یاسمین
درست همان روزهایی که گوشه گوشۀ این شهر برای ما و پدر و مادرمان زجر آور شده بود و کم مانده بود دلمان از بی کسی و غربت غم باد بگیرد، خداوند یکی را به دادمان رساند! کسی که خودش نیز اسیر غربت و تنهایی بود!
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
هیچ می دانستی چرا ما با خاله مهدیه مان ارتباطی تا این حد نزدیک و صمیمی داشتیم؟!
و اول از همه دوست داشتن بود! وقتی مادرمان در فراق خاله مهدیه بسیار دلتنگی می نمودند ما و بابایمان تازه متوجه شدیم که خاله مهدیه فقط برای مادرمان یک هم کلاسیِ قدیمی و یک دوستِ خانوادگی و یک رفیقِ غربت نبوده اند بلکه مادرمان قلباً خاله مهدیه را دوست می داشته اند و روزی که برای مراسم هفتم خاله مهدیه رفته بودیم و همکارانِ نزدیکشان سراغ الهام نامی را می گرفتند که مهدیه خیلی از او حرف زده بود و او را مایۀ احساس نکردن غربتش در این شهر معرفی کرده بود، ما تازه فهمیدیم که خاله مهدیه نیز مادرمان را دوست می داشته است!
و ما تازه فهمیدیم که چرا با وجودِ ناسازگاری های ما و آوینا جانمان باز هم مادرمان و خاله مهدیه ارتباط خود را حفظ کرده بودند و مرتب با همدیگر رفت و آمد می نمودند...
و دومین دلیل وجود فرهنگ نزدیک، وجودِ نگاهِ نزدیک، وجودِ صبوری و آرامش و میهمان نوازی بود که در خانوادۀ کاظمی موج می زد، و از همه مهم تر وجودِ دو کودک که اختلاف سنی آن ها با هم فقط سی روز بود! و با وجودِ دعواهای گاه و بیگاه شان دلشان برای همدیگر می تپید و به وقتِ وداع با هم، اعتراض و فریادشان گوشِ فلک را کر می کرد و اشک شان بر گونه می لغزید...
و دقیقاً روزی که خبرِ سفر کردنِ خاله مهدیه و خانواده شان همگان را در ماتم فرو بُرد باز هم همۀ همکلاسی های قدیمی دور هم جمع شدند! آخر خاله مهدیه و عمو مجیدمان عادت داشتند همیشه دوستان را جمع کنند درست مثل وقتی که با هم پیوند ازدواج بستند و نه تنها همکلاسی ها را دعوت نمودند بلکه به رسم میهمان نوازی شان، دوستان هم اتاقی و حتی هم دانشگاهی های همشهری شان نیز میهمان جشن ازدواجشان بودند...
و درست در دهمین روز سفر خاله مهدیه که مصادف با مراسم یادبود هفتمین روزِ ایشان بود مادرمان با یک دوست و آشنای قدیمی که از ورودی های یک سال قبل تر از مادرمان، در دانشگاه بودند، بعد از حدود هشت سال دیدار کردند... خاله لیلا دوستِ مادرمان هستند که به علت خوش شانسی ما و مادرمان دختری دارند که باز هم دقیقاً سی روز با ما اختلاف سنی دارد و البته از ما بزرگ تر است... دخترکی با محبت به نام "یاسمین" که ما در همان دیدارِ اول با ایشان ارتباطِ خوبی برقرار نموده ایم...
روزی که مادرمان برای مشاورۀ عمل لازک به کلینیک چشم پزشکی رفته بودند کارشان بسیار به درازا انجامید و از آن جا که بابایمان در ورودی کلینیک از ما مراقبت می نمودند و از کار و بار خود بسی جامانده بودند قرار شد ما را به منزل خاله لیلا که به کلینیک نزدیک بود ببرند و خودشان بروند پی کارهایشان و این گونه بود که ما به منزل خاله لیلا وارد شدیم و بسیار مورد استقبالِ یاسمین جان قرار گرفتیم... و یاسمین را دختری آرام و خوش خلق یافتیم با خیل عظیمی از اسباب بازی ها که هیچ شباهتی به اسباب بازی های ما نداشت و بسی برایمان جالب بود و هم اکنون ما احساس می کنیم که یک یاسمین با اسباب بازی های فراوان را بسی دوست می داریم نکتۀ جالب این جا بود که یاسمین جان تمام اسباب بازی های خود را با دست و دلبازی فراوان به ما می بخشید تا بازی کنیم...
دو هفته بعد و پس از عمل چشمِ مادرمان، وقتی قرار شد مادرمان برای برداشتنِ لنزِ پانسمان به کلینیک بروند ما دیگر بار میهمان یاسمین جان شدیم... و بعد از آمدنِ بابایمان خاله لیلا لطف کرده ما را برای شام میهمان نمودند و در نهایت پایانِ وقت که ما قصد عزیمت به منزل مان را داشتیم یاسمین جان در یک اقدامِ شیطنت آمیز ما را از رفتن منع نمود و به گفتۀ خودش "من در و قفل کردم و کلید رو هم گم کردم و نمی تونم پیداش کنم" و البته نه تنها یاسمین جان نمی توانست کلید را پیدا کنند بلکه بزرگ تر از یاسمین نیز نمی توانست کلید را بیابد و این گونه شد که ما آن شب میهمان یاسمین جان شدیم
و فردا روز از صبح علی الطلوع با اسباب بازی های یاسمین جان بازی کردیم
در پی محبت های بی حد و حصر یاسمین جان و خانوادۀ ایشان ما ارتباط صمیمانه ای با ایشان برقرار نموده و بسی ایشان را همراه و هم صحبت و هم فرهنگِ خود یافتیم و جمعۀ گذشته را در معیت ایشان در پارک جنگلی کوهسار گذراندیم
قطار بازی+ توپ بازی+ دودو بازی (این لغت را از فرهنگ لغت خاله مریم و آیدین جانمان قرض گرفته ایم)+ نماز خواندنِ شیطنت بارِ اینجانب و یاسمین جان و مناظر زیبای طبیعتِ اولین روزهای پاییزی را در ادامۀ مطلب ببین.... در ضمن عاقبت علت سقوط هواپیمای تهران- طبس مشخص شد... لینک های انتهایی این پست را دنبال کن تا با خواندنِ دلایلِ سقوط آن چنان قانع شوی که با تمام وجودت درک کنی که تا به حال در هیچ کجای زندگیت تا این اندازه قانع نشده بودی
حدود ساعت ده صبح از منزل خارج شدیم و بعد از سوار نمودنِ دایی محسن مان به دیدارِ یاسمین جان شتافتیم... یاسمین جان به رسم دست و لبازی قبلا یکی از دودوهایش را به ما بخشیده بود و وقتی ما قبلا آن را در منزل شان جا گذاشته بودیم روز جمعه در معیت هر دو عدد "دودو" به ماشین قدم گذاشتند و ما از دیدنِ ایشان بسی سرکیف شده و از دور نوای "آسمین بیا... دودو بیار..." سر دادیم... و همانا دودو همان است که در عکس های زیر در دستانِ ما مشاهده می شود
و البته این اولین بار بود که ما به کوهسار می رفتیم... بابا و مادرمان قبل از به دنیا آمدنِ ما و زمانی که ساکن منظقۀ غرب تهران بودند به وفور به کوهسار می رفتند و بابایمان علاقۀ وافری به پیست موتورسواری کوهسار دارند و البته صرفاً برای تماشا نه برای انجام حرکاتِ آکروباتیک حرفه ای
روز جمعه باد شدیدی می وزید و وقتی به کوهسار رسیدیم با خود اندیشیدیم که محال است بتوانیم بر روی آلاچیق های نصب شده روی تپه ها اتراق کنیم به دو دلیل: اول این که داخل آلاچیق ها قبل از رسیدن ما پر شده بود و دوم این که همراه داشتن دو عدد کودک و نگه داری از آن ها در ارتفاع بسی سخت می نمود و سوم این که بادی با آن شدت نه تنها اجازۀ آتش افروزی برای چای آتیشی و جوجه پزی را نمی داد بلکه بساط ما را با خاک یکسان می نمود و البته شاید هم باد ما را با خود می بُرد می دانیم یک دلیلِ اضافه آورده ایم و همانا آن دلیل دلالت دارد بر شیطنت مادرمان در وب نویسی
و قبل از این که کلاً انصراف خود را از ماندن در کوهسار اعلام نماییم به ناگاه درۀ دنجی یافتیم پر از درختانِ سر به فلک کشیده در معیت جوی آب و باغ های رنگارنگ و همانا این است منظرۀ باغ ها از کنارِ جاده که البته غروب و به وقتِ برگشتن گرفته شده است و شما با توجه به دقیق شدن در سایزِ ساختمان هایی از شهر که در عکس مشاهده می نمایی می توانی ارتفاعِ ما را از سطح دریا بسنجی
و همانا "دودو" مهم ترین عامل سرگرم کنندۀ ما دو نفر به حساب می آید
و این شما و این هم دو کودک آرام و مودب
و وقتی آقایان جوجه می پزند و ما دو نفر دودو در دست در دود فرو می رویم و بر جمع جوجه پزان نظارت داریم
و تا آماده شدنِ جوجه قطار بازی می کنیم
و سپس مشغول توپ بازی می شویم و در نهایت توپ ها را به امان خدا رها کرده باز هم قطار بازی را بر می گزینیم
و در تمام مدت بازی صدایی از ما دو نفر به گوش کسی نمی رسد بس که آرام و بی صدا و در آرامش با هم بازی می کنیم و البته به جای ما دو نفر مادرمان با خاله لیلا حسابی جبران می نمایند و ما در این اندیشه ایم که بعد از آن همه صحبت کردن از ناحیۀ فک مجروح نشدند و افسوس که در نی نی وبلاگ شکلک مناسب برای پوزیشن صحبت کردن مداومِ مادرمان با خاله لیلا نداریم
و اینک یک کارگر معدن که با دست بردن بر زغال خود را آراسته است به حضورتان معرفی می گردد و باید اعتراف کنیم عکس سمت چپ مان بسی هنری شده است البته اگر از سیاهی زغال کنار لبمان فاکتور بگیری
و "نماز ظهر خود را اقامه می نماییم در معیت رفیق شفیق مان یاسمین جان و عموی عزیزمان و البته با خروس نیت (منظورمان همان خلوص نیت است)" ژستِ مردانۀ ما را داشته باش تازه تکان های مکرر دست هایمان که در عکس ثبت نشده را ندیده ای
و افسوس که یاسمین جان با خود یک عدد عاملِ عدم حضورِ قلب همراه آورده اند و همانا آن عامل یک عدد بیسکوئیت است و وقتی در حال نماز در معیت بابای یاسمین جان هستیم بیسکوئیت ها بدجور فکر ما را به خود مشغول داشته است و آن چه فکر یاسمین جان را به خود مشغول کرده است ما هستیم که در حینِ نماز خواندن بیسکوئیت نیز می خوریم و بدین وسیله علاقۀ یاسمین جان را نیز به بیسکوئیت زیاد می نماییم... لاک ناخن هایمان را عشق است
و وقتی بیسکوئیت ها دلِ یاسمین جان را نیز می بَرَد ما به رسم رفاقت به سمت بیسکوئیت ها شیرجه می رویم و مقداری از آن را به یاسمین جانمان می بخشیم و بخشش بیسکوئیت یاسمین به خودش حقیقتاً کارِ راحتی ست
و چون بیسکوئیت ها را خوشمزه می یابیم عمویمان را با خدا تنها می گذاریم و هر دو به بیسکوئیت های مادرمُرده یورش می بریم
در حالی که یاسمین جان دیگر بار به بابای خود می پیوندند ما هم چنان اندر کفِ بیسکوئیت ها هستیم و البته که آنقدرها ساده نیستیم که به سجده رویم! زیرا بیمِ آن را داریم که وقتی سر بر سجده نهیم یاسمین جان بیسکوئیت ها را برداشته فرار را بر قرار ترجیح دهند و حالا نخور و کِی بخور! البته دلیلِ عمدۀ علاقۀ ما به این مدل بیسکوئیت این بود که هر یک از آن ها به شکلِ یکی از حیواناتِ مورد علاقۀ ما بودند وقتی خود را از قافلۀ سجده کنندگان بسی جامانده می بینیم ما نیز بیسکوئیت در دست به سجده می رویم و البته بیسکوئیت ها را نیز جهت امنیت بیش تر در نزدیک ترین فاصلۀ ممکن از خود قرار داده ایم تا قادر به دفاع از آن در برابر حملۀ هر بنی بشری باشیم
و باز هم بیسکوئیت ها اجازۀ حضور ذهن که نه بلکه حضور قلب به ما و یاسمین جان نمی دهند و این جاست که بیسکوئیت ارزشمند می شود و در نهایت جای مهرهایمان را که بسی خشن هستند با بیسکوئیت عوض می نماییم و بر آن سجده می نماییم
و وقتی مادرمان در معیت دایی محسن مان عازم کوچه باغ های پر از درختانِ خرمالو و انار و گردو می شوند و این است مناظر به ثبت رسیده توسط دوربین مادرمان
و درختی که مشخص نیست به کدامین علت نقش بر زمین شده است و با این حال نعمتش را از صاحب باغ دریغ ننموده است
و شاخ درختانی که زیر بار میوه سر فرود آورده اند و کوچه باغی که فراوانی نعمت در آن بیداد می کند
جمعه به وقتِ غروب از کوهسار خداحافظی کرده و به سمت منزل خاله لیلا به راه افتادیم تا بعد از پیاده کردنِ ایشان به منزل برویم ولی اصرار خاله لیلا جانمان و البته یاسمین دوست داشتنی و البته خودمان، ما را بر آن داشت که شب را میهمان خاله لیلا باشیم با یک غذای محلی بسیار خوشمزه و از همین تریبون نهایت سپاس خود را از ایشان اعلام می نماییم
و هر چقدر که فکر می کنیم می بینیم وجود خاله لیلا و یاسمین جانمان بزرگ ترین دلگرمی ست در این غربت، ولی باید اقرار کنیم که هر کسی جایگاه خودش را دارد و افسوس که جای خاله مهدیه و آوینا جان در کنارمان خیلی خالی ست
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
* راستش را بخواهی مطلبی هست که هر چقدر می خواهیم بر دهان مان مُهر خاموشی بزنیم و سکوت کنیم؛ گویا نمی شود! و آن دلایل سقوط هواپیمای تهران- طبس است... به این لینک سر بزن و با خواندنِ دلایل واقعا قابل قبولِ ارائه شده (!!!) لبخند بزن... قبول کن سخت است وقتی به طرز کودکانه ای ... فرض می شوی!
** بد نیست به این لینک هم سری بزنی تا بفهمی امان از روزی که دستت از دنیا کوتاه باشد و نتوانی از خودت دفاع کنی... آن وقت است که مقصرِ کشته شدنِ خودت هم خودت هستی! بدرود کاپیتان!.... و وقتی دیگران را به اشتباه مقصر جلوه می دهیم تا بر اشتباهِ خودمان پرده بپوشیم، بترسیم از روزی که پرده ها کنار می رود
*** و دردناک تر از رفتنِ عمو مجید، خاله مهدیه و آوینا جانمان سوختن این خانواده در آتش بود که روز سانحه نرفتند و بعد از تحمل درد و رنج سوختگی از بین ما رفتند و کودک هجده ماهۀ خود را در این دنیا تنها گذاشتند...گاهی برای به فراموشی سپردنِ برخی اتفاقات گذرِ یک عمر لازم است...
بسم الله الرحمٰن الرحيم الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ الرَّحْمـنِ الرَّحِيمِ مَـلِكِ يَوْمِ الدِّينِ إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ