به بهانۀ روز جهانی کودک
گاهی عجیب دلت می خواهد ماشینِ سواری را با همۀ راحتی اش رها کنی و بر نیسانِ آبی، که پدرت به جای مقداری از طلبش از کارفرما تحویل گرفته است سوار شوی و پدرت با آن تو را به مهد برساند و تو تمامِ مدت در مهد به زمین و زمان فخر فروشی کنی که چه خوشبختی که بابایت تو را بر نیسانِ آبی سوار نموده است و در مقابل مهد پیاده نموده است و وقتی پدرت زنگ درِ منزل را بزند تو با ذوقی هر چه تمام تر رو به مادرت بگویی:"بابا اومد...بابا با نیسانِ آبی اومد..." و به مادرت حال و هوای بچگی و حال و هوای بوی ماه مهر را ببخشی که "بابا آمد... بابا با اسب آمد" هر چند بابایت با نیسان نیامده باشد ولی مهم این است که تو با این حس خوشبختی و همانا از دیدگاه تو این نیسان آبی حکم مازراتی و حتی بهتر از مازراتی را دارد
گاهی دلت می خواهد که سخن بگویی و توجه می خواهی... درست مثل وقتی که مادرت خسته از محل کارش باز گشته است و به مانندِ رزمجویی شکست خورده کم مانده کیفش را از روی شانه اش پایین بیاورد و روی زمین بکشد و تو مرتب شیرین زبانی می کنی و نگاه پرسشگرت را به اطراف می دوزی و از کوچک ترین مسألۀ اطرافت یک کنکور به راه می اندازی و آااااااای می پرسی! و از کنارِ هر مغازه ای که رد می شوی دستی دراز می کنی و به حساب خودت چیزی بر میداری و به مادرت دست خالی ات را نشان می دهی و می گویی :"گوشت" و می گویی:" ماهی" و می گویی:" آبمیوه" و...
گاهی دلت می خواهد از کنار هر مغازه ای که عبور می کنی تمامِ محتوای آن را برای خودت برداری و با خودت به خانه ببری و وقتی مادرت برایت آبمیوه می خرد و در میان جمله های تو که خودت را "علیریضا" خطاب می کنی می گوید:"علیرضا آبمیوه می خورد" تو به گونه ای غیر مستقیم و مودبانه می گویی :"علیریضا بستنی چویی (چوبی) دوست دارد" و به مادرت می فهمانی که درست است هوا خنک شده و دلش نمی خواهد برایت بستنی بخرد ولی تو بستنی چوبی دوست می داشته ای و در راستای این همه ادب و نزاکتت مادرت را در این پوزیشن قرار می دهی:+فشار++
گاهی دلت می خواهد سلسله وار اشتباه بگویی... اصلا حال کرده ای به جای "جوجه کباب" بگویی" جوجه کباد" به جای "خراب" بگویی "خباد" به جای "شلوار" بگویی "شلدار" به جای "دویست و شیش(206)" بگویی" دوهیت شیش" به جای "جوراب" بگویی "جوبار" به جای "گوشی" بگویی "دوشی" و به جای "خلبان" بگویی" خَ مان مان" به جای "آمبولانس" بگویی " آمموماس" به جای "آقاجون" بگویی "قاقاجون" و به جای "بپوش" بگویی "بدوش"...
گاهی دلت می خواهد بزرگ باشی و همرنگ جماعت باشی و رفتارت به مانندِ بزرگ ترها باشد...آنقدر که حاضری با وجودِ تمامِ بی علاقگی ات به خرما کنارِ مادرت بنشینی و با خرما چایت را بخوری و بگویی :"چایی با خرمان (خرما) خوردم"
گاهی دلت می خواهد زمان افعال را به هم بریزی و یادت برود "گذشته" و "حال" و "آینده" را... اصلا حال کرده ای ماضی نقلی و ماضی بعید و گذشتۀ استمراری را به هم بریزی... اصلا حال کرده ای عشقی حرف بزنی و بی خیالِ ادبیاتِ کلامت شوی و مهم لطافت کلامت می باشد نه گونۀ بیانت
گاهی دلت می خواهد برای مادرت آش بپزی... از همان آش ها که یک وجب روغن رویش موج می زند! فقط کافیست دستت به جعبۀ دستمال کاغذی برسد... آن وقت با تمامِ عشقِ کودکانه ات چندین دستمال را به قطعاتی ریز تبدیل می کنی و می ریزی داخل قابلمه ای و آن را به نزد مادرت می بری و با تمامِ صداقتت می گویی:" علیریضا آش درست"
گاهی آقای پدیس (پلیس) می شوی و در پوزیشن های مختلف تریپ پلیسی به خودت می گیری و بیچاره مادرت که همواره تفنگت به سوی او نشانه می رود و در پوزیشن نشانه گیری می گویی :"من پُدیس"... و بیچاره مادرت که عینک آفتابی هایش در بازی های پلیسی ات اوراق می شود و بیچاره مادرت که از دم کنی های آشپزخانه اش کلاه پلیسی می سازی و بر سرت می گذاری و آاااااای پلیس می شوی و با خود خوشی...
گاهی دلت می خواهد لباس هایت اتو کشیده باشد و این گونه می شود که درست وقتی مادرت سرش به شدت به شلوغی می زند تو تمامِ محتوای کمدت را بیرون می ریزی و از شلوارهای تو خانه ای و شورت هایت گرفته تا لباس های میهمانی ات را نقش بر زمین می کنی و بس خوشی که اتو کشیده ای و هیچ کس را یارای آن نیست که به تو بفماند که " ما را به خیر تو حاجت نیست شر مرسان"...
گاهی دلت می خواهد خانه هم مهد باشد و مادرت خالۀ مهدت باشد و بابایت "آقا" و با نزدیک شدن به مادرت بگویی :" خاله! من ماشین طوسی میخوام" و یا "خاله! نی نی موی علیریضا کَند!" و مادرت نداند که بایست چه عکس العملی نشان دهد
گاهی دلت می خواهد مادرجان شوی... و از آن جا که یک بار نان پختن مادرجان را دیده ای خود را آقای نانوا می بینی و پارچه ای پهن می کنی و روی آن چند تکه از لباس هایت را می گذاری و لبه های پارچه را روی هم گذاشته به حضور مادرت میرسی و با تمام عشقت می گویی:" من مادرجون... نون پخت..." و وقتی مادرت تصحیح می کند که "نون پختم" تا به کار بردن زمان درست افعال را به تو بیاموزد از کرده اش پشیمان می شود زیرا او دوست دارد تو باز هم بگویی" من مادرجون... نون پخت" و همین زمان نابجای فعل هاست که کلامِ تو را شیرین نموده است
گاهی دلت می خواهد نه تنها خودت بلکه همگان مرتب بر تو آفرین بگویند و این آفرین گویان کلامی ست که این روزها در مهد آموخته ای... و تا به حسابِ خودت کار درستی انجام می دهی با تمامِ ذوق کودکانه ات دست های کوچکت را بر هم می زنی و می گویی :"آفّـــــــــــــــــــرین" و همانا این جاست که عزم شستن لباس های خود را در حمام کرده ای و مادرت از راه می رسد و تو در نهایت خودشیفتگی آفرین گویان برای خودت دست می زنی
گاهی دلت می خواهد آقای دکتر شوی و وقتی مادرت قطره در چشم دردمندِ خود می ریزد به او نزدیک شوی و قطره گیران بگویی" من آقا اُک کور... من عطّه (قطره) بیریزم"
گاهی که نه، بلکه همیشه دوست داری مادرت از تو راضی باشد و وقتی احساس می کنی کار ناشایستی انجام داده ای و مادرت ناخشنود است به او نزدیک می شوی و ندا می دهی:"مامان..." و تا مادرت نگوید :"جان" تو هم چنان "مامان... مامان...." گویان ادامه می دهی و با همین یک متر قدت خوب آموخته ای که مادرت عاقبت طاقت نمی آورد و می گوید :"جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــان" و تو خودت را به شیوۀ همیشگی ات برایش لوس می نمایی و خوش بختی
گاهی نیکوکار و درست کردار می شوی و مادرت خوشحال از کرده ات، از تمامِ عشقی که به تو دارد لبریز می شود و جانانه می گوید:"من فدای تو به جای همه گل ها..." و تو اجازه نمی دهی کلامش به پایان برسد و گونه هایت سرخ می شود و در ادامۀ جملۀ مادرت می گویی:"تو بیخند(بخند)"
گاهی دلت می خواهد کمک حالِ مادرت شوی... دلت می خواهد وقتی او را در تکاپوی جمع کردنِ اسباب بازی هایت از پذیرایی و انتقالِ آن ها به اتاقت می بینی بر او لبخند بزنی و بپرسی "مهمون بیاد؟" و وقتی تایید مادرت را دریافت می کنی که "بله مهمون میاد" تو نیز دست از پا نشناخته در اندک زمانی تمام جهیزیه ات را به اتاقت منتقل نمایی
گاهی دلت می خواهد هم بازی زن و شوهری 25 ساله شوی که میهمان خانه تان شده اند و حتی شب هنگام را در کنارشان به خواب روی... و صبح علی الطلوع آن ها را بیدار نمایی تا هم بازی کودکانه هایت باشند
گاهی دلت می خواهد فاطمه باشی...دختر یازده سالۀ همسایۀ طبقۀ پایین... و از آن جا که فاطمه بودن مستلزم بر سر گذاشتن چادر است تو نیز حولۀ نوزادی ات را بر سر می گذاری و به نزد مادرت می آیی و با لحنی معصومانه می گویی:"من بادِده (فاطمه)" و مادرت را در آستانۀ خوردنت قرار می دهی
گاهی دلت "اسبی" می خواهد... آری درست شنیده ای "اسبی"... و "اسبی" همان است که کودکی در لالایی لرستانی شبکۀ پویا بر آن سوار می شود... و خواننده می گوید" برات می خَرَم اسبی!" و تو تصورت این است که آن اسب چوبی که کودکِ لُری بر آن سوار شده است "اسبی" نام دارد و تو نیز آن را طلب می کنی
گاهی دلت می خواهد شب و روز برایت مهم شوند! و چون تاریکی، آسمان را فرا می گیرد تو با نگاهی معصومانه رو به مادرت می گویی:"شب شد! خورشید خانم یَفت (رفت) آقا ماه خوابید!" و به وقت خوابت بارها و بارها پنجره را می گشایی و رو به تمامِ حجمِ تاریکی و ماهی که آن را نمی بینی می گویی:"آقا ماه شب بخیر"
گاهی دلت می خواهد ستاره دار باشی... و از آن جا که تشویق های مربی ات در مهد تو را بدجور در طمع ستاره انداخته است به مادرت نزدیک می شوی و با لحنی معترض می پرسی:"ستارۀ علیریضا کجاست؟" و مادرت تازه می فهمد ستاره راهش را به دنیای تو نیز باز کرده است! و بسیار دلش می خواهد بدانی که تنها با محبت کردن به دیگران است که در قلبشان ستاره دار می مانی... و تنها برای شاد کردنِ آدم هاست که باید خوب باشی و ستاره تنها یک بهانه است... و البته تو را دوست می دارد و دلش میخواهد بدانی که تو همواره در قلبش جاودانه هستی و ستاره دار