علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

یاسمین

1393/7/5 15:03
نویسنده : الهام
2,794 بازدید
اشتراک گذاری

درست همان روزهایی که گوشه گوشۀ این شهر برای ما و پدر و مادرمان زجر آور شده بود و کم مانده بود دلمان از بی کسی و غربت غم باد بگیرد، خداوند یکی را به دادمان رساند! کسی که خودش نیز اسیر غربت و تنهایی بود!

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

هیچ می دانستی چرا ما با خاله مهدیه مان ارتباطی تا این حد نزدیک و صمیمی داشتیم؟!

و اول از همه دوست داشتن بود! وقتی مادرمان در فراق خاله مهدیه بسیار دلتنگی می نمودند ما و بابایمان تازه متوجه شدیم که خاله مهدیه فقط برای مادرمان یک هم کلاسیِ قدیمی و یک دوستِ خانوادگی و یک رفیقِ غربت نبوده اند بلکه مادرمان قلباً خاله مهدیه را دوست می داشته اند و روزی که برای مراسم هفتم خاله مهدیه رفته بودیم و همکارانِ نزدیکشان سراغ الهام نامی را می گرفتند که مهدیه خیلی از او حرف زده بود و او را مایۀ احساس نکردن غربتش در این شهر معرفی کرده بود، ما تازه فهمیدیم که خاله مهدیه نیز مادرمان را دوست می داشته است!

و ما تازه فهمیدیم که چرا با وجودِ ناسازگاری های ما و آوینا جانمان باز هم مادرمان و خاله مهدیه ارتباط خود را حفظ کرده بودند و مرتب با همدیگر رفت و آمد می نمودند...

و دومین دلیل وجود فرهنگ نزدیک، وجودِ نگاهِ نزدیک، وجودِ صبوری و آرامش و میهمان نوازی بود که در خانوادۀ کاظمی موج می زد، و از همه مهم تر وجودِ دو کودک که اختلاف سنی آن ها با هم فقط سی روز بود! و با وجودِ دعواهای گاه و بیگاه شان دلشان برای همدیگر می تپید و به وقتِ وداع با هم، اعتراض و فریادشان گوشِ فلک را کر می کرد و اشک شان بر گونه می لغزید...

و دقیقاً روزی که خبرِ سفر کردنِ خاله مهدیه و خانواده شان همگان را در ماتم فرو بُرد باز هم همۀ همکلاسی های قدیمی دور هم جمع شدند! آخر خاله مهدیه و عمو مجیدمان عادت داشتند همیشه دوستان را جمع کنند درست مثل وقتی که با هم پیوند ازدواج بستند و نه تنها همکلاسی ها را دعوت نمودند بلکه به رسم میهمان نوازی شان، دوستان هم اتاقی و حتی هم دانشگاهی های همشهری شان نیز میهمان جشن ازدواجشان بودند...

و درست در دهمین روز سفر خاله مهدیه که مصادف با مراسم یادبود هفتمین روزِ ایشان بود مادرمان با یک دوست و آشنای قدیمی که از ورودی های یک سال قبل تر از مادرمان، در دانشگاه بودند، بعد از حدود هشت سال دیدار کردند... خاله لیلا دوستِ مادرمان هستند که به علت خوش شانسی ما و مادرمان دختری دارند که باز هم دقیقاً سی روز با ما اختلاف سنی دارد و البته از ما بزرگ تر است... دخترکی با محبت به نام "یاسمین" که ما در همان دیدارِ اول با ایشان ارتباطِ خوبی برقرار نموده ایم...

روزی که مادرمان برای مشاورۀ عمل لازک به کلینیک چشم پزشکی رفته بودند کارشان بسیار به درازا انجامید و از  آن جا که بابایمان در ورودی کلینیک از ما مراقبت می نمودند و از کار و بار خود بسی جامانده بودند قرار شد ما را به منزل خاله لیلا که به کلینیک نزدیک بود ببرند و خودشان بروند پی کارهایشانخندونک و این گونه بود که ما به منزل خاله لیلا وارد شدیم و بسیار مورد استقبالِ یاسمین جان قرار گرفتیم... و یاسمین را دختری آرام و خوش خلق یافتیم با خیل عظیمی از اسباب بازی ها که هیچ شباهتی به اسباب بازی های ما نداشت و بسی برایمان جالب بود و هم اکنون ما احساس می کنیم که یک یاسمین با اسباب بازی های فراوان را بسی دوست می داریمخندونک نکتۀ جالب این جا بود که یاسمین جان تمام اسباب بازی های خود را با دست و دلبازی فراوان به ما می بخشید تا بازی کنیم...

دو هفته بعد و پس از عمل چشمِ مادرمان، وقتی قرار شد مادرمان برای برداشتنِ لنزِ پانسمان به کلینیک بروند ما دیگر بار میهمان یاسمین جان شدیم... و بعد از آمدنِ بابایمان خاله لیلا لطف کرده ما را برای شام میهمان نمودند و در نهایت پایانِ وقت که ما قصد عزیمت به منزل مان را داشتیم یاسمین جان در یک اقدامِ شیطنت آمیز ما را از رفتن منع نمود و به گفتۀ خودش "من در و قفل کردم و کلید رو هم گم کردم و نمی تونم پیداش کنمشیطان" و البته نه تنها یاسمین جان نمی توانست کلید را پیدا کنند بلکه بزرگ تر از یاسمین نیز نمی توانست کلید را بیابد و این گونه شد که ما آن شب میهمان یاسمین جان شدیممحبت

و فردا روز از صبح علی الطلوع با اسباب بازی های یاسمین جان بازی کردیمزیبا

در پی محبت های بی حد و حصر یاسمین جان و خانوادۀ ایشان ما ارتباط صمیمانه ای با ایشان برقرار نموده و بسی ایشان را همراه و هم صحبت و هم فرهنگِ خود یافتیم و جمعۀ گذشته را در معیت ایشان در پارک جنگلی کوهسار گذراندیمآرام

قطار بازی+ توپ بازی+ دودو بازی (این لغت را از فرهنگ لغت خاله مریم و آیدین جانمان قرض گرفته ایمخندونک)+ نماز خواندنِ شیطنت بارِ اینجانب و یاسمین جان و مناظر زیبای طبیعتِ اولین روزهای پاییزی را در ادامۀ مطلب ببین....محبت در ضمن عاقبت علت سقوط هواپیمای تهران- طبس مشخص شد... لینک های انتهایی این پست را دنبال کن تا با خواندنِ دلایلِ سقوط آن چنان قانع شوی که با تمام وجودت درک کنی که تا به حال در هیچ کجای زندگیت تا این اندازه قانع نشده بودیقهر

حدود ساعت ده صبح از منزل خارج شدیم و بعد از سوار نمودنِ دایی محسن مان به دیدارِ یاسمین جان شتافتیم... یاسمین جان به رسم دست و لبازی قبلا یکی از دودوهایش را به ما بخشیده بود و وقتی ما قبلا آن را در منزل شان جا گذاشته بودیم روز جمعه در معیت هر دو عدد "دودو" به ماشین قدم گذاشتند و ما از دیدنِ ایشان بسی سرکیف شده و از دور نوای "آسمین بیا... دودو بیار..." سر دادیم... و همانا دودو همان است که در عکس های زیر در دستانِ ما مشاهده می شودخندونک

و البته این اولین بار بود که ما به کوهسار می رفتیم... بابا و مادرمان قبل از به دنیا آمدنِ ما و زمانی که ساکن منظقۀ غرب تهران بودند به وفور به کوهسار می رفتند و بابایمان علاقۀ وافری به پیست موتورسواری کوهسار دارند و البته صرفاً برای تماشا نه برای انجام حرکاتِ آکروباتیک حرفه ایخندونک

روز جمعه باد شدیدی می وزید و وقتی به کوهسار رسیدیم با خود اندیشیدیم که محال است بتوانیم بر روی آلاچیق های نصب شده روی تپه ها اتراق کنیم به دو دلیل: اول این که داخل آلاچیق ها قبل از رسیدن ما پر شده بودخندونک و دوم این که همراه داشتن دو عدد کودک و نگه داری از آن ها در ارتفاع بسی سخت می نمودخطا و سوم این که بادی با آن شدت نه تنها اجازۀ آتش افروزی برای چای آتیشی و جوجه پزی را نمی داد بلکه بساط ما را با خاک یکسان می نمود و البته شاید هم باد ما را با خود می بُردخندونکخندونک می دانیم یک دلیلِ اضافه آورده ایم و همانا آن دلیل دلالت دارد بر شیطنت مادرمان در وب نویسیخندونک

و قبل از این که کلاً انصراف خود را از ماندن در کوهسار اعلام نماییم به ناگاه درۀ دنجی یافتیم پر از درختانِ سر به فلک کشیده در معیت جوی آب و باغ های رنگارنگمحبت و همانا این است منظرۀ باغ ها از کنارِ جاده که البته غروب و به وقتِ برگشتن گرفته شده استزیبا و شما با توجه به دقیق شدن در سایزِ ساختمان هایی از شهر که در عکس مشاهده می نمایی می توانی ارتفاعِ ما را از سطح دریا بسنجیخندونک

و همانا "دودو" مهم ترین عامل سرگرم کنندۀ ما دو نفر به حساب می آیدعینک

و این شما و این هم دو کودک آرام و مودبراضی

و وقتی آقایان جوجه می پزند و ما دو نفر دودو در دست در دود فرو می رویم و بر جمع جوجه پزان نظارت داریمعینک

و تا آماده شدنِ جوجه قطار بازی می کنیمفرشته

و سپس مشغول توپ بازی می شویمزیبا و در نهایت توپ ها را به امان خدا رها کرده باز هم قطار بازی را بر می گزینیمآرام

و در تمام مدت بازی صدایی از ما دو نفر به گوش کسی نمی رسد بس که آرام و بی صدا و در آرامش با هم بازی می کنیمراضی و البته به جای ما دو نفر مادرمان با خاله لیلا حسابی جبران می نمایند و ما در این اندیشه ایم که بعد از آن همه صحبت کردن از ناحیۀ فک مجروح نشدندخندونک و افسوس که در نی نی وبلاگ شکلک مناسب برای پوزیشن صحبت کردن مداومِ مادرمان با خاله لیلا نداریمخندونک

و اینک یک کارگر معدن که با دست بردن بر زغال خود را آراسته است به حضورتان معرفی می گرددخندونک و باید اعتراف کنیم عکس سمت چپ مان بسی هنری شده است البته اگر از سیاهی زغال کنار لبمان فاکتور بگیریخندونک

و "نماز ظهر خود را اقامه می نماییم در معیت رفیق شفیق مان یاسمین جان و عموی عزیزمان و البته با خروس نیت (منظورمان همان خلوص نیت است)" ژستِ مردانۀ ما را داشته باشبوس تازه تکان های مکرر دست هایمان که در عکس ثبت نشده را  ندیده ایراضی

و افسوس که یاسمین جان با خود یک عدد عاملِ عدم حضورِ قلب همراه آورده اند و همانا آن عامل یک عدد بیسکوئیت است خوشمزه و وقتی در حال نماز در معیت بابای یاسمین جان هستیم بیسکوئیت ها بدجور فکر ما را به خود مشغول داشته است و آن چه فکر یاسمین جان را به خود مشغول کرده است ما هستیم که در حینِ نماز خواندن بیسکوئیت نیز می خوریم  و بدین وسیله علاقۀ یاسمین جان را نیز به بیسکوئیت زیاد می نماییم... لاک ناخن هایمان را عشق استمحبت

و وقتی بیسکوئیت ها دلِ یاسمین جان را نیز می بَرَد ما به رسم رفاقت به سمت بیسکوئیت ها شیرجه می رویم و مقداری از آن را به یاسمین جانمان می بخشیمخندونک و بخشش بیسکوئیت یاسمین به خودش حقیقتاً کارِ راحتی ستخندونک

و چون بیسکوئیت ها را خوشمزه می یابیم عمویمان را با خدا تنها می گذاریم و هر دو به بیسکوئیت های مادرمُرده یورش می بریمخندونک

در حالی که یاسمین جان دیگر بار به بابای خود می پیوندند ما هم چنان اندر کفِ بیسکوئیت ها هستیم و البته که آنقدرها ساده نیستیم که به سجده رویم! زیرا بیمِ آن را داریم که وقتی سر بر سجده نهیم یاسمین جان بیسکوئیت ها را برداشته فرار را بر قرار ترجیح دهندقه قهه و حالا نخور و کِی بخور!خوشمزه البته دلیلِ عمدۀ علاقۀ ما به این مدل بیسکوئیت این بود که هر یک از آن ها به شکلِ یکی از حیواناتِ مورد علاقۀ ما بودندعینک وقتی خود را از قافلۀ سجده کنندگان بسی جامانده می بینیم ما نیز بیسکوئیت در دست به سجده می رویمدرسخوان و البته بیسکوئیت ها را نیز جهت امنیت بیش تر در نزدیک ترین فاصلۀ ممکن از خود قرار داده ایم تا قادر به دفاع از آن در برابر حملۀ هر بنی بشری باشیمشیطان

و باز هم بیسکوئیت ها اجازۀ حضور ذهن که نه بلکه حضور قلب به ما و یاسمین جان نمی دهندخندونک و این جاست که بیسکوئیت ارزشمند می شودخندونک و در نهایت جای مهرهایمان را که بسی خشن هستند با بیسکوئیت عوض می نماییم و بر آن سجده می نماییمفرشته

و وقتی مادرمان در معیت دایی محسن مان عازم کوچه باغ های پر از درختانِ خرمالو و انار و گردو می شوند و این است مناظر به ثبت رسیده توسط دوربین مادرمانمحبت

و درختی که مشخص نیست به کدامین علت نقش بر زمین شده است و با این حال نعمتش را از صاحب باغ دریغ ننموده استمحبت

و شاخ درختانی که زیر بار میوه سر فرود آورده اند و کوچه باغی که فراوانی نعمت در آن بیداد می کندزیبا

جمعه به وقتِ غروب از کوهسار خداحافظی کرده و به سمت منزل خاله لیلا به راه افتادیم تا بعد از پیاده کردنِ ایشان به منزل برویم ولی اصرار خاله لیلا جانمان و البته یاسمین دوست داشتنی و البته خودمان، ما را بر آن داشت که شب را میهمان خاله لیلا باشیم با یک غذای محلی بسیار خوشمزهخوشمزه و از همین تریبون نهایت سپاس خود را از ایشان اعلام می نماییممحبت

و هر چقدر که فکر می کنیم می بینیم وجود خاله لیلا و یاسمین جانمان بزرگ ترین دلگرمی ست در این غربت، ولی باید اقرار کنیم که هر کسی جایگاه خودش را دارد و افسوس که جای خاله مهدیه و آوینا جان در کنارمان خیلی خالی ستغمگین

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

* راستش را بخواهی مطلبی هست که هر چقدر می خواهیم بر دهان مان مُهر خاموشی بزنیم و سکوت کنیم؛ گویا نمی شود! و آن دلایل سقوط هواپیمای تهران- طبس است... به این لینک سر بزن و با خواندنِ دلایل واقعا قابل قبولِ ارائه شده (!!!) لبخند بزن... قبول کن سخت است وقتی به طرز کودکانه ای ... فرض می شوی!

** بد نیست به این لینک هم سری بزنی تا بفهمی امان از روزی که دستت از دنیا کوتاه باشد و نتوانی از خودت دفاع کنی... آن وقت است که مقصرِ کشته شدنِ خودت هم خودت هستی! بدرود کاپیتان!.... و وقتی دیگران را به اشتباه مقصر جلوه می دهیم تا بر اشتباهِ خودمان پرده بپوشیم، بترسیم از روزی که پرده ها کنار می رودغمناک

*** و دردناک تر از رفتنِ عمو مجید، خاله مهدیه و آوینا جانمان سوختن این خانواده در آتش بود که روز سانحه نرفتند و بعد از تحمل درد و رنج سوختگی از بین ما رفتند و کودک هجده ماهۀ خود را در این دنیا تنها گذاشتند...گاهی برای به فراموشی سپردنِ برخی اتفاقات گذرِ یک عمر لازم است...گریه

بسم الله الرحمٰن الرحيم الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ الرَّحْمـنِ الرَّحِيمِ مَـلِكِ يَوْمِ الدِّينِ إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ

پسندها (9)

نظرات (43)

mahtab
8 مهر 93 18:23
هميشه به گردش و شادي خداحفظ کنه شما دوستان جديد روبراي هم و خدارحمت کنه.خونواده ي کاظمي عزيزرو
الهام
پاسخ
فدای محبتت رفیق خدا شما دوست خوب رو برام حفظ کنه ممنونم مهتاب جون. خدا رفتگان شما رو هم قرین رحمت کنه
مامان باران
8 مهر 93 18:30
سلام الهام خانم.سفرنامه کوهسار را زیبانوشتی.. مبارکه یافتن دوست جدید خانواده شماساکن مشهدن؟ میرید مشهد التماس دعا.. راستی!تا اونجاکه یادمه معلم هستید.از درس و مدرسه چه خبرا؟ خداوندروح همه درگذشتگان را بیامرزد
الهام
پاسخ
سلام عزیزم این نظر لطف شماست.ممنونم از محبتتون ساکن خراسان رضوی هستند منتها با مشهد حدود سه ساعتی فاصله هست. ایشالا که امام رضا بطلبه به روی چشم من تو دانشگاه تدریس می کنم. از بیست و دوم شهریور ترم مون شروع شده که من بخاطر چشمم از اول این هفته رفتم و متعاقباً علیرضا هم میره مهد. البته سه روز در هفته کلاس گرفتم و فقط به اندازۀ موظفیم خداوند روح رفتگان شما رو هم قرین لطف و رحمت کنه
مامان امیرحسین
8 مهر 93 18:37
الهی شکر که دوباره دوست و هم صحبت و هم نشین و صد البته هم بازی خوبی نصیبتون شد البته که هرکس جای خودشو داره و هر گلی بوی خودشو... برای ما هم دعا کنید...
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزمخدا رو بابت داشتنِ دوستانِ خوبی چون شما شاکرم و بابت همۀ رحمتی که در لحظه لحظه های زندگی بر من ارزانی داشته آرزو می کنم سهم شما باشه هر آن چه از خیر و خوبی در نزد پروردگار موجود هست
مامان فهیمه
8 مهر 93 19:03
سلام الهام جون خوشحالم که یه دوست جدید پیدا کردی الهی همیشه در کنار هم شاد و خندان باشید. الهی جیگر این صورت زغالی گل پسر برممممممممم من خاله جون نماز رو میشه بعداً خوند اما بیسکوئیت ها اگه تمام بشه دیگهههههههههه..... علیرضا جان امیدوارم روزهای خوبی در کنار یاسمین جون داشته باشی و مامانی گلت برامون بنویسه و ما رو خوشحال کنه از شادی کودکانه ی شما دو فرشته ی کوچولوی ناز
الهام
پاسخ
سلام عزیزمبله واقعا خدا رو شکر می کنم. خدا دوستان خوبم و حفظ کنه و البته شما دوست خوبم رو فدای محبتتون عزیزم بیسکوئیت و عشقه ممنونم خاله جون مهربونم
مامان سمانه
8 مهر 93 19:43
سلام الهام جون دوست جدید خیلی خیلی مبارک سفرنامه ی کوهسار خیلی جالب بود لذت بردم علیرضا صورتشو چقد باز زغالی کرده خیلی بامزه شده واقعا از عکسا لذت بردم از اینکه علیرضا جون اینقد قشنگ داره بازی میکنه و خوشحاله الهام جون حتما میری مشهد واسه ما دعا کن بخصوص واسه آریسا خانومی من عزیزم خدا خانواده ی آقای کاظمی رو رحمت کنه و روحشون شاد باشه
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. ممنونم از محبتت سمانه جون این نظر لطف شماست راستش منم آخرین بار عید رفتم. از عید دو بار رفتم ولایت ولی هر دو بار به خاطر شرایط خاصی که پیش اومده و مجبور شدیم سریع برگردیم از زیارت امام رضا جاموندم ایشالا امام رضا بطلبه به روی چشم خدا آریسا جون و برات حفظ کنه ممنونم عزیزم. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
مامان نازنین جون
8 مهر 93 23:00
دوست جدید مبارکه الهام جووون همیشه به گشت وگذار عزیزم عجب طبیعتی والبته عجب عکسهای باحالی همیشه شاد باشین هزار تا بوس واسه آقا علیرضا(زغال اخته ی خودم)
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم جاتون سبز دوستم این نظر لطف شماست. براتون بهترین ها رو آرزو می کنم
مریم مامان آیدین
9 مهر 93 2:06
سلام الهام جون.....خدا خیلی مهربونه عزیزم....خوشجالم که دوست جدید و هم فرهنگ و هم زبونی پیدا کردی که اندکی تسکین باشه برای درد بزرگت الهام جونم اهمیت دودو رو دیدی؟؟و حتما متوجه شدی که چرا همه جا و حتی تو خرید و پاساژ و دریا و باغ و ....با خودمون حتما دو عدد دودو میبریم....برای همین سرکار گذاشتن مفیـــــــــــــــد بله عزیزم...من یه روزی همه مامانایی که همچین اسباب بازی با کلاسی برای بچه هاشون میخریدن مسخره میکردم و الان تو مترو و تاکسی و آرایشگاه!!! هم با دودو و آیدین میرم خوشحالم که بهتون خوش گذشته و خوشحالم که علیرضا جونم یه دوست خوب و مهربون و صمیمی و دست و دلباز پیدا کرده عاشق نماز خوندنشم من.....چرا حضور قلب و روح و ذهن بچه رو تو نماز خدشه دار میکنین خوب؟؟!! و اون لینک های خبری!!!عزیزم قانع نشدی؟؟؟یعنی ما جلبک نیستیم آیا؟؟!! امیدوارم یه جایی که خیلی دقیق تر حساب پس میگیرن این جوابا به کارشون بیاد!!!!!!!!!!
الهام
پاسخ
سلام عزیزمخدا همیشه خیلی بهم لطف داره مریم جان. بودنِ دوست خوبی مثل شما رو از نعمت های خدا می دونم و بابت بودنتون خدا رو شاکرم واقعا دودو یک اسباب بازی جادوییه و بچه ها رو جادو می کنه. من که همه جوره ازش مایه میذارم برای سرگرم کردن علیرضا در موقعیت های مختلف باورت نمیشه ولی وقتی دودو در دست می برمش بیرون همه اش حواسش به دودو هست و خیلی نمی تونه اطراف و رصد کنه و نق بزنه که چی میخواد آره خدا رو شکر دیگه وقتی بیرونیم تنهایی هاش کمتر آزارم می ده فدای محبتت مریم جون به امید روزی که همۀ اونا که برای حفظ جایگاهشون تقصیر و میندازن گردن اونایی که دستشون از دنیا کوتاهه، به سزای کارشون برسن
مامانی
9 مهر 93 8:09
الهام جون خیلی خوشحالم که دوباره شادی به خونه شما بازگشته و باز میهمان مجازی سفرهاتونیم
الهام
پاسخ
قربان محبتت عزیزم. خوشحالم که هستی
صدف
9 مهر 93 12:38
سلام همیشه به گردش و شادی ... خداروشکر که علیرضا یه همبازی دیگه پیدا کرد اتفاقا روزی که یاسمین رو دیدم برام جالب بود که بچه های سه تا دوست هم دانشگاهی چقدر همسن هستن . یاسمین هم خیلی دوست داشتنیه . درمورد پی نوشتتون هم بهتره سکوت کنم ...
الهام
پاسخ
سلام صدف عزیزم واقعا خدا رو شاکرم. این مدت وقتی بیرون می رفتیم و علیرضا رو تنها می دیدم واقعا دلگیر می شدم و جای خالی آوینا خیلی خیلی حس می شد به نکتۀ جالبی اشاره کردید تا به حال دقت نکرده بودمشاید علتش تو فیزیک خوندن نهفته است کاش رئیس سازمان هواپیمایی به جای آوردن این دلایل که در اوج بی منطقی بیان شده سکوت می کردند. این ططوری گناهشون کمتر بود
زهره مامانی فاطمه
9 مهر 93 13:57
خداروشکر که یه مونس وهمدم پیداکردی خواهر تواین شهر به این بزرگی خیلی وقتا بهت فکر میکنم به تو ومهدیه عزیزم .هرچند از خوبی تو پیدا بود که حتما یکی به خوبی خودت پیدا میکنی چه دوستای خوبی شدن برای هم علیرضا جون ویاسمین جون ایشااله دوستیتون پایدارباشه عزیزم
الهام
پاسخ
ممنونم زهرۀ عزیزم. خدا رو شکر که همیشه اطرافم پر از دوستان خوب بوده و همانا یکی از آن دوستان خوب زهره جون هستند شما خودت خوبی من و خوب می بینی نازنین اگه این دوستان نبودند واقعا این روزهای تهران برام به سختی می گذشت خدا رو شکر
زهره مامانی فاطمه
9 مهر 93 13:58
فدای نمازخوندت. خالهههههه قربونت بره بااون کمرت که پیدا شده
الهام
پاسخ
فدای محبتتون خاله جون عجب خالۀ نکته سنج و ریز بینی داریم ما لازم است مادرمان در انتخاب عکس دقت بیشتری به عمل آورند
مامان باران
9 مهر 93 14:13
سلام استاد.مرسی. پس اجازه بدید باز سوال بپرسم! استاداستخدامی هستیدیاحق التدریس آموزش پرورش هم هستید؟ مرسی.ببخشید
الهام
پاسخ
سلام دوستم. عضو هیأت علمی دانشگاه هستم. آموزش پرورش نیستم عزیزم. قبلا هم نبودم. این چه حرفیه،خواهش می کنم نازنینم
زهره مامانی فاطمه
9 مهر 93 14:23
واقعا متاسفم من دلالیل سقوط رو از تلویزیون هم شنیدم
الهام
پاسخ
همه مون قانع شدیمفقط خدا کنه دیگه تکرار نشه
خاله منیره
9 مهر 93 18:09
سلام الهام جان،چقدر خوشحالم که یکی از دوستان قدیمیتون رو پیدا کردین و مهمتر از همه اینکه اینقدر به هم میاینانشالا که روزهای خوبی رو کنار هم سپری کنیم.. و چقدر هم متاسف شدم بابت لینکهای اخرتون.. حسابشون با خدا روز قیامت تا ببینیم اونجا چطور میخوان توجیه کنن.. خدا خانواده کاظمی و تمام درگذشتگان حادثه طبس رو رحمت کنه
الهام
پاسخ
سلام منیره جان. خوبی؟ باز هم اول مهر آمده است و من مثل بچه دبستانی ها استرس روزهای اول و دارم و علت این که نتونستم این مدت جویای احوالت باشم همینه. ببخش رفیق خوشحالم که شما هم خوشحالی عزیزم ممنونم. خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه و خودش به حساب اونایی که نعمت زندگی کردن رو از هموطنان مون دریغ کردند، رسیدگی کنه
ناشناس
9 مهر 93 21:53
الهام جون راستش این روزها اصلا حال دلم خوب نیست، لینک هاتو که خوندم بدتر هم شدم، چرا اینقدر ما سنگ دل و بی رحم شدیم، چرا اینقدر راحت از کنار همدیگه و احساسات هم میگذریم، حالا هرکدوم به اندازه خودمون، من کارمند از دیدن خستگی ارباب رجوع دلم به رحم نمیاد و کاری که دستمه رو براش نمیکنم که وظیفه من نیست همکارم باااااااااااید انجامش بده، یا پشت سر همکارم تا میتونم میزنم، یا تا جایی که جا داره ازش سوءاستفاده میکنم، یا ... و اونی که مسئولیتی داره به این راحتی از جان دیگران میگذره.... خدااااااااااااایا بهمون رحم کن گاهی از خودم میترسم، یعنی ممکنه منم یه روز به اون جایی که این آقایون الان هستن برسم؟؟ یه زمانی شنیدم پیامبر گفته بودن: عبادت 70جزء داره و 69جزءش کسب روزی حلاله، ولی درک نمیکردم، الان که کارمندم و می بینم ثانیه ثانیه وقتم رو میتونم برای حروم کردن این روزی هدر بدم تازه معنیش رو فهمیدم دلم از دست این روزگار و آدمهاش خیلی گرفته، انقدر راحت با احساست، با شخصیتت و حتی با اعتقاداتت بازی میشه، که گاهی میمونی خدایا اینجا دیگه کجاست، همه خودخواه شدن، نهایت لطفشون اینه که در مواقعی که براشون ضرر نداری کنارت هستن، و وقتی پای منفعت خودشون پیش میاد مقابلتن، حتی دوستان چندین و چند ساله وبه اصطلاح رفیق گرمابه و گلستان... نمیدونم شاید الان حال دلم خوب نیست و دارم زیاده روی میکنم ولی اینها چیزهایی که روزانه شاهدش هستم و گاهی بی توجه بهشون رد میشم و گاهی نمیتونم... اکثرا از وظایفشون کم میذارن، از اون همکارهای خودم و احتمالا خودم، تا اون رده های بالاتر و مسئول تر خدایاااااااااااااااااااا کمکم کن تا حدی که در توانمه من ازش کم نذارم خدایا کمکم کن میترسم کم کم همرنگ جماعت بشم الهام جون میدونم همه جا ادم خوب و بد هست، و شکرخدا هنوزم انسان هایی هستن که آدم شرمنده خوبیشون میشه، ولی نمیدونم قبول داری یا نه که تعدادشون خیلی محدود شده، و تا بخوای پیداشون کنی، کلی تجربه تلخ کسب میکنی!!
الهام
پاسخ
عزیزم کاملا با شما موافقم. یه روزی یه ارزش هایی داشتیم که متأسفانه این روزها دیگه خیلی کم رنگ شدند. روزگاری همه خصلت های بدشون و پنهان می کردند و فداکاری اجر و قرب بالایی داشت ولی این روزها هر کس دزدتره و از کارش و مالِ مردم و بیت المال بیشتر می دزده زرنگ تر به حساب میاد خدا بهمون رحم کنه انسان های خوب کم هستند ولی آرزوم اینه که خدا در وجود همه مون بذر نوع دوستی رو بکاره و با تمام وجود ما رو معتقد کنه که روزی دست خداست تا برای دزدیدن روزی از دست همدیگه خودمون و به آب و آتیش نزنیم
مامان فهیمه
9 مهر 93 23:14
سلام الهام جون بهتری عزیزم
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. شکر خدا بهترم. البته تاری دید رو هنوز دارم فقط دوبینی ام برطرف شده. البته به صورتی نیست که از کارهای روزمره ام بمونم فقط دیدم دقت لازم رو نداره اول که می شینم جلوی لپ تاپ خوبم ولی بعد از چند دقیقه چشمم خسته میشه و دوتایی می بینم الان شما رو هم دوتا می بینم دکتر گفته 4-6 ماه طول می کشه تا دیدم کامل بشه یک دنیا ممنونم از احوال پرسی و محبتت دوستِ دوست داشتنی
مامان مهراد
10 مهر 93 10:21
سلام الهام جون امیدوارم چشمت هر روز بهتر از دیروز بشه و همچین بشی عقاب...
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. فدای محبتتون همواره آرزومند دلی خوش براتون هستم رفیق
مامان مهراد
10 مهر 93 10:25
همین بعد از ظهری برم و یه دونه دودو بگیرم.... انگاری واقعا به کار میاد . بقول مریم جون من هم قبلا که دست بچه ها میدیدم می گفتم چه مادر بد سلیقه ای. ولی انگاری خیای مفیده..... این اسم " دو دو" رو هم باید تو فرهنگ لغات ثبت کنیم. ان شاله همیشه به شادی و گشت و گذار
الهام
پاسخ
آره مهری جون واقعا کارسازه و موافقم که تو فرهنگ لغات اضافه بشه یاسمین قبلا بهش می گفت چرخ چرخ و حالا اونم میگه دودو
مامان مهراد
10 مهر 93 10:29
خدا رو هزار مرتبه شکر که باز هم بزرگی و کرمش رو بهمون نشون داد و دوستای عزیز و مهربونی رو در کنار شما قرار داد .... ان شاله که دوستی هاتون پایدار و جمع تون همیشه خندون باشه. برای این دایی محسن طفلی هم یه همسر خوب پیدا کنین تا بچگی تنها نباشه دیگه..... عجب خواهری هستی ها.بجنب دختر
الهام
پاسخ
خدا همیشه به من خیلی خیلی لطف داشته و بودنِ دوستان خوبی چون شما در اطرافم یک از بزرگ ترین داشته های من هست فدای محبتتون عزیزم حق با شماست. باید برم تو کارش
مامان ایمان و کیان
10 مهر 93 11:59
خدا گر زحکمت ببندد دری , ز رحمت گشاید در دیگری . خیلی خوشحالم که تو شهر غریب یه آشنای دیرینه پیدا کردین , انشاالله روزای خوبی رو با خونواده ی دوستتون داشته باشین علیرضا جون و یاسمین جون هم مثل اینکه خوب با هم جور شدن خداروشکر , اصولا فکر کنم علیرضا با جنس مخالف زود اخت میشه!!! همیشه خوش باشین و موفق
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم خدا ایمان جون و کیان جون رو براتون حفظ کنه تا به حال بهش دقت نکرده بودم تو مهد با همه دوسته ولی تو اطرافیان فقط دختر داشتیم تا به حال که خدا رو شکر باهاشون حسابی جوره
مامان فهیمه
10 مهر 93 12:34
سلام الهام جون عزیزم خصوصی
الهام
پاسخ
مامان نازنین زهرا
10 مهر 93 13:36
متن زیبایی بود وخدا شادی را توی زندگیتون جاری کنه
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم
مامان ناهید
10 مهر 93 17:01
سلام الهام عزیزم خوبید الهام جون این مدت اگه آخرین پستم رو خوانده باشید دیدید که کلی گرفتار بودم حالم هم خوب نبود نتونستم بیام بهتون سر بزنم البته پست قبلی را تمام وکمال مطالعه کرده بودم داشتم اولین کامنتو می ذاشتم که محمد رضا سیستم را خاموش کرد ومجبور شدم پاشم انشالله تو یه فرصت مناسبتر میام وفیض می برم الان باید آماده شم برم بیرون
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. بله خوندم منم متاسفانه بخاطر پا در میونی های علیرضا نتونستم کامنت مفصلی براتون بذارمبعدا میام خدمتتون ناهید جون موفق باشید دوستم
♥پرنیان♥مامان متین
10 مهر 93 17:42
سلام خانومی ایشالا همیشه ب گردش و شادی باشین ایشالا زودی سلامتی تون رو بدست بیارین... خدا علیرضاگلی رو براتون نگهداره ایشالا... دوست داشتین پیش منم بیاین خوشحال میشم تبادل لینک داشته باشیم.. منتظرخبرتونم گلم
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم از نظر لطفتون و دعای قشنگتون به روی چشم. دوستی با شما برای من و علیرضا باعث افتخاره. حتما شما رو لینک می کنم
مامان علی
10 مهر 93 19:26
نمیدونم نظرقبلیم ثبت شد یانه!اگرنه که باید دوباره بنویسم!
الهام
پاسخ
بله عزیزم ثبت شده. میام پیشتون
امیرمهدی کوچولو
11 مهر 93 10:46
علیرضا جون خوشحالم که دوست جدید پیدا کردی ایشالا همیشه بهت خوش بگذره
الهام
پاسخ
ممنونم دوست خوبم
♥پرنیان♥مامان متین
11 مهر 93 10:49
سلام دوستم خوبین؟ مرسی از حضورتون
الهام
پاسخ
سلام عزیزمفدای محبتتون
مریم(مامان کیان)
11 مهر 93 17:09
سلام الهام جون خوشحالم که حالتون بهتره البته منظورم حال روحیه ..... البته این و قبول دارم و مطمئنم که حالا حالا ها زمان میبره تا خوبتر بشین اما خوب ورود یه دوست جدید و یه همبازی خوب برای علیرضا یعنی شروع یه دوره روزهای خوب و خاطرات قشنگ
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم ار لطفت رفیق بله واقعا بی تاثیر نیست و واقعا برامون لازم بود. اتفاقا امشب هم خونۀ لیلا بودیم و علیرضا کلی با یاسمین بازی کرد. تازه الان برگشتیم بابت خصوصی تون هم واقعا ممنونم از نظر لطفتون. از این پس میرم تو خط اجرای موارد
مامان فهیمه
11 مهر 93 18:02
سلام الهام جون خصوصی
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. ممنونم با اجازه تون نظرتون رو تو پست مربوطه ثبت و پاسخ دادم
مامان عليرضا
11 مهر 93 23:38
سلام دوست جون خودم الهام جونم.از صمیم قلبم برات خوشحالم که یه دوست و مونس خوب قدیمی همراه روزهای زندگیت شد. به نظر من مهدیه خدا بیامرز که از عمق اندوهت با خبر بود لیلا رو برات فرستاد(البته در اینکه اینا همه کار خداست شکی نیست ولی به نظر من دعای مهدیه و درخواست اون پشتش بوده) قربون علیرضای عزیزم برم که دودو باز شده مثل آیدین.منم چند وقتی هست که برای علیرضا دودو خریدم ولی قدرشو نمیدونه علیرضا جون راستی دوست جدید مبارک.دوستیتون تا ابد پایدار باشه خاله جون با خوندن لینکها دوباره دلم گرفت و دوباره اشک ریختم.منتظر بودم ببینم اینبار چی میگن که خب خدا رو شکر قانع شدم.تو هم قانع شو اصلا همه ی مردم باید قانع بشن مگه کار دیگه ای هم میتونیم بکینم من به این قضیه که میگن دنیا دار مکافاته واقعا ایمان دارم.خدا خودش جواب این عزیزان پاسخگوی مردم رو میده میبوسمتون عزیزم راستی منم با ته نظر مامان مهراد موافقم(آخرین نظر بود توجهم رو جلب کرد)دختر خوب خواستی خبرم کن
الهام
پاسخ
سلام عزیزم بله خدا رو واقعا شاکرم الهام جون و واقعا با حرفت در مورد دعای مهدیه موافقم. راستش لیلا روزی که من و دید شماره مو گرفت و بعدش مرتب بهم زنگ میزد که با هم رفت و آمد کنیم ولی من فکر می کردم تعارف میزنه و البته حس و حال رفت و آمد هم نداشتم. تا همون شب که فرداش قرار بود برم کلینیک (و مجبور شدم بخاطر علیرضا با لیلا تماس بگیرم و علیرضا رو ببرم خونه شون) مهدیه و مجید آقا رو تو خواب دیدم. من یک جفت کفش همراهم بود که اونو تو چمدون مهدیه میذاشتم و مجید آقا اون کفش و به من بر می گردوند چند بار این کار تکرار شد و آخرین بار هم کفش رو تو وسایل خودم دیدم. خوابی که بعدا که به دنبال تعبیرش رفتم دیدم به دیدن یک دوست قدیمی بر می گرده. و من از رفت و آمد با دوست قدیمی خودم لیلا امتناع می کردم و مجیدآقا و مهدیه بهش اصرار می کردند. هنوزم خوابشون و می بینم و علیرضا در بیداری اونا رو می بینه. یه روز که از خواب عصر بیدار شده بودیم ولی هنوز دراز کشیده بودیم علیرضا کنارم دراز کشیده بود دیدم به سقف خیره شده و لبخند معنی داری می زنه بهش گفتم "به چی میخندی" گفت "به آینا" گفتم "آوینا کجاست" گفت "بادا (بالا)" یه شب هم که تازه چشمم و عمل کرده بودم و درد داشتم کمپرس یخ گذاشته بودم و روی متکا دراز کشیدم. علیرضا هم کنارم دراز کشیده بود. من درگیر دردم بودم که دیدم داداشم با صدای خندیدن علیرضا از خواب بیدار شده و به علیرضا میگه " علیرضا به چی می خندی؟" تازه متوجه شدم که علیرضا به سقف خیره شده و بلند بلند می خنده مدتی خندید و بعد ازش پرسیدم "به چی می خندی علیرضا؟" گفت "به خاله، مامان آینا" .خنده اش درست مثل همون وقت هایی بود که مهدیه براش دست میزد و یا شکلک در می آورد و علیرضا بلند بلند می خندید. همیشه اینا رو تو فیلم ها می دیدم ولی فکر نمی کردم حقیقت داشته باشه ولی الان واقعا بهش اعتقاد پیدا کردم یا همین هفتۀ قبل که خواب مهدیه رو دیدم که درخواستی ازم داشت و چون شب اول خوب متوجه منظورش نشده بودم دوباره چند شب بعد خوابش و دیدم و خدا رو شکر با پیگیری متوجه منظورش شدم و درخواستش و انجام دادم. واقعا بین آدم هایی که دلشون به هم نزدیکه حتی بعد از مرگ ارتباط وجود داره... خدا رحمتشون کنه. روحشون شاد و قرین رحمت الهی... تمام مسیر رفت و آمدمون به خونۀ لیلا همون مسیر رفت و آمدمون به خونۀ مهدیه ست با اختلاف چند کوچه و من و همیشه دلگیر می کنه رفیق اتفاقا در مورد پیشنهاد مهری جون با داداش صحبت کردم و ایشون یک لبخند ملیح به بنده تحویل دادند! حتما باید زور بالاسرشون باشه خواهر باید خودم آستین هام و بالا بزنم حالا جدای از شوخی ممنون از لطفت الهام جون. ایشون اکی بدن من حتما مزاحم شما میشم. کی مطمئن تر از شما.
مامان(سیدحسین )
12 مهر 93 0:22
سلام دوست عزیز،ماشاالله پسرخیلی نازی داری به ماهم سربزنیدخوشحال میشیم راستی باتبادل لینگ موافقی؟
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. ممنونم از محبتتون به روی چشم دوستی با شما برامون باعث افتخاره
زهره مامانی فاطمه
12 مهر 93 13:00
علیرضا جونم به مامانیت بگوووووووو نمیخواد دقت کنه تو انتخاب عکساااااا اتفاقا من عاشقه همون عکسم
الهام
پاسخ
باشه خاله جون
خاله منیره
12 مهر 93 19:46
به به بوی عروسی میاد،عروسی خوبه دوست میداریم من هم تو تیم دختر پیدا کنون دعوت؟!
الهام
پاسخ
ایشالاخان داداش رضایتشون و اعلام کنند ما بدمون نمیاد چرا که نه؟ یه خانم خوب و مهربون و فهمیده مثل خودتون پیدا کنید
مامان عليرضا
13 مهر 93 15:49
عجب!چه جالب.واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. خدا ایشالا که رحمتشون کنه. این جور جاهاست که آدم متوجه عظمت و بزرگی خدا میشه.
الهام
پاسخ
بله الهام جون اینایی که تو فیلم ها نشون میده همه اش عین واقعیته این خواب آخری که من دیدم و مهدیه ازم درخواستی داشت خیلی جالب بود خدا رحمتشون کنه
مامان هدیه
13 مهر 93 16:01
به به الهام خانم عزیز که با کامنتتون در وبم واقعا خوشحالم کردین ممنون عزیزم انشالله که زندگی برشما هم همین باشه و تن شما و همسرگرامیتون سالم باشه و سایتون همیشه بالاسرکوچولوی نازتون باشه و خدا براتون حفظش کنه
الهام
پاسخ
خواهش می کنم هدیه جان. تو پرسش و پاسخ براتون کامنت گذاشتم گفتم شاید سر نزنید تووبتون هم ثبت کردم. وظیفه ست. ایشالا هر جا که هستید خوش باشید. کار خوبی کردید که از فضای مجازی فاصله می گیرید هدیه جان. اونم با همۀ آزردگی های روحی که براتون پیش اومد و اذیت شدید. من همیشه به دانشجوهای خودم هم میگم شماها تو یک سنی هستید که وقت کار و تلاش و درس خوندنتون هست. واقعا حیفه وقت تون رو این جا تلف کنید و چشمتون و ضعیف و آزردۀ دنیای مجازی کنید. ایشالا از وقت تون به بهترین نحو استفاده کنید. برای وارد شدن در دنیای مجازی همیشه وقت هست. ایشالا ازدواج موفقی داشته باشید و وقتی به خاطر کودکتون ناچار به وقت گذروندن تو خونه شدید وارد دنیای مجازی هم میشید براتون دنیا دنیا خوشبختی رو آرزو می کنم
مامانی فاطمه
14 مهر 93 8:17
سلام الهام جون عیدت مبارک صبحت بخیر .با اجازت جواب کامنت مامان علیرضا جون رو خوندم .اینقدر دلهاتون بهم نزدیک بوده مطمئن باش که حتما تعبیر خوابت همین بوده. چقدر خوبه که حواسشون بهتون هست قربون علیرضای عزیزم برم که به آوینا جون میخنده ایشااله که عمر هزار ساله داشته باشید عزیزم روحشون شاد وخدارحمتشون کنه
الهام
پاسخ
سلام زهره جونعید بر شما هم مبارک و صبحتون خوش روزی که خواب و دیدم قرار بود برای مشاورۀ قبل ازعمل چشمم برم. خیلی نگران بودم و صدقه دادم که نکنه تعبیر خوبی نداشته باشه ولی بعد که برگشتم خونه تعبیر خوابم و از چند منبع معتبر چک کردم و دیدم به دیدن لیلا بر میگشته و امتناع من و اصرار مهدیه و مجید آقا. باورت نمیشه وقتی مهدیه رفت تا چند وقت به شدت احساس تنهایی می کردم و کم مونده بود افسردگی بگیرم...این که شاید هرگز نتونم دوستی با فرهنگی نزدیک به خودم و نگاهی نزدیک پیدا کنم به شدت من و ناراحت می کرد و دچار دل مردگی!وقتی بیرون می رفتیم و تنهایی های علیرضا رو می دیدم باز بدتر می شدم... خدا لیلا رو رسوند ممنونم زهره جون. ایشالا
مامانی
15 مهر 93 10:24
سلام الهام جون یادمه قبلا درمورد سی دی های دانشمند کوچولو باهم حرف زدیم، ولی کامنتش رو پیدا نمیکنم شما همه سی دی هاشو داری؟ راضی هستی؟ سوالم تو پرسش و پاسخ رو خوندی؟
الهام
پاسخ
سلام عزیزم بله من سی دی ها رو از اینترنت گرفتم ولی علیرضا بهشون علاقه ای نشون نداد. منم دیگه براش نذاشتم. ولی اصلا جذاب هم نبود. سوالت و نخوندم. من یکشنبه و سه شنبه و چهارشنبه دانشگاهم و تازه اومدم. من از تراشه های الماس راضی ام خیلی زیاد
مامان ناهید
15 مهر 93 21:59
سلام الهام جان خوبید بلاخره موفق شدم بیام این پست را تمام وکمال مطالعه کنم این پست هم خیلی عالی بود خیلی قشنگ بیان می کنید که آدم دلش نمیاد نیمه تموم رهاش کنه الهام جون چقدر خوشحالم که دوست قدیمیتونو بعد 8 سال پیدا کردید با اینکه هیچ کس نمی تونه جای مهدیه جون وخانواده شو بگیره اما این دوست می تونه یه کم از اون دلتنگیهایی که داری دورت کنه وعلیرضا جون هم یه دوست خوب پیدا کرده الهی هم دوستتون وهم شما ها 200 سال زنده باشید وبتونید همینجوری از در کنار هم بودن فیض ببرید خیلی خوشحال شدم مخصوصآ که علیرضا دیگه تنها نیست وبا یاسمین جون خیلی جوره فدای هردوتاشون
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. می دونم خیلی گرفتاری و خدا می دونه انتظار ندارم وقتت رو با خوندن خزعبلاتی که می نویسم تلف کنیهمیشه بیش از حد بهم لطف داری نازنینم بله واقعا تو این دلگیری لیلا به دادم رسید. گرچه اونم حال و روزش بهتر از خودم نبود برای علیرضا که خیلی عالی شده... هر چقدر از آوینا کتک خورد الان تو دوستی با یاسمین فرمانروایی می کنههمیشه بهم میگه بریم خونۀ آوینا بهش میگم باشه... بعد که بهش میگم بریم خونۀ یاسمین میگه نه خونۀ آوینا آوینا رو با همۀ ناسازگاری هایی که با هم داشتند خیلی دوست داشت. من هنوزم قصه های آوینا رو براش تعریف می کنم و قصه هاش رو هم خیلی دوست داره
مامان ناهید
15 مهر 93 22:03
الهام جون تفریحتون تو کوهسار مارا هم هوایی کرد انشالله همیشه به گردش وتفریح باشید این نماز خواندن بچه ها چقدر زیباست وبی ریاست دوستشون دارم چقدر برام جالب بود از نگاه کردن به این دووروجک سیر نمیشم الهی زنده باشن الهام جون من رفتم لینکهار خواندم چقدر متاثر شدم
الهام
پاسخ
ایشالا هوا خنک تر میشه و شما می تونید برید بیرون و خوش باشید. در حالی که ما به علت سرد شدن هوا خونه نشین میشیم واقعا زیباست و بی ریا ممنونم عزیزم حق داری عزیزم. دیروز تیتر اول روزنامۀ همشهری این بود که چند نفر که قبلا خراب بودن این هواپیما رو تذکر داده بودند یک هفته قبل از حادثه از هواپیمایی اخراج شدند. اگه این قضیه درست باشه با پیگیری می تونند کسانی که نعمت زندگی رو از 40 نفر گرفتند، مجازات کنند.
مامان ناهید
15 مهر 93 22:04
الهام جان راستی چشمتون بهتر شده؟ انشالله خدا سلامتی کامل بده علیزرضا جون را هم ببوسید
الهام
پاسخ
ممنونم از احوالپرسیت ناهید جون خدا رو شکر خوبم فقط وقتی پشت سر هم ازش کار می کشم کمی تاری دید پیدا می کنم و دو بینی که البته دکتر گفته طبیعیه فدای محبتت. فاطمه جون و محمد رضای عزیزم و می بوسم
بهار
16 مهر 93 16:18
خیلی دلم سوخت.جون قیافه اون بچه رو توی تی وی دیدم بعد حادثه.با بدن سوخته و صورتی وحشتزده.الان دوباره چهرش اومد تو ذهنم.حالا اون یتیم شده.اشک مجالم نمیده.باید ادم خودش مادر باشه و بچه نوزاد داشته باشه تا درک کنه من چی میگم.همون شب که تو اخبار دیدمش تا چند روز گریه میکردم تازه اون موقع والدینش زنده بودن
الهام
پاسخ
حق داری بهار جان. واقعا ناراحت کننده ست. واقعا تا آدم حس مادرانه رو نداشته باشه نمی تونه درک کنه
مامان ناهید
17 مهر 93 3:59
الهام جون ممنون که اینقدر با حوصله جواب کامنتامو دادی خدارا شکر که چشمتون بهتره
الهام
پاسخ
خواهش می کنم عزیزم. وظیفمه ممنونم که بهم سر می زنی و جویای احوالم هستی
مامان کورش
17 مهر 93 14:11
الهام عزیزم من همین الان متوجه این اتفاق بد شدم تسلیت میگم عزیزمخیلی سخت و غم انگیزه خدا روحشون رو قرین ارامش گرداند علیرضا جون خوشحالم دوست خوبی پیدا کردی خدا کریمه و خودش مرحم دلای زخم خوردست شاد باشی گلم
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم. خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه و ممنونم بابت دعای قشنگتون