یک نسل سخت!
سال 1359 بود که یک لشکر در تجاوزی نابرابر به این مرز و بوم حمله کرد... و مردمی که در حال بازسازی خرابکاری های به جا مانده از چند سال مبارزۀ زمانِ انقلاب بودند غافل گیر شدند و ناچار به دفاع شدند...
و کودکانی متولد شدند که امروزه آن ها را با نام "نسل سوخته" می شناسیم و البته ما به آن ها عنوان "نسل سخت" می دهیم!
نسلی که به وقت آژیر کشانِ بمباران پناهگاهش پایین ترین طبقۀ ساختمان بود...
نسلی که آن روزها حتی دسترسی به قطرۀ آهن و قطرۀ ویتامین D و شیرخشک و سرلاک و پوشک و .... و در کل ضروری ترین نیازهای یک کودک برایش میسر نبود!
نسلی که در روزهای تکرار ناپذیر کودکی، پدرش را در کنارش نداشت و مادری نگران از بازنگشتنِ پدر از جبهه، در تنهایی او را بزرگ کرد... و شاید به سختی بشود گفت او کودکی کرده باشد....
نسلی که مهم ترین اسباب بازی های کودکی اش را چند عروسک و ماشین تشکیل می داد...
نسلی که در جمع بزرگ شد و البته کودکانه هایش در جمع معنا گرفت و تنها دلخوشی و خاطراتِ زیبای کودکی اش در همین جمع های کودکانه خلاصه می شود...
نسلی پر از حجب و حیا که حتی در عکس های مهدش نیز مقنعۀ چانه دار پوشیده است!و تا مدت ها حتی بدنِ خود را نمی شناخت! تا مدت ها مهم ترین مسائل مربوط به او، از او پنهان می شد و عاقبت بین پچ پچ های کودکانۀ هم سالانش جواب سوالات خود را می گرفت!
این نسل بزرگ تر شد...
یاد گرفت که در کلاس درس باید نیمکتش را با دو نفر دیگر به اشتراک بگذارد... یاد گرفت که پاسخ انجام ندادنِ تکالیف تحمل ترکه و رفتن خودکار لابلای انگشتان است! یاد گرفت که پاسخ دیر رسیدن به مدرسه با یک پا ایستادن پشت در است و گاهی نیز چوب لباسی شدن... یاد گرفت که قبل از تماشای تلویزیون مشق شبش را بنویسد و بعد به تفریحاتِ ناچیزش برسد...
یاد گرفت که از کیف و کفش و لباسش به خوبی مراقبت کند تا اگر زیاد قد نکشد برای چند سال با آن ها سر کند و اگر قد بکشد آن ها را در صحت و سلامت تحویل فردِ دیگر خانواده بدهد! که البته آنقدرها هم نبود که بخورد و قد بکشد...
یاد گرفت که خودخواه نباشد... چون حال و روزِ ایامش سخت بود! سخت بودن روزگار به او آموخت که همه چیز را با دیگران قسمت کند...
نسلی که برای نمرۀ 19/75 اشک می ریخت و شاید هم مورد سرزنش قرار می گرفت که چرا بیست نگرفته است...
نسلی که همواره رضایت پدر و مادرش بزرگ ترین ارزش زندگی اش به حساب می آمد و بارها و بارها از کوچک ترین نیازهای کودکانه اش گذشت و برای کسب رضایت پدر و مادرش سکوت کرد! و با کوچک ترین انتقاد پدر و مادر در خود فرو می رفت و سعی می کرد بهترین باشد.... و کوچک ترین قهر و جر و بحث پدر و مادرش از دیدگاه او جنگ جهانی به حساب می آمد و او را دلگیر می کرد...
نسلی که همیشه بیشتر از سنش می فهمید و رفتار می کرد...
و زمان گذشت و این نسل باز هم سخت تر شد...
روزگاری که باید از نوجوانی لذت می بُرد درگیرِ دست و پنجه نرم کردن با غول کنکور شد... سال هایی که باید با فراغت بال قد می کشید رشدش متوقف شد و از بهترین سال های زندگی بی بهره ماند...
و تمام شادی های مجردی اش اسیر حرف مردم شد که این کار را نکنیم و آن کار را بکنیم...و مردم چه می گویند...
و مدرک کارشناسی را دریافت کرد و بیکار ماند... به سختی مدرک کارشناسی ارشد را دریافت نمود و باز هم بیکار ماند... به سختی و با هزاران امید مدرک دکترا را دریافت نمود و باز هم خیلِ عظیمی از دارندگان مدرک دکترا نیز بیکار ماندند و روز به روز بر خیلِ بیکاران این نسل افزوده شد و خیل عظیمی از آن ها با وجود دارا بودن مدارک تحصیلی عالیه این روزها وارد بازار شده اند و به شغل های آزاد رو آورده اند و اندر حسرت آن وقت ها و اعصاب هایی هستند که برای درس خواندن و مدرک گرفتن به هدر رفته است و هزینه هایی که بعضاً برای تحضیل پرداخت کرده اند بدجور دلشان را می سوزاند...
و نسل سخت به سن ازدواج رسید...
... و پسرانِ سخت، درگیر نبودِ حداقل امکاناتِ مورد نیاز زندگی شدند و بسیار پیش آمد که از پسِ فراهم آوردنِ امکانات بر نیامدند و بر روی عشقِ آتشین خود خط کشیدند! و عده ای نیز روی پای خود ایستادند و با کمک شریک سختِ خود زندگی را در سختی ساختند! نسلی که سخت بود و استقلال طلبی برایش اولویت اول بود و روی پای خودش ایستاد و با خریدِ خانه های قسطی کمرش زیر بار قسط خم شد که سر بلند کند که خانه دارد... و عده ای سخت تر تا خواست در اتمامِ قسط های خانۀ اول نفسی بکشد طمع اجازه نداد و باز هم در پی بالابردنِ متراژ خانه و شمارۀ منطقه اش، زیر بارِ قسط های بعدی کمر خم کرد... و برخی اشتباهی بزرگ کردند و از راحتی و آرامش و روزهای خوبِ زندگی شان مایه گذاشتند و آنقدر زیرِ بار قسط رفته اند که برای فرزندانشان هم ذخیره کنند!
و اما دخترانِ سخت ازدواج را به بهانۀ درس خواندن به تعویق انداختند و بسیاری از آنان هنوز هم که هنوز است موفق به ازدواج نشده اند... و البته دلایلِ زیادی در این مسأله دخیل است... و یکی از آن دلایل این است که مردان دهۀ پنجاه که باید با دختران اوایل دهۀ شصت ازدواج می کردند اغلب در جنگ شهید شدند و تعداد دختران سخت بر پسرانش فزونی یافت و ازدواج آن ها را مشکل ساز کرد! و هنوز هم می بینیم تعدادی از این دختران سختِ خانمِ تحصیل کردۀ مجرد را که موفق به ازدواجی در شأن خود نشده اند...
و از آن جا که انتظار از این نسل بسی بالاست حالا وظیفۀ افزودن جمعیت نیز بر عهدۀ همین نسل سخت است!
و نسل سخت همان است که این روزها باید بخرد برای کودکش همان چه را که هرگز خود حتی در رویاهایش نیز ندیده است... و البته گاهی فراموش می کند که حداقل نیاز کودکش این روزها این است که والدینش از سختی دست بردارند و برای خدا هم که شده ساعات کاری شان را کم کنند و بیش تر کنار کودکشان بمانند... و لحظه ای با خود بیاندیشند که با کم کردن ساعت کاری و کار نکردنِ بیش از حد آیا واقعا از نظر مالی با کمبود مواجه هستند؟ و یا زیاده خواهی، مقایسۀ خود با همسالان و همکاران، و یا به عبارتی همان اختلاف 19/75 و بیست است که باعث کارِ دوم و سوم و ساعات کاری وافر گردیده است؟!
و نسل سخت همان است که اوقات فراغت برایش معنی ندارد و به وقت فراغت به سرعت وجدان درد به سراغش می آید و به سرعت برای پر کردنِ وقتش به دنبالِ یک درد سرِ تازه است... گاهی از یاد می برد که اوقات فراغت و آسودگی حق اوست!
نسلی که سختی های زیادی را در زمینۀ ادامۀ تحصیل متحمل شده است ولی این روزها باز هم سختی را به جان می خرد و باز هم علاقه مند به ادامۀ تحصیل و کسب مدارج عالیه است...
و در تربیت فرزندش سخت گیری می کند و گاهی نیز بیش از حد حساسیت به خرج می دهد و میخواهیم به او بگوییم که سختی بیش از حد را کنار بگذار و بدان و آگاه باش که بدون شک نسل اواخر دهۀ هشتاد و مخصوصاً دهۀ نود مانند دهۀ هفتادی ها به جای "عزیزم" نخواهد گفت "عسیسم" و به جای "شکلات" نخواهد گفت "عُجولات" و به جای "تولد" نخواهد گفت:" تفلد" و ... زیرا که زیر دست یک نسل سخت تربیت شده است...
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
پی نوشت اول: هیچ می دانی آمارگیری از انسان هایی که در آستانۀ مرگ بوده اند نشان داده است که اولین چیزی که باعث آزردگی آن ها بوده است و از آن ابراز پشیمانی نموده اند این بوده است که چرا سخت زیسته اند و چرا زندگی را بر خود سخت گرفته اند...
پی نوشت دوم: و ما از آن جا عنوان "نسل سخت" را جایگزین "نسل سوخته" می کنیم که هنوز وقت زیادی برای نسوختن هست! کافی ست نسل سخت، سختی هایی را که این همه سال با روح و جانش عجین شده است، از زندگی کنار بگذارد و به خودش اجازۀ شاد زیستن در ایام باقیماندۀ عمر را بدهد... کافی ست چمدان هایش را زمین بگذارد... کافی ست به خاطر تمام چیزهایی که به دست نیاورده است دست از سرزنش خود بردارد و شاد بودن و در آرامش زیستن را حق خود بداند... کافی ست از خود بپرسد که آیا این همه سختی کشیدن و کار کردن و درس خواندن واقعا برایش شادی می آورد؟! آیا برایش آرامش می آورد! آیا برای فرزندانش خوشحال کننده است؟!... و صادقانه به خودش پاسخ دهد! و در مجموع کافی ست تفکر سخت و ارزش های سخت را کنار بگذارد!
پی نوشت سوم: و البته که نسل سخت حق دارد چون بسی سخت بار آمده است... و این روزها بسیار پیش می آید که از نسل جدید شکایت می کند که چرا این گونه رفتار می کنند؟!
و ما گاهی به نسل جدید حق می دهیم و وقتی خوب فکر می کنیم می بینیم نسل سخت در برخی موارد راه را اشتباه رفته است (و شاید شرایط ایجاب کرده است که آنگونه رفتار نماید) و نسل جدید در برخی موارد راهی درست تر از نسل سخت انتخاب کرده است! (البته به جز مورد بی بند و باری!)...
پی نوشت چهارم: مدیونی اگر مادرمان را تنبل تصور کنی و اهل راحت طلبی! مادرمان نیز به اشتباه سال ها سخت زیسته است ولی از آن جا که چند سالی ست به اشتباه خود پی برده است مدت هاست چمدان هایش را زمین گذاشته است...مدت هاست از راه سخت زیستن کناره گرفته است و راه شاد زیستن را برگزیده است... مدت هاست از کارِ بیهوده کردن دست برداشته است... مدت هاست خود را بخشیده است و از آن جا که می داند جلوی ضرر را هر کجا که بگیری منفعت است این روزها با دورِ تندی که روزگاری جز لاینفک زندگی اش بود حرکت نمی کند و سرعتِ حرکتش را پایین آورده است و در حدی کار می کند که آرامش زندگی اش از بین نرود!
زندگی به مادرمان آموخته است که آرامش خود به خود به سراغ انسان نمی آید... بلکه برای به دست آوردنش باید برایش کارت دعوت ارسال کنیم... باید تصمیم بگیریم که خودمان را ببخشیم و برای خودمان ارزش قائل شویم...
پی نوشت پنجم: این فقط دیدگاه ماست از سختی! و شاید اصلا مورد قبولت نباشد! در هر حال این پست صرفا برای درس عبرت گرفتنِ علیرضا خان به ثبت رسیده است! که روزگاری بخواند و در صورت صلاحدید دیدگاه مادرش را در زندگی پیاده کند! هر چند مادرش معتقد است که روزگار خود بخود به او خواهد آموخت که آرامش حق مسلم اوست و سختی، سختی می آورد!
پی نوشت ششم: و البته که ما مخالف این مسأله هستیم که والدین زندگی خود را وقف فرزندان شان کنند و بخاطر آن ها از کاری که برای به دست آوردنش زحمت زیادی متحمل شده اند دست بکشند بلکه ما معتقدیم هر چیزی حدی دارد! شاغل بودن یک طرف مسأله است و زیاده از حد کار کردن و در چند پست کار کردن طرف دیگر مسأله!
پی نوشت پایانی: گاهی فکر می کنیم چه خوب که خاله مهدیه مان با وجود اصرار اطرافیان مبنی بر شرکت در آزمون دکترا این کار را انجام ندادند و آن همه سختی را به جان نخریدند... و چه خوب که پس از تولد آوینا از کار خود فاصله گرفتند و تا دو سالگی آوینا جانمان خانه نشین شدند و در کنارِ آوینا جانمان کودکی نمودند... و چه خوب که زندگی دنیا را بر خود سخت نگرفتند...
عاقبت پس از یک هفته نگاشتنِ این پست به اتمام رسید و از آن جا که اگر بخواهیم در مورد تصاویر مطلب بنویسیم لازم می شود حداقل سی عدد عکسِ ناقابل ضمیمه شود و نوشتنش حداقل یک هفتۀ دیگر نیز وقت می بَرَد در حال حاضر این دو تصویر از گردش آخر هفتۀ گذشته مان را داشته باش تا فرصتی برای بارگزاری سایر تصاویر در ادامۀ همین پست و یا در پست بعدی پیش آید...
سپاس که همراه مان هستی رفیق
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
بعداً نوشت: در ادامۀ مطلب می توانی عکس های ما را از طبیعت یک روز پاییزی در سرخه حصار ببینی
جالب است بدانی وقتی بوی دَدَر رفتن به مشامِ ما می رسد و ما مادرمان را در حال جمع نمودنِ وسایل می بینیم سریعاً تمام لباس هایی که در زاوِیۀ دیدمان قرار می گیرند (و بدون توجه به کاربرد آن ها)، را داخل کوله مان ریخته و تا جایی که حجم کوله اجازه دهد ماشین داخلش جاسازی می نماییم و سایر ماشین ها را داخل سبد پیک نیک ریخته و به شدت در پوزیشن چهار چشمی از آن ها مراقبت می نماییم که مبادا در اثرِ کمبود جا کسی آن ها را از سبد بیرون بگذاردو این گونه می شود که کودکی در معیت خیلِ عظیمی از ماشین هایش به جنگل وارد می شود... و برایش ماشین باربر و سواری هیچ فرقی نمی کند! روی زمین می نشیند و برگ های خشک درختان را بر کلیۀ ماشین هایش سوار می کند
و البته اگر دایی محسنش اجازه دهد و او را بر سرِ کار نگذارد این کودک بینوا قصدش فقط بازی با ماشین هاست... و این شما و این هم ادا و اطوارهای یک کودک دهۀ 90 در دامانِ طبیعت
و لازم است یادآور شویم که ما تمام این ادا و اطوراها را در تقلید از حرکاتِ دایی محسن مان اجرا نمودیم و البته از این بازی بسی خوشمان آمد
و این هم نمایی جنگلی و گل های پاییزی جنگل که واقعا زیبا بود و در وسعت زیادی روئیده بود
و همانا این ماشین که در عکس سمت راست در دستمان مشاهده می نمایی "شیشه شیشِ پدیس (206 پلیس)" نام دارد که یکی از همین روزها بعد از جا گذاشتنِ ماشین طوسی مان در مهد در یک اقدام زورگیرانه از جانب ما، توسط بابایمان خریداری شده است... و ماجرا از این قرار است که ساعت نه شب ما بابایمان را به بهانۀ همراهی کردن تا سوپری سرِ کوچه روانۀ لوازم التحریری سرِ کوچه نموده ایم تا آن را برایمان تهیه نمایند یعنی یک همچین کودک سیاستمداری هستیم ما
جالب این جاست با وجودِ آن که ما ماشین 206 را به درستی می شناسیم و وقتی از کنارمان عبور می نماید با اشاره به آن عنوان می نماییم :" شیشه شیش ارشیا! (ارشیا رفیق شفیق مان در مهد است)" ولی به این ماشین نیز که شباهتِ زیادی به 206 ندارد، عنوان 206 داده ایم و این روزها به وقتِ بازگشت از مهد و به وقتِ عبور از مقابل لوازم التحریری رو به مادرمان می گوییم:" علیریضا تو خونه شیشه شیش داره" و منظورمان این است که ما خیلی لطف می کنیم که دیگر بار آن را طلب نمی نماییم و مادرمان زیر لب می گویند:" نه پسرم! تعارف نکن! اگه میخوای تا برات یکی دیگه شبیه شو بخرم" و کاش این حرف زیرِ لبِ مادرمان به حقیقت می پیوست آخر ما 206 پلیس خیلی دوست می داریم و دلمان میخواهد همۀ 206 های پلیس در دنیا از آنِ ما باشد
و چنانچه در عکس سمت راست مشاهده می نمایی 206 پلیس مان به دلیلِ دارا بودنِ دندۀ هوایی، به شدت قابلیت شناور شدن در فضا را نیز دارد
البته در مسیر برگشت مان از مهد به منزل موارد زیادی به ما چشمک می زنند و مادرمان در حد معمول برایمان خرید می نمایند! مثلا هر روز برایمان آبمیوۀ لامپی می خرند که ما آن را بسی دوست می داریم! و یا نان خامه ای که از مورد علاقه هایمان می باشد هر چند روز در میان میهمان یخچال مان می شود! و گاهی مادرمان از نان فانتزی برایمان کیک های خوشمزه می خرند و جالب این جاست که ما با ورود به هر مغازه ای به صورتی کاملا رسا ندا می دهیم:" سلام آقا" (حتی اگر برای اولین بار به آن مغازه رفته باشیم!) و آقای مغازه دار بسیار از این حرکت مان خوشحال می شود و اغلب با ما دست می دهند و از آن جا که کولۀ ما را بر پشت مان می بینند احوالِ این روزهای مهدمان را جویا می شوند و ما سوال ایشان را بسیار جدی قلمداد می کنیم و با حوصله پاسخ سوالاتشان را می دهیم و از آن جا که یکشنبه و سه شنبه مادرمان زودتر برای بردن مان به مهد می آیند به وقتِ بازگشت دوستانمان در شیفت بعدازظهر را (که ما فقط چهارشنبه که بیشتر در مهد می مانیم، آن ها را می بینیم) در پله ها و در حالِ رفتن به مهد، ملاقات می نماییم و با صدایی بلند نامشان را صدا می زنیم و سلام می دهیم و آن ها نیز بسیار خوشحال می شوند... و مادرمان مانده اند اندرکفِ این همه روابط عمومی بالا
اگر تصور کرده ای در معیت مادرمان کوچک ترین صدا و ناله ای در خیابان از ما ساطع می شود سخت در اشتباهی! زیرا مادرمان وقتی قصد نخریدن شیئی را دارند ما را با اعمالِ روش های گوناگون به شدت فیتیله پیچ می نمایند به عنوانِ مثال قبل از رسیدن به جلوی آن مغازه ما را به آن سوی خیابان می برند! و گاهی قبل از رسیدن به مغازۀ مورد نظر برایمان داستانی در موضوعِ آقا بودن مان تعریف می نمایند و ما را شرمندۀ خواستنِ شیئ مورد نظر می نمایند! و یا حواسمان را با سلام دادن به پرنده هایی که جلوی یکی از مغازه ها داخل قفس هستند پرت می نمایند! و ما آنقدر مسیر را حفظ نموده ایم که اگر یک روز مغازه تعطیل باشد و پرنده ها داخل قفس و بیرون از مغازه نباشند رو به مادرمان می گوییم:" جیک جیک ها نیست!"
و وقتی از مقابل تعمیرگاهی عبور می کنیم و ماشین هایی را می بینیم که ارتفاعشان به مددِ جک بالارفته است رو به مادرمان می گوییم:" ماشین خباد (خراب) شد!"
و خلاصه این که عامل برای حواس پرتی بسی در مسیر موجود است
و این جاست که "جندل(جنگل)" را با خانۀ خاله اشتباه گرفته و تمامی هیکل خود را بر روی زمین پخش می نماییم
در نهایت از زندگی ماشینی خود فاصله می گیریم و جهت آتش افروزی در جوار بابا و دایی محسن مان قرار می گیریم... ولی نمی دانیم علت چیست که نمی توانیم چشمان خود را بگشاییم و از آن جا که دایی محسن مان را نقش بر زمین و در حال فوت کردن بر آتش می یابیم متوجه شدیم که عامل دودزا همانا خیس بودن شاخه ها در اثرِ باران چند شبِ گذشته است و جهتِ محافظت از چشمانمان در برابر دود پوزیشنی مطابق تصویر سمت چپ اتخاذ نموده ایم و تصورمان این است که اگر روی خود را از آتش برگردانیم دود در چشمانمان فرو نمی رود
و عاقبت دایی محسن مان با دمیدنِ تمامِ حجم اکسیژن شش های مبارک در آتش، موفق به زنده کردن و احیای آتش شدند و ما از دود خلاصی یافتیم...
و این عکس فوق العاده هنری () محصول همان دودی است که چشم مان را می آزُرد و حالا با تابش خورشید این چنین تصویر زیبایی خلق شده است
و دود هم چنان ادامه دارد و زیبایی می آفریند
و حالا باز هم همان داماد و برادر زنِ () معروفِ مهربان
و البته که گوشت های کبابی خورده می شود و از آن جا که هوا خنک بود و دراز کشیدن میسر نبود همگان بعد از نهار در پوزیشن نشسته تنقلات خورده و صحبت می نمودند... ما نیز با گذاشتنِ عینکِ آفتابی مادرمان بر چشم آقای پلیس شدیم و همگان را در تهدید نشانه گیری های تفنگ مان فرو بردیم
و البته در نهایت به دلیلِ کم شدن روشنایی در عصرگاه و البته تیره بودنِ عینک آفتابی مادرمان ما در معیت کلاه و تفنگ و عینک پلیسی نقش بر زمین می شویم و مادرمان در یک اقدام ضربتی عینک را از چشمان مان جدا و آن را در نقطه ای نامعلوم مخفی می نمایند و این ما هستیم که قصد داریم با گریه های جانسوز عینک را از مادرمان باز پس بگیریم و البته که در دنیای مادرمان گریه به قصدِ زورگویی هیچ جایی ندارد...
و از آن جا که بابایمان را حلال مشکلات می دانیم دست به آستینِ بابایمان می شویم و البته که بابایمان هرگز در موردِ مسائل تربیتی حریف مادرمان نمی شوند و ما کماکان در باز پس گرفتنِ عینک محبوبمان ناموفق هستیم و البته به مادرمان حق می دهیم که نگرانِ ندیدنِ جلوی پایمان و سُر خوردنِ مجددمان باشند یعنی یک همچین کودک منطق پذیری هستیم ما به جانِ مادرمان
و این است قیاسی در دغدغه های یک دهۀ شصتی که همانا چای آتیشی ست و دغدغه های یک دهۀ نودی که همانا تصادف ماشین های "تاخــــــــسی (تاکسی)" و "اِمِز (قرمز)" می باشد...
و آسمانِ آبی سرخه حصار چندگاهی مانده به غروب خورشید
و پایان یک روز قشنگ
و تمامِ روزهایت همواره زیبا باد رفیق