علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

یک نسل سخت!

1393/7/24 15:30
نویسنده : الهام
1,835 بازدید
اشتراک گذاری

سال 1359 بود که یک لشکر در تجاوزی نابرابر به این مرز و بوم حمله کرد... و مردمی که در حال بازسازی خرابکاری های به جا مانده از چند سال مبارزۀ زمانِ انقلاب بودند غافل گیر شدند و ناچار به دفاع شدند...

و کودکانی متولد شدند که امروزه آن ها را با نام "نسل سوخته" می شناسیم و البته ما به آن ها عنوان "نسل سخت" می دهیم!

نسلی که به وقت آژیر کشانِ بمباران پناهگاهش پایین ترین طبقۀ ساختمان بود...

نسلی که آن روزها حتی دسترسی به قطرۀ آهن و قطرۀ ویتامین D و شیرخشک و سرلاک و پوشک و .... و در کل ضروری ترین نیازهای یک کودک برایش میسر نبود!

نسلی که در روزهای تکرار ناپذیر کودکی، پدرش را در کنارش نداشت و مادری نگران از بازنگشتنِ پدر از جبهه، در تنهایی او را بزرگ کرد... و شاید به سختی بشود گفت او کودکی کرده باشد....

نسلی که مهم ترین اسباب بازی های کودکی اش را چند عروسک و ماشین تشکیل می داد...

نسلی که در جمع بزرگ شد و البته کودکانه هایش در جمع معنا گرفت و تنها دلخوشی و خاطراتِ زیبای کودکی اش در همین جمع های کودکانه خلاصه می شود...

نسلی پر از حجب و حیا که حتی در عکس های مهدش نیز مقنعۀ چانه دار پوشیده است!و تا مدت ها حتی بدنِ خود را نمی شناخت! تا مدت ها مهم ترین مسائل مربوط به او، از او پنهان می شد و عاقبت بین پچ پچ های کودکانۀ هم سالانش جواب سوالات خود را می گرفت!

این نسل بزرگ تر شد...

یاد گرفت که در کلاس درس باید نیمکتش را با دو نفر دیگر به اشتراک بگذارد... یاد گرفت که پاسخ انجام ندادنِ تکالیف تحمل ترکه و رفتن خودکار لابلای انگشتان است! یاد گرفت که پاسخ دیر رسیدن به مدرسه با یک پا ایستادن پشت در است و گاهی نیز چوب لباسی شدن... یاد گرفت که قبل از تماشای تلویزیون مشق شبش را بنویسد و بعد به تفریحاتِ ناچیزش برسد...

یاد گرفت که از کیف و کفش و لباسش به خوبی مراقبت کند تا اگر زیاد قد نکشد برای چند سال با آن ها سر کند و اگر قد بکشد آن ها را در صحت و سلامت تحویل فردِ دیگر خانواده بدهد! که البته آنقدرها هم نبود که بخورد و قد بکشد...

یاد گرفت که خودخواه نباشد... چون حال و روزِ ایامش سخت بود! سخت بودن روزگار به او آموخت که همه چیز را با دیگران قسمت کند...

نسلی که برای نمرۀ 19/75 اشک می ریخت و شاید هم مورد سرزنش قرار می گرفت که چرا بیست نگرفته است...

نسلی که همواره رضایت پدر و مادرش بزرگ ترین ارزش زندگی اش به حساب می آمد و بارها و بارها از کوچک ترین نیازهای کودکانه اش گذشت و برای کسب رضایت پدر و مادرش سکوت کرد! و با کوچک ترین انتقاد پدر و مادر در خود فرو می رفت و سعی می کرد بهترین باشد.... و کوچک ترین قهر و جر و بحث پدر و مادرش از دیدگاه او جنگ جهانی به حساب می آمد و او را دلگیر می کرد...

نسلی که همیشه بیشتر از سنش می فهمید و رفتار می کرد...

و زمان گذشت و این نسل باز هم سخت تر شد...

روزگاری که باید از نوجوانی لذت می بُرد درگیرِ دست و پنجه نرم کردن با غول کنکور شد... سال هایی که باید با فراغت بال قد می کشید رشدش متوقف شد و از بهترین سال های زندگی بی بهره ماند...

و تمام شادی های مجردی اش اسیر حرف مردم شد که این کار را نکنیم و آن کار را بکنیم...و مردم چه می گویند...

و مدرک کارشناسی را دریافت کرد و بیکار ماند... به سختی مدرک کارشناسی ارشد را دریافت نمود و باز هم بیکار ماند... به سختی و با هزاران امید مدرک دکترا را دریافت نمود و باز هم خیلِ عظیمی از دارندگان مدرک دکترا نیز بیکار ماندند و روز به روز بر خیلِ بیکاران این نسل افزوده شد و خیل عظیمی از آن ها با وجود دارا بودن مدارک تحصیلی عالیه این روزها وارد بازار شده اند و به شغل های آزاد رو آورده اند و اندر حسرت آن وقت ها و اعصاب هایی هستند که برای درس خواندن و مدرک گرفتن به هدر رفته است و هزینه هایی که بعضاً برای تحضیل پرداخت کرده اند بدجور دلشان را می سوزاند...

و نسل سخت به سن ازدواج رسید...

... و پسرانِ سخت، درگیر نبودِ حداقل امکاناتِ مورد نیاز زندگی شدند و بسیار پیش آمد که از پسِ فراهم آوردنِ امکانات بر نیامدند و بر روی عشقِ آتشین خود خط کشیدند! و عده ای نیز روی پای خود ایستادند و با کمک شریک سختِ خود زندگی را در سختی ساختند!  نسلی که سخت بود و استقلال طلبی برایش اولویت اول بود و روی پای خودش ایستاد و با خریدِ خانه های قسطی کمرش زیر بار قسط خم شد که سر بلند کند که خانه دارد... و عده ای سخت تر تا خواست در اتمامِ قسط های خانۀ اول نفسی بکشد طمع اجازه نداد و باز هم در پی بالابردنِ متراژ خانه و شمارۀ منطقه اش، زیر بارِ قسط های بعدی کمر خم کرد... و برخی اشتباهی بزرگ کردند و از راحتی و آرامش و روزهای خوبِ زندگی شان مایه گذاشتند و آنقدر زیرِ بار قسط رفته اند که برای فرزندانشان هم ذخیره کنند!

و اما دخترانِ سخت ازدواج را به بهانۀ درس خواندن به تعویق انداختند و بسیاری از آنان هنوز هم که هنوز است موفق به ازدواج نشده اند... و البته دلایلِ زیادی در این مسأله دخیل است... و یکی از آن دلایل این است که مردان دهۀ پنجاه که باید با دختران اوایل دهۀ شصت ازدواج می کردند اغلب در جنگ شهید شدند و تعداد دختران سخت بر پسرانش فزونی یافت و ازدواج آن ها را مشکل ساز کرد! و هنوز هم می بینیم تعدادی از این دختران سختِ خانمِ تحصیل کردۀ مجرد را که موفق به ازدواجی در شأن خود نشده اند...

و از آن جا که انتظار از این نسل بسی بالاست حالا وظیفۀ افزودن جمعیت نیز بر عهدۀ همین نسل سخت است!خنده

 و نسل سخت همان است که این روزها باید بخرد برای کودکش همان چه را که هرگز خود حتی در رویاهایش نیز ندیده است... و البته گاهی فراموش می کند که حداقل نیاز کودکش این روزها این است که والدینش از سختی دست بردارند و برای خدا هم که شده ساعات کاری شان را کم کنند و بیش تر کنار کودکشان بمانند... و لحظه ای با خود بیاندیشند که با کم کردن ساعت کاری و کار نکردنِ بیش از حد آیا واقعا از نظر مالی با کمبود مواجه هستند؟ و یا زیاده خواهی، مقایسۀ خود با همسالان و همکاران، و یا به عبارتی همان اختلاف 19/75 و بیست است که باعث کارِ دوم و سوم و ساعات کاری وافر گردیده است؟! 

و نسل سخت همان است که اوقات فراغت برایش معنی ندارد و به وقت فراغت به سرعت وجدان درد به سراغش می آید و به سرعت برای پر کردنِ وقتش به دنبالِ یک درد سرِ تازه است... گاهی از یاد می برد که اوقات فراغت و آسودگی حق اوست!

نسلی که سختی های زیادی را در زمینۀ ادامۀ تحصیل متحمل شده است ولی این روزها باز هم سختی را به جان می خرد و باز هم علاقه مند به ادامۀ تحصیل و کسب مدارج عالیه است...

و در تربیت فرزندش سخت گیری می کند و گاهی نیز بیش از حد حساسیت به خرج می دهد و میخواهیم به او بگوییم که سختی بیش از حد را کنار بگذار و بدان و آگاه باش که بدون شک نسل اواخر دهۀ هشتاد و مخصوصاً دهۀ نود مانند دهۀ هفتادی ها به جای "عزیزم" نخواهد گفت "عسیسم" و به جای "شکلات" نخواهد گفت "عُجولات" و به جای "تولد" نخواهد گفت:" تفلد" و ... زیرا که زیر دست یک نسل سخت تربیت شده است...خندونک

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

پی نوشت اول: هیچ می دانی آمارگیری از انسان هایی که در آستانۀ مرگ بوده اند نشان داده است که اولین چیزی که باعث آزردگی آن ها بوده است و از آن ابراز پشیمانی نموده اند این بوده است که چرا سخت زیسته اند و چرا زندگی را بر خود سخت گرفته اند...

پی نوشت دوم: و ما از آن جا عنوان "نسل سخت" را جایگزین "نسل سوخته" می کنیم که هنوز وقت زیادی برای نسوختن هست! کافی ست نسل سخت، سختی هایی را که این همه سال با روح و جانش عجین شده است، از زندگی کنار بگذارد و به خودش اجازۀ شاد زیستن در ایام باقیماندۀ عمر را بدهد... کافی ست چمدان هایش را زمین بگذارد... کافی ست به خاطر تمام چیزهایی که به دست نیاورده است دست از سرزنش خود بردارد و شاد بودن و در آرامش زیستن را حق خود بداند... کافی ست از خود بپرسد که آیا این همه سختی کشیدن و کار کردن و درس خواندن واقعا برایش شادی می آورد؟! آیا برایش آرامش می آورد! آیا برای فرزندانش خوشحال کننده است؟!... و صادقانه به خودش پاسخ دهد! و در مجموع کافی ست تفکر سخت و ارزش های سخت را کنار بگذارد!

پی نوشت سوم: و البته که نسل سخت حق دارد چون بسی سخت بار آمده است... و این روزها بسیار پیش می آید که از نسل جدید شکایت می کند که چرا این گونه رفتار می کنند؟!

و ما گاهی به نسل جدید حق می دهیم و وقتی خوب فکر می کنیم می بینیم نسل سخت در برخی موارد راه را اشتباه رفته است (و شاید شرایط ایجاب کرده است که آنگونه رفتار نماید) و نسل جدید در برخی موارد راهی درست تر از نسل سخت انتخاب کرده است! (البته به جز مورد بی بند و باری!)...

پی نوشت چهارم: مدیونی اگر مادرمان را تنبل تصور کنی و اهل راحت طلبی!زیبا مادرمان نیز به اشتباه سال ها سخت زیسته است ولی از آن جا که چند سالی ست به اشتباه خود پی برده است مدت هاست چمدان هایش را زمین گذاشته است...مدت هاست از راه سخت زیستن کناره گرفته است و راه شاد زیستن را برگزیده است... مدت هاست از کارِ بیهوده کردن دست برداشته است... مدت هاست خود را بخشیده است و از آن جا که می داند جلوی ضرر را هر کجا که بگیری منفعت است این روزها با دورِ تندی که روزگاری جز لاینفک زندگی اش بود حرکت نمی کند و سرعتِ حرکتش را پایین آورده است و در حدی کار می کند که آرامش زندگی اش از بین نرود!

زندگی به مادرمان آموخته است که آرامش خود به خود به سراغ انسان نمی آید... بلکه برای به دست آوردنش باید برایش کارت دعوت ارسال کنیم... باید تصمیم بگیریم که خودمان را ببخشیم و برای خودمان ارزش قائل شویم...

پی نوشت پنجم: این فقط دیدگاه ماست از سختی! و شاید اصلا مورد قبولت نباشد! در هر حال این پست صرفا برای درس عبرت گرفتنِ علیرضا خان به ثبت رسیده است! که روزگاری بخواند و در صورت صلاحدید دیدگاه مادرش را در زندگی پیاده کند! هر چند مادرش معتقد است که روزگار خود بخود به او خواهد آموخت که آرامش حق مسلم اوست و سختی، سختی می آورد!  

پی نوشت ششم: و البته که ما مخالف این مسأله هستیم که والدین زندگی خود را وقف فرزندان شان کنند و بخاطر آن ها از کاری که برای به دست آوردنش زحمت زیادی متحمل شده اند دست بکشند بلکه ما معتقدیم هر چیزی حدی دارد! شاغل بودن یک طرف مسأله است و زیاده از حد کار کردن و در چند پست کار کردن طرف دیگر مسأله!

پی نوشت پایانی: گاهی فکر می کنیم چه خوب که خاله مهدیه مان با وجود اصرار اطرافیان مبنی بر شرکت در آزمون دکترا این کار را انجام ندادند و آن همه سختی را به جان نخریدند... و چه خوب که پس از تولد آوینا از کار خود فاصله گرفتند و تا دو سالگی آوینا جانمان خانه نشین شدند و در کنارِ آوینا جانمان کودکی نمودند... و چه خوب که زندگی دنیا را بر خود سخت نگرفتند...آرام

عاقبت پس از یک هفته نگاشتنِ این پست به اتمام رسیدخندونک و از آن جا که اگر بخواهیم در مورد تصاویر مطلب بنویسیم لازم می شود حداقل سی عدد عکسِ ناقابل ضمیمه شود و نوشتنش حداقل یک هفتۀ دیگر نیز وقت می بَرَد خندونکدر حال حاضر این دو تصویر از گردش آخر هفتۀ گذشته مان را داشته باش تا فرصتی برای بارگزاری سایر تصاویر در ادامۀ همین پست و یا در پست بعدی پیش آید...

سپاس که همراه مان هستی رفیقمحبت

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

بعداً نوشت: در ادامۀ مطلب می توانی عکس های ما را از طبیعت یک روز پاییزی در سرخه حصار ببینیمحبتمحبت

جالب است بدانی وقتی بوی دَدَر رفتن به مشامِ ما می رسد و ما مادرمان را در حال جمع نمودنِ وسایل می بینیم سریعاً تمام لباس هایی که در زاوِیۀ دیدمان قرار می گیرند (و بدون توجه به کاربرد آن هاچشمک)، را داخل کوله مان ریخته و تا جایی که حجم کوله اجازه دهد ماشین داخلش جاسازی می نماییمفرشته و سایر ماشین ها را داخل سبد پیک نیک ریخته و به شدت در پوزیشن چهار چشمی از آن ها مراقبت می نماییم که مبادا در اثرِ کمبود جا کسی آن ها را از سبد بیرون بگذاردخندونکو این گونه می شود که کودکی در معیت خیلِ عظیمی از ماشین هایش به جنگل وارد می شود... و برایش ماشین باربر و سواری هیچ فرقی نمی کند! روی زمین می نشیند و برگ های خشک درختان را بر کلیۀ ماشین هایش سوار می کندزیبا

و البته اگر دایی محسنش اجازه دهد و او را بر سرِ کار نگذارد این کودک بینوا قصدش فقط بازی با ماشین هاست... و این شما و این هم ادا و اطوارهای یک کودک دهۀ 90 در دامانِ طبیعتدلغک

و لازم است یادآور شویم که ما تمام این ادا و اطوراها را در تقلید از حرکاتِ دایی محسن مان اجرا نمودیم و البته از این بازی بسی خوشمان آمدراضی

و این هم نمایی جنگلی و گل های پاییزی جنگل که واقعا زیبا بود و در وسعت زیادی روئیده بودزیبا

و همانا این ماشین که در عکس سمت راست در دستمان مشاهده می نمایی "شیشه شیشِ پدیس (206 پلیس)" نام دارد که یکی از همین روزها بعد از جا گذاشتنِ ماشین طوسی مان در مهد در یک اقدام زورگیرانه از جانب ما، توسط بابایمان خریداری شده است... و ماجرا از این قرار است که ساعت نه شب ما بابایمان را به بهانۀ همراهی کردن تا سوپری سرِ کوچه روانۀ لوازم التحریری سرِ کوچه نموده ایم تا آن را برایمان تهیه نمایندخجالتشیطان یعنی یک همچین کودک سیاستمداری هستیم ماراضی

جالب این جاست با وجودِ آن که ما ماشین 206 را به درستی می شناسیم و وقتی از کنارمان عبور می نماید با اشاره به آن عنوان می نماییم :" شیشه شیش ارشیا! (ارشیا رفیق شفیق مان در مهد است)" ولی به این ماشین نیز که شباهتِ زیادی به 206 ندارد، عنوان 206 داده ایمدرسخوان و این روزها به وقتِ بازگشت از مهد و به وقتِ عبور از مقابل لوازم التحریری رو به مادرمان می گوییم:" علیریضا تو خونه شیشه شیش داره" و منظورمان این است که ما خیلی لطف می کنیم که دیگر بار آن را طلب نمی نماییم و مادرمان زیر لب می گویند:" نه پسرم! تعارف نکن! اگه میخوای تا برات یکی دیگه شبیه شو بخرمخندونک" و کاش این حرف زیرِ لبِ مادرمان به حقیقت می پیوستمتنظر آخر ما 206 پلیس خیلی دوست می داریم  و دلمان میخواهد همۀ 206 های پلیس در دنیا از آنِ ما باشدخندونکمتنظر

و چنانچه در عکس سمت راست مشاهده می نمایی 206 پلیس مان به دلیلِ دارا بودنِ دندۀ هوایی، به شدت قابلیت شناور شدن در فضا را نیز داردخندونک

البته در مسیر برگشت مان از مهد به منزل موارد زیادی به ما چشمک می زنند و مادرمان در حد معمول برایمان خرید می نمایند! مثلا هر روز برایمان آبمیوۀ لامپی می خرند که ما آن را بسی دوست می داریم! و یا نان خامه ای که از مورد علاقه هایمان می باشد هر چند روز در میان میهمان یخچال مان می شود! و گاهی مادرمان از نان فانتزی برایمان کیک های خوشمزه می خرندخوشمزه و جالب این جاست که ما با ورود به هر مغازه ای به صورتی کاملا رسا ندا می دهیم:" سلام آقا" (حتی اگر برای اولین بار به آن مغازه رفته باشیم!) و آقای مغازه دار بسیار از این حرکت مان خوشحال می شود و اغلب با ما دست می دهند و از آن جا که کولۀ ما را بر پشت مان می بینند احوالِ این روزهای مهدمان را جویا می شوند و ما سوال ایشان را بسیار جدی قلمداد می کنیم و با حوصله پاسخ سوالاتشان را می دهیم  زیبا و از آن جا که یکشنبه و سه شنبه مادرمان زودتر برای بردن مان به مهد می آیند به وقتِ بازگشت دوستانمان در شیفت بعدازظهر را (که ما فقط چهارشنبه که بیشتر در مهد می مانیم، آن ها را می بینیم) در پله ها و در حالِ رفتن به مهد، ملاقات می نماییم و با صدایی بلند نامشان را صدا می زنیم و سلام می دهیم و آن ها نیز بسیار خوشحال می شوند... و مادرمان مانده اند اندرکفِ این همه روابط عمومی بالاراضیخندونک

 اگر تصور کرده ای در معیت مادرمان کوچک ترین صدا و ناله ای در خیابان از ما ساطع می شود سخت در اشتباهی! زیرا مادرمان وقتی قصد نخریدن شیئی را دارند ما را با اعمالِ روش های گوناگون به شدت فیتیله پیچ می نمایندخندونک به عنوانِ مثال قبل از رسیدن به جلوی آن مغازه ما را به آن سوی خیابان می برند! و گاهی قبل از رسیدن به مغازۀ مورد نظر برایمان داستانی در موضوعِ آقا بودن مان تعریف می نمایند و ما را شرمندۀ خواستنِ  شیئ مورد نظر می نمایند! و یا حواسمان را با سلام دادن به پرنده هایی که جلوی یکی از مغازه ها داخل قفس هستند پرت می نمایند! و ما آنقدر مسیر را حفظ نموده ایم که اگر یک روز مغازه تعطیل باشد و پرنده ها داخل قفس و بیرون از مغازه نباشند رو به مادرمان می گوییم:" جیک جیک ها نیست!"فرشته

و وقتی از مقابل تعمیرگاهی عبور می کنیم و ماشین هایی را می بینیم که ارتفاعشان به مددِ جک بالارفته است رو به مادرمان می گوییم:" ماشین خباد (خراب) شد!"

و خلاصه این که عامل برای حواس پرتی بسی در مسیر موجود استقهر

و این جاست که "جندل(جنگل)" را با خانۀ خاله اشتباه گرفته و تمامی هیکل خود را بر روی زمین پخش می نماییمزیبا

در نهایت از زندگی ماشینی خود فاصله می گیریم و جهت آتش افروزی در جوار بابا و دایی محسن مان  قرار می گیریم... ولی نمی دانیم علت چیست که نمی توانیم چشمان خود را بگشاییمعینک و  از آن جا که دایی محسن مان را نقش بر زمین و در حال فوت کردن بر آتش می یابیم متوجه شدیم که عامل دودزا همانا خیس بودن شاخه ها در اثرِ باران چند شبِ گذشته استآرام و جهتِ محافظت از چشمانمان در برابر دود پوزیشنی مطابق تصویر سمت چپ اتخاذ نموده ایمگیج و تصورمان این است که اگر روی خود را از آتش برگردانیم دود در چشمانمان فرو نمی رودفرشته

و عاقبت دایی محسن مان با دمیدنِ تمامِ حجم اکسیژن شش های مبارک در آتش، موفق به زنده کردن و احیای آتش شدند و ما از دود خلاصی یافتیم...

و این عکس فوق العاده هنری (خندونک) محصول همان دودی است که چشم مان را می آزُرد و حالا با تابش خورشید این چنین تصویر زیبایی خلق شده استمحبت

و دود هم چنان ادامه دارد و زیبایی می آفریندخندونک

و حالا باز هم همان داماد و برادر زنِ (چشمک) معروفِ مهربانخندونک

و البته که گوشت های کبابی خورده می شود و از آن جا که هوا خنک بود و دراز کشیدن میسر نبود همگان بعد از نهار در پوزیشن نشسته تنقلات خورده و صحبت می نمودند... ما نیز با گذاشتنِ عینکِ آفتابی مادرمان بر چشم آقای پلیس شدیم و همگان را در تهدید نشانه گیری های تفنگ مان فرو بردیم عینک

و البته در نهایت به دلیلِ کم شدن روشنایی در عصرگاه و البته تیره بودنِ عینک آفتابی مادرمان ما در معیت کلاه و تفنگ و عینک پلیسی نقش بر زمین می شویم و مادرمان در یک اقدام ضربتی عینک را از چشمان مان جدا و آن را در نقطه ای نامعلوم مخفی می نمایند و این ما هستیم که قصد داریم با گریه های جانسوز عینک را از مادرمان باز پس بگیریم و البته که در دنیای مادرمان گریه به قصدِ زورگویی هیچ جایی ندارد...قهر

و از آن جا که بابایمان را حلال مشکلات می دانیم دست به آستینِ بابایمان می شویم و البته که بابایمان هرگز در موردِ مسائل تربیتی حریف مادرمان نمی شوندغمگین و ما کماکان در باز پس گرفتنِ عینک محبوبمان ناموفق هستیم و البته به مادرمان حق می دهیم که نگرانِ ندیدنِ جلوی پایمان و سُر خوردنِ مجددمان باشندخندونک یعنی یک همچین کودک منطق پذیری هستیم ماخندونک به جانِ مادرمانخندونکخندونکخندونک

و این است قیاسی در دغدغه های یک دهۀ شصتی که همانا چای آتیشی ست و دغدغه های یک دهۀ نودی که همانا تصادف ماشین های "تاخــــــــسی (تاکسی)" و "اِمِز (قرمز)" می باشد... عینک

و آسمانِ آبی سرخه حصار چندگاهی مانده به غروب خورشیدمحبت

و پایان یک روز قشنگزیبا

و تمامِ روزهایت همواره زیبا باد رفیقمحبت

پسندها (8)

نظرات (25)

مریم مامان آیدین
24 مهر 93 16:00
خییییییییییییییییییییییییییییییلی خوب بود الهام گلم....یعنی بیست اصلا همه بچگی و کودکی و داشته ها و نداشته هامونو ریختی تو دسکتاپ ذهنم ولی از شوخی گذشته یادم اومد واقعا تفاوت نسل ما و این نسل اونقدر زیاده که نمیتونیم با یه دید ازشون توقع داشته باشیم من هم کماکان همین کودکی هارو داشتم ولی از همون نوجوانی فهمیدم میشه جور دیگه ای هم بود...میشه همیشه به خودم به چشم قربانی نگاه نکنم...تو ازدواج سخت نگرفتیم و بعد بدون توجه به انتظارات 5 سال اون جوری که همیشه دلمون میخواست زندگی کردیم و بعد پسرکمونو دعوت کردیم تا با یه انرژی تازه و یه دید عوض شده بزرگش کنیم با خوندن این پستت و شنیدن زندگی که میتونستم با انتخاب دیگه ای برای خودم رقم بزنم خیلی خیلی خوشحال شدم از انتخاب الانم...ممنونم دوستم که یادمون آوردی دنیا منتظر تموم شدن خواسته ها و آرزوهامون نمیمونه و داره با سرعت میگذره و باید لذت ببریم ...بدون توجه به اینکه مثل این نسل بچگی نکردیم و بدون توجه به اینکه میشد بهتر زندگی کنیم واقعا لذت بردم الهام جونم.....و خیلی از افسوس هایی که گاهی داشتم کمرنگ شد...خیییییلی ممنوووووووووووووووونم
الهام
پاسخ
وااااااااااااااااااااااااااااای مریم روحم تازه میشه از این که همیشه تو نظرات اول هر پست نظرت و می بینم و خوشحالم که هستی عزیزم و خوشحالم که از این پست خوشت اومده! این اواخر و با دیدنِ دوستان و همکلاسی های قدیمی و عذاب وجدان هاشون مدت هاست فکرم مشغول شده و تصمیم داشتم که این پست و بذارم چون می دونم اونا هم می خونند حالا نمی دونم شاید خیلی ها نظرات متفاوت و مخالفی داشته باشند با این حال خیلی خوشحالم که لااقل خیلی زودتر از من چمدون هات و زمین گذاشتی عزیزم و بابت این درک زود هنگامت بهت افتخار می کنم مریمی هرگز نبینم افسوس می خوری! اونم برای هیچ! شاد باش و بخند به آیدین عزیزم و به همسرت... همۀ ما در حد خودمون آرزوهایی داشتیم که بهشون دست نیافتیم اگر قرار بر افسوس خوردن هست باید همه مون مدام تریپ افسردگی به خودمون بگیریم... زندگی خیلی بی ارزش تر از اونی هست که فکرشو می کنیم... روزگاری همه مون باید بریم حالا با پست ریاست جمهوری بریم و یا با پست کارمند شهرداری؟! به نظرم هیچ فرقی نمی کنه و مهم اینه که با دلی پاک بریم روزگارت خوش رفیق
فروشگاه دایانا
24 مهر 93 17:57
درسته . ما نسل نسوز هستیم! به سایت من سر بزنید هر وقت فرصت دارید یه چرخی تو سایتم بزنید کمک بزرگی به بالا رفتن آمار سایتم هست.
الهام
پاسخ
مامان علی
24 مهر 93 18:51
الهام عزیز خیلی قشنگ نوشتی من دقیقا از همان فوق سوخته ها یا فوق سخت هاشم! باورت میشه چون بابا معلم شیفت مخالف ما بودند معلم ها حتی اجازه 19.75هم نمیدادن وحتی بابا!!!!! یادم نمیره چقدر واسه ریاضی خواهد خورد تو سرم! باوجود اینکه همیشه نمره 17 به بالا داشتم اما هنوزم شب ها کابوس ریاضی میبینم! همین پریشب بود باعرق بیدارشدم خواب دیدم ریاضی پیش افتادم ومدرکم پوچ شده از آرزوها که نگو!نه عروسک گردان شدم نه نجار!نه قالیباف!هی هی از کنکور که نگو چقدر روزهای بدی برماگذشت ماهنوزم تو مرحله حسرت خونه و ادامه تحصیل و رفاه و یک مسافرت عالی و بی دغدغه موندیم! یک چیز که خیلی تو نسل ما بدتره تظاهر به ارامش و رفاه و فخر فروشی الکی!و دردل همیشه حسرت خوردنه!
الهام
پاسخ
عزیزم م م م واقعا حق داشتی از ریاضی زده بشی! خدا رو شکر من هیچوقت برای نمره تحت فشار نبودم. حتی به انتخاب خودم فیزیک و انتخاب کردم چون واقعا بهش علاقه داشتم منم چند وقته گاهی خواب امتحان می بینم و با این که هرگز سر هیچ امتحانی بدون آمادگی نرفتم خواب می بینم امتحان دارم و آشفته ام که چرا نخوندم نگران نباش خیلی از ما به خیلی از آرزوهامون نرسیدیم حسرت ها رو به فراموشی بسپار و خودت و ببخش نازنینم. و به گفتۀ شرکت "پپسی" در لحظه زندگی کن! مدت هاست هر وقت قصد افسوس خوردن دارم همین جمله رو تکرار می کنم:"در لحظه زندگی کن!" و اما این جملۀ آخرت که آاااااااااااااااااای حرف دل من بود! نمی دونم برخی از ما چه هدفی داریم از این که دل دیگران و بسوزونیم و خودمون و خوشبخت جلوه بدیم! خدا می دونه من در مقابل خیلی از دوستانم که خودشون و با من قیاس می کردند خیلی از داشته هام و رو نمی کردم که روزهای خوب زندگیشون و در حسرت چیزهایی که کمتر از من دارند و به دست آوردنش براشون سخت و گاهی غیرممکنه هدر ندن! خدا می دونه که چون یکی از دوستام روی رشد و وزن بچه حساس بود همیشه وزن علیرضا رو پایین تر از اونی که بود می گفتم که اون کمتر حرص بخوره قسمت آخر کامنتت و نمی دونستم حذف کنم و با بذارم که برای احتیاط حذف کردم و البته با شیوه زندگی به سبک خواهرتون هم بسیار موافقم
مامان علی
24 مهر 93 19:01
جالبه انگار نسل قبل ما کاملا به جریان شکننده بودن ما واقفن! به عینه دیدم دختر پسر دهۀ 70خیلی مبتذل رفتارکردن وحرکت کردن اما انگارکسی نمیبینه یا نمیخواد ببینه! اما تاخیر ده ثانیه ای در ابراز ادب وارادت یا یک ناپرهیزی کوچک از طرف ما چنان آشفتشون میکنه و در قبال ما جبهه میگیرن که انگار جهاد اکبر همین رویارویی و فیتیله پیچ کردن ماست! الهام جان من بارها باخودم اندیشیدم و مصمم به تغییر رویه شدم اما بس افسردگی وتحجر غلبه کرده که مغلوب شدم شدید! فکر میکنم بچه های 90هم یک چیزی بشن تو مایه های ما! خدا کنه مردم عقلشون وندن دست..... که یک ترافیک نسل و کنکور و مسکن و....جدید در پیشه!
الهام
پاسخ
واقعا حق با شماست... انتظار از نسل ما خیلی بالا رفته چون همیشه در مقابل ضایع شدن حقمون سکوت می کردیم ولی دهۀ هفتاد چون همیشه جواب آماده داره و برای هیچ کاری نظر کسی رو نخواسته و خود رای بوده هدف بزرگ تر از ماها اینه که با ملاطفت جذبش کنند و متمایلش کنند به دین بازم تلاش کن... من مدت ها روی خودم کار کردم که از دور تندم کم کنم و البته هنوز هم جا برای کم کردن دورم دارم خدا نکنه که باز هم جریان دهۀ شصت تکرار بشه و الّا واقعا فضاحت به بار میاد و یک نسل دیگه هم نعمت شاد زیستن و در آرامش زیستن رو از دست میدن
مامان فهیمه
24 مهر 93 19:10
زندگی درست مثل نقاشی کردن است؛ خطوط را با امید بکشید اشتباهات را با آرامش پاک کنید قلم مو را در صبر غوطه ور کنید و با عشق رنگ بزنید مگر می شود زندگی مرا بهم ریخته آفریده باشد؟؟؟؟!!!!!! خـــــدای دانـــــــه های انار می خواهم زندگی ام را تصفیه کنم تا هر چه می ماند خوبی های من و تو باشد می خواهم از نو ببیینم تا هر چه می بینم زیبایی باشد می خواهم فرش های خاک گرفته زندگی را بتکانم تا رنگ ها و طرح های اصیلش نمایان گردد می خواهم سختی ها را درز بگیرم تا هر چه آسان گرفتن است رو بیفتد می خواهم دلها یمان را بسابم تا مثل قدیم ها نرم نرم شود می خواهم در قلب هایمان توری بگذارم تا هیچ وقت دوده نگیرد می خواهم پنجره نگاه مان را باز کنم تا بهار دوستی مان پشت در نماند دوستان من ، مثل " گندمند " یعنی یک دنیا برکت و نعمت ، نبودن شان ، قحطی و گرسنگی است ، و من چه خوشبختم که خوشه های طلائی گندم دراطرافم موج میزند ، مهربانى تان را قدر میدانم وآنرا در سیلوی جان نگهداری خواهم کرد
الهام
پاسخ
چه میخواهم های قشنگی می خواهم از رفیق دوست داشتنی چون شما که در کنارم دارم سپاس گزاری کنم
مامان فهیمه
24 مهر 93 19:14
سلام الهام جونم بهتر شدید؟ آقا علیرضای گلم خوبه؟ از طرف من گل پسرتون رو ببوسید الهام جون خیلی زیبا بود ولی عمل کردن خیلی سخته درسته میشه ولی به سختی چون عادت های چند ساله رو یک ساله نمیشه تغییر داد این گل ها تقدیم به شما که زیبا فکر می کنید. آرزویم برایت این است که، در میان مردمی که می دوند برای زنده ماندن آرام قدم برداری برای زندگی کردن
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. خدا رو شکر. ممنونم از احوالپرسیت عزیزم فدای محبتت.امین نازنینم و می بوسم لطف داری عزیزم. قبول دارم فقط گفتنش آسونه ولی باید از یک جایی شروع کرد باید تصمیم بگیریم که در آرامش زندگی کنیم ممنونم از لطف و محبتت نازنینم و سپاس بابت آرزوی بسیار قشنگت عزیزم م م
صدف
24 مهر 93 19:28
خیلی زیبا نوشته بودین ... و البته ما هم حتی به عنوان متولدین اواخر دهه 60 از خیلی از تجارب این نسل سخت بی بهره نیستیم ... فقط جنگ رو از نزدیک ندیدیم وگرنه بقیه موارد در مورد ما هم فکر کنم صدق میکنه . ولی خیلی زیبا نوشتین باید چمدونارو دیگه زمین گذاشت و جور دیگه زندگی کرد . امیدوارم منم بتونم به این دیدگاه برسم و یکم بیخیال سختگیری در زندگیم بشم .
الهام
پاسخ
این نظر لطفته صدف جان واقعا همین طوره. ترکش های نامرئی جنگ تو وجود همه مون هست باید تصمیم بگیریم که آرامش رو به زندگی مون دعوت کنیم... آرزو می کنم که بتونی این سختی رو از زندگیت خط بزنی و روزهای خوش و در آرامش محض رو میهمان زندگیت کنی نازنینم
مامان فهیمه
24 مهر 93 19:42
در هیاهوی زندگی دریافتم ؛ چه بسیار دویدن ها،که فقط پاهایم را از من گرفت در حالی که گویی ایستاده بودم ، چه بسیار غصه ها،که فقط باعث سپیدی موهایم شد در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود ، دریافتم،کسی هست که اگر بخواهد "می شود" و اگر نخواهد "نمی شود" به همین سادگی ... کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم فقط او را می خواندم و بس
الهام
پاسخ
قبولِ قبولِ قبول واقعا همین طوره! من در طول زندگیم به این مسأله معتقد شدم که خداوند هم وقتی منِ بنده غُر نمی زنم و شادم و شکرگزار و خودم رو همین طور که هستم قبول دارم، من رو بیشتر دوست داره و راهِ رسیدن به آرزوهام و کوتاه تر می کنه
زهرا مامان ایلیا جون
24 مهر 93 22:36
سلام دوست جونی..راستش من لاهیجان و خیلی دوست دارم.. اما رامسر به دریا بیشتر نزدیکه..که اونم الان فصلش نیست.. اما لاهیجان تو این فصل هم میشه رفت... ایشالله رفتی بهت حسابی خوش بگذره ...
الهام
پاسخ
سلام زهرا جون ممنونم از راهنماییت ایشالا که بتونیم بریم
مامان عليرضا
25 مهر 93 0:40
سلام دوست جونم.خیلی باحال نوشتی و حسابی حال کردم با خوندنش.نسل سخت برای یک دقیقه ی زندگیمونه واقعا هم نسلی های ما کجا و بچه های الان کجا.هرچند که من آخر دهه ی شصت هستم و به قول همسری پادشاهی کردم. یاد مدرسه و نمره و بازی هامون که میفتم تفاوت فاحشش رو که با این بچه ها میبینم هم دلم به حالشون میسوزه هم میرم تو فکر که اگه امکاناتی که اینا دارن و اون موقع ماها داشتیم الان مملکتمون چه شکلی بود؟ بعضی وقتا به بچه های دور و برم نگاه میکنم و ذهنیتشون و نگاهشون به دنیا رو با اون موقع های خودم مقایسه میکنم میبینم طفلی ها انقدر از مرحله ی اصلی زندگی پرت شدن و رو به بدترین چیزهایی که نباید بدونن و متاسفانه میدونن آوردن و شخصیتی که دارن باز هم متاسفانه در خور سن و سالشون نیست هم از مقایسم پشیمون میشم هم میگم واقعا این گودزیلایی که امروزه به دهه ی هشتادیا نسبت دادن و امروزه نقل پیام هاست واقعا برازندشونه تنها چیزی که میتونم بگم اینه که خدا آخر و عاقبت ما رو با این نسل آینده به خیر کنه. جیگرم رو هم ببوس با اون عکس خوشگلش.اگه پیشم بود اون موقع حسابی میچلوندمش
الهام
پاسخ
سلام الهام جون من برای نسل جدید واقعا خوشحالم و با تمام وجود آرزو میکنم که باز هم اوضاع کشورمون رو به راه تر بشه و لااقل اونا در آرامش زندگی کنند. گرچه شرایط اونا هم بهتر از ما نیست و اونا هم دغدغه های خاص خودشون رو دارند... من روزانه با تعداد زیادی از دهه هفتادی ها سر و کار دارم. قبل ترها رفتارشون من و اذیت می کرد اما مدتی هست فهمیدم که خیلی وقت ها اونا هم حق دارند. الان باهاشون دوست شدم و اونا بهم احترام ویژه ای میگذارند. طوری که کافیه وایتبُرد پر بشه سریع داوطلب میشن برام پاکش کنند در کل برخوردم رو با اونا متفاوت کردم تا بهتر باهاشون کنار بیام. فقط با این مدل خاص و فوق العاده لوس حرف زدنشون هنوز نتونستم کنار بیام البته قبل تر ها وقتی روابط نزدیکشون رو با جنس مخالف می دیدم نگرانشون می شدم ولی جدیدا که بیشتر باهاشون در ارتباط هستم می بینم خیلی هاشون در عمل هیچ مشکل خاصی ندارند و ارتباطشون معمولیه ولی هیاهوشون اونقدر زیاده که به بدترین شکل ممکن اونو نشون میدن و صد البته که موارد ناجور هم بین شون دیده میشه و نگران کننده ست فدای محبتت عزیزم. علیرضا جون نازنین و می بوسم و براتون بهترین ها رو آرزو می کنم
بهار
25 مهر 93 1:03
سلام الهام جان یعنی نشونه گیریت عالی بود دنبال یک چیزی میگشتم بزنم زیر گریه بهونه دادی دستم . یادش بخیر کودکی جزغاله شدمون با همه کم کاستیهاش و سختیهاش گذشت اما جالبه الان هم که گه گداری پیش میاد ادم میتونه بره یک تفریحی مسافرتی یا چمیدونم یک دور همی ساده بگیره با عذاب وجدان این کارو میکنه اصلا رفته تو ذهنمون که فقط باید تلاش کنیم کار کنیم سختی بکشیم نخندیم نخوریم اه اصلا برم یکم گریه کنم سبک بشم
الهام
پاسخ
سلام عزیزم بخند بهار جون! بخند! امروز و فردا و فرداها هنوز فرصت های زیادی برای شاد زیستن هست پس باید ازشون استفاده کنیم. شاید تو این عمرِ باقیمونده تلافی اون جزغاله شدن رو در آوردیم خدا رو شکر که خدا هنوز بهمون فرصت شاد زندگی کردن رو داره و هر کدوم از ما به نسبت امکاناتمون می تونیم روی مقداری از سختی های زندگیمون خط بکشیم! حتی تو کوچک ترین مسائل گریه کردن هم خوبه حالا خوبه می تونی گریه کنی این خودش برای آرام شدن خیلی خوبه
مامان مرمر
25 مهر 93 1:13
عالی بود عالی آفرین صد آفرین فرشته ی روی زمین(یادت که هست پایین دفتر مشقامون) خیلی ریزبینانه ودقیق وپرمحتوا مینویسی وهمین باعث متمایز بودن نوشته هات شده وبه دل میشینه.هزارآفرین
الهام
پاسخ
مرسی عزیزم. شما لطف دارید آره یادم هست! یادش بخیر این نهایت لطف شما رو میرسونه وجود خوانندگانِ پرمهری چون شماست که من و سر ذوق میاره با ما بمان
خاله منیره
25 مهر 93 17:21
سلام الهام جان،فوق العاده بود هم نوشته زیبات هم عکس ها مخصوصا عکس چپی با خوندن مطلبت خیلی چیزها از ذهنم گذشت و خیلی از بوهای خوب رو حس کردم شاید باورت نشه اما یه لحظه بوی حموم های اون موقع که اگه کسی می رفت و بوش تو کوچه می پیچید، پیچید تو دماغم با تمام حرفات موافقم،اما با تمام این سختیها که گذروندیم و میگذرونیم یکی بیشتر یکی کمتر به دلایل مختلف(بعد از جنگ هم داشتیم پدرای جانباز و شهیدی که خودش باعث شنیده شدن خیلی حرفا و کشیدن خیلی از سختیها شد) بازم فکر میکنم ما نسبت به نسل الان خیلی خوشبخت تریم چون نوستالوژی های زیبایی از اون دوران تو ذهنمون مونده که گاهی اینقدر دلتنگشون میشم که دلم میخواد برگردم به همون دوران هر چند سخت بود زندگی با پدری جانباز موجی و ترسی که گاهی به دلمون مینشست و حرفایی که آزارمون میداد، اما باز هم خوش بودیم و خاطرات زیادی داریم برای نسلای بعدمون، ولی الانیا چی؟! چیزی دارن برای حتی گاهی حسرت خوردن خوبه خیلی حوصله نداشتم چیزی بنویسم و اینقدر حرف زدم ببوس علیرضای ماهمو
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم. شما همیشه لطف دارید اون عکس هم غرق شدن داداشی و همسر در دود بود که توجه من و به خود جلب کرد و در اثر یک اتفاق خوشایند نور خورشید زاویه اش و با دوربینم تنظیم کرد و باعث پراکندگی نور شد. خودم هم عاشق اون عکسم وای منم یاد اون روزگار و حمام های عمومی افتادم که گاهی مجبور می شدیم بخاطر تعمیرات و نبود گاز و نفت و .... بریم حق با شماست نسل سخت کلاً همواره انسانی قانع و سازگار بوده و به هیچ عنوان خودخواهی تو ذاتش جای نداشته و این از همون کودکی باهاش همراه شده آرزو می کنم نسل جدید هم در آینده روزهای خوشی مثل این روزها رو به یاد بیاره و به خوبی و خوشی ازش یاد کنه حالا متوجه شدی دیدنِ غمگین بودنشون برام چقدر سخته برات بهترین روزها رو آرزو می کنم و می دونم که حتما همین طور خواهد بود و با اومدن نی نی زندگیت متحول خواهد شد این نهایت لطفت رو می رسونه که با وجود بی حوصلگی باز هم وقتت و به من دادی
مامان مهراد
25 مهر 93 23:20
سلام. انگاری بازم دیر رسیدم. شرمنده مهراد یکم حال نداشت... احسنت. حقا که استادی برازنده شماست. خوش بحال شاگردات سیستم بشدت ویروسیه. نمیتونم زیاد تایپ کنم. دوباره میام پیشت.
الهام
پاسخ
سلام عزیزم این چه حرفیه مهری جون. هر وقت فرصت کردی بیا قدمت روی چشم ما امیدوارم حال مهراد جون به زودی خوب خوب بشه و شما هم از نگرانی دربیای ممنونم عزیزم. این نهایت لطف شما رو می رسونه و من خودم و لایق این همه لطف تون نمی بینم ایشالا مشکل سیستم هم به زودی حل بشه. اگه کمکی از من ساخته ست خوشحال میشم کمکتون کنم
❀مامان علی خوشتیپ و حسین کوچولو❀
26 مهر 93 10:06
خیلی زیبا...عالی...حرف دلمونو زدی...آفرین به خصوص اینکه من بچه ی جنگ هم هستماون قسمت جنگش خیلی دلمو درد میاره ولی منم مثل شما تصمیم گرفتم خوش باشمیعنی حداقل کاری کنم بچه هام خوش باشن...منم با خوشیشون خوشمو البته خیلی خوشیهای دیگه
الهام
پاسخ
خیلی مهربونی و خیلی هم لطف داری عزیزم مطمئناً برای شما خیلی سخت تر از ما بوده بله سارا جون. سرزندگی شما نشون دهندۀ اینه که تو تصمیمتون قاطع هستید و این روزها شاد زندگی می کنید ایشالا خودتون و همسر و گل پسرها همیشه شاد باشید و بهترین روزها رو بگذرونید
مریم مامان آیدین
26 مهر 93 12:29
چه جای قشنگی رفتین الهام جونم.....ای قربون این پسری....آیدین هم همیشه ماشین هاشو باید سرجهازی ببره و این موضوع به قدری مهمه که اگه خودش هم یادش بره من حتما یادم میمونه وای دوستم این داستان از این ور خیابون به اون ور خیابون رفتن و هواس پرت کردن به شیوه های ماه کجاست و جوجورو ببین و ستاره تو کو و ....برای جلوگیری از بهانه گیری های احتمالی دقیقا شیوه های من هم هست برای داشتن یه پیاده روی لذت بخش آیدین یه مغازه ای سر راهش که بستنی و آب میوه داره و هرروز فقط میرفت و سلام و خداحافطی میکرد....یه بار گفتم برو و به عمو بگو خواهش میکنم یه بستنی هم بهم بدین که نخورد و خودم خوردمش...این هم یاد گرفت و هرروز بستنی میخرید و نمیخورد....2 هفته تغییر مسیر داشتیم تا از سرش افتاد ولی من که از این پروسه بزرگ شدنشون که با سال قبل مقایسه میکنم و یه عالمه تغییر میبینم خیییلی لذت میبرم راستی عاشق راهکار علیرضا شدم...پشتشو به آتیش کرده عکس ها مثل همیشه خییلی قشنگ بودن...طبیعت زیبا و رفاقت زیبا تر و علیرضای گل سرسبد
الهام
پاسخ
سلام عزیزم جای شما خالی بود مریم جون این سرجهازی مناسب ترین واژه ای بود که می تونست برای این حرکت پسرامون صادق باشه ماه و ستاره هم خوبه و چون من تا به حال ازش استفاده نکردم می تونه برام خیلی کارساز باشه ممنونم رفیق بده آیدین جون میخواسته بستنی مهمونت کنه من بودم لااقل در این یک مورد اصلا اصراری به حواس پرتی نمی کردم منم واقعا شادم و وقتی همین دیشب میخواستم به پست تولد سال قبلِ پدرش لینک بدم دوباره خوندمش و دیدم درسته برخی عادت ها هم چنان هست ولی برخی دیگه تکرار نمیشه و خیلی خوبه که اینجا به ثبت رسیده راهکار و حال کردی خواهر ممنونم از لطفت مریم جون
نسرین
26 مهر 93 14:01
سلام عزیز ایشالا سالم وسلامت باشین علیرضا جون رو بجای من ببوسش راجب قولی که به شما داده بودم با عرض شرمندگی شماره اون اقایی که گفتم از گوشی شوهرم پاک شده برای همین یکم طول کشید تا پیداش کنم ولی نتونستم باز اگه تونستم حتما براتون مینویسم ولی شوهرم میگه همون پیشنهادهایی که بهتون دادم استفاده از زالو برای واریس و بخور نمک سنگی و ماساژ با روغن نه گیاه درجهت عقربه ساعت خیلی موثر هستش دوست شوهرم که عمل کردن وضعیتشون خیلی خوبه و گلایه ای ندارن اونم سپردن که ازشون سوال کنن باز چیز تازه ای بود حتما اطلاع میدم
الهام
پاسخ
سلام نسرین جون یک دنیا ممنونم بابت پیگیری و محبت تون عزیزم خدا رو شکر میکنم که در کنارم دوستان خوبی چون شما رو دارم براتون بهترین ها رو آرزو می کنمامیرصدرای نازنین و هزارتا می بوسم
مامان امیرحسین
26 مهر 93 16:21
چــــــــــــــــــــــی بگم الهام جان... نگفتنم بهتره... از پرداختنت به جزییات و قلمت لذت میبرم شــــــــــــــــــــــاد باشی همیشه
الهام
پاسخ
فدای محبتت عزیزم منم برای شما شادی روزافزون آرزو می کنم
سحر
26 مهر 93 20:03
دلمان برای این پست ها بقول شما بسی تنگ بود ! سخت بود ولی الانم همچین راحت نیست . من که خیلی سخت میگیرم و واقعا چاره ای نیست , راهی که انتخاب کردم , خدایی که بهم کمک کرد , حالا باید به هر دری بزنم تا شرمنده خودم و خدای خودم و خانواده ام نشم . ولی همه از حال من در تعجب اند , فکر میکنند دارم اسم رواج میکنم . البته شایدم اینطور فکر نمیکنند ...
الهام
پاسخ
ما هم دلمان خیلی برای شما تنگ شده بود سخت بود! الان هم سختی هست ولی می تونیم با حداقل داشته هامون شاد باشیم و زندگی رو بر خودمون سخت نگیریم این دوره ای که دارید می گذرونید مطمئنا برای هر کسی سخته ولی باز هم تا جایی که می تونید تلاش کنید که در موارد غیر ضروری به خودتون سخت نگیرید تا بهتون فشار نیاد. ایشالا که روزهای خوبی پیش روتون باشه راهی که میری خیلی هم درسته و اگر کاری غیر از این بکنی دور از انتظاره سحر جان مهم نیست که دیگران چی فکر می کنند مهم اینه که راهی که میری درسته! فقط برای دور تند خیلی خودت و اذیت نکن
مامان عليرضا
26 مهر 93 23:21
به به چه جای با صفایی. با اینکه من الان چند ده متر با جنگل فاصله دارم ولی دلم تهران گردی و این جاهای بکر رو خواست با اجازه من میخوام حسابی این پسر خوشمزه رو بچلونم که انقدر علاقه مند به شیشه شیش پدیسه و این شکلک های بامزه ای که از خودش که نه از دایی محسنش تقلید کرده و در آورده بوس یادت نره الهام جون که مشغول و ذمه میشی ذمه یا ضمه املای کدومش درسته؟فکر کنم درست نوشتم
الهام
پاسخ
جاتون خیلی خالی عزیزموااااااااای من اگه تو جنگل بودم الهام جون می دونم این روزها همه اش دلت میخواد درس همسرت تموم بشه و زود بیای خونه تون تهران ولی مطمئن باش یه روزی دلت برای همین روزها و همین خونۀ شمال و همین جنگل لک می زنه قربونت برم الهام جون. خیلی خیلی به من و علیرضا لطف داری من هر وقت املای یک کلمه رو شک دارم می زنم تو گوگل و بلافاصله تو فرهنگ دهخدا که تو نتایج میاد درستش و می بینم. راستش الان هم نمی دونستم نگاه کردم "مشغول الذمه" درسته. "مشغول ضمه" رو هم چک کردم. دهخدا نوشته بود" مشغول ضمه: املای نادرست مشغول الذمه است" در هر صورت ممنون که باعث شدی به اطلاعاتمون اضافه بشه
مامان شایلین
27 مهر 93 1:37
سلام الهام جون واقعا مثل همیشه عاااااااالی و بیست بوددستت درد نکنه درد و دل هم دوره و هم نسل های ما بود .یادش بخیر چه دورانی بود خصوصا دوران مدرسه و نمره و معلمهااون دوران ما کجا و این دوران کجا .بچه های الان دارن پادشاهی میکنن و کسی جرات نداره بهشون از گل نازکتر بگهاون خصلت هایی که ما اون دوران داشتیم مثل قانع بودن ، سخت کوشی ، حسود نبودن ، امید به آینده روشن و ... اگه بچه های الان با این همه رفاه داشتن چی میشدعلیرضای نازمو ببوسین، الهی خاله قربون اون شیرین زبونی ها و شیطونی هاش برهبراتون آرزوی سلامتی و موفقیت دارم
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. این نظر لطف شماست بهناز جونم واقعا یادش به خیردرسته به عبارتی ما نسل سوخته نام گرفتیم ولی از زندگی مون هم لذت بردیم امید به آینده رو خوب اومدی عزیزم. واقعا یکی از دلایلی که بچه ها این روزها برای هر کاری به اندازۀ کافی تلاش نمی کنند همین ناامیدی و بدبینی به آینده ست و همینه که باعث میشه من گاهی بهشون حق بدم مرسی عزیزم. شایلین جون و می بوسم
مامان علی
27 مهر 93 10:50
سلام الهام جون روحم با خنده ها و ژستهای بانمک علیرضا جان تازه شد،منظورم فیگورهای تقلیدیش از دایی جونش چقدر جالب ماشین بازی میکنه. وعلاقه داره،همین پریشب همسرم میگفت این بچه ما هیچ کدوم از سباب بازیهاش ودوست نداره واصلا تعصبی نداره!واقعا هم همینطور! فقط عاشق جاروبرقی وفیش تی وی و......است! یکم هم پلیس وماشین پلیس! فداش بشم که عین علی عاشق عینکه!پسر منم تو عضر وتاریکی هم ولش بدی عینک میخاد عکس هنریت هم واقعا هنری شده خداییش گردش تو طبیعت بعد بارون خیلی صفا داره ما از بعد علی بخاطر مریض نشدن و سرما خیلی رعایت میکنیم عصر پایزی بارون زده رو چند سالی هست ندیدم!و زمستون وهم خونه نشینیم! خوش وخوشحال باشین وسلامت علیرضا خآن عشق پلیسم ومیبوسم
الهام
پاسخ
فدای محبتت عزیزمچشمان شماست که پسرک و زیبا می بینه اتفاقا علیرضا هم یک دوره ای عشق وسایل خونه و مخصوصا جاروبرقی بود! ولی خدا رو شکر الان ترک کرده و ما اجازه داریم جاروبرقی رو از تو خونه جمع کنیم لطف داری عزیزم. چشماتون هنری می بینه چه بد! آخه پاییز خیلی باصفاست و من از آلرژی فصلیم که فاکتور بگیرم خیلی پاییز و دوست دارم بهت پیشنهاد می کنم علی رو بسپار به کسی و دو نفری برید گردش چند ساعته تا روحتون تازه بشه فدای محبتت عزیزمعلی جون و می بوسم
مامان مهراد
27 مهر 93 14:10
چقدر زیبا نوشتی وصف حال نسل سخخخخخخخخخخخخت رو. ما ها انگاری عادت کردیم یا ازاین ور بوم می افتیم یا از اون ور.... هر چقدر فنر رو بیشتر جمع کنی با شدت و نیروی بیشتری پرتاب میشه. ( البته با اجازه خانوم معلم فیزیکدان) جسارت کردم. دهه شصتی ها همیشه تو سختی زندگی کردن و همین باعث شده که ما الانه در سمت پدر و مادر برای بچه هامون هیچی کم نمیزاریم از انواع شربت های مولتی ویتامین گرفته تا انواع اسباب بازی... اگه ترس از لوس شدن بچه هامون نداشتیم دنیا رو به پاشون میریختیم... بخاطر نداشته هامون الان همیشه در تلاشیم تا بهترین ها رو داشته باشیم. غافل از اینکه شادی منتظر نمیمونه تا ما به خواسته هامون برسیم و بعد به سراغمون بیاد... چه خوب گفتی که چمدون ها رو زمین بزاریم ... کاشکی بشه و بتونیم در لحظه زندگی کنیم و خوش باشیم.. نه حسرت روزهای سخت گذشته رو بخوریم و نه حسرت نداشته هامون... ولی این رو هم بگم که الان کلا روزگار سخت شده و به همه سخت میگیره.... خیلی از اونهایی که دو شیفت و سه شیفت کار میکنن برای بزرگ کردن خونشون نیست فقط میخوان شکم بچه هاشون رو سیر کنن و یه سقف بسازن رو سر بچه هاشون....
الهام
پاسخ
ممنونم از نظر لطفت مهری جان حق با شماستنمره ات بیسته خواهراز مثال فیزیکی ت خوشمان آمد درست میگی ما همیشه عادت کردیم از حق و حقوق خودمون کوتاه بیایم یه روزهایی تمام هدفمون جلب رضایت پدر و مادر بود و حالا جلب رضایت بچه ها باید تصمیم بگیریم که خواسته هامون و محدود کنیم فقط به اون چیزهایی که برای خودمون شادی میاره و نه فقط برای بچه هامون و این تصور که این خودخواهی هست رو از ذهن مون کنار بذاریم زندگی سخت شده... خیلی ها واقعا برای سیر کردن شکمشون گرفتارند... خیلی ها دغدغه شون فقط خرید یک خونه ست... اینا همه به یک طرف...و این گروه قابل تحسین هستند! خیلی ها حرض زیادی دارند... به کم قانع نیستند... برای اندکی پول بیشتر شادی رو از خودشون و خانواده شون دریغ می کنند... خیلی ها قدرت طلبند و با این که مشکل مالی ندارند ولی باز هم برای به دست آوردنِ یک پست شغلی خودشون و به آب و آتیش می زنند و انسانیت خودشون و از بین می برند... خیلی ها چند تا خونه دارند ولی باز هم خرج نمی کنند و پس انداز می کنند تا باز هم بخرند... این گروه هستند که نه تنها زندگی شادی برای خودشون به وجود نمی یارند بلکه اطرافیانشون رو هم آزار میدن و گاهی اوقات برای مقداری پول بیشتر نون چندین نفر و آجر می کنند و انسانیت خودشون و زیر سوال می برند
مامان باران
27 مهر 93 17:51
سلام استار ارجمند... بازهم زیبا نگاشته ای... همه ما دهه شصتی ها حرفاتو با سلول سلول بدنمون درک کردیم و لمس کردیم... راست میگی ما نسل سختیم....!!! بعد اینکه از این ترفندها برای منحرف کردن ذهن بچه ها از هله هوله من هم استفاده می کنم و انرژی زیادی میذارم. اما گویا باباها زودتر از ما تسلیم خواسته های بچه ها میشن! نکته بعد اینکه ممنون از شما دوست با معرفت که جویای احوالم از وبلاگ شدین... راستش با علی باران نتونستم تازگیها آپدیت کنم. امیدوارم بزودی بتونم...!!! و الهی ... علیرضای گلم پست به پست تو برای من دوست داشتنی تر میشه... با اون عکس حرفه ای و عکاس حرفه ای تر....! راستش بنا به حرف شما که خودمون رو ببخشیم و سخت نگیریم بنده که پس از هفت سال که از اتمام ارشدم میگذشت و قصد ادامه تحصیل داشتم ، فعلا انصراف خودم رو از ادامه تحصیل به علت سخت نگرفتن بر خود با وجود دو بچه اعلام میکنم....!!(معلومه چه انگیزه قوی ای داشتم من که به راحتی فنا رفت!!!) راستی علیرضا چند روز در هفته مهد میره؟ علی هم سه ماهی هست که مهد میره. باز بهت سر میزنم. از داشتن تو و دوستی تو خوشحالم.. کامنت طولانی شد... ممنون وقت گذاشتی و خوندیش
الهام
پاسخ
سلام عزیزممثل همیشه به من خیلی خیلی لطف دارید و شرمنده ام می کنید بله همین طوره عزیزم! علیرضا روزهای تعطیل که بیرون می ریم می تونه چیپس و چی پلت بخوره ولی تو خونه نمی خریم خواهش می کنموظیفه ام هست. دیدم مدتی هست تو لیست به روز شده ها نیستید با خودم فکر کردم شاید به روز شده باشید ولی برای من نیومده باشه. اومدم سر بزنم ببینم حالتون چطوره این نهایت لطف و حس خوب بینی و زیبا بینی شما رو می رسونه که علیرضا رو دوست داشتنی می بینید و عکس ها رو حرفه ای ایشالا در یک شرایط مناسب تر و با آرامشی بیشتر ادامه تحصیل هم ممکن میشه. اگه اشکالی نداره میشه بدونم رشتۀ تحصیلی تون چیه؟ مخصوصا که روز به روز داره قبولی و درس خوندن راحت تر هم میشه. راستی می تونید به رشته های مجازی هم فکر کنید.البته اگه رشته تون خیلی سخت نیست علیرضا سه روز در هفته میره فقط همون روزهایی که خودم میرم دانشگاه. چون تو اون سه روز بیشتر از سه ساعت می مونه دیگه خسته اش نمی کنم و شنبه و دوشنبه که خونه ام نمی برمش. ولی علاقه اش به مهد داره وسوسه ام می کنه دو روز دیگه هم سه ساعتی ببرمش آخه خیلی بهش خوش میگذره تو جمع هم سالانش من و علیرضا هم از داشتنِ دوست بسیار باصفا و مهربون چون شما و علی و باران جون بر خودمون می بالیمو دوستی با شما برامون باعث افتخاره پایدار باشی رفیق
مامان فهیمه
28 مهر 93 12:39
زندگی رقص ترانه های ماست زندگی پر ز همه حادثه ها است زندگی روشنی پنجره است زندگی غرش یک حنجره است زندگی کوهی پر از مشقت است زندگی رودی پر از محبت است زندگی کم شدن فاصله هاست زندگی ما شدن من و شماست زندگی محفل جاری شدن است زندگی خالص و آبی شدن است زندگی دریچۀ اندیشه هاست زندگی آواز یک قوی رهاست زندگی جوشش عشقهای شماست زندگی راه رسیدن به خداست زندگیتان سرشار از عشق و مهربانی
الهام
پاسخ
بسیار زیبا