به سوی عراق
صف های طویل تحویل مدارک از مدیر کاروان، تحویل بار، گرفتن کارت پرواز، و پرداخت عوارض خروج از کشور را پشت سرمی گذارد و در سالن انتظار مستقر می شود. سردرگمی عجیبی بر او حاکم شده است. حسی آمیخته از شوق رسیدن، اضطراب جداشدن از خانواده، و یک نگرانی مبهم از این که نکند این لحظه تنها رویایی شیرین باشد و کسی او را بیدار کند!
به نمازخانه می رود نماز می گزارد و باز هم تشکر می کند، از خدایی که منتی بزرگ بر او نهاده و او را به بهشت زمین خوانده است! برای آخرین بار دلبندش را به او می سپارد و آرام می گیرد! در این آرامش دست همسفری مهربان بر شانه اش می نشیند! خاله ای که در آخرین لحظات خوانده شده و اینک همسفر او و لحظه هایش شده است!
باز هم میهمان سالن انتظار می شود و با وجود آن که خودش را برای تأخیری چندین ساعته، که به وفور برای پروازهای عراق در خبرها شنیده است، آماده کرده ولی باز هم این لحظات به کندی می گذرد! انتظار به او فرصت می دهد که باز هم یک هفتۀ اخیر را مرور کند! آن یک هفته ای که تمام ذکرش این بود:" ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!"
مرور می کند ساعاتی از روز سیزدهم رجب، که دلش را بدجور تکان داده بود! همان روزی که ویدئویی را در تلگرام دریافت می کند از سفر هر ساله و پیادۀ یک زن و شوهر به کربلای معلا و به مدت هشت سال متوالی و اتفاقات پس از آن، که اشک هر شنونده ای را جاری می کند و به همگان می فهماند که اگر توجه کنیم، توجه می بینیم و تمام آن توجه را در برهه ای از زندگی با تمام وجود لمس خواهیم کرد! مرور می کند حضور بی مقدمه اش را در جمکران و در آستانۀ نیمۀ شعبان! و از ذهن می گذراند همۀ آن یک شبانه روزی را که در ترک همسر و فرزندش مردد بوده است و یک نیروی بی انتها او را به جلو رانده است... و مرور می کند مهیا شدن دو روزۀ مقدمات سفرش به عراق که پیش از این بارها و بارها رو به راه نشده بود و مدت ها بود به یک آرزوی دست نایافتنی مبدل شده بود و اینک او ایمان می آورد به آن توجه و آن نگاه ویژۀ آقای همۀ شیعیان!
با خود می اندیشد که اگر این آرزوی دیرینه و چندین و چند ساله اش به انجام برسد دیگر آرزویی بر دلش باقی نخواهد ماند!
"مسافران پرواز شماره 4056 ایران ایر به مقصد نجف لطفا جهت سوار شدن به هواپیما وارد گیت 21 شوند" صدایی است که او را به خود می آورد و نگاهی به ساعت به او می فهماند که پرواز تأخیر خواهد داشت. این بار در صف انتظار نمی ماند چرا که آخرین نفری ست که وارد سالن می شود... همه نشسته اند و جایی برای نشستن نمی یابد و او به اتفاق خالۀ مهربان و همسر ایشان، در صف ورود به هواپیما می ایستند زمان می گذرد و او می گوید و می خندد و می خنداند تا از میزان هیجان آمیخته با اضطرابش کم کند... سنگینی بار کوله پشتی اش که حاوی یک لب تاب و وسایل شخصی ست بر دوش مرد همراه می افتد و شوهر خالۀ مهربان سنگینی اش را می پذیرد...
پروازی که قرار بود ساعت پانزده انجام شود، پانزده و بیست دقیقه پذیرای مسافران می شود و آخرین تماس او با همسرش دقایقی قبل از پرواز، ساعت پانزده و چهل و پنج دقیقه را نشان می دهد. او بر خلاف قبل ترها که یکی از منتقدان اصلی تاخیر پروازها بود این بار با آرامش تأخیرها را به لبخند می سپارد و تأخیر را بر هرگز نرسیدن به عراق و هرگز نرسیدن به آرزوی دیرینه اش ترجیح می دهد!
همان لحظۀ اضطراب آور و غم انگیز، انتظارش را می کشد! همان لحظه ای که حدود دو سالی بود به بهانه های مختلف از آن فرار می کرد! آرام می نماید! صندلی های ردیف وسط هواپیما سهم او و دو همراهش می شود. هواپیما آماده پرواز می شود و بی اختیار آن چه از ذهن او می گذرد همان خاطرات تلخ پروازی است که سی ثانیه بیشتر اوج نگرفت! پروازی که بازماندگانش یک روز قبل از سفر او را به نیابت از رفتگان به عراق فرستاده اند تا زیارت کند! او را به نیابت فرستاده اند تا زیر قبۀ امام حسین بخواهد که مهر رفتگان را از دلشان ببرد تا مگر آرام بگیرند... او را به نیابت از دختر دل بندشان به زیارت فرستاده اند و مادرانه و پدرانه او را بدرقه کرده اند!
هواپیما بعد از تکان های ممتد بلند می شود و اشک های آمیخته با دلتنگی رفیق و اضطراب جدا شدن از فرزند و شوق رسیدن به مقصد او را همراهی می کند. نفس ها در سینه حبس شده است و سکوتی مطلق حاکم است که صدای پسربچه ای عرب که با زبان و لهجۀ شیرین عربی با صدای بلند بر محمد و آلش صلوات می فرستد، سکوت را می شکند و همۀ سرنشینان را به درود فرستادنِ جمعی بر نبی اسلام فرا می خواند و حقیقتاً چه نفس حقی دارد پسرک!
پذیرایی مهمانداران تازه تمام شده است که اعلام می شود هواپیما در حال کم کردن ارتفاع برای نشستن در فرودگاه نجف است و کل پرواز تهران- نجف یک ساعت و پانزده دقیقه به طول می انجامد. این بار اما آن اضطراب و نگرانی و دلتنگی فقط جای خودش را به شوق رسیدن می دهد و تنها اشک شوق است که جاری می شود!
مسافران پیاده می شوند و اینک او و هم کاروانی ها در هوای عراق نفس می کشند! همان جا که امامان مان روزگارانی در هوایش نفس کشیده اند! و عدالت را جاری کرده اند! و برای مبارزه با ظلم جان فدا کرده اند و مظلوم واقع شده اند!
هوای چهل درجۀ نجف بدجور آزاردهنده است. برخلاف فرودگاه پر پیچ و خم و بزرگ امام خمینی تهران، فرودگاه نجف بسیار ساده و مسیرهایش کاملا مشخص است. و اما برخلاف فرودگاه جدۀ عربستان که با اضطراب باید از مراحل چک کردن گذرنامه بگذری اینجا با احترام و لبخند استقبال می شود و احساسِ بودن در وطن به انسان دست می دهد!
تا گذرنامه ها چک شود و عوارض ورود به کشور عراق پرداخت شود نیم ساعتی سپری می شود. همۀ کاروانیان جمع می شوند و سوار بر سه اتوبوس می شوند. اتوبوس از حاشیه های شهر نجف می گذرد! حاشیه که نه! خرابه های شهر! آثار ویرانی بی حد و حصری که محصول چندین و چند سال حملۀ آمریکا و داعش به عراق است به خوبی نمایان است و دیدنِ شیعیانی که در آن خرابه ها روزگار می گذرانند هر رهگذری را به گفتن عبارت "اللهم عجل لولیک الفرج" وا می دارد چرا که تنها ظهورِ موعود می تواند پایانی بر بی عدالتی حاکم بر جهان باشد و تنها حضور اوست که به آقا بودن زورگویان بر عالم پایان می دهد. روزی که موعود بیاید نعمت های پروردگار به تساوی بین همۀ انسان ها تقسیم خواهد شد و آن روز است که دیگر عده ای با ظلم در رفاه مطلق و عده ای دیگر تحت عنوان مظلوم در سختی مطلق نخواهند بود!
در میان همان خرابه ها ماشین عروسی که فقط با چند تور ساده تزئین شده است به چشم می خورد و مردمی که جمع شده اند تا به هم رسیدن دو عشق را جشن بگیرند! عشقی که شاید همین فردا در جریان یک انفجار تروریستی در سطح همین شهر یا در جنگ با داعش در منطقۀ موصل عراق، برود و دیگر به خانه بازنگردد! مانند همۀ آن هایی که به سوریه رفتند و باز نگشتند و مانند همۀ آن هایی که در جنگ هشت سالۀ ایران با دولت بعثی عراق عشق هایشان را روی زمین گذاشتند و به آسمان و به معبود شتافتند!
اتوبوس هم چنان می رود و حال و هوای عراق به مرور دستش می آید! علاوه بر ماشین های ساخت کره و ژاپن که بدون پرداخت گمرک و با قیمتی بسیار پایین تر از ایران وارد عراق می شود، ماشین های ساخت ایران، شرکت های ساختمانی ایرانی که مشغول ساخت و ساز هستند و ماشین آلات ساختمانی ساخت ایران در طول مسیر به چشم می خورد و به نظر می رسد عراق در آینده ای نه چندان دور بتواند بازار مناسبی برای تولیدات ایران باشد و با رونق اقتصادی ناشی از این تقاضا، به میزان قابل توجهی از بیکاری حاکم بر جامعۀ ایران بکاهد.
اتوبوس متوقف می شود. مسافران بار خود را بر دوش گرفته و به سمت هتل راهنمایی می شوند. مسیر آقایان و خانم ها از هم جدا می شود و از همان ابتدا برای ورود به محدودۀ هتل ها همۀ کاروانیان بازرسی بدنی می شوند و تمام وسایل همراه از دستگاه اشعۀ ایکس عبور می کند تا عدم وجود هرگونه مواد منفجره و مشکوک چک شود!
عبور از محدودۀ بازرسی مقارن می شود با رؤیت بارگاه ملکوتی مقتدای شیعیان! و چه زیبا! و چه باشکوه! شکوهی که به محض دیدنش همگان بی اختیار دست بر سینه می گذارند، خم می شوند و با دیده ای لبریز از اشک شوق، بر مولا درود می فرستند!
از محدودۀ بازرسی تا حرم پانصد قدمی بیش تر فاصله نیست و او بی آن که سنگینی کوله اش را حس کند آن را بر دوش می کشد و هم چنان پیش می رود!
کاروانیان سیصد قدم آن طرف تر و در محدوده ای بسیار نزدیک به حرم وارد هتل می شوند. در تقسیم بندی اتاق ها از خاله و همسرشان جدا می شود و با یک اختلاف دو طبقه ای از ایشان، به اتاقی وارد می شود و هم اتاقی مادر و دختری می شود که او را به جای دختر و نوۀ بیست و دو سالۀ خود می بینند و از محبت خود به او دریغ نمی کنند.
ادامه دارد...
پی نوشت: عکس ها مربوط به یکی از خیابان های روبروی حرم و قبل از ورود به بخش بازرسی است. همان خیابانی که در مجاورت قبرستان وادی السلام واقع شده است.