علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

به بهانۀ روز جهانی کودک

1393/7/15 22:28
نویسنده : الهام
1,432 بازدید
اشتراک گذاری

گاهی عجیب دلت می خواهد ماشینِ سواری را با همۀ راحتی اش رها کنی و بر نیسانِ آبی، که پدرت به جای مقداری از طلبش از کارفرما تحویل گرفته است سوار شوی و پدرت با آن تو را به مهد برساند و تو تمامِ مدت در مهد به زمین و زمان فخر فروشی کنی که چه خوشبختی که بابایت تو را بر نیسانِ آبی سوار نموده است و در مقابل مهد پیاده نموده استفرشته و وقتی پدرت زنگ درِ منزل  را بزند تو با ذوقی هر چه تمام تر رو به مادرت بگویی:"بابا اومد...بابا با نیسانِ آبی اومد..." و به مادرت حال و هوای بچگی و حال و هوای بوی ماه مهر را ببخشی که "بابا آمد... بابا با اسب آمدمتنظر" هر چند بابایت با نیسان نیامده باشد ولی مهم این است که تو با این حس خوشبختیمحبت و همانا از دیدگاه تو این نیسان آبی حکم مازراتی و حتی بهتر از مازراتی را داردزیبا

گاهی دلت می خواهد که سخن بگویی و توجه می خواهی... درست مثل وقتی که مادرت خسته از محل کارش باز گشته است و به مانندِ رزمجویی شکست خورده کم مانده کیفش را از روی شانه اش پایین بیاورد و روی زمین بکشد و تو مرتب شیرین زبانی می کنی و نگاه پرسشگرت را به اطراف می دوزی و از کوچک ترین مسألۀ اطرافت یک کنکور به راه می اندازی و آااااااای می پرسی! و از کنارِ هر مغازه ای که رد می شوی دستی دراز می کنی و به حساب خودت چیزی بر میداری و به مادرت دست خالی ات را نشان می دهی و می گویی :"گوشت" و می گویی:" ماهی" و می گویی:" آبمیوه" و...فرشته

گاهی دلت می خواهد از کنار هر مغازه ای که عبور می کنی تمامِ محتوای آن را برای خودت برداری و با خودت به خانه ببری و وقتی مادرت برایت آبمیوه می خرد و در میان جمله های تو که خودت را "علیریضا" خطاب می کنی می گوید:"علیرضا آبمیوه می خورد" تو به گونه ای غیر مستقیم و مودبانه می گویی :"علیریضا بستنی چویی (چوبی) دوست دارد" و به مادرت می فهمانی که درست است هوا خنک شده و دلش نمی خواهد برایت بستنی بخرد ولی تو بستنی چوبی دوست می داشته ای و در راستای این همه ادب و نزاکتت مادرت را در این پوزیشن قرار می دهی:بغل+فشار+بوس+محبت

گاهی دلت می خواهد سلسله وار اشتباه بگویی... اصلا حال کرده ای به جای "جوجه کباب" بگویی" جوجه کباد" به جای "خراب" بگویی "خباد" به جای "شلوار" بگویی "شلدار" به جای "دویست و شیش(206)" بگویی" دوهیت شیش" به جای "جوراب" بگویی "جوبار" به جای "گوشی" بگویی "دوشی" و به جای "خلبان" بگویی" خَ مان مان" به جای "آمبولانس" بگویی " آمموماس" به جای "آقاجون" بگویی "قاقاجون" و به جای "بپوش" بگویی "بدوش"...راضی

گاهی دلت می خواهد بزرگ باشی و همرنگ جماعت باشی و رفتارت به مانندِ بزرگ ترها باشد...آنقدر که حاضری با وجودِ تمامِ بی علاقگی ات به خرما کنارِ مادرت بنشینی و با خرما چایت را بخوری و بگویی :"چایی با خرمان (خرما) خوردم"خوشمزه

گاهی دلت می خواهد زمان افعال را به هم بریزی و یادت برود "گذشته" و "حال" و "آینده" را... اصلا حال کرده ای ماضی نقلی و ماضی بعید و گذشتۀ استمراری را به هم بریزی... اصلا حال کرده ای عشقی حرف بزنی و بی خیالِ ادبیاتِ کلامت شوی و مهم لطافت کلامت می باشد نه گونۀ بیانتمحبت

گاهی دلت می خواهد برای مادرت آش بپزی... از همان آش ها که یک وجب روغن رویش موج می زند! فقط کافیست دستت به جعبۀ دستمال کاغذی برسد... آن وقت با تمامِ عشقِ کودکانه ات چندین دستمال را به قطعاتی ریز تبدیل می کنی و می ریزی داخل قابلمه ای و آن را به نزد مادرت می بری و با تمامِ صداقتت می گویی:" علیریضا آش درست" بغل

گاهی آقای پدیس (پلیس) می شوی و در پوزیشن های مختلف تریپ پلیسی به خودت می گیری و بیچاره مادرت که همواره تفنگت به سوی او نشانه می رود و در پوزیشن نشانه گیری می گویی :"من پُدیس"... و بیچاره مادرت که عینک آفتابی هایش در بازی های پلیسی ات اوراق می شود و بیچاره مادرت که از دم کنی های آشپزخانه اش کلاه پلیسی می سازی و بر سرت می گذاری و آاااااای پلیس می شوی و با خود خوشی...زیبا

گاهی دلت می خواهد لباس هایت اتو کشیده باشد و این گونه می شود که درست وقتی مادرت سرش به شدت به شلوغی می زند تو تمامِ محتوای کمدت را بیرون می ریزی و از شلوارهای تو خانه ای و شورت هایت گرفته تا لباس های میهمانی ات را نقش بر زمین می کنی و بس خوشی که اتو کشیده ای و هیچ کس را یارای آن نیست که به تو بفماند که " ما را به خیر تو حاجت نیست شر مرسان"...خجالت

گاهی دلت می خواهد خانه هم مهد باشد و مادرت خالۀ مهدت باشد و بابایت "آقا" و با نزدیک شدن به مادرت بگویی :" خاله! من ماشین طوسی میخوام"عینک و یا "خاله! نی نی موی علیریضا کَند!"خندونک و مادرت نداند که بایست چه عکس العملی نشان دهددرسخوان

گاهی دلت می خواهد مادرجان شوی... و از آن جا که یک بار نان پختن مادرجان را دیده ای خود را آقای نانوا می بینی و پارچه ای پهن می کنی و روی آن چند تکه از لباس هایت را می گذاری و لبه های پارچه را روی هم گذاشته به حضور مادرت میرسی و با تمام عشقت می گویی:" من مادرجون... نون پخت..." و وقتی مادرت تصحیح می کند که "نون پختم" تا به کار بردن زمان درست افعال را به تو بیاموزد از کرده اش پشیمان می شود زیرا او دوست دارد تو باز هم بگویی" من مادرجون... نون پخت" و همین زمان نابجای فعل هاست که کلامِ تو را شیرین نموده استبغل

گاهی دلت می خواهد نه تنها خودت بلکه همگان مرتب بر تو آفرین بگویند و این آفرین گویان کلامی ست که این روزها در مهد آموخته ای... و تا به حسابِ خودت کار درستی انجام می دهی با تمامِ ذوق کودکانه ات دست های کوچکت را بر هم می زنی و می گویی :"آفّـــــــــــــــــــرین"تشویق و همانا این جاست که عزم شستن لباس های خود را در حمام کرده ای و مادرت از راه می رسد و تو در نهایت خودشیفتگی آفرین گویان برای خودت دست می زنیخجالت

گاهی دلت می خواهد آقای دکتر شوی و وقتی مادرت قطره در چشم دردمندِ خود می ریزد به او نزدیک شوی و قطره گیران بگویی" من آقا اُک کور... من عطّه (قطره) بیریزم"بوس

گاهی که نه، بلکه همیشه دوست داری مادرت از تو راضی باشد و وقتی احساس می کنی کار ناشایستی انجام داده ای و مادرت ناخشنود است به او نزدیک می شوی و ندا می دهی:"مامان..." و تا مادرت نگوید :"جان" تو هم چنان "مامان... مامان...." گویان ادامه می دهی و با همین یک متر قدت خوب آموخته ای که مادرت عاقبت طاقت نمی آورد و می گوید :"جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــان" و تو خودت را به شیوۀ همیشگی ات برایش لوس می نمایی و خوش بختیخجالت

گاهی نیکوکار و درست کردار می شوی و مادرت خوشحال از کرده ات، از تمامِ عشقی که به تو دارد لبریز می شود و جانانه می گوید:"من فدای تو به جای همه گل ها..." و تو اجازه نمی دهی کلامش به پایان برسد و گونه هایت سرخ می شود و در ادامۀ جملۀ مادرت می گویی:"تو بیخند(بخند)"بوس

گاهی دلت می خواهد کمک حالِ مادرت شوی... دلت می خواهد وقتی او را در تکاپوی جمع کردنِ اسباب بازی هایت از پذیرایی و انتقالِ آن ها به اتاقت می بینی بر او لبخند بزنی و بپرسی "مهمون بیاد؟" و وقتی تایید مادرت را دریافت می کنی که "بله مهمون میاد" تو نیز دست از پا نشناخته در اندک زمانی تمام جهیزیه ات را به اتاقت منتقل نماییراضی

گاهی دلت می خواهد هم بازی زن و شوهری 25 ساله شوی که میهمان خانه تان شده اند و حتی شب هنگام را در کنارشان به خواب روی... و صبح علی الطلوع آن ها را بیدار نمایی تا هم بازی کودکانه هایت باشندفرشتهشیطان

گاهی دلت می خواهد فاطمه باشی...دختر یازده سالۀ همسایۀ طبقۀ پایین... و از آن جا که فاطمه بودن مستلزم بر سر گذاشتن چادر است تو نیز حولۀ نوزادی ات را بر سر می گذاری و به نزد مادرت می آیی و با لحنی معصومانه می گویی:"من بادِده (فاطمه)" و مادرت را در آستانۀ خوردنت قرار می دهیبغل

گاهی دلت "اسبی" می خواهد... آری درست شنیده ای "اسبی"... و "اسبی" همان است که کودکی در لالایی لرستانی شبکۀ پویا بر آن سوار می شود... و خواننده می گوید" برات می خَرَم اسبی!" و تو تصورت این است که آن اسب چوبی که کودکِ لُری بر آن سوار شده است "اسبی" نام دارد و تو نیز آن را طلب می کنیفرشته

گاهی دلت می خواهد شب و روز برایت مهم شوند! و چون تاریکی، آسمان را فرا می گیرد تو با نگاهی معصومانه رو به مادرت می گویی:"شب شد! خورشید خانم یَفت (رفت) آقا ماه خوابید!" و به وقت خوابت بارها و بارها پنجره را می گشایی و رو به تمامِ حجمِ تاریکی و ماهی که آن را نمی بینی می گویی:"آقا ماه شب بخیر" خواب

گاهی دلت می خواهد ستاره دار باشی... و از آن جا که تشویق های مربی ات در مهد تو را بدجور در طمع ستاره انداخته است به مادرت نزدیک می شوی و با لحنی معترض می پرسی:"ستارۀ علیریضا کجاست؟" و مادرت تازه می فهمد ستاره راهش را به دنیای تو نیز باز کرده است! و بسیار دلش می خواهد بدانی که تنها با محبت کردن به دیگران است که در قلبشان ستاره دار می مانی... و تنها برای شاد کردنِ آدم هاست که باید خوب باشی و ستاره تنها یک بهانه است... و البته تو را دوست می دارد و دلش میخواهد بدانی که تو همواره در قلبش جاودانه هستی و ستاره دارمحبت

پسندها (12)

نظرات (33)

مامانی
16 مهر 93 7:56
ما الان دلمان میخواهد:+فشار+محککککککککککککم
الهام
پاسخ
صدف
16 مهر 93 8:47
روزت مبارررررک علیرضا جونممممممم چقدر قشنگ نوشته بودین این پست رو الهام خانم . دو بار کامل خوندم و حسابی لذت بردم . امیدوارم همیشه تنش سالم و لب خندون باشه این پسر باهوش و شیرین . و همیشه سایه پدرو مادر گلش بالای سرش باشه ....
الهام
پاسخ
ممنون صدف عزیزم این نظر لطف شماست صدف جان و ممنونم بابت دعای قشنگت
زهرا
16 مهر 93 9:10
واقعا از نوشتنتون لذت بردم
الهام
پاسخ
این نهایت لطف شما رو می رسونه عزیزم ممنونم که به ما سر می زنید
مامان مهراد
16 مهر 93 10:28
خیلی زیبا بود. واقعا جدی میگم از خوندن پست هات لذت میرم. امیدوارم همیشه زندگی به کامتون شیرین باشه
الهام
پاسخ
این نظر لطفته مهری جون خوشحالم که خوشتون اومده ممنونم بابت دعای قشنگت و همین طور برای شما آرزوی شادکامی دارم
مامان مهراد
16 مهر 93 10:29
علیرضای عزیزم روزت مبارک __000000___00000 _00000000?0000000 _0000000000000000 __00000000000000 ____00000000000 _______00000 _________0 ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 _______*_____00000000000 ________*_______00000 _________?________0 _000000___00000___* 00000000?0000000___* 0000000000000000____* _00000000000000_____* ___00000000000_____* ______00000_______* ________0________* ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 ______*______00000000000 _______*________00000 ________*_________0 _________*________* _________*_______* __________*______* ___________*____* ____________*___* _____________*__* ______________**
الهام
پاسخ
مامان مهراد
16 مهر 93 10:36
راست میگی بچه های این دوره زمونه بعضی مواقع برای یه چیزهایی ذوق میکنن که اصلا به چشم ما نمیاد.... مهراد هم عاشق وانت و کامیون زباله است.... دقیقا میتونم حس کنم اگه یه روز اون هم سوار وانت یا نیسان بشه چقدر ذوق می کنه.
الهام
پاسخ
از ماشین آشغالانس یادم نبود که علیرضا عاشقشه و هر وقت آخر شب از بیرون برمی گردیم باید چندین دقیقه بوی آشغال ها رو تحمل کنیم تا آقا قسمت های مختلفش رو وارسی نمایند سوارش کن حتما مطمئنا بدجور خواهد ذوقید
مامانی فاطمه
16 مهر 93 10:38
روزت مبارک گل پسرم علیرضا جون :دوستت دارم با تمام بچه گی هات با تمام شیرین زبونی هات وبا تمام مهربونی هات عزیزم درود بر الهام عزیزم که چقدر قشنگ توصیف کرد وضع حال شما و خودش رو و تمام ماهایی که بچه هامون هم سن وسال علیرضا جونه
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون. روز فاطمۀ نازنین هم مبارک و من نیز شما را بسی دوست می دارم و البته فاطمه جان را البته اگه رگ غیرت باباش تحت تاثیر قرار نگیره فدای محبتت زهرۀ عزیزمممنونم که ما رو می خونی
مریم مامان آیدین
16 مهر 93 11:28
علیرضای گلم...گل پسر مهربون و آقا و قشنگ روزت مبارک عزیزم امیدوارم قشنگ ترین کودکانه هارو با خودت به دنیای بزرگ شدن به یادگار ببری الهام جون خیلی خیلی لذت بردم از این پست زیبا....یه جاهاییش انگار نوشته های خودم بود و علیرضا آیدین منه خورشید خانوم رفت....اون ستاره نه(تو آسمون)..دکتر شدن...خرید کردن....ای قربون این پسرک مهربون و شیرینت الهام جونم اصلا نمیخواد افعال جمله هاشو درست کنی...خیلی زود با گوش دادن به حرف زدن شما و بقیه خودش متوجه میشه و اونوقته که دلت شدیدا تنگ میشه آیدین هم به فاطمه میگه شاطمه!!! الهی که علیرضای گلمون همیشه غرق شادی باشه و خوشبختی و دنیای زیبای کودکانه ش جاودانه باشه
الهام
پاسخ
ممنونم خاله مریم جونم و سپاس بابت دعای قشنگتون خوشحالم که خوشتون اومده. بعد از کلی پست آه و ناله این یکی در اوج بی مقدمه بودن خیلی خوب بود و برای تعویض روحیه لازم بود خوبه که این بچه ها کنارمون هستند و به ما فرصت کودکی و جداشدن از دنیای بزرگ ترها رو میدن ما کلا بچه هامون خیلی به هم شباهت دارند. من خواهر گم گشتۀ تو نیستم آیا؟ واقعا دلتنگ همین جمله بندی هاش خواهم شد. لیلا میگه تا می تونی صداش و ضبط کن فدای آیدین خان سه ساله تمام
مامان علی
16 مهر 93 11:45
صبح بخیر روزت مبارک گل پسری. دلت شاد ولبت خندان.همه روزهایت طلایی .پرستاره.همه شبهایت پرلالایی وشب خوش به ماه زندگیت...الهی اسمان دلت همواره افتابی....الهی دستهایت همیشه پرزبوی بچگی وبستنی ودل خواستنیهات .الهی همه گلهای عالم به فدایت الهی تنها غمت دلتنگی زنیسان ابی.الهی................................ ایشالله بهترین سرنوشت ممکن درانتظارش باشه وشما به تمام ارزوهایی که براش دارین برسین بگردم هزارماشالله به علیرضاخان شیرین زبون صحنه لباس شستنش خیلی باحال بود خوبه علیرضاجان به خودش میگه علیرضا.پسری ماکه میگه توویوبچه(تربچه) خیلی مادرانه وقشنگ نوشتی
الهام
پاسخ
صبح تون خوش خاله جونم ممنونم. روز علی جون هم مبارک عجب شعر با قافیه ای سرودی عزیزم ممنون از این همه دعای قشنگت قابل نداره هوس کردید بدید لباساتون و علی بشوره و بفهمید تا چه حد براتون کار درست میشه پس توویوبچه رو از طرف من ببوسید زهرا جون کلا باید بگم مسبب نوشتن این پست شما بودی. دیشب که اومدم وبتون و فهمیدم روز جهانی کودکه سریع دست به کار شدم و در عرض نیم ساعت و بدون هیچ زمینۀ قبلی نوشتم وقتی همسرم خوند می گفت بس که از دل نوشتی خیلی به دل می شینه
مامان پارسا
16 مهر 93 14:22
چه دل خواستنهای زیبایی
الهام
پاسخ
ممنوم خاله جون. دل است دیگر
مامان حلما
16 مهر 93 14:51
مبارک باشه پسر خشگله... الهام جون واقعا بند آخرت بسیار زیبا بود..
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون فدای محبتت رفیق. این نظر لطف شماست
خاله منیره
16 مهر 93 16:26
روزت مبارک پسر خوشگلم.. خیلی پست زیبایی بود الهام جان،کلی لذت بردم،انشالا که علیرضا هم وقتی بزرگ شد خواسته های زیبا داشته باشه و به همه خواسته های زیباش برسه
الهام
پاسخ
ممنونم خاله منیره جون این نظر لطف شماست عزیزم ایشالا و ممنون بابت آرزوهای قشنگی که برای علیرضا خان داشته ای
پرنیان..مامان متین
16 مهر 93 16:47
سلام خانومی خوبین؟علیرضاجون چطوره؟ وای که چقده قشنگ نوشتی روزتون خیلی مبارک اقا علیرضا و مامان الهام گلیخو ما هم کودک درون داریم دیگگگه همیشه شاد و سلامت باشین واقعا قلمت حرف نداره
الهام
پاسخ
سلام عزیزم.ممنونم شما خوبید؟ این نهایت لطف شما رو می رسونه دوستم ممنونم حق با شماست. مخصوصا این روزها که با بچه ها اوقات می گذرونیم شدیدا کودک درون مون کودکی می کنه فدای محبتت عزیزمشما لطف دارید
بابای علیرضا
16 مهر 93 18:18
روزت مبارک پسرم تو همۀ زندگی بابا هستی
الهام
پاسخ
ممنون بابایی جونم ××××××××××× عجب! همین شما نبودی که روزگاری گفته بودی من همۀ زندگیتم؟! [شکلک یک مامان حسود]
مامانی فاطمه
17 مهر 93 0:57
جونم مامانی حسود
الهام
پاسخ
می بینی خواهر چطور با احساسات آدم بازی می کنند می بینی چطور حس حسادت آدم و تحریک می کنند لااقل نمیگه علیرضا تو 50 درصد زندگیم هستیآقا اصلا 80 درصد برای علیرضا، ما به 20 درصد هم راضی هستیمولی نه که همۀ زندگیش علیرضا باشهاونوقت پس من کجای زندگیشم
مامان ناهید
17 مهر 93 3:53
علیرضا جونم روزت مبارک عزیزم خاله را ببخش الان دیروقت هست ما هم جشن روز کودک داشتیم یه پست گذاشتیم وزمان به درازا کشیدتا بالاخره سر به اینجا در آوردیم که چه بسا باعث افتخار ما بود عزیزکم بعداً میام با عشق وانرژی بیشتر مطالب قشنگ مامان را می خونم فدات بشم شب خوش یا بهتر بگم نیمه شبت خوش
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جونم منم روز جهانی کودک و به نی نی های نازتون تبریک میگم. خواهش می کنم همین که تا این جا اومدید خیلی خوشحالمون کردید. هر وقت اومدید قدمتون روی چشم
مامان ناهید
17 مهر 93 3:56
راستی الهام جونم تشکر می کنم بابت حضور سبزتون در پرسش وپاسخ یه چنتا عکس از کارم برات گذاشتم چون متوجه شدم دوست دارید کارمو ببیند البته زیاد تحفه ای نیستن راستش من اکثرآ یادم میره از مدلهام عکس بندازم چندتا داشتم که گذاشتم
الهام
پاسخ
خواهش می کنم عزیزم کلی ذوق زده شدم.الان میام می بینم. اتفاقا خواهر منم خیاطی می کنه گاهی. البته مثل شما حرفه ای نیست و برای خودش و پسراش لباس می دوزه
مامان آرمینا
17 مهر 93 9:06
سلام عزیزم .حال شما و گل پسر خودم خوبه .اوضاع چشماتون چطوره؟امیدوارم که بهتر شده باشید. وای گل پسرم که چقدر شیرین زبون و بزرگ شده .خیلی خوب کاری که از شیرین زبونیهای علیرضا جون نوشتی با خوندن حرفاش همش لبخند داشتم .علیرضا رو به جای من یه بوووووس محکم و یه بغل با فشار بده
الهام
پاسخ
سلام مریم جون خدا رو شکر خیلی بهترم. ممنونم از احوالپرسی تون فدای محبتت. خوشحالم که خوشتون اومده آرمینا جون و می بوسم و دلم براش یه ذره شده مریم جون پیامتون خصوصی ثبت شده بود حدس زدم احتمالا اشتباهی دکمه خصوصی رو زدید برای همین خودم عمومیش کردم من چند روز پیش میخواستم براتون یه خصوصی تو وبلاگتون بذارم ولی فکر کردم دیگه نت نمیاید. الان میرم و تو وبتون میذارم. حتما ببینید
مامان فهیمه
17 مهر 93 13:39
سلام الهام جون خیلی زیبا نوشتی آقا علیرضای گلم روزت مبارک
الهام
پاسخ
سلام فهیمه جون. این نظر لطف شماست فهیمه جون ممنونم خاله جون مهربونم
مامان مریم
17 مهر 93 16:18
قربون این پسر خوشگل و مودب و اقا و همه چی تموم برم من
الهام
پاسخ
مامان عليرضا
17 مهر 93 16:19
سلام به دوست خوبم و گل پسر نازمون.خاله جون با تاخیر روزت مبارک آخی!چه لطیف و خوشگل احساساتت رو نوشته بودی دوستم کلی لذت بردم قربون پسر نازنینم که هم پلیس شده و هم نانوا وهم دکتر و هم کلی به مامانش کمک میکنه وقتی مهمون میاد. علیرضا هم قاتل عینکه و چندین بار در حال تخریب عینک مچش رو گرفتیم و اونم د بدو که رفتیم ببوسش پسر شیرینمون رو از طرف ما هم محکم بچلونش
الهام
پاسخ
سلام الهام جونممنون بابت تبریک و منم به علیرضا جون، گل پسرتون تبریک میگم این نظر لطف شماست عزیزم عجب! پس شما هم باید حسابی مراقب عینک تون باشید علیرضای نازم و می بوسم
مریم مامان آیدین
17 مهر 93 18:03
سلام الهام جون...از اون وقتی که برام اون کلمنت رو گذاشتی تا همین الان تو آرشیو پستای قدیمیت بودم!!! اولا خیلی ممنون چون خیلی لذت بردم از پست های زیبا و خاطرات زیبای پسری....خصوصا اون که چطور فهمیدی وقت از پوشک گرفتن علیرضا جونه و اینکه چرا فاطمه جون عزیزه و خصوصا صندلی سواری ها و بازی ها و مدل های تلوزیون تماشا کردن بعدش هم احسنت میگم به این همه تلاش و پشتکارت ناراحت شدم از برخورد بعضی آدم ها...من هم همیشه هرکی بیاد وبم و بگه به بچه ای رای بدم بی درنگ میرم...حتی تو نی نی سایت و جاهای دیگه هم همچین موردی ببینم حتما رای میدم....کمترین نتیجه اش شاد شدن دل یه مادره و من هم از نتیجه گیریت خیلی استفاده کردم....شاید من هم تو همچین موقعیتی همچین تصمیمی میگرفتم و با خوندن پستت و دیدن آخر کار و احساست خیلی چیز مهمی یاد گرفتم...وقتم و اینکه میتونم اون هدف رو جور دیگه ای پیگیری کنم و در آخر ببوس گل پسر مهربونتو که تو اون شرایط خیلی هم بهش خوش گذشته بود با باج گرفتن ها و اون شیشه سبزی و جو و حبوبات و ... پستت نظردهی نداشت و برای همین اینجا اومدم و همه اینارو نوشته بودم و کد رو اشتباه زدم باور کن همین یه بار چون عجله داشتم کپیش نکردم و اینم نتیجش شد بدرود دوستم
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم متاسفانه حسابی به زحمتت انداختم می بینی سال قبل چقدر فعال بودم. هر روز یک یا چند پستولی حالا هفته ای یک پستاین اواخر هم که حسابی از پیشرفت های علیرضا جا موندم فدای محبتت.خدا رو شکر که مورد توجهت قرار گرفته. فکر کنم لازمه خودم هم یه سر برم بخونمشون آره دیگه اینم از مسابقۀ نی نی وبلاگ و تجربیات ما خواهر جان نظر خواهی رو غیرفعال کردم چون اون وقت ها همه داغ مسابقه بودند گفتم کسی عصبانی نشه اعصاب خوردی شو سر من خالی کنه آی این روزها از این پریدن های همۀ نوشته ها برای من زیاد پیش میاد و اونم بخاطر چشمم هست! جالبه که اگه هزار بار کپی شو انجام بدم شاید دو بار بپره ولی وقتی کپی نمی کنم نشد نداره که نپره ممنونم از همراهیت رفیق
مامان سویل و آراز
17 مهر 93 18:46
هر کودک ، گلدانی ست که از زیباترین گل های معطر ، خانه ها را به نزدیکت ترین بهارها گره زده است . روز کودک مبارک . . .
الهام
پاسخ
ممنونم خاله شهره جونم
مامان سمانه
17 مهر 93 19:46
سلام الهام جون ؛ من همیشه از خوندن پستاتون لذت میبرم و همیشه هم هیچ حرفی واسه گفتن ندارم. بخصوص این پستتون که منو به فکر انداخت و چند بار حسابی خوندم علیرضای عزیزم روزت مبارک فدات شم ایشا... همیشه خوشحال خندان باشی
الهام
پاسخ
ممنونم سمانه جوناین نظر لطف شماست نازنین. می دونم این روزها حسابی درگیر آریسا کوچولو هستی و ممنونم که با وجود گرفتاری هاتون بازم بهمون سر می زنید. روز آریسای عزیزم رو تبریک میگم و دنیا دنیا خیر و خوبی رو براش آرزو می کنم
مامان کیامهر
17 مهر 93 22:04
فوق العاده بود الهام جاان ! علیرضای گلم رو ببوسین هزار ماشالا چقدر شیرین زبون شده و مثل همیشه خیلی بانمک شاد شاد شاد باشین
الهام
پاسخ
ممنون بهارممثل همیشه به من لطف داری رفیق کیامهر نازنینم و می بوسم و براش دنیا دنیا شادی آرزو می کنم
مامان مريم
17 مهر 93 22:15
الهام جون قالبم از نی نی وبلاگ بود.نمیدونم چرا واسه شما ادامه مطلب باز نمیشه شاید باید مرورگرتون رو عوض کنید.با این وجود یه قالب دیگه گذاشتم.دوست داشتی یه سر برو ببین درست شد یا نه.خبرش رو بهم بده
الهام
پاسخ
منم خیلی تعجب کردم. الان این قالب جدید باز شد. ممنونم از لطفت عزیزم براتون نظر گذاشتم تو وبتون
مامان بهناز
18 مهر 93 0:51
روزت مبارک علیرضاجون انشالله همیشه دلت شاد و لبت خندون باشه عزیزمالهام جون واقعا متن زیبایی بود دستت درد نکنه، حال و روز همه مامانها با شیطنت های وروجکهاشون و البته حال روز بنده در یکی دوسال آینده یا حتی چند ماه آینده علیرضا بوووووووووووووووووس
الهام
پاسخ
ممنونم خاله بهناز عزیزم این نظر لطف شماست عزیزم بله واقعا باید منتظر این روزها باشید
mahtab
18 مهر 93 6:18
سلام روز کودک باتاخيرمبارک باشه بر عليرضا جان ان شاالله درکنار پدر و مادر عزيزت هميشه سالم و شاد و خندون باشي گل پسر الهام جون کارهاي عليرضا جون و پسر من خيلي تومايه هاي همه علاقش به غذا پختن تخيلي با هروسيله اي که شد، عشق پليس بودنش و اوردن پليس به هربهانه اي توخونمون، استفاده از اسمش به جاي من، عاشق وسايل اشپزخونه بودنش از دم کني و دستمال گرفته تا ظرف و ظروف خدا حفظش کنه براتون
الهام
پاسخ
سلام ممنونم مهتاب جون حق با شماست. فکر کنم به این دلیل باشه که ماه و روز تولدشون با هم یکی هست
اقازاده
18 مهر 93 7:52
مث همیشه قشنگ مینویسی من همیشه باهاتم و لذت میبرم از نوشته هات
الهام
پاسخ
ممنونم که به ما سر می زنید دوست خوبم این نهایت لطف شما رو می رسونه.با ما بمان
خاله سانی
18 مهر 93 16:38
روزت مبارک باشه علیرضای عزیزم ببخشید که با تاخیر بهت تبریک گفتم گلم
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جونخواهش می کنم.این چه حرفیه
زهره مامانی فاطمه
19 مهر 93 8:29
تو تاج سری الهام جونم
الهام
پاسخ
این نظر لطف شماست زهره جونم
مامان گلشن
20 مهر 93 18:54
گل پسره .قند عسله
الهام
پاسخ
زهرا مامان ایلیا جون
22 مهر 93 23:52
الهی فدای سادگی دوران کودکی هات .. چقدر دنیای بچه ها ساده و بی الایشه... ای جانم ایلیا منم هر روز بستنی میخواد //نوش جونت عسل خاله .. اوه اوه اقای پلیس و ببین مامان الهام برام ببوس این پسر شیرین زبون و ...
الهام
پاسخ
فدای محبتتون خاله جون من و ایلیا جون نقاط تفاهم زیادی داریم با هم خب براش بخرید دیگه! بستنی دوست داره ایلیا جون و از طرف من و مامانم ببوسید