ماجراهای ما و عکاس!
گویا همین دیروز بود که کارگاه ساختمانی بابایمان به مناسبت عید سعید قربان تعطیل بود و برای اولین بار از دود و دم شهر گریختیم و عازم جاجرود شدیم و بی هدف کناره نشین دریاچه لتیان و هم نفسِ درخت های جنگلی لتیان شدیم
و حالا یک سال از آن روز می گذشت و ما باز هم روز عید قربان را در کنار لتیان بودیم! یک سال با همۀ تلخی و شیرینی هایش گذشته بود و نمی دانیم؛ شاید ما همان آدم های دیروز بودیم...
اولین دیدار ما با لتیان را در روز عید قربان سال گذشته (مهرماه 92) اینجا ببین...
... و پس از آن بارها و بارها به لتیان رفته ایم و تمامِ خاطرات مان از لتیان خاطراتی ست شیرین
و اما امسال نیز راهی لتیان شدیم و در کنار رودخانه ای خالی از آب مأمن گزیدیم و میهمانِ زیبایی های آن شدیم...
عکس های ما از طبیعت پاییزی و زیبای لتیان و البته ماجراهای ما و عکاس می رود به ادامۀ مطلب... با ما همراه باش
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
امروز دقیقاً دو ماه از سفر آوینا جانمان می گذرد و این روزها جشنوارۀ نانو و تقدیر از بهترین های نانو در حال برگزاری ست و بابا و مادرِ خاله مهدیه مان میهمان این شهر هستند تا در این مراسم شرکت کنند... ما نیز برای شرکت در مراسمی که قرار است از خاله مهدیه و عمو مجیدمان تقدیر شود دعوت هستیم و افسوس که جای خودشان خیــــــــــلی خالی ست. لطفا برای شادی روحشان حمد بخوانید.
بسم الله الرحمٰن الرحيم الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ الرَّحْمـنِ الرَّحِيمِ مَـلِكِ يَوْمِ الدِّينِ إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ
مدتی ست به وقت بیرون رفتن ماشین هایمان را نیز همراه می بریم... و شاهدِ صحنه های "تهنُّش (تصادف)" هستیم و همواره لب هایمان را دراز نموده و با تغییر لحنی که نشان از عظمت عمل انجام شده دارد رو به مادرمان می گوییم:" ماشین تاخسی (تاکسی) با ماشین پُدیس (پلیس) تهنُّش کرد"
... و بعد از طراحی صحنۀ تصادف آاااای خاک بار می زنیم اصلا هم برایمان مهم نیست که بر ماشینِ سواری خاک بار بزنیم و یا بر ماشین باربَر... البته این بار زدن ها مستلزم این است که موجودی به نام عکاس دست از سرمان بردارد و ما را با کودکانه هایمان تنها بگذارد که البته این امر امکان پذیر نیست! و باعث می شود ما از دستِ عکاس و دوربینش سر به کوه و بیابان بگذاریم
سنگ که نیستیم رفیق! و بدیهی ست که گشتن در جوار جماعتی عیاش عاقبت ما را نیز به یک صحراگرد عیاش مبدل می کند و ناچاریم ما نیز در پی هیزم راهیِ کوه و بیابان شویم آن نقطۀ نارنجی که در عکس مشاهده می نمایی ما هستیم و به دلیل بُعد مسافت عکاس با ماست که به یک نقطه تبدیل شده ایم
و اگر تصور می کنی عاقبت عکاس دست از تنبلی برداشته و از بُعد مسافت کاسته است سخت در اشتباهی! بلکه ایشان لطفی عظیم نموده انگشت مبارک را بر روی دکمۀ زوم دوربین فشرده اند و ما را از نمایی نزدیک تر در کادر دوربین جا داده اند و هیزم های موجود در دستمان را عشق استشک نکن که تمام محتوای نهارمان فقط به خاطر وجود هیزم هایی که ما جمع نموده ایم پخته است
و حالا جای ما و عکاس عوض می شود... ما به محل اتراق وسایل می رویم و عکاس به محل برافروختنِ آتش... و ما در محل اتراق به دنبالِ ماشین هایی می گردیم که ساعتی قبل آن ها را زیر خاک پنهان می کردیم و دیگر بار به دنبالشان هستیم و زمزمۀ زیر لبمان این است :"ماشین ها علیریضا کجاست؟"... و همانا به دنبالِ ماشینی هستیم که آن را "ماشین تاخـــــــــــــسی (تاکسی)" می نامیم و از جهیزیۀ مهدی جان، پسر عمویمان، می باشد که سلسله وار به ارث برده ایم
و چه خوب که خداوند طبیعت را با همۀ زیبایی هایش آفرید و الّا لنز دوربین عکاس هم چنان ما را تعقیب می نمود و اجازۀ آزادی عمل در شیطنت را به ما نمی داد
و تصور می شود بابا و دایی محسن مان اولین داماد و برادر زنِ تا این حد مهربانِ دنیا باشند و مهربانی هایشان تا حدی ست که بدونِ وجودِ یکدیگر هرگز به پیک نیک نمی روندو جایت بسی سبز رفیق
و این ما هستیم که دو سنگ کنارِ هم را در تمثالِ "اسبی" می بینیم و بر آن سوار می شویم و در آستانۀ تاختنِ "اسبی" و با لب و لوچه ای بلورین شکارِ لحظه های عکاس می شویم
و از آن جا که این روزها تغییرِ دمایی ناگهانی در هوای تهران رُخ داده است ما نیز نه تنها سویشِرت پوش می شویم بلکه هنوز غروب نشده بساط مان را روی کولمان انداخته و لتیان را با وزش باد و سردی اش تنها می گذاریم
ما که تکلیف مان مشخص است و پس از چند ساعت بازی به محض سوار شدن به ماشین، دراز به دراز روی صندلی "عبق(عقب)" پخش می شویم و یک اپسیلُن جا را نیز به مادرمان می دهیم! و حالا که همراهان و از جمله عکاس خیالشان از بابت سرما نخوردگی مان راحت می شود، تصمیم می گیرند ادامۀ روز را در سرخه حصار بگذرانند و این است لحظه های عکاس و غروب زیبای سرخه حصار
و در حالی که صدای خُر و پُفِ این جانب تمامِ فضای ماشین را پر کرده بود، داماد و برادر زنِ مهربان دیگر بار عکاس را میهمان چای آتیشی می نمایند و جای تو سبز رفیق
و پایانِ این پست
پست بعدی مان ثبتِ گردش روزِ گذشته مان است در سرخه حصار... با ژست هایی هنری که عکاس از ما به ثبت رسانده است و ما با وجود غُر زدن های گاه و بیگاه مان از زیرِ ذره بین رفتن توسط دوربین عکاس، خوب می دانیم وجود عکاس نعمتی ست در اطرافمان