آب... آب، زندگی!
جمعه ای که گذشت را به دیدار طبیعت لتیان رفتیم... از آخرین باری که به لتیان رفته بودیم مدت ها می گذشت و دیدار ما با سد لتیان و تمامِ زیبایی هایش را در تعطیلات عید فطر اینجا خوانده ای.
جمعۀ گذشته و پس از مدت ها از خانه بیرون زدیم و بدون هیچ برنامه ریزی از پیش تعیین شده ای فرمان ماشین را به سمت جاجرود پیچانده و در مجاورت رودخانۀ خالی از آبی که به سد منتهی می شد مستقر شدیم.
و با تمامِ وجود دردِ بی آبی و کم آبی را حس نمودیم...
نماز خواندنِ شیرینِ ما در معیت دایی محسن مان + ماجراهای کم آبی و بلوری شدن اینجانب + خوابِ شیرین و همزیستی مسالمت آمیزمان با پشه ها را در ادامۀ مطلب ببین...
در طول مسیر ما مثل همیشه و به سبک دایی محسن و مادرمان با آقای خواننده هم نوا شدیم...و همانا آقای خواننده جناب "اِبی" می باشند که از خوانندگان مورد علاقۀ بابایمان و البته جدیداً مشخص شده است از خوانندگان مورد علاقۀ اینجانب می باشند. طوری که در مسیر رفت مان به زاهدان صدای احدی به جز جناب ابی جرأت پخش شدن را نداشت و ما مرتب اُرد می دادیم که "آقا بخونه!" و این گونه شد که به وقت رسیدن به زاهدان از شدت گوش دادن به صدای ابی در یک مسیر طولانی، همگان و حتی بابای ابی دوست مان، گلاب به رویتان اِبی بالا می آوردند و وقتی اِبی جانمان تکرار می کرد که "من عاشق توام یک لحظه شک نکن" ما نیز آن را با تمام وجود تکرار می کردیم و حالا خدا می داند ما عاشق چه کسی هستیم
و ما به جاجرود رسیدیم. به علت خنک شدن هوا در روزهای آخرِ تابستان مسیر خیلی شلوغ بود و پر بود از چادرهای مسافرتی و خانواده هایی که از منزل بیرون زده بودند. ما مثل همیشه خیلی بالا رفتیم و دقیقا زیر آخرین پلی که به سد منتهی می شد اُتراق کردیم...
دقیقا نمی دانیم فصل تخم گذاری پروانه ها چه زمانی ست ولی آنقدر پروانه در اطراف مان دیدیم که تصورمان آن بود که تعداد زیادی پروانه با هم متولد شده اند! بسیار زیبا بودند ولی بیش از آن که توجه ما را به خود جلب کنند توجه مادرمان را به خود جلب نموده بودند و مادرِ ما که در یک مدت طولانی دل و دماغ دست زدن به دوربین را نداشته است (همین یک ماه و خورده ای برای مادرِ همیشه دوربین به دستِ ما خیــــــــــــــــــلی به حساب می آید) چپ و راست از پروانه ها عکس می انداختند و البته همین یک عدد عکس به خوبی به ثبت رسید که آن هم نمایانگر زیبایی روی بال های پروانه نیست...(عکس سمت راست) عکس سمت چپ نیز به دلیلِ زیبایی خاصش میهمان این صفحه شده است.
با وجود خشک بودن مسیر رودخانه نسیم خنکی می وزید که بوی آب و بوی زندگی می داد! و صدای ما و خانوادۀ دیگری که دو عدد نی نی داشتند و درست روبروی ما نشسته بودند زیر پل می پیچید و ما را از فریاد زدن و خندیدن سرکیف می نمود!
و مادرمان ما را از دور می بینند که داریم داخل یک فرورفتگی سنگ پراکنی می کنیم و از آن جا که از علاقۀ ما به سنگ انداختن در آب آگاه هستند با خود می اندیشند که " این بچه هم نابود شد رفت! لابد سراب می بینه"
و تست سلامت ایشان را بر آن می دارد که به محل نزدیک شوند... بله! همان آبی که هر سال در تمام مدت سال جاری بود و به سد ختم می شد حالا همین اندازه اش باقی مانده است و این جاست که باید آن چه را که اخبارِ تلویزیون می گوید و همانا آن کمبود بی حد و اندازۀ آب است جدی بگیریم! البته مقدار ناچیزی آب نیز زیر این پل بود که در حد و اندازۀ شنا کردن و آب خوردن چند هاپو بود! و بسی توجه ما را به خود جلب نموده بود! آخر ما فکرش را هم نمی کردیم که هاپو قابلیت شنا کردن داشته باشد!
مدتی ست دایی محسن مان هنر به خرج داده و یک عدد توپ خریداری نموده اند تا به وقتِ بیرون رفتن با آن والیبال بازی کنند... البته این مشزوط به این است که اینجانب دست از سرِ توپ مادرمرده برداریم! و البته ما قادر به این کار نیستیمدر همین راستا مُدام دایی محسن مان به دنبالِ توپ گران قیمت خود بودند تا از آسیب های احتمالی در امان باشد... و این ما هستیم که ابتدا توپ را از سرازیری به پایین پرتاب می نماییم و با وجود تلاش دایی محسن مان توپ دقیقاً می رود همان جا که هاپوها قبلا شنا کرده اند و البته که تلاش های بابا و دایی محسن مان برای بیرون کشیدن توپ از آبی که یک طرفش به پل محدود می شود کاری طاقت فرساست و بعد از تلاش های فراوان عاقبت توپ به کنار آب می آید و دایی محسن مان حجم عظیمی از آبی را که همراه برده بودیم صرف شستشوی توپ سگی () و البته دست های خود نمودند
و این ما هستیم در آستانۀ هنرنمایی و قِل دادنِ توپ به سمت پایین و آغاز درد سرِ بزرگ! و بعد از به آب دادنِ دسته گل در عکس سمت چپ در حال اعتراض هستیم که چرا توپ در جهت قانون جاذبه حرکت نموده است و به پایین روان شده است
ما که همیشه عادت داشته ایم با رفیق همیشگی مان آوینا جان بیرون برویم و این روزها تنهایی بدجور ما را می آزارد به سمت نی نی های مستقر در آن طرف پل رفتیم و با ایشان اعلام دوستی نمودیم... ولی بیش از آن که نی نی ها با ما دوست شوند بابای نی نی از ما خوشش آمد و با ما دوست شد و امروز که مادرمان در حال مرور عکس های آن روزهاست ما کنارشان نشسته ایم و در حالی که با شیرین زبانی خاطرات آن روز را مرور می نماییم، اعلام می داریم که عمو به ما آبمیوه، شکلات، جگر و گوشت داده است و ما نیز چیپس مان را با نی نی های ایشان به اشتراک گذاشته ایم و فقط همین خوردنی هاست که از دیدارمان با عمو و نی نی ها در ذهن مان جاوادنه مانده است
عمو و نی نی ها نهارشان را خوردند و عزم رفتن کردند در حالی که ما و خانواده مان هم چنان نشسته بودیم و بابایمان پیام های وایبر را می خواندند و خداوند وایبر را با ذهن خلاق نویسندگان پیام ها از ما نگیرد... و دایی محسن مان نیز طبق معمول به نقطه ای خیره شده بودند و طبق معمول در حال ارزیابی بحران خاورمیانه بودند و جای عمو مجیدمان این وسط خالی بود که بحثی از فوتبال به میان بکشند مادرمان هم که لحظه ای شاد و سرحال در مقابل دیدگانمان ظاهر می شوند و عکس می گیرند و آواز می خوانند و به یک باره سکوتی سهمگین بر ایشان چیره می شود و تا این وضعیت را می بینیم همگی می دانیم که مادرمان در حال فکر کردن به خاله مهدیه و آوینا جانمان می باشند یادشان گرامی!
عاقبت و در پی اعتراض های مادرمان دایی محسن مان عزم جوجه پزی می کنند و مادرمان عزم به سیخ کشیدنِ جوجه را و در این بیرون رفتن ها بر ما ثابت شده است که اصرارِ بابایمان به بیرون رفتن با دایی محسن مان از همان جهت است که ایشان در آتش افروزی و جوجه پزی و چای آتیشی یدِ طولایی دارند و سرزندگی بی حد و اندازه ای... خدایت حفظ کند دایی محسن جان...برایمان بمانی...
و به واسطۀ همین بیرون رفتن ها ما نیز علاقۀ وافری به جوجه پزی داریم و گاهی به خدمت مادرمان شرفیاب می شویم و عنوان می کنیم:" علی ریضا جوجه کباد درست کرد" و وقتی مادرمان برای خوردنِ جوجه کباب می آیند متوجه می شوند که ما جوراب های یک بینوا را که همانا بابایمان می باشند دراز به دراز روی تخت و یا روی یک پارچه پهن نموده و به آن ها عنوان "جوجه کباد" می دهیم و کلی هم شادیم...و بعد از سفرمان به زاهدان و ماندنِ یک روزه در جوار مهلا نوۀ عموی بابایمان که بسیار مهربان بودند و با ایشان آش می پختیم ما نیز در آش پزی حرفه ای شده ایم و تا چشم مادرمان را دور می بینیم مقداری پارچه و یا دستمال کاغذی را نرم نموده و داخل یک قابلمه و در صورتِ نبودِ قابلمه داخل یک دستمال می ریزیم و از مادزمان می خواهیم آن را بخورند و تازه حتما باید بگویند که آش مان بسیار خوشمزه شده است و الّا حسابشان با کرام الکاتبین است و البته آشی که محصولِ عشق باشد بسی خوشمزه می نماید
...و وقتی دایی محسن مان برای تهیۀ هیزم بر بالای درخت می رود تا شاخه های خشک را جدا کند و ضمنِ سبک نمودن درخت برایمان چای آتیشی درست کند با تعجب ما رو برو می شود و ما رو به مادرمان دقیقاً در حال ادای عبارت "دایی محسن بادا (بالا) درخت رفت" هستیم آن هم با لحنی که گویی دایی محسن مان خطایی کرده است و مستوجب تنبیه است
به علت عقب ماندن از ثبتِ سلسله مراتبِ رشدمان در این مدت لازم است در همین پست عنوان کنیم که اینک ما تمامی کلمات را با تلفظی درست ادا می کنیم طوری که همه منظورمان را می فهمند و جمله هایمان از حالت تلگرافی خارج شده است فقط هنوز از کسره ها و برخی حروف ربط به وقتِ مناسب استفاده نمی کنیم ... مثلا به جای عبارت :"دایی محسن بالای درخت رفت" می گوییم:" دایی محسن بالا درخت رفت" و یا وقتی قصد ادای "مامان و بابا و علیرضا سوارِ قطار شدند" را داریم این گونه بیان می کنیم:" مامان بابا علیریضا سوار قطار شدند" و کلا "واو" ها و "کسرۀ سوارِ" را حذف می نماییم
و به شدت به گشت و گذاری مستقلانه در محیط اطراف پرداختیم... و عجیب بستر رودخانه را پر از زباله یافتیم طوری که در عکس های زیر نیز می توانی عمق فاجعه را درک کنی! و واقعا تأسف بار است... اگر هر یک از ما زباله های خود را در نایلون ریخته و به سطل های زباله ای که بالای پل نصب شده ببریم اوضاع این گونه نخواهد شد که مادری دلِ آن را نداشته باشد به فرزندش استقلال بدهد که اندکی در فضای اطراف قدم بزند و مرتب نگرانِ نرفتنِ شیشه به پایش باشد! لااقل اگر ظرفی در پیک نیک شکسته می شود آن را به سطل زباله منتقل کنیم
خلاصه این که گشت و گذار در فضای اطراف ما را تبدیل نمود به یک کودک بسیار پَلَشت که همگان از دیدنِ پاهای ما در این پوزیشن قرار می گرفتند:"" و البته چاره ای نبود چون ما آبِ زیادی همراه نداشتیم و دایی محسن مان همان ابتدای کار حجم زیادی از آب را صرف شستشوی توپ سگی نموده بودند و حالا آبِ زیادی برایمان نمانده بود تا صرف شستشوی پاهای ما شود و مادرمان فقط دست و صورت ما را با آن تمیز نگه می داشتند و از آن جا که لازم است نبودِ آب و ایجاد پلشتی به خوبی درک شود این هم عکس های روی نشستۀ ما:
و نتیجۀ اخلاقی این که اگر کودک خود را به جنگل می برید حتما شلوار بلند، لباس آستین بلند، جوراب، و کفش صرفاً بسته برایش برگزینید و به او بپوشانید
و این هم بابای ما که از حداقل امکانات برای خواب بعداز ظهرش بهره می گیرد!(شیشه آب خالی زیرِ سرِ بابایمان را داشته باش!)
و در مرحلۀ شستشوی بعدی ما مالک یک عدد هلو شدیم و طی هلو خوری مجدداً از پوزیشنِ هلویی که قبل از هلو خوردن داشتیم، درآمده و پوزیشن پلشتی اختیار نمودیم آثار خاک روی لباس مان نیز نشان از توپ دوستی مان دارد و ما قادریم با فریاد و نق زدن زورمان را به دایی محسن مان نشان داده و توپ را برای خودمان بخواهیم و آن را بغل کنیم
و اما در حالی که به وقتِ نماز خواندنِ مادرمان خود را در مقابلِ ایشان نقش بر زمین می نماییم تا مانع رکوع و سجود شویم و توجه ایشان را جلب نماییم! و به وقت نماز خواندنِ بابایمان از سر و کولِ ایشان بالا می رویم! حالا و به وقتِ نماز خواندنِ دایی محسن مان با ایشان همراه می شویم و سریعاً یک تخته سنگ(!) را از روی زمین برداشته و کنارِ ایشان به نماز می ایستیم!
جالب این جاست که همان ابتدا که به لتیان رسیدیم ما سریعاً یک سنگ برداشته و مشغولِ نماز شده بودیم چون قبلترها دیده بودیم خانواده مان برای اقامۀ نماز در بیرون از منزل از سنگ استفاده می نمایند و قدقامت الصلوه می گوییم و تکبیره الاحرام و دست های خود را می اندازیم و اگر چه دایی محسن مان بعد از انداختنِ دستش هرگز دستش را تکان نمی دهد ولی ما به سبک بابایمان که قبل ترها دستشان را به وقت انداختن تکان می دادند، مقلّد بی چون و چرا بوده و آنقدر در این مدت این کار را با اغراق انجام داده و هنوز هم می دهیم که بابایمان را از رو برده ایم و دیگر حواسشان بدجور به تکان های دست شان هست
حالا اگر مادرمان با دوربین شان، اجازه دادند که دایی محسن بینوایمان بفهمند چه می خوانند؟!
کفش های ما را داشته باش
و وقتی با تعقیب مهرها، ما به تفاوت مهر خودمان با مُهر دایی محسن پی می بریم و در یک حرکت غافلگیرانه جای مهرها را به هم عوض می نماییم و مدیونی ما را مشغول به کاری جز نماز خواندن تصور کنی
و سایر حرکات آکروباتیک نمازی ما و مدیونی اگر ما را مردم آزار تصور کنی و آی پلشتی بر عقب شلوارمان بیداد می کند مانند بسیاری از نظیف ها ما و خانواده مان نیز از پاکیزگی خوشحال می شویم ولی بر خلاف خیلی از نظیف ها خیلی زود نبودنِ آب و کمبودش را درک می نماییم و مادرِمان معتقد است دنیا آنقدر ارزشمند نیست که بخاطر مقداری خاک و خُلِ بی ارزش که به شلوارمان چسبیده است پیک نیک را کوفتِ فرزندشان نمایند و با امر و نهی های ممتد اوقات خود و همراهان را خورد و خمیر نمایند...
و این همان پسر پلشت است وقتی خودش را برای مادرش لوس می نماید و البته که عزیز و گرانقدر است
و ما و بابایمان مستقر زیر پل و آماده برای والیبال غروب هنگام مان و ما اینگونه توپ را در آغوش می گرفتیم که حال و روز سر و صورت مان مرتب به وضعیت اضطرار در می آمد و آب می طلبید
و بابا و دایی محسن مان در حال بازی و البته مادرِ چشم سفید و البته خیرۀ ما نیز تا دقایقی قبل از ثبت این عکس با چشمانِ لیزر خورده و دیدی تا به تا و در معیت یک عدد عینک آفتابی که این روزها جز لاینفک وسایل همراهشان است، مشغول بازی بودند و به دنبالِ توپ بالا و پایین می پریدند
خانواده ای که کمی آن طرف تر اتراق نموده اند و می توانی در عکس سمت چپ آن ها را ببینی، دقایقی قبل همسایۀ ما شده بودند و صاحب یک عدد "آقاپسر" بودند که صاحب یک توپ بود و ما از ایشان خواستیم با ما بازی کنند آخر خانوادۀ خودمان توپ را از ما دریغ می نمودند و ما در بازی والیبال بزرگ ترها نقش یک عدد توپ جمع کن را داشتیم
مدتی گذشت و همسایه بلال پختند و برای ما هم بلال آوردند و ما مشغول بلال خوردن شدیم و بعد از بلال خوری بدون این که مهلت دهیم همان اندازه آبی که باقی مانده بود صورت مان را لمس کند در یک اقدام غافلگیرانه سر به زیر انداخته و به سمت خانوادۀ آقا پسر به راه افتادیم و حالا مادرِ ما را این گونه تصور کن:".... به توان n"
حالا پاهای کثیف مان که بماند صورت و دست هایمان نیز بلالی و بسی نامرتب شده بود خلاصه این که با همان دست ها در معیت "آقا پسر" پفک هم خوردیم و در حالی که خانواده مان بدجور از رو رفته بودند بساط والیبال را جمع نموده و فرار را بر قرار ترجیح دادند و ما نیز وقتی ایشان را در آستانۀ رفتن دیدیم آقا پسر را ترک کرده و با بی میلی با پفک ها وداع نموده و به جمع خانواده مان برگشتیم...
با رسیدن به ماشین و مرتب کردن صندوق عقب متوجه حصور یک عدد بطری آب شدیم و از آن جا که خوشبختانه چند دست لباس تمیز نیز همراه مادرمان بود سر و دست و صورت مان را حسابی صفا دادند و ما هم بسی سر کیف شدیم و خدای را سپاس که خانوادۀ همسایه نیز تا مرتب شدن مان و تعویض لباس عزم رفتن نمودند و ما را با لباس و سر و صورت تمیز نیز دیدند و الّا خدا می داند چه تصوری از ما در ذهنشان نقش می بست
بعد از به راه افتادن در طول مسیر کنارِ دریاچه توقف نداشتیم و مستقیم در جاجرود و مسجد جاجرود پیاده شدیم و طبق معمول همگان سر و صورت خود را به آب زدند و جایت خالی بستنی خوردیم و به راه افتادیم...البته به منزل نرفتیم چون هنوز خوراکی هایمان تمام نشده بود بابای ما آنقدر جوجه خریده بودند که برای شب هم غذا داشتیم پس طبق معمول بطری های خالی را پرآب نموده و عازم سرخه حصار شدیم
و این ما هستیم در پوزیشن مرتب شده که پس از به راه افتادن از جاجرود روی صندلی عقب به خواب رفته ایم... آنقدر خسته بودیم که تمامِ مدت حضور خانواده مان در سرخه حصار ما خواب بودیم... البته در خواب تغییر پوزیشن نیز داده بودیم و ساعتی بعد بر کف ماشین پلاس شده بودیم و به سبکی جنتلمنی خوابیدن اختیار کرده بودیم... سر و صورت مان نیز کمی تا قسمتی طعمۀ پشه ها شده بود و البته ما آنقدر خسته بودیم که متوجه حضورشان نشده بودیم...
خلاصه اش این که صرفه جویی کن رفیق! و الّا این روی پلشتی که دیدی روی هر روزۀ ما و نیز روی هر روزۀ دلبندت خواهد شد! تازه اگر از فرط تشنگی نمیریم و بی آبی ما را نکشد!
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
پی نوست اول: بحران آب جدی ست! خیلی جدی تر از آن که فکرش را بکنی و این را ما درک می کنیم که این روزها به سد لتیان، یکی از منابع عمدۀ تأمین آب پایتخت، سر زده ایم و آن را با میزانِ آب سالِ قبلش مقایسه نموده ایم... مهرماه و آبان ماه سال گذشته که ما به لتیان رفته بودیم مسیر رودخانه آنقدر پر آب بود که ما و آوینا جانمان اجازه نداشتیم لحظه ای کنار آب تنها بمانیم که مبادا آب ما را با خود ببرد! و افسوس که امسال نه آبی هست و نه آوینا جانمان...
پی نوشت دوم: بازدید مهرماه سال گذشتۀ ما از سد لتیان را اینجا ببین و بازدید آبان ماه مان را اینجا...
پی نوشت سوم: "آقا پسر" عنوانی ست که به تازگی آموخته ایم و مرتب آن را تکرار می نماییم و همانا ماجرایش این است که هفتۀ قبل ماشین بابایمان خراب شد و ما برای اولین بار در زندگی مان بر مترو سوار شدیم! داخل مترو پسر بچه ای پنگوئن می فروخت و وقتی مادرمان پسر بچه را صدا زدند تا برایمان پنگوئن بیاورد "آقا پسر بیا اینجا" ما نیز این عنوان را به خاطر سپرده و از آن بسی خوشمان آمد... و حالا مرتب داستان سوار شدن خودمان و بابا و مادرمان بر قطار را تعریف می نماییم و عنوان می نماییم که "بابا آقا پسر پول داد، پهگوئن خرید"...
پی نوشت جهارم: هر چقدر هم که بخواهی به تولید داخل احترام بگذاری و برای قدرت بخشیدن به اقتصاد و از کار نیافتادنِ جوانانِ سرزمینت ماشین های تولیدِ داخل را بخری آنقدر روز به روز از کیفیتش کاسته می شود که خودشان تو را مجبور می کنند به نخریدنِ ماشین های صفر کیلومتر و تمایل به محصول خارجی
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
این پست هم عاقبت پس از چند روز تکمیل شد... مثل همیشه همراهمان بودی رفیق!
نه خسته!
تو را دوست می داریم و قدردانِ بودنت هستیم