تالار و رستوران رامسر پلازا
اول نوشت: این پست یک پست نیمه تبلیغاتی ست
حدود یک سالی می شود که فرکانس دایی محسن مان با فرکانس یکی از همکارانِ خود در پروژۀ ساختمانی هم ساز شده است. یک آقای محجوب و مهربان به نام "سیاوش" که علاوه بر این که دوست صمیمی دایی محسن مان هستند، به واسطۀ همکار بودن با بابایمان، با ایشان نیز آشنایی دارند.
زمستان گذشته بود که دایی محسن مان با عمو سیاوش همسفر شدند و به رامسر سفر کردند و چند روزی میهمان برادرِ عمو سیاوش بودند. سفر دوم دایی محسن و عمو سیاوش به رامسر، بهار امسال بود که بسیار به آن دو خوش گذشت و سفری خاطره ساز شد.
از آن جا که مدتی ست عموسیاوش زمینۀ کاری خود را تغییر داده و در رامسر مشغول به کار شده اند، از بابا و دایی محسن مان دعوت کردند تا همگی به رامسر برویم و میهمانِ تمامِ سخاوت او و برادرش باشیم
ما وَقَع آن چه در سفر ما به رامسر گذشت+ قانون بُزها را در ادامۀ مطلب ببین
یک ساعت پس از آن که از چالوس به سمت رامسر به راه افتادیم، در ورودی رامسر و طی تماس با عمو سیاوش، ایشان را در مقابل هتل کوثر رامسر یافتیم و وارد هتل شدیم. عمو سیاوش پس از واگذاری شغل سابق خود در پروژۀ دایی محسن مان مدیریت رستورانِ هتل کوثر را بر عهده گرفتند و در آن جا مشغول به کار شدند. ما تازه از خواب بیدار شده بودیم و با خواب آلودگی مقابل عمو و دایی محسن مان نشستیم و کلی عدمِ روابط عمومی از خودمان بروز دادیم و این ما با صورتی تازه شسته شده در رستورانِ هتل کوثر:
پس از خوردن نوشیدنی در هتل به همراه عمو سیاوش که از صبح منتظر رسیدن ما بودند و بارها با دایی محسن و بابایمان تماس گرفته بودند، به سمت تله کابین رامسر به راه افتادیم. مدیریت تالار و رستوران رامسر پلازا بر عهدۀ برادرِ عمو سیاوش است و ایشان پس از عهده دار شدنِ این کار به واسطۀ هوش وافر خود موفقیت زیادی کسب کرده اند. ما پس از ورود و عبور از تالار و حال و احوال با کارکنانی که به واسطۀ دو بار حضور دایی محسن مان، همگی ایشان را می شناختند، وارد سفره خانۀ تله بام شدیم:
جایت سبز در سفره خانه یک چای دبش و یک آش جانانه را میهمان عمو سیاوش بودیم و فِی الواقع تلافی آن آش بی مزه ای را که در سفر قبل مان به شمال و در کندوان خورده بودیم را در آوردیم چرا که این آش واقعا خوشمزه بود
بعد از خوردنِ آش خوشمزه مناظر اطراف را دید زدیم و در همان نگاه اول تله کابینی که در حال حمل گردشگران بود توجه ما را به خود جلب کرد و ما که فقط یک بار در هشت ماهگی بر تله کابین نمک آبرود سوار شده بودیم و چیزی از آن به یاد نداشتیم، پُرسان پُرسان از ماهیت آن سر در آورده و یک ریــــــــــــز نوای " بریم پلی کانِت (تله کابین)" سر دادیم! مادرمان جهت یادگیری این کلمه آن را به صورت بخش بخش برایمان می گفتند و ما هر بار با مادرمان تکرار می کردیم و پس از تکرار آخرین بخش بر خودیمان آفرین می گفتیم و این است نمایی از ما و همراهمان در منظره ای که تله کابین پیشِ رویمان بود
پس از گشت و گذار در سفره خانه به دریای شبانه سر زدیم و به علت حضور مادرمان در عکس ها تنها عکس قابل آپلود این عکس می باشد که هرگز نمی تواند زیبایی یک دریای شبانه را به تصویر بکشد
پس از ساحل نوردی دیگر بار وارد تالاری شدیم که یک جشن عروسی در آن در حال برگزاری بود و ما وارد اتاق مدیریت تالار شدیم. این در حالی بود که مورد عطوفت فراوان کارکنان تالار واقع شدیم و دست در دست یکی از کارکنان به یک اتاق وارد شدیم و به انتخاب خودمان میوه های مورد علاقه مان در بشقاب قرار گرفت و به نزد مادرمان باز گشتیم در حالی که موز را به مادرمان نشان می دادیم و تکرار می کردیم:" مامانی بنَنَ(bnana)" و سیب را نشان می دادیم :" مامانی اَپُل (apple)" و آنقدر هم با لهجۀ زیبا و درست تلفظ می کردیم که همگان حظ می بردند و این ها کلماتی بود که از سی دی های آموزشی زبان اصلی مان آموخته بودیم! ناگفته نماند که این روزها کلمات و اصطلاحات انگلیسی فراوانی را از سی دی هایمان یاد گرفته ایم و هم چنین خواندن کتاب های فارسی مان را به درستی آموخته ایم و به زودی فیلمی از کتاب خوانی مان در وبلاگ مان به نمایش گذاشته خواهد شد.
علاوه بر میوه کارکنان به ما دو عدد بادکنک هدیه دادند که تا ساعت ها در اتاق مدیریت با آن ها مشغول بودیم! هرازگاهی نیز به مانیتور دوربین های مدار بسته سر می زدیم و امنیت تالار را چک می کردیم
پس از اوقات گذراندن در اتاق مدیریت به طبقۀ بالا و اتاق عروس و داماد رفتیم و پس از اوقات گذراندن با چند دختر بچه و پسر بچه که خواهان عکس انداختن در مجاورت سفرۀ عقد بودند، شام خوردیم.
و باقی مانده از سفرۀ شام عروس و داماد:
و سالاد عروس و داماد که با ظرافت بسیار زیادی توسط یکی از کارکنان تالار که اتفاقاً مرد هم بود، آماده شده بود، البته عروس و داماد قسمتی از آن را میل کرده و نظمش را به هم زده بودند.
برادران اصلانی مدیران تالار و رستوران رامسر پلازا و هتل کوثر:
پس از صرف شام بینندۀ یک رقص محلی شمالی بودیم و از آن جا که برای اولین بار این رقص را می دیدم برایمان بسیار جالب بود
شب را در منزل عمو سیاوش و در همان نزدیکی تله کابین گذراندیم و از شدت خستگی هنوز به آن جا نرسیده افقی شدیم
روز جمعه پس از بیدار شدن دیگر بار به سفره خانۀ تله بام رفتیم و صبحانه را میهمان عمو سیاوش که مدیر آن جا هستند، بودیم
تا صبحانه آماده شود ما در معیت دایی محسن و مادرمان روانۀ قسمت بالایی سفره خانه شدیم تا از مناظر پیشِ رو عکس بیندازیم
و در آن روبرو عمو سیاوش و بابای ما را نشسته در سفره خانه می بینی
و وقتی شدت آفتاب چشمانِ ما و دایی محسن مان را بست، انگار مجبوریم در مقابل یک همچین آفتاب شدیدی عکس بیندازیم
نمایی از سفره خانه در قاب دوربین عکاس
پس از صرف صبحانه گذری به تالار داشتیم و مادرمان به پاس تمامِ لطفی که عمو سیاوش به ما داشتند عکس هایی از تالار جهت تبلیغات در وبلاگ مان تهیه کردند
و پیشنهاد ما به شما: اگر ساکن شمالِ کشور هستید و در نزدیکی رامسر اقامت دارید یکی از بهترین گزینه های شما برای برگزاری جشن عروسی تالار و رستوران رامسر پلازا در مجاورت تله کابین رامسر است!
تالار رامسر پلازا، یک تالارِ بدونِ ورودی ست که فقط هزینۀ غذا را از شما دریافت می کند.
تالار رامسر پلازا با نورپردازی های عالی و بی نظیر بهترین گزینه برای برگزاری مراسم شماست
البته که آن چه در عکس ها عیان است، نیازی به تبلیغات ندارد، چرا که در تابستان سال جاری تمامِ شبانه های این تالار جهت برگزاری مراسم عروسی رزرو بوده است
و چنان چه در مسافرت های خود به رامسر و تله کابین گذری داشتید، از غذاهای فوق العادۀ رستوران رامسر پلازا لذت ببرید، و با معرفی خود به عنوان دوست علیرضا خان از تخفیف ویژه برخوردار شوید
حقیقتاً خودمان هم فکرش را نمی کردیم که یک همچین مُبلّغان خوبی باشیم
پس از صرف نهار و از آن جا که ما از صبح علی الطلوع نیز در حال تکرار " مامانی بریم پلی کانت" بودیم، روانۀ قسمت سوار شدن بر تله کابین شدیم و آااااااااه از نهادمان برخاست وقتی صف طولانی سوار شوندگان بر تله کابین را دیدیم نگران نباش ما منتظر صف نشدیم چرا که به اعتبار عمو سیاوش از قسمت میهمانان ویژۀ هتل بدون بلیط و معطلی بر تله کابین سوار شدیم
سوار بر تله کابین و عبور از روی شهر بازی که ما تا آخرین لحظۀ حضور در رامسر تقاضای رفتن به شهر بازی را داشتیم و موفق نشدیم خواست خود را به پدر و مادرمان تحمیل کنیم چون زمانی برای شهر بازی رفتن نداشتیم
و عبور از روی پیست کارتینگ
و مناظر طبیعی و زیبای زیرِ پایمان
در نهایت به ارتفاع بالای کوه رسیدیم و شاهد مناظر زیبای پای کوه بودیم
و باز هم آفتاب به شدت می تابید
هنوز صبحانه از گلویمان پایین نرفته بود که به محض دیدنِ بستنی قیفی دست و پایمان سست شد و متقاضی لیس زدن بر بستنی قیفی شدیم
آن جزیره ای که در کنار دریا می بینی دقیقاً در قسمتِ پشتی تالار واقع شده است و امکاناتی نظیر سوار شدن بر کشتی و جت اسکی را دارا بود که ما به علتِ ذیق وقت آن را به سفر دوباره مان به شمال موکول کردیم
در بلندای کوه شروع به پله نوردی کردیم و ما همچنان لیس زنان بر بستنی قیفی
در همین عکس ما به همراه قیف بستنی مان، دستمال کاغذی را که مادرمان به دور قیف ساندویچ کرده بودند تا از ریزش آن جلوگیری کنند، را گاز زدیم و خوردیم
و دایی محسن مان که حامل کیفِ دوربین نیز بودند
به علت خستگی و البته نداشتنِ روحیۀ ورزشکاری از طرف بابا و عمو سیاوش از پله نوردی بیشتر امتناع ورزیده و به پایین سرازیر شدیم
دایی محسن مان نیز که دارای روحیۀ ماجرا جویی و ورزشکاری هستند و در ابتدا متقاضی پرواز میان درختان مشابه عکسی که در کنارشان می بینید، بودند به دلایل نامعلومی از پرواز منصرف شدند
آن چه در اغلب عکس ها در دستِ ما مشاهده می کنید عکسی است که در لحظۀ سوار شدن بر تله کابین از ما گرفته شد و به محض رسیدن به بالای کوه این عکس در مانیتور مقابل نمایش داده شد و مادرمان با وجودِ داشتنِ دوربینی در دست خواهانِ چاپ آن عکس شدند
تابلوهایی زیبا که مادرمان به آن ها علاقۀ زیادی نشان دادند ولی به علت بالا بودنِ قیمت از خرید آن ها منصرف شدند
و سوار شدن بر تله کابین و سرازیر شدن به پایین
پس از خروج از تله کابین مجدداً به رستوران رفتیم و یک نوشیدنی خوردیم و سپس عازم دریا شدیم و این ما هستیم که حاضر نیستیم در کنار دایی محسن مان عکس بیندازیم و این یک عکس اجباری ست
و پیش به سوی دریا
ابتدا قرار نبود ما وارد آب شدیم و در نتیجه مادرمان حتی یک دست لباس نیز از ماشین برایمان همراه نیاورده بودند
پس از این که دایی محسن و بابایمان تن به آب زدند، ما به تنهایی و مشابه بار قبل که در کنار ساحل لاک پشت ساختیم اقدام به لاک پشت سازی کردیم و مادرمان نیز که پاهای خود را اندکی به آب زده بودند در ساحل نشستند تا پاچه های شلوار مبارک خشک شود
و فرآیند لاک پشت سازی اینجانب:
نکتۀ جالب این جا بود که حتی وقتی پسرکی 6-7 ساله در مقابل چشمان ما خودنمایی می کرد و خود را به آب می زد و بلند می شد ما به هیچ وجه برای داخلِ آب رفتن تحریک نشدیم
آقا در همان حال که ما در حال لاک پشت سازی بودیم، ناگهان از پشت زمین گیر و به عبارت بهتر دریاگیر شدیم و با مراجعه به مادرمان اعلام کردیم که شلوارک مان خیس شده است در نتیجه مادرمان با احضار بابا و دایی محسن مان ما را به دریا فرستاده و خود عازم محل پارک ماشین شدند تا برایمان لباس بیاورندو آن سه نفر که جدا از سایرین می بینی ما سه نفر هستیم
آقا دریا گردی و موج زدنِ دریا چنان بر ما خوش گذشت که حاضر نبودیم از آب بیرون بیاییم و آن قدر دریاگردی بر ما خوش آمد که تا یک هفته بعد از آن در هر تماسی با مادرجانمان اعلام می کردیم:" رفتیم دریا، موج زد!!"
و پسرکی خیره به دریایی مواج که بدنِ او را لمس نموده و او را سرخوش کرده است
پس از شنایی جانانه دیگر بار به رستوران باز گشتیم و از آن جا که کارکنان تالار و برادران اصلانی را از ما بسیار خوش آمده بود تمام تلاش خود را به کار گرفته بودند تا به ما خوش بگذرد! در نتیجه به سختی توانستند علیرضا نامی با روپوش کلاه قرمزی که در حال تبلیغات بود را پیدا کنند و به ما نشان دهند ولی بر خلاف تصورشان این ما بودیم که با دیدنِ کلاه قرمزی ترسی عجیب بر وجودمان حاکم شده بود و حاضر به رویارویی با کلاه قرمزی نبودیم و حتی پس از برداشتنِ کلاه دیگر بار ما را ترس فرا می گرفت و خندۀ حاضران در عکس از همین بابت است
عاقبت مادرمان سرِ کلاه قرمزی را گرفته و به نزد ما آوردند و در حالی که ما هم چنان ناله می کردیم که به ما نزدیک نشود داخل آن را به ما نشان دادند و بر سر دایی محسن و بابایمان گذاشتند تا با ترس مان مقابله کنیم و حالا پس از گذر چندین روز ما هم چنان گاهی با خود تکرار می کنیم :" کلاه قرمزی که ترس نداره" و گاهی خنده کنان می گوییم :" کلاه قرمزی خیلی ترس داره" و مشخص است که تکلیف مان با خودمان بدجور روشن نیست
نهار را در رستوران رامسر پلازا باز هم میهمان عمو سیاوش بودیم و بر خلاف بابا و دایی محسن، مادرمان دیگر بار برای تجربۀ غذاهای محلی در سفر به شهرهای مختلف میرزا قاسمی سفارش دادند و آااااای خوشمزه بود و بسیار با آن میرزا قاسمی که در سفر گذشته مان به شمال و در رستوران های شلوغ کندوان خورده بودیم متفاوت بود
و این هم یک سالاد سفارشی که آقای آشپز برایمان تدارک دیدند و آن قدر زیبا بود که دلمان نمی آمد آن را بخوریم به راستی که هنر نزد ایرانیان است و بس
پس از صرف نهار و خداحافظی با دوستانِ جدیدمان سوار بر ماشین شدیم و پس از پیاده کردن عمو سیاوش در هتل کوثر حدود ساعت چهار به جاده زدیم. پس از حدود یک ساعت معطلی در مرزن آباد ساعت یازده شب به منزل رسیدیم! و البته این بار بر خلاف دفعۀ قبل در مسیر لواسان به ترافیک نخوردیم و به یک قانون غم انگیز ترافیکی دست یافتیم و همانا آن قانونِ بزهاست
هیچ می دانستی بزها در عبور از آب همواره دچار تردید می شوند؟! بزها به وقتِ مواجهه با یک جوی آب در یک طرف می ایستند و تکان نمی خورند! در واقع هیچ بُزی تمایل به پریدن از آب ندارد!
هیچ می دانستی چوپان برای عبور گله ای از بزها چه ترفندی به کار می برد؟!
قاعدۀ پریدنِ بزها از آب بر این فرمول است که کافیست یک بز به اجبار چوپان از آب بپرد، آن وقت است که تمام بزها بدون اندکی فکر و بدون این که بفهمند چه می کنند از آب عبور می کنند!
در ترافیک های ایران نیز همین قاعده برقرار است! یک مسیر دو طرفه را در نظر بگیرید که یک طرف آن پر ترافیک و طرف روبرو خلوت است! در این حال کافیست یک نادان و به حسابِ خودش زرنگ از مسیر روبرو سبقت بگیرد، آن وقت است که سایرین راه وی را دنبال می کنند و انباشته شدن ماشین ها در مسیر مخالف، باعث بسته شدن مسیر روبرو می شود و بر ترافیک دامن می زند! حال اگر مسیر از سمت راست نیز کمی تا قسمتی هموار باشد عده ای نادان تر از دستۀ قبل از راست سبقت می گیرند و کافی ست یک نفر نادان این عمل را انجام دهد، آن وقت تابعین از قانون بزها بدونِ اندکی تفکر همین عمل را تکرار می کنند و اندکی پیش می روند ولی کمی آن طرف تر و با مسدود شدنِ حاشیۀ جاده، جهت ورود به جاده باعث ترافیک می شوند! و این گونه است که نه تنها ترافیک برطرف نمی شود بلکه با گذشت زمان پیچیده تر نیز می شود و همگان مجبور می شوند در مرزن آباد حدود نیم ساعت ده سانتیمتر به ده سانتیمتر حرکت کنند و نیم ساعتی نیز ماشین را خاموش کنند تا ترافیک روان شود
بیایید از خودمان شروع کنیم، از همین امروز هر گاه در ترافیک از مسیر روبرو و یا از حاشیۀ سمت راست سبقت گرفتیم، بدانیم و آگاه باشیم که از قانون بزها پیروی می کنیم
*******
متأسفانه در روزهای پایانی شهریورماه امسال مادر خاله راضیه، دوست و همکلاسی سال های دانشجویی مادرمان، از بین ما رفتند و ما جمعۀ گذشته به اتفاق خاله لیلا و یاسمین جان جهت عرض تسلیت به منزل خاله راضیه رفتیم. لطفا برای شادی روحشان یک حمد بخوانید.