علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

آب... آب، زندگی!

1393/7/1 11:14
نویسنده : الهام
2,367 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه ای که گذشت را به دیدار طبیعت لتیان رفتیم... از آخرین باری که به لتیان رفته بودیم مدت ها می گذشت و دیدار ما با سد لتیان و تمامِ زیبایی هایش را در تعطیلات عید فطر اینجا خوانده ای.

جمعۀ گذشته و پس از مدت ها از خانه بیرون زدیم و بدون هیچ برنامه ریزی از پیش تعیین شده ای فرمان ماشین را به سمت جاجرود پیچانده و در مجاورت رودخانۀ خالی از آبی که به سد منتهی می شد مستقر شدیم.

و با تمامِ وجود دردِ بی آبی و کم آبی را حس نمودیم...

نماز خواندنِ شیرینِ ما در معیت دایی محسن مان + ماجراهای کم آبی و بلوری شدن اینجانب + خوابِ شیرین و همزیستی مسالمت آمیزمان با پشه ها را در ادامۀ مطلب ببین...محبت

در طول مسیر ما مثل همیشه و به سبک دایی محسن و مادرمان با آقای خواننده هم نوا شدیم...و همانا آقای خواننده جناب "اِبی" می باشند که از خوانندگان مورد علاقۀ بابایمان و البته جدیداً مشخص شده است از خوانندگان مورد علاقۀ اینجانب می باشند. طوری که در مسیر رفت مان به زاهدان صدای احدی به جز جناب ابی جرأت پخش شدن را نداشت و ما مرتب اُرد می دادیم که "آقا بخونه!" و این گونه شد که به وقت رسیدن به زاهدان از شدت گوش دادن به صدای ابی در یک مسیر طولانی، همگان و حتی بابای ابی دوست مان، گلاب به رویتان اِبی بالا می آوردند سبزخندونک و وقتی اِبی جانمان تکرار می کرد که "من عاشق توام یک لحظه شک نکن" ما نیز آن را با تمام وجود تکرار می کردیم و حالا خدا می داند ما عاشق چه کسی هستیمخندونک

و ما به جاجرود رسیدیم. به علت خنک شدن هوا در روزهای آخرِ تابستان مسیر خیلی شلوغ بود و پر بود از چادرهای مسافرتی و خانواده هایی که از منزل بیرون زده بودند. ما مثل همیشه خیلی بالا رفتیم و دقیقا زیر آخرین پلی که به سد منتهی می شد اُتراق کردیم...

دقیقا نمی دانیم فصل تخم گذاری پروانه ها چه زمانی ست ولی آنقدر پروانه در اطراف مان دیدیم که تصورمان آن بود که تعداد زیادی پروانه با هم متولد شده اند! بسیار زیبا بودند ولی بیش از آن که توجه ما را به خود جلب کنند توجه مادرمان را به خود جلب نموده بودند و مادرِ ما که در یک مدت طولانی دل و دماغ دست زدن به دوربین را نداشته است (همین یک ماه و خورده ای برای مادرِ همیشه دوربین به دستِ ما خیــــــــــــــــــلی به حساب می آیدخندونک) چپ و راست از پروانه ها عکس می انداختند و البته همین یک عدد عکس به خوبی به ثبت رسید که آن هم نمایانگر زیبایی روی بال های پروانه نیست...(عکس سمت راست) عکس سمت چپ نیز به دلیلِ زیبایی خاصش میهمان این صفحه شده است.

با وجود خشک بودن مسیر رودخانه نسیم خنکی می وزید که بوی آب و بوی زندگی می داد! و صدای ما و خانوادۀ دیگری که دو عدد نی نی داشتند و درست روبروی ما نشسته بودند زیر پل می پیچید و ما را از فریاد زدن و خندیدن سرکیف می نمود!

و مادرمان ما را از دور می بینند که داریم داخل یک فرورفتگی سنگ پراکنی می کنیم و از آن جا که از علاقۀ ما به سنگ انداختن در آب آگاه هستند با خود می اندیشند که " این بچه هم نابود شد رفت! لابد سراب می بینه" تعجب

و تست سلامت ایشان را بر آن می دارد که به محل نزدیک شوند... بله! همان آبی که هر سال در تمام مدت سال جاری بود و به سد ختم می شد حالا همین اندازه اش باقی مانده است و این جاست که باید آن چه را که اخبارِ تلویزیون می گوید و همانا آن کمبود بی حد و اندازۀ آب است جدی بگیریم! البته مقدار ناچیزی آب نیز زیر این پل بود که در حد و اندازۀ شنا کردن و آب خوردن چند هاپو بود! و بسی توجه ما را به خود جلب نموده بود! آخر ما فکرش را هم نمی کردیم که هاپو قابلیت شنا کردن داشته باشد!گیج

مدتی ست دایی محسن مان هنر به خرج داده و یک عدد توپ خریداری نموده اند تا به وقتِ بیرون رفتن با آن والیبال بازی کنند... البته این مشزوط به این است که اینجانب دست از سرِ توپ مادرمرده برداریم! و البته ما قادر به این کار نیستیمشیطاندر همین راستا مُدام دایی محسن مان به دنبالِ توپ گران قیمت خود بودند تا از آسیب های احتمالی در امان باشد... و این ما هستیم که ابتدا توپ را از سرازیری به پایین پرتاب می نماییم و با وجود تلاش دایی محسن مان توپ دقیقاً می رود همان جا که هاپوها قبلا شنا کرده اندسبز و البته که تلاش های بابا و دایی محسن مان برای بیرون کشیدن توپ از آبی که یک طرفش به پل محدود می شود کاری طاقت فرساست و بعد از تلاش های فراوان عاقبت توپ به کنار آب می آید و دایی محسن مان حجم عظیمی از آبی را که همراه برده بودیم صرف شستشوی توپ سگی (خنده) و البته دست های خود نمودندخسته

و این ما هستیم در آستانۀ هنرنمایی و قِل دادنِ توپ به سمت پایین و آغاز درد سرِ بزرگ! و بعد از به آب دادنِ دسته گل در عکس سمت چپ در حال اعتراض هستیم که چرا توپ در جهت قانون جاذبه حرکت نموده است و به پایین روان شده استعصبانی

ما که همیشه عادت داشته ایم با رفیق همیشگی مان آوینا جان بیرون برویم و این روزها تنهایی بدجور ما را می آزارد به سمت نی نی های مستقر در آن طرف پل رفتیم و با ایشان اعلام دوستی نمودیم... ولی بیش از آن که نی نی ها با ما دوست شوند بابای نی نی از ما خوشش آمد و با ما دوست شد و امروز که مادرمان در حال مرور عکس های آن روزهاست ما کنارشان نشسته ایم و در حالی که با شیرین زبانی خاطرات آن روز را مرور می نماییم، اعلام می داریم که عمو به ما آبمیوه، شکلات، جگر و گوشت داده است و ما نیز چیپس مان را با نی نی های ایشان به اشتراک گذاشته ایمفرشته و فقط همین خوردنی هاست که از دیدارمان با عمو و نی نی ها در ذهن مان جاوادنه مانده استخندونک

عمو و نی نی ها نهارشان را خوردند و عزم رفتن کردند در حالی که ما و خانواده مان هم چنان نشسته بودیم و بابایمان پیام های وایبر را می خواندند و خداوند وایبر را با ذهن خلاق نویسندگان پیام ها از ما نگیرد... و دایی محسن مان نیز طبق معمول به نقطه ای خیره شده بودند و طبق معمول در حال ارزیابی بحران خاورمیانه بودندخندونک و جای عمو مجیدمان این وسط خالی بود که بحثی از فوتبال به میان بکشندغمگین مادرمان هم که لحظه ای شاد و سرحال در مقابل دیدگانمان ظاهر می شوند و عکس می گیرند و آواز می خوانند و به یک باره سکوتی سهمگین بر ایشان چیره می شود و تا این وضعیت را می بینیم همگی می دانیم که مادرمان در حال فکر کردن به خاله مهدیه و آوینا جانمان می باشندغمگین یادشان گرامی!

عاقبت و در پی اعتراض های مادرمان دایی محسن مان عزم جوجه پزی می کنند و مادرمان عزم به سیخ کشیدنِ جوجه را و در این بیرون رفتن ها بر ما ثابت شده است که اصرارِ بابایمان به بیرون رفتن با دایی محسن مان از همان جهت است که ایشان در آتش افروزی و جوجه پزی و چای آتیشی یدِ طولایی دارند و سرزندگی بی حد و اندازه ای... خدایت حفظ کند دایی محسن جان...برایمان بمانی... محبت

و به واسطۀ همین بیرون رفتن ها ما نیز علاقۀ وافری به جوجه پزی داریم و گاهی به خدمت مادرمان شرفیاب می شویم و عنوان می کنیم:" علی ریضا جوجه کباد درست کردفرشته" و وقتی مادرمان برای خوردنِ جوجه کباب می آیند متوجه می شوند که ما جوراب های یک بینوا را که همانا بابایمان می باشند دراز به دراز روی تخت و یا روی یک پارچه پهن نموده و به آن ها عنوان "جوجه کباد" می دهیم و کلی هم شادیمخنده...و بعد از سفرمان به زاهدان و ماندنِ یک روزه در جوار مهلا نوۀ عموی بابایمان که بسیار مهربان بودند و با ایشان آش می پختیم ما نیز در آش پزی حرفه ای شده ایم و تا چشم مادرمان را دور می بینیم مقداری پارچه و یا دستمال کاغذی را نرم نموده و داخل یک قابلمه و در صورتِ نبودِ قابلمه داخل یک دستمال می ریزیم و از مادزمان می خواهیم آن را بخورند و تازه حتما باید بگویند که آش مان بسیار خوشمزه شده است و الّا حسابشان با کرام الکاتبین استخنده و البته آشی که محصولِ عشق باشد بسی خوشمزه می نمایدفرشته

...و وقتی دایی محسن مان برای تهیۀ هیزم بر بالای درخت می رود تا شاخه های خشک را جدا کند و ضمنِ سبک نمودن درخت برایمان چای آتیشی درست کند با تعجب ما رو برو می شود و ما رو به مادرمان دقیقاً در حال ادای عبارت "دایی محسن بادا (بالا) درخت رفت" هستیم آن هم با لحنی که گویی دایی محسن مان خطایی کرده است و مستوجب تنبیه استنه

به علت عقب ماندن از ثبتِ سلسله مراتبِ رشدمان در این مدت لازم است در همین پست عنوان کنیم که اینک ما تمامی کلمات را با تلفظی درست ادا می کنیم طوری که همه منظورمان را می فهمند و جمله هایمان از حالت تلگرافی خارج شده است فقط هنوز از کسره ها و برخی حروف ربط به وقتِ مناسب استفاده نمی کنیم ... مثلا به جای عبارت :"دایی محسن بالای درخت رفت" می گوییم:" دایی محسن بالا درخت رفت" و یا وقتی قصد ادای "مامان و بابا و علیرضا سوارِ قطار شدند" را داریم این گونه بیان می کنیم:" مامان بابا علیریضا سوار قطار شدند" و کلا "واو" ها و "کسرۀ سوارِ" را حذف می نماییمدرسخوان

و به شدت به گشت و گذاری مستقلانه در محیط اطراف پرداختیم... و عجیب بستر رودخانه را پر از زباله یافتیم طوری که در عکس های زیر نیز می توانی عمق فاجعه را درک کنی! و واقعا تأسف بار است... اگر هر یک از ما زباله های خود را در نایلون ریخته و به سطل های زباله ای که بالای پل نصب شده ببریم اوضاع این گونه نخواهد شد که مادری دلِ آن را نداشته باشد به فرزندش استقلال بدهد که اندکی در فضای اطراف قدم بزند و مرتب نگرانِ نرفتنِ شیشه به پایش باشد! لااقل اگر ظرفی در پیک نیک شکسته می شود آن را به سطل زباله منتقل کنیمقهر

خلاصه این که گشت و گذار در فضای اطراف ما را تبدیل نمود به یک کودک بسیار پَلَشت که همگان از دیدنِ پاهای ما در این پوزیشن قرار می گرفتند:"سبز" و البته چاره ای نبود چون ما آبِ زیادی همراه نداشتیم و دایی محسن مان همان ابتدای کار حجم زیادی از آب را صرف شستشوی توپ سگی نموده بودند و حالا آبِ زیادی برایمان نمانده بود تا صرف شستشوی پاهای ما شود و مادرمان فقط دست و صورت ما را با آن تمیز نگه می داشتند و از آن جا که لازم است نبودِ آب و ایجاد پلشتی به خوبی درک شود این هم عکس های روی نشستۀ ماخندونک:

و نتیجۀ اخلاقی این که اگر کودک خود را به جنگل می برید حتما شلوار بلند، لباس آستین بلند، جوراب، و کفش صرفاً بسته برایش برگزینید و به او بپوشانیددرسخوان

و این هم بابای ما که از حداقل امکانات برای خواب بعداز ظهرش بهره می گیرد!(شیشه آب خالی زیرِ سرِ بابایمان را داشته باش!)

و در مرحلۀ شستشوی بعدی ما مالک یک عدد هلو شدیمخوشمزه و طی هلو خوری مجدداً از پوزیشنِ هلویی که قبل از هلو خوردن داشتیم، درآمده و پوزیشن پلشتی اختیار نمودیمسبز آثار خاک روی لباس مان نیز نشان از توپ دوستی مان دارد و ما قادریم با فریاد و نق زدن زورمان را به دایی محسن مان نشان داده و توپ را برای خودمان بخواهیم و آن را بغل کنیمشیطان

و اما در حالی که به وقتِ نماز خواندنِ مادرمان خود را در مقابلِ ایشان نقش بر زمین می نماییم تا مانع رکوع و سجود شویم و توجه ایشان را جلب نماییم! و به وقت نماز خواندنِ بابایمان از سر و کولِ ایشان بالا می رویم! حالا و به وقتِ نماز خواندنِ دایی محسن مان با ایشان همراه می شویم و سریعاً یک تخته سنگ(!) را از روی زمین برداشته و کنارِ ایشان به نماز می ایستیم!

جالب این جاست که همان ابتدا که به لتیان رسیدیم ما سریعاً یک سنگ برداشته و مشغولِ نماز شده بودیم چون قبلترها دیده بودیم خانواده مان برای اقامۀ نماز در بیرون از منزل از سنگ استفاده می نمایندعینک و قدقامت الصلوه می گوییم و تکبیره الاحرام و دست های خود را می اندازیم و اگر چه دایی محسن مان بعد از انداختنِ دستش هرگز دستش را تکان نمی دهد ولی ما به سبک بابایمان که قبل ترها دستشان را به وقت انداختن تکان می دادند، مقلّد بی چون و چرا بوده و آنقدر در این مدت این کار را با اغراق انجام داده و هنوز هم می دهیم که بابایمان را از رو برده ایم و دیگر حواسشان بدجور به تکان های دست شان هست دلغکخندونک

حالا اگر مادرمان با دوربین شان، اجازه دادند که دایی محسن بینوایمان بفهمند چه می خوانند؟!شیطان

کفش های ما را داشته باشفرشته

و وقتی با تعقیب مهرها، ما به تفاوت مهر خودمان با مُهر دایی محسن پی می بریم و در یک حرکت غافلگیرانه جای مهرها را به هم عوض می نماییمشیطان و مدیونی ما را مشغول به کاری جز نماز خواندن تصور کنیخندونک

و سایر حرکات آکروباتیک نمازی ماخندونک و مدیونی اگر ما را مردم آزار تصور کنیخندونک و آی پلشتی بر عقب شلوارمان بیداد می کندخندونک مانند بسیاری از نظیف ها ما و خانواده مان نیز از پاکیزگی خوشحال می شویم ولی بر خلاف خیلی از نظیف ها خیلی زود نبودنِ آب و کمبودش را درک می نماییم و مادرِمان معتقد است دنیا آنقدر ارزشمند نیست که بخاطر مقداری خاک و خُلِ بی ارزش که به شلوارمان چسبیده است پیک نیک را کوفتِ فرزندشان نمایند و با امر و نهی های ممتد اوقات خود و همراهان را خورد و خمیر نمایند...خندونکعینک

و این همان پسر پلشت است وقتی خودش را برای مادرش لوس می نماید و البته که عزیز و گرانقدر استبوس

و ما و بابایمان مستقر زیر پل و آماده برای والیبال غروب هنگام مانزیبا و ما اینگونه توپ را در آغوش می گرفتیم که حال و روز سر و صورت مان مرتب به وضعیت اضطرار در می آمد و آب می طلبیددرسخوان

و بابا و دایی محسن مان در حال بازی و البته مادرِ چشم سفید و البته خیرۀ ما نیز تا دقایقی قبل از ثبت این عکس با چشمانِ لیزر خورده و دیدی تا به تا و در معیت یک عدد عینک آفتابی که این روزها جز لاینفک وسایل همراهشان است، مشغول بازی بودند و به دنبالِ توپ بالا و پایین می پریدندخندونک

خانواده ای که کمی آن طرف تر اتراق نموده اند و می توانی در عکس سمت چپ آن ها را ببینی، دقایقی قبل همسایۀ ما شده بودند و صاحب یک عدد "آقاپسر" بودند که صاحب یک توپ بود و ما از ایشان خواستیم با ما بازی کنند آخر خانوادۀ خودمان توپ را از ما دریغ می نمودند و ما در بازی والیبال بزرگ ترها نقش یک عدد توپ جمع کن را داشتیمقهر

مدتی گذشت و همسایه بلال پختند و برای ما هم بلال آوردند و ما مشغول بلال خوردن شدیم و بعد از بلال خوری بدون این که مهلت دهیم همان اندازه آبی که باقی مانده بود صورت مان را لمس کند در یک اقدام غافلگیرانه سر به زیر انداخته و به سمت خانوادۀ آقا پسر به راه افتادیم و حالا مادرِ ما را این گونه تصور کن:"خجالتخجالتخجالتخجالتخجالت.... به توان n"

حالا پاهای کثیف مان که بماند صورت و دست هایمان نیز بلالی و بسی نامرتب شده بودسبز خلاصه این که با همان دست ها در معیت "آقا پسر" پفک هم خوردیم و در حالی که خانواده مان بدجور از رو رفته بودند بساط والیبال را جمع نموده و فرار را بر قرار ترجیح دادند و ما نیز وقتی ایشان را در آستانۀ رفتن دیدیم آقا پسر را ترک کرده و با بی میلی با پفک ها وداع نموده و به جمع خانواده مان برگشتیم...خوشمزه

با رسیدن به ماشین و مرتب کردن صندوق عقب متوجه حصور یک عدد بطری آب شدیم و از آن جا که خوشبختانه چند دست لباس تمیز نیز همراه مادرمان بود سر و دست و صورت مان را حسابی صفا دادند و ما هم بسی سر کیف شدیمزیبا و خدای را سپاس که خانوادۀ همسایه نیز تا مرتب شدن مان و تعویض لباس عزم رفتن نمودند و ما را با لباس و سر و صورت تمیز نیز دیدند و الّا خدا می داند چه تصوری از ما در ذهنشان نقش می بستخندونک

بعد از به راه افتادن در طول مسیر کنارِ دریاچه توقف نداشتیم و مستقیم در جاجرود و مسجد جاجرود پیاده شدیم و طبق معمول همگان سر و صورت خود را به آب زدند و جایت خالی بستنی خوردیم و به راه افتادیم...البته به منزل نرفتیم چون هنوز خوراکی هایمان تمام نشده بودخندونک بابای ما آنقدر جوجه خریده بودند که برای شب هم غذا داشتیم پس طبق معمول بطری های خالی را پرآب نموده و عازم سرخه حصار شدیمخندونک

 

و این ما هستیم در پوزیشن مرتب شده که پس از به راه افتادن از جاجرود روی صندلی عقب به خواب رفته ایم... آنقدر خسته بودیم که تمامِ مدت حضور خانواده مان در سرخه حصار ما خواب بودیم... البته در خواب تغییر پوزیشن نیز داده بودیم و ساعتی بعد بر کف ماشین پلاس شده بودیم و به سبکی جنتلمنی خوابیدن اختیار کرده بودیمخندونک... سر و صورت مان نیز کمی تا قسمتی طعمۀ پشه ها شده بود و البته ما آنقدر خسته بودیم که متوجه حضورشان نشده بودیم...

 

خلاصه اش این که صرفه جویی کن رفیق! و الّا این روی پلشتی که دیدی روی هر روزۀ ما و نیز روی هر روزۀ دلبندت خواهد شد! تازه اگر از فرط تشنگی نمیریم و بی آبی ما را نکشد!

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

پی نوست اول: بحران آب جدی ست! خیلی جدی تر از آن که فکرش را بکنی و این را ما درک می کنیم که این روزها به سد لتیان، یکی از منابع عمدۀ تأمین آب پایتخت، سر زده ایم و آن را با میزانِ آب سالِ قبلش مقایسه نموده ایم... مهرماه و آبان ماه سال گذشته که ما به لتیان رفته بودیم  مسیر رودخانه آنقدر پر آب بود که ما و آوینا جانمان اجازه نداشتیم لحظه ای کنار آب تنها بمانیم که مبادا آب ما را با خود ببرد! و افسوس که امسال نه آبی هست و نه آوینا جانمانغمگین...

پی نوشت دوم: بازدید مهرماه سال گذشتۀ ما از سد لتیان را اینجا ببین و بازدید آبان ماه مان را اینجا...

پی نوشت سوم: "آقا پسر" عنوانی ست که به تازگی آموخته ایم و مرتب آن را تکرار می نماییم و همانا ماجرایش این است که هفتۀ قبل ماشین بابایمان خراب شد و ما برای اولین بار در زندگی مان بر مترو سوار شدیم! داخل مترو پسر بچه ای پنگوئن می فروخت و وقتی مادرمان پسر بچه را صدا زدند تا برایمان پنگوئن بیاورد "آقا پسر بیا اینجا" ما نیز این عنوان را به خاطر سپرده و از آن بسی خوشمان آمد... و حالا مرتب داستان سوار شدن خودمان و بابا و مادرمان بر قطار را تعریف می نماییم و عنوان می نماییم که "بابا آقا پسر پول داد، پهگوئن خرید"...

پی نوشت جهارم: هر چقدر هم که بخواهی به تولید داخل احترام بگذاری و برای قدرت بخشیدن به اقتصاد و از کار نیافتادنِ جوانانِ سرزمینت ماشین های تولیدِ داخل را بخری آنقدر روز به روز از کیفیتش کاسته می شود که خودشان تو را مجبور می کنند به نخریدنِ ماشین های صفر کیلومتر و تمایل به محصول خارجیعصبانی

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

این پست هم عاقبت پس از چند روز تکمیل شد... مثل همیشه همراهمان بودی رفیق!

نه خسته!

تو را دوست می داریممحبت و قدردانِ بودنت هستیممحبت

پسندها (8)

نظرات (15)

مریم مامان آیدین
2 مهر 93 16:32
سلام الهام جون....خوبی دوستم به به دلم باز شد با این پیک نیک خانوادگی و سالم و پسرک شیرین زبون....چه حالی میکنین الان با این حرف زدن خوشگل علیرضای گل ای جونم پسری کجاش پلشت شده....بچه ها اگه با فراق بال بازی نکنن که بهشون حال نمیده خوب... الهام جون تو یه دوره ای فهمیدم همه این بکن نکن ها و دست نزن کثیفه و لباست کثیف میشه بزرگترین ظلمیه که نه به بچه ها اول به خودمون میکنیم و از دیدن اون ذوق کودکانه و هیجان کشف زیبایی ها و عجایب تو بچه ها محروم میشیم خوشحالم که بهتون خوش گذشته و خوشحالم که روز خوبی داشتین و بحرا کم آبی....بله تو آخرین سفرمون که همین 10 ورز پیش بود وضعیت سد کرج هم اسفبار بود....چیزی که تا به حال ندیده بودم ....امیدوارم با همکاری همه این مشکل حل بش...گواینکه هنوز خیلی ها باور ندارن... و درباره آشغال ریختنمن خیلی خیلی ناراحت میشم ...درحدی که منی که خیلی مردم دار و کمرو هستم همین بار اخری تو جاده به یه ماشین پلاک شهر شمالی تو همون حرکت تذکر دادم و گفتم اینجا اول شهر شماست!!!به نوبت 3 تا آشغال بستنی رو تو حرکت پرت کردن بیرون!!! الهام جونم علیرضای شیرینمون رو ببوس و امیدوارم هرروز پری و خانواده شاد شاد باشه....قربون نماز خوندنش....مردم آزار کپی برابر اصل آیدین
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. ممنونم خدا رو شکر خوبیم جاتون خالی... آدم اگه از خونه بیرون نره که اساسی دلش می پوسه! اونم ما که همیشه عادت بیرون رفتن داشتیم خدا رو شکر تو حرف زدن اساسی پیشرفت کرده و مرتب هر چی می شنوه رو تکرار می کنه دقیقاً! منم همین احساس و دارم. همیشه فکر می کنم با این حرف ها فقط اعصاب خودم و بقیه رو خورد می کنم با این حال برای حفظ آبرو چند بار به محسن و داداشم گفتم برن آب بیارن از سد ولی اونا گفتند الان اگه بشوری و لباس عوض کنی چند دقیقه بعد بازم اوضاع همینه! مگه این که علیرضا رو به بند بکشی و یه جا میخکوب کنی کاش همه مثل تو فکر می کردند اونوقت من با رفتنِ علیرضا پیشِ اون خانواده با خاک یکسان نمی شدم بله کم آبی واقعا جدیه من تا ندیده بودم نفهمیدم اوضاع تا چه حد خرابه! پس سد کرج هم همین اوضاع و داره واقعا بعضی آدم ها فکر هیچی رو نمی کنند! و تا بهشون تذکر ندی خودشون و جمع نمی کنند... خیلی خوشحالم که اعتراضت و به کار زشت اون خانواده اعلام کردی! اگه چند نفر مثل شما پیدا بشن درصد زباله ریزی خیلی کمتر میشه فدای محبتت مریم جون اتفاقا بسی به آیدین جون علاقه داره و همه اش ازم میخواد وبت و باز کنم و آیدین جون و ببینه و بعدش هم برام قصه های آیدین و تعریف می کنه که رفته پیش گاوا! و با کامیونش شن بار زده و سوار قایق شده! احتمالا همین مردم آزاری نقطۀ مشترک این علاقه ست
مامان فهیمه
2 مهر 93 23:58
خدا رو شکر که دوباره شادی به خونه ی شما برگشته از این بابت خوشحالم الهام جون
الهام
پاسخ
فدای محبتت فهیمۀ عزیزم امین جون و از طرف من ببوسید که دلم خیلی براش تنگ شده
مامان مانی
3 مهر 93 0:31
آفرین به شما که از این روزهای پایانی تابستون هم بخوبی استفاده کردید البته یادمه شما تو زمستونم پیک نیک رفتنتون سرجاش بود ایشالا همیشه خوش باشید چه کیفی کرده این علی رضا جون خاله .دست مامانی و باباییش درد نکنه. الهام جون از کم آبی نگو که وقتی میبینم آدمایی رو که هنوزم دارن زیاده روی می کنن تو مصرف آب و شرایط رو نمی فهمن حسابی کفری میشم. آفرین به علی رضای باهوش که کلمات رو درست ادا می کنه
الهام
پاسخ
فدای محبتت عزیزم چاره ای نیست ما این قدر به بیرون رفتن عادت کردیم که تو خونه موندن برامون یک درد بزرگ به حساب میاد اونم تو این شرایط روحی حق با شماست. اگه از خودخواهی برخی افراد پر مصرف هم که بگذریم، شاید به اندازۀ کافی هم در موردش تو رسانه ها صحبت نشده. ممنونم خاله جون
خاله منیره
3 مهر 93 9:31
خدای من چقدر خندیدمخاله قربونت بره با اون نماز خوندنت عزیزم در مورد بی ابی هم فقط باید تاسف خورد دعا کنیم وضع بهتر از این بشه،صبحا که میرم سر کار سر کوچمون اقایی هست که از پنج صبح بلند میشه تا شش شش و نیم که من میرم در حال اب دادن تکه زمین کوچیک جلوی خونشه که گل و گیاه کاشته،از پنج صبح میگم چون همسرم همیشه تو اون ساعت دیدتش،و البته یک بار هم دیدم اقایی بهش اعتراض کرد خیلی جدی گفت پولش رو میدم.. فقط دعا کنیم خدا به این دسته از ادمها عقل بده...در غیر اینصورت نمیشه کاری کرد
الهام
پاسخ
نیایش پسرک ما رو با پروردگار حال کردی خلوص نیت و توجه درش موج می زد واقعا خودخواهی هم حدی داره! با این حال به نظر من بازم شما و همسرتون و چند نفر دیگه بهش تذکر بدید.شاید از رو بره منم گاهی اوقات می بینم مأمور شهرداری که باید زمان آب دادن به گل ها رو بدونه و همین طور شیوۀ آب دادن به اونا رو، دقیقاً وسط روز که تا آب میریزه روی زمین تبخیر میشه داره گل ها رو آب میده و یا آب پاش گردان و گذاشته دقیقا تو نقطه ای که نصف آب می ریزه تو پیاده رو. من چند بار که دیدم و خودشون هم حضور داشتند، بهشون محترمانه تذکر دادم اتفاقا برخورد خوبی هم داشتند و تا به حال کسی بهم اعتراض نکرده که چرا این و گوشزد می کنم الهی آمــــــــــــــــــــــــــــین
مامان عليرضا
4 مهر 93 1:16
سلام الهام جونم.خدا رو شکر که بهتون خوش گذشته و در کنار طبیعت از در کنار هم بودن لذت بردید الهی بگردم برای چی به بچم میگی پلشت؟خودت بچه بودی پلشتی نمیکردی؟تازه علیرضا جونم همه جوره خواستنیه.البته در رابطه با اینکه پیش غریبه ها آدم در این جور مواقع احساس خجالت میکنه بحثی ندارم چون متاسفانه اولین تیر و نشانه به سوی مادران گرفته میشه و متهم به شلختگی و کثیفی میشن و واقعا ای کاش همه اول ذوق بچه رو میدیدن و به حاشیه ها توجهی نمیکردن مشکل کم آبی رو هم که نگو.همون طوری که مریم جون گفت سد کرج هم تقریبا نابوده و متاسفانه مردم ما تا با چشمشون نبینن و خیلی ها با وجود اینکه میبینن و میدونن جدی نمیگیرن و به مشکل دامن میزنن.دیشب شنیدم که میگفتن این مشکل کم آبی با این رویه تا بهار سال آینده ادامه داره قربون نماز خوندنت بره خالهباز خوبه مثل علیرضا با مهر برخورد نمیکنه.علیرضا تازگیا تا میریم سجده و توجهش به مهر جلب میشه بدو بدو میاد مهر رو بر میداره و چون میدونه از دستش میگیریم هول میشه و با مهر میکوبه تو سرمون و در میرهحالا حال بابای بینواش رو درک کن که عادت داره با مهر بزرگ و سنگین نماز بخونه ببوس عزیز دلم رو که میدونی چقدر دوستش دارم
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزمجاتون خالی دوستم حق با شماست! ولی باور کن من تو شرایط بیرون از خونه حال اون مادر و درک می کنماتفاقا دیروز هم با دوستم و دخترش بیرون رفته بودیم و در نهایت این دو تا بچه نهایت کثیفی رو به خودشون منتقل کردند و با این که کنارمون جوی آب بود و مرتب می شستیم بازم اوضاع همین بود به به علیرضا خان قلدر شدهتصور لحظۀ کوبیدن مهر بر سرتون واقعا خنده آور بود باید یه مدت از مهرهای کم وزن استفاده کنید. اتفاقا مهرهای من تو خونه کوچیکه و هر کس میاد خونه مون میگه مهر بزرگ بدید و یا دو تا مهر و میذاره روی هم علیرضا جون و می بوسم
مامان مهراد
5 مهر 93 0:58
سلام..... خیلی خندیدم از نماز خوندنش از کثیفی تنش... خیلی نارحت شدم از خشکی رودخونه خدا به فریادمون برسه....
الهام
پاسخ
سلام عزیزم بله واقعا وحشتناکه و اگه مراعات نکنیم بدتر از این هم میشه خدای نکرده! هنوز شش ماه دیگه از سال مونده
مامان مهراد
5 مهر 93 1:00
در ضمن این آقا علیرضا گل هر چقدر هم که کثیف بشه ایرادی نداره ذاتش قشنگه و ماهه و یدونه است..... خدا براتون حفظش کنه
الهام
پاسخ
این نهایت لطف شما رو می رسونه مهری عزیزم خدا مهراد نازنین و برات حفظ کنه دوستم
مامانی
5 مهر 93 8:02
به به پسر عاشقمون رو عشقه(الهام جون چشمت روشن) وااااااااااای پروانه! جای کوثر بسیار خالی بوده چ آشپزی شده این گل پسر، الهام جون مواظب اضافه وزنت باش مامان عکاس یه طرف، نماز خوندن با کفش پسر طرف دیگه،بیچاره دایی محسن به نظرم خنده دایی جان نشان از معنویت بالا میدهد
الهام
پاسخ
همین دیگهتازه ندیدی با چه عشقی فریاد می زنه جاتون خیلی خیلی خالی بود عزیزم آره واقعا باید خیلی نگران باشم. اونم با جوجه کباد پسر و دوندگی های این روزها در دانشگاه کلا ما ستاد جمع کردن تمرکز در نماز و تشکیل دادیم
مامان سویل و آراز
5 مهر 93 8:19
واااای یعنی اوضاع اینقدر خرابه چه وحشتناک خیلی نگران شدم باور کن الهام جون با دیدن عکسهای این پست و پستهای قبلیت به عمق فاجعه پی بردم و حالا به مادر و خواهرام بیشتر تذکر میدم مراعات کنن و خودم هم همینطور یعنی به نظر شما این مشکل حل شدنیه؟ با این همه جمعیت و موقعیت جغرافیایی و اینهمه مسئولین فعال و چاروه جومون که مملکتو به این روز گذاشتن؟ علیرضا شیطون بلارو ببوس
الهام
پاسخ
بله شهره جان خیلی وحشتناک تر از اونی که فکرش رو بکنیم بله کار خیلی خوبی می کنید. منم همیشه به همۀ اطرافیانم یادآوری می کنم بازم اگه از طریق رسانه ها به خوبی و البته به وفور اطلاع رسانی بشه شاید لااقل تا پایان سال دیگه آب کم نیاریم مشکل اساسی این جاست که کسی نمی دونه سال بعد هم سال کم آبی هست یا نه؟! فدای محبتت دوستم
ناشناس
5 مهر 93 9:08
چه خوب که خوش گذشته بهتون، ما هم وقتی میریم پارک، پسرم با آب کثیف حوضها اگه بدونی چه بلایی سر خودش میاره، تموم لباساش خیس میشه و تموم پارکو می شوره، اتفاقا منم می بینم بعضی ها بهمون نگاه می کنن و پیش خودشون فکر می کنن چقدر ما پلشتیم. پدرش هم اوایل اجازه نمیداد این کارا رو بکنه، خلاصه راضیش کردم و همیشه وقتی از پارک می خوایم خارج بشیم دست و صورتشو می شورم و لباساشو عوض می کنم. در مورد کم آبی هم که خداوند شاهده که من همیشه بنده ی محتاطش بودم و هیچ وقت آب هدر ندادم، حتی تو حموم و حتی آب لیوان پسرم که از شب می مونه، یادش دادم بریزه تو تنگ ماهی واسه اون. حموم هم با حداقل آب توی لگن که اگر هم موند خرج فلاش تانک توالت فرنگی میشه. کاش خدا به ما و بچه هامون رحم کنه ببوس پسر نازنینت رو
الهام
پاسخ
ممنونم دوست خوبم. چقدر خوب که بهش اجازه می دید کودکی کنه من واقعا به شما تبریک میگم بابت احتیاط تون در مصرف آب منم از این به بعد سعی می کنم این مواردی رو که شما ذکر کردید عملی کنم
صدف
5 مهر 93 9:59
به به خوشحالم که دوباره نوشتن خاطرات گردشای آخر هفتتون شروع شده و به شادی هستین . مردم از خنده از دست پوزیشن نماز خوندن علیرضا عالییییی بود چقدم این پسر خودشو کثیف کرده جای مامان من خالی واقعا آهنگ جدید وبتون هم مباررررک
الهام
پاسخ
ممنونم صدف عزیزم آره واقعا جالب بود. اتفاقا دیروز هم با یکی از دوستان که شما تو مراسم هفتم مهدیه جون خودشون و دخترشون (یاسمین) و دیدید رفته بودیم بیرون و این دو نفر حسابی کنار بابای یاسمین نمار خوندند مامانت حساسند صدف جون؟ و اگه این طوری هست پس حسابی جاشون خالی بوده حالا خوبه مامانتون دو تا دختر دارند و الا کنترل کردن پسرها خیلی سخته اونم تو حفظ نظافت البته دیروز هم علیرضا و یاسمین بلایی بر سر لباسهاشون آرودند که در آینده میذارم پست شو ممنونم عزیزممن در تلاش به دنبال یک آهنگ دیگه این و پیدا کردم و چون خوشم اومد گذاشتمش روی وبلاگ. خوشحالم که خوشتون اومده
مامانی فاطمه
5 مهر 93 12:29
چقدر خوبه که دوباره خوشحال وشاد میبینمتون عزیزم دلم حسابی برای علیرضای نازنینم تنگ شده بود فدای ژستات عزیز دلم ایشااله همیشه گل لبخند وشادی مهمون لبها وخونتون باشه
الهام
پاسخ
یک دنیا ممنونم از محبتت دوستم. من لطف و صفای تو رو از فاصله ای چند هزار کیلومتری و از پشت همین مانیتور با تمام وجودم درک می کنم فاطمۀ نازنینم رو می بوسم
مامانی
5 مهر 93 13:26
راستی خاله جون ما جزو لینک های شما نیستیم؟ یا مادرمان دچار چند بینی شده؟؟
الهام
پاسخ
از کی می پرسی خاله جون من خودم همۀ خطوط موازی رو این روزها یکی می بینم البته الان چک کردم و متوجه شدم حق به شدت با شماست ولی اصلا نمی دونم چرا این اتفاق افتاده چون من مطمئنم شما رو لینک کردم شاید با اضافه شدن لینک های جدید قبلی ها از بین رفتند
صدف
5 مهر 93 18:51
یاسمین هم معلوم بود استعداد شیطنت کردن رو داره حسابی وقتی با علیرضا یه جا باشن . بله مامان من شدیدا از نظر تمیزی خصوصا تمیزی لباس حساسند . و واقعا شانس آورد که دوتا دختر داره چون همیشه یادمه وقتی بچه بودیم میرفتیم بیرون مامانم پسربچه ها رو تو کوچه میدید که دارن بازی میکنن و لباساشون گلی و خاکیه همیشه حرص میخورد
الهام
پاسخ
آره صدف جان. البته یاسمین خیلی سوال می پرسه و علاقه داره همیشه کسی بره خونه شون (مهمون نوازه) ولی در مقایسه با علیرضا خیلی آرومتره. ما چون همیشه علیرضا رو با آوینا مقایسه می کردیم به نظرمون آروم می اومد ولی در مقایسه با یاسمین علیرضا شیطونه امروز علیرضا رو برده بودم مهد برای ثبت نام. میخوام که از فردا اول وقت بره چون خودم باید برم سر کلاس همۀ مربی ها از دیدنش خیلی خوشحال شدند و همه توافقی می گفتند خیلی پسر آروم و مودبیه چه جالب! پس حواسمون باشه یه وقت اگه قرار شد ایشون و ببینیم سر و وضع علیرضا رو مرتب کنیم ایشالا که سایه شون همیشه بالای سر شما وو خواهرتون باشه
مامان امیرحسین
8 مهر 93 18:39
این خیلی خوبه که اهل ِ سفر و گردش هستید و خدارو شکر که حالتون هم جسمی(منظورم چشمتونه) و روحی بهتره تو این گردش های یکروزه خیلی به بچه ها خوش میگذره و چیزهای زیادی یاد می گیرن
الهام
پاسخ
بله کلا من تو یه جا بند نمیشم برخلاف خیلی از افراد که علاقۀ زیادی به هزینه کردن جهت جمع آوری وسایل منزل و تعویض تیر و تخته های اطرافشون دارند من علاقۀ وافری به هزینه کردن برای گردش و تفریح دارم و اون و جز لاینفک زندگی می دونم ممنونم دوستم با شما موافقم شدید