ دوست داشتنی، عکس ها در این پست به صورت تکی قرار داده می شود و از آن جا که در وبلاگ ما همیشه حق با مشتری بیده ()، پذیرای هر گونه پیشنهاد شما صرفاً در رابطه با جفت گذاشتن و یا تک گذاشتنِ عکس ها (و نه سایر موارد) هستیم.
پی نوشت سه: نویسنده جهت تغییر روحیۀ خود و شما تمام تلاش خود را جهت طنزآلود کردنِ این پست به کار گرفته است، امیدواریم روحیۀ شما نیز با خواندنِ این پست اندکی متغیر شود و از حال و هوای افسردگی این روزهای وطن خارج شوید
پی نوشت چهار: عکس های زیر به سفارش یک خالۀ دوست داشتنی بارگزاری می شود و ارتباطی به این پست ندارد:
ادامه دارد...