به مناسبت روز جهانی کودک
گاهی دلت می خواهد در انتخاب محل میهمانی رفتن خودمختار باشی و وقتی مادرت با خاله نسرین قصد بازارگردی و خرید را دارند تو اصرار می کنی بر رفتن به منزل فاطمه، دختر یازده سالۀ همسایۀ طبقۀ پایین؛ و وقتی مشخص می شود که فاطمه در آن ساعت منزل نیست، به سمیرا خواهر فاطمه اعلام می کنی که با او دوست هستی و می خواهی به منزل شان بروی و خیلی هم لطف می کنی و حتی حاضری ماشین هایت را نیز با او به اشتراک بگذاری تا با او که دختری هجده ساله است بازی کنی! همان سمیرا که چند هفته پیش وقتی در منزل شان بوده ای اعلام کرده بودی که با او دوست نیستی و در این موقعیت سیاستت کودکانه ات ایجاب می کند حالا که همبازی همیشگی ات، فاطمه، نیست با او دوست باشی! در نتیجه از همراه شدن با مادرت انصراف میدهی، به منزل آن ها می روی و سمیرا به تو ماژیک می دهد تا نقاشی بکشی و تو پس از بازگشت رو به مادرت:" من یه مامانی کشیدم، موهاتم کشیدم!" و سپس از مادرت درخواست می کنی برایت ماژیک بخرد ضمنِ این که محبت فاطمه را حتی در نبودنش حس می کنی و هر روزه اعلام می کنی که:" مامانی، فاطمه من و دوست داره!".
پس از چند روز صاحب دو عدد دفتر نقاشی و یک بسته ماژیک می شوی و تصویر مادرت را می کشی:
سپس به مدد همان ماژیک ها جای پای لگوهایت را بر کاغذ ترسیم می کنی و با اضافه کردنِ چشم و ابرو و دماغ و دهان آدمک و ماشین می کشی! سپس نقاشی های زیر را به مادرت نشان می دهی و به ترتیب با اشاره به آدمک های مختلف می گویی:" این ماترِ، این یکی دکتره! این مک کوئینه، اینم پورشه ست!" و منظورت شخصیت های ماشینی انیمیشن "ماشین ها"ست.
گاه دلت هوای اسکیت بازی می کند و یک نقاشی می کشی با آقایی که در مجاورت خانه اش از یک اسکیت نازنجی سواری می گیرد، و یافته های خودت از مهد را نیز در نقاشی های این روزهایت به وفور رعایت می کنی و آن یافته ها "آسمان آبی، زمین پاک" است:
گاهی دلت می خواهد زودتر بتوانی مانند بزرگ ترها نوشته ها را بخوانی و برای رسیدن به این هدف بسیار تلاش می کنی. از نیمۀ شهریور هر روزه به اصرار خودت فیلم های زبان فارسی و زبان اصلی آموزشی می بینی و پس از گذر دو هفته موفق می شوی کتاب هایت را بخوانی! و گاهی به سبک فیلم های آموزشی ات وقتی کلمه ای مانند "قند" را از زبان مادرت می شنوی همانند فایل های تصویری آموزشی ات تکرار می کنی:" چای... چای... چای... قند... قند... قند... و...و...و... چای و قند" و تمام معصومیت کودکانه ات را به کار می گیری تا دقیقا به سبک فیلم های آموزشی ات تکرار کنی! گاهی زمزمه می کنی:" او با سرِ بادکرده از گودال بیرون آمد" و یا همواره با دیدنِ بطری شیر:" شیر استخوان ها را محکم می کند" و در هنگامۀ پخش فایل تصویری وقتی عبارت "مامان رفت" را می شنوی رو به مادرت:" مامان، تو رفتی!" و در خیابان به وقت دیدنِ تابلوی "بستنی حاجی بابا" رو به مادرت :" مامانی اونجا نوشته بستنی بابایی!"
گاهی دلت می خواهد مربی مهد باشی و کتاب های تراشه های الماست را برداشته بر روی پای بابا و یا مادرت می نشینی و رو به آن ها:" برات کتاب بخونم؟!" و وقتی شنوندۀ پاسخ مثبت و قربان صدقه رفتن های آن ها هستی، شروع می کنی به خواندنِ کتاب با آب و تاب فراوان و پس از پایان یافتنِ کتاب به سبک مربی مهدت کتاب را می بندی و رو به شنونده می گویی:" ئصۀ (قصۀ) ما به سر رسید" و در فرصت دیگری وقتی از دست اطرافیانت عصبانی می شوی و به حسابِ خودت قصد تنبیه آن ها را داری رو به او:" دیگه برات کتاب نمی خونم!"
گاهی دلت می خواهد استرس روی کلمات خاص در کلامت پیدا باشد و پس از آموختن کلمۀ "نمکدان" در بین واژگان مجموعۀ تراشه های الماس و سپس خرید نمکدان های زیبا و رنگارنگ توسط مادرت، علاقۀ وافر خود به نمکدان را نشان می دهی و همواره تکرار می کنی:" ما خودمون یه نمکـــــــــــــدددددددااااااان داریم!"
گاهی دلت می خواهد آقای دکتر باشی و بعد از خوردنِ یک کیم خوشمزه، چوب بستنی موجود در کیم را برداشته به نزد مادرت بروی و دقیقاً در پوزیشن آقای دکتر اعلام کنی: " دهنت و باز کن، نترس از من! ترس نداره!"
گاهی دلت می خواهد به سبک خودت تقسیم وظایف کنی و با خودت زمزمه می کنی:" آقاها باید رانندگی کنن، خانم ها باید کرم بزنند!" و وقتی مادرت نجواهای کودکانه ات را می شنود و از تو وظیفۀ بچه ها را می پرسد می گویی:" بچه ها باید بازی کنند!" و در این میان وظیفۀ مادرت را بسیار جالب بیان می کنی؛ به گونه ای که اگر کسی نداند تصور می کند که مادرت بیست و چهار ساعت شبانه روز در حال رسیدگی به خود است! این در حالی ست که خفن ترین عمل انجام شده توسط مادرمان استفاده از کرم های روز و شب و ضدآفتاب و دورچشم است.
گاهی دلت می خواهد شاد باشی و مادرت را نیز شاد کنی و سرشار از انرژی مثبت! در نتیجه کافیست بینوایی به اشتباه آهنگ "دوستت دارم" از آقای منصور که اولین بار مادرت همزمان با پخش آن حلقه زده است، را پخش کند و تو صدای آن را بشنوی آن وقت است که به اصرار از مادرت می خواهی حلقه بزند و حتی وقتی خسته می شود و نایی برای حلقه زدن ندارد باز هم بر حرفت مُصِر هستی و مرتب تکرار می کنی:" مامانی حلقه بزن" تا زمانی که مادرمان از نفس بیفتند، و یا آهنگ قطع شود! و هم زمان خودت که تا چند هفته قبل تر، هرگز نرقصیده ای و همواره در برابر عبارت "علیرضا برقص" با خشم و جدیت اعلام می نموده ای که :" آقاها نمی رقصند، خانم ها می رقصند!"، حالا به شدت تغییر رویه می دهی و می رقصی، آن هم رقص باله با زمزمۀ هم زمانِ آهنگ!!! و مشخص نیست رقص باله را آن هم با این همه مهارت از کجا آموخته ای!! گاهی نیز دلت می خواهد به طور خودمختار رو به مادرت بگویی:" مامانی آهنگ بذار، حلقه بزن!" و در واقع در چنین مواقعی خودت دلت برای رقصیدن تنگ شده است.
گاهی دلت می خواد در لباس بزرگ ترها نقش ایفا کنی و دقیقاً به سبک مادرت و رو به او:" فردا ببرمت بازار؟" و یا "ببرمت شمال؟!" و یا "ببرمت خونۀ مادرجون؟!" و خدا نکند از کسی خبط و خطایی همانند ریختن آب، و یا خوردنِ ناخودآگاه دست شان بر نقطه ای از بدنت سر بزند وَالّا سریعاً رو به او:" دیدی ریختیش! دیدی چیکار کردی؟! به من معذرت خواهی بُکُن" و گاهی نیز به سبک بزرگ ترها که در مقابله با کارهای بدت به تو گفته اند، می گویی:" از دستت خیلی ناراحتم!" و گاهی اوقات وقتی کسی با خانه تماس می گیرد سریعاً گوشی را گرفته و رو به مخاطب آن سوی خط:" از دست مامانم/بابام/خاله ملیحه/... خیلی عصبانیم"
گاهی دلت می خواهد قربان صدقۀ خودت بروی و وقتی شعرهایی که خوانده ای و مادرت ضبط کرده است به طور غافلگیر کننده ای بین آهنگ های آقای ابی از ضبط ماشین پخش می شود و صدای خودت را می شنوی، زمزمه می کنی:" الهی قربونت بشم" چرا که مادرت همواره به وقت پخش شدنِ این شعرها، تکرارکنندۀ این عبارت بوده است و در آن زمانِ خاص مشغول صحبت با همسرش بوده و یادش رفته است این عبارت را بر زبان جاری کند
گاهی دلت می خواهد آقای منطق باشی و وقتی مادرت به خرازی می رود تا چند عدد دکمه بخرد تو در مواجهه با اسباب بازی های موجود در آن مغازه تک تک اسباب بازی ها را به مادرت نشان می دهی و ویژگی هایشان را تفسیر می کنی و در ادامۀ هر تفسیری رو به مادرت می گویی:" من اونو نمی خوام، من خودم تو خونه دارم!" و در نتیجۀ این همه منطق بوسه ای از یک مشتری دیگر که منتظر آماده شدنِ سفارشاتِ خود است، دریافت می کنی!
گاهی دلت می خواهد آقای اقتصاددان باشی و بر روی خرج و دخل خانه نظارت کنی! در نتیجه وقتی مادرت در بازار کتونی هایی را می بیند که زیرِ قیمت عرضه می شود و به تماشای آن ها می ایستد تو رو به او و دقیقاً مشابه او در مواجهه با ویترین اسباب بازی فروشی ها می گویی:" بیا بریم، تو خودت از این کفش ها تو خونه داری!" و آن قدر تکرار می کنی که حتی اجازه نمی دهی مادرت به سبک تو لااقل به کفش ها سلام کند!
گاهی دلت توجه می خواهد و وقتی تو که همیشه در آب خوردن مستقل هستی به نزد مادرت می روی و رو به او:" مامانی میشه به من یه لیوان آب بدی؟!" و مادرت که دستش بدجور بند است رو به تو می گوید:" پسرم تو خودت می تونی از آب سرد کن آب برداری" و چند روز بعد وقتی مادرت به رسم همیشگی رو به تو می گوید:" علیرضا میشه برام یه لیوان آب بیاری؟!" در صدد تلافی بر می آیی و رو به مادرت:" نه تو خودت می تونی آب برداری!"
گاهی دلت می خواهد خودت را لوس کنی و یک روز صبح که بابایت تو را به مهد می برد گریه ای جانسوز سر می دهی و به مهد نمی روی و بابای دلسوزت تو را همراه خود می کند تا به پروژه اش در میگون ببرد و تو که پس از سوار شدن بر ماشین خرت از پل گذشته است در پاسخ به سوال بابایت که پس از آرام شدنت می پرسد چرا علاقه ای به مهد رفتن نداری، سیاست مدارانه پاسخ می دهی:" فردا میرم مهد!" و به میگون می روی و در رویارویی با همکار بابایت سلام و عرض ادب می کنی و در لحظۀ بازگشت مودبانه رو به او می گویی:" خیلی از دیدن شما خوشحال شدم" و دهانِ بابایت باز می ماند از کلامی که از زبانِ تو می شنود و پس از بازگشت برای فرار از بازخواست مادرت جهت مهد نرفتن هنوز به منزل نرسیده یک بستنی را بهانه می کنی و گریۀ جانسوز سر می دهی! و در پاسخ به سوالش که: "کجا رفتی؟" میِ گویی:" رفتم سرِ کار!" و این است تصورت از سرِ کار:
گاهی دلت تولدهای گاه و بیگاه می خواهد که نشان از شدت کیک دوستی ات دارد! در نتیجه یک تولد سه نفرۀ بی بهانه ترتیب داده می شود و تو رو به مادرت:" مامانی تو عروس خانم شدی!" و بعدها مشخص می شود که این عروس خانم شدن به زدنِ یک عدد کلیپس با تورهای کرم رنگ به موهای مبارکش بر می گردد! و در نتیجه تو هم دلت شلوار عروسی می خواهد و همانا شلوار عروسی یک عدد شلوار زرشکی توخانه ای است که به سببِ وجودِ یک نوار طلایی بر پاچه های آن، شلوار عروسی خوانده می شود
+ پست ویژۀ روز جهانی کودک در سال 93 را اینجا ببین.