علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

دخترِ مادرمان

1393/6/27 11:31
نویسنده : الهام
1,137 بازدید
اشتراک گذاری

سال 86 بود که مادرمان در یک اردوی دانشجویی که از طرف بسیج دانشگاه برگزار شد عازم قم و جمکران شدند. قسمتی از آن سفر اختصاص داشت به معرفی تعدادی کودک بی سرپرست که خانوادۀ خود را در زلزلۀ بم از دست داده بودند و هدف این بود که هر کسی که توانایی اش را دارد سرپرستی یکی از آن کودکان را بپذیرد و ماهیانه مبلغی به حساب آن ها واریز نماید.

... و مادرِ ما نیز که آن روزها دانشجو بودند و از پدر خود خرجی می گرفتند، با اعتماد به نفسی در حد تیم ملی و البته به شکرانۀ داشتنِ پدری که وجودش دلگرمی ست و زندگی می آفریند، سرپرستی یکی از این کودکان را قبول کردند! به این امید که ماهیانه مقداری از خرج های غیر ضروری خود را کم کنند و پولش را به حساب آن کودک واریز نمایند... بماند که بلافاصله پس از قبول کردنِ این مهم یک کار نیمه وقت برای مادرمان پیدا شد و ایشان نه تنها قادر به پرداخت ماهیانۀ آن طفل معصوم شدند بلکه برکتی زیبا به زندگی ایشان وارد شد... فرزندی که مادرمان قیم او شده بودند دخترکی یازده ساله بود به نام "راضیه"...

تا همین یک هفته قبل آن چه ما از راضیه بانو می دانستیم نام و نام خانوادگی ایشان بود، شماره تماس مادرشان ( که به وقت واریز ماهیانه به آن ها خبر بدهیم) و این که راضیه پدرش را در زلزلۀ بم از دست داده است...

هفتۀ گذشته و در جریان سفر به زاهدان در حالی که بابایمان اصرار به سفر هوایی داشتند مادرمان انکار شدیدی می نمودند به چند دلیل و مهم ترین آن نداشتنِ دل بود! دلی که این روزها حتی به وقت شنیدنِ صدای هواپیمایی که از روی شهر می گذرد و حتی دیدنِ یک هواپیما در تلویزیون نیز غم بار می شد... و دومین دلیل عمده ایشان نیز این بود که در مسیر رفت و یا برگشت به خانوادۀ راضیه که ساکن بم هستند سر بزنند تا مقداری مواد غذایی برایشان ببرند و از نزدیک ایشان را ببینند و به مشکلات احتمالی ایشان واقف شوند...

در مسیر رفت امکان ماندن در بم میسر نشد و اما در مسیر برگشت ساعت شش بعداز ظهر و درست بعد از ارائۀ مقالۀ مادرمان به سمت بم به راه افتادیم تا مدت زمانِ بیشتری را در کنارشان باشیم چون صبح زود باید از بم به مقصد تهران به راه می افتادیم...

جایت خالی که مسیر بم تا زاهدان دارای جاده ای بس نامساعد می باشد و در این مسیر برخلاف تمام جاده های استان کرمان که قدم به قدم پر است از پلیس راهنمایی و رانندگی و نیز پلیس بازرسی، به محض ورود به استان سیستان و بلوچستان حتی در طول مسیر یک مورچه نیز مشاهده نمی شود چه برسد به پلیس!  و کویر است با خنکای شب هنگامش که یک همچین خنکای روح بخشی را ما هرگز در تابستانِ تهران ندیده ایم...

از زاهدان که به راه افتادیم بابای ما محتوای بنزین را چک کردند و از آن جا که صف پمپ بنزین را شلوغ یافتند و محتوای بنزین خود را تا رسیدن به پمپ بنزین بعدی کافی دیدند با اعتماد به نفسی وافر به راه خود ادامه دادیم.... در طول مسیر ماشین هایی که از روبرو می آمدند چراغ معنی داری می دادند که ما وقتی زاهدان بودیم متوجه شدیم که اگر رانندۀ مقابل راهنمای سمت راننده را بزند یعنی هیچ پلیسی در مسیر مستقر نیست و اگر راهنمای مخالف را بزند یعنی پلیس در کمین است و اگر جفت راهنما بزند یعنی اطلاعی ندارد...

به اولین پمپ بنزین که رسیدیم به صورت عجیبی دهانمان باز ماند! پمپ بنزین، بنزین نداشت و چند ماشین آن جا در انتظار بنزین بودند و تعدادی عنوان می کردند که حدود دو ساعت و نیم است منتظرند تا نفتکش بنزین بیاورد و ما که هرگز قدر پمپ بنزین های آماده به خدمتِ مسیرهای رفت و آمدی مان را ندانسته بودیم بابت این که همیشه بنزین در پمپ بنزین های اطراف مان موجود است که به وقت ضرورت به دادِ ما برسند خدا را شکر کردیم و تا حدودی به معنای محرومیت پی بردیم! جالب این جاست که در مسیر تهران به زاهدان از ماهانِ کرمان به بعد حتی گاز شهری نیز موجود نیست!

خلاصه این که ما نیز یک ساعتی معطل شدیم و البته در خنکای دلنوازی که شب هنگام می وزید قدم زدیم و با بومی های آن حوالی هم سخن شدیم...

حدود ساعت یازده شب بود که به بم رسیدیم... شهر نخلستان های سر به فلک کشیده که ما به محض دیدنِ خوشه های خرمای آویخته بر نخل ها به آن اشاره می نمودیم و نوای "انگور...انگور..." سر می دادیم و حالا چه کسی را یارای آن بود که به ما بفهماند آن چه می بینیم خرماست نه انگور!

... و طبق قرار قبلی با مادر راضیه بانو به منزل ایشان وارد شدیم مادری که وقتی شنید قرار است به دیدارش برویم به گفتۀ خودش دلش روشن شد... او راضیه را فرزند مادرمان خطاب می کرد و مادرمان را دخترِ خود... و ما همان چیزی را که از میهمان نوازی های کرمانی ها شنیده بودیم، در این دیدار به عینه دیدیم... و پای صحبت های ایشان نشستیم...

وقایعی از شب زلزله در بم از زبان مادرِ راضیه جان بیان شد! زلزلۀ سهمگینی که پای راضیه را بدجور مجروح کرده بود و هنوز آثارش بر روی پای ایشان آشکار بود... چیزی که ما هرگز نمی توانستیم در تماس های تلفنی مان عمقش را درک کنیم! و البته آن ها هرگز در این مورد چیزی به ما نگفته بودند! 

زلزله ای که به جز پای راضیه جان، به هیچ یک از اعضای خانوادۀ راضیه که داخل ساختمان بودند صدمه ای نزد و بعد از بیرون رفتن همۀ اعضای خانواده از دری که قفل بوده و به وقت زلزله باز شده بود(!!!) سقف آوار شده و بر زمین ریخته بود و جالب این جاست بابای راضیه وقتی بر سر پست نگهبانی از باغ ارباب خود بودند و در چادر اقامت داشتند در همان چادر بر اثر اصابت یک بلوک سیمانی بر سرشان از دنیا رفتند و ما ماندیم در حکمت خداوند!

و مادر راضیه را مادری رنج دیده یافتیم و دارای نُه فرزند، که در زلزلۀ دردناک بم علاوه بر همسرش، همسرِ یکی از دخترهایش را نیز از دست داده است؛ که حالا همین دختر ناچار است برای امرار معاش خود و چهار فرزندش در بیمارستان کار کند!

تعدادی از خواهرها و برادرانِ راضیه ساکن رفسنجان هستند و سایرین ساکن بم! در همسایگی شان خواهر دیگرش مقیم است که دو سال بعد از ازدواج، او نیز همسرش را در یک تصادف از دست داده است و صاحب پسرکی شانزده ساله است!

مادرِ راضیه دختری دارد که عقد کردۀ پسری است ساکن رفسنجان و در شبِ اقامت ما در بم، آن جا نبود و مشغول کارکردن در باغ های پستۀ رفسنجان! دخترکی که کمیتۀ امداد مبلغ یک میلیون تومان از جهازش را تقبل می کند و او می ماند و پر کردن یک خانه که حتی خرید لوازم ضروری اش چندین برابر این مبلغ پول می طلبد! و با مهربانی به مادرش می گوید:" اصلا غصه نخور مادر! اونقدر صبر می کنم تا بتونم چند تکۀضروری بخرم و بعد زندگی مو شروع می کنم" و ما می فهمیم که شرایط او را بدجور محکوم به چشم پوشی بر کوچک ترین خواسته هایش می کند!

و اما تنها برادر راضیه که در منزل بود! جوانی 27 ساله که بیست و هشت ماه قبل در حال کار در کارخانه ماشین سازی ارگ جدید بم، لیفتراک روی پایش سقوط می کند و مدت ها یک وزنۀ پنج کیلویی آتل پایش می گردد و چندین بار عمل! و آن چه ما دیدیم پایی بود که بعید می دانیم دیگر بار پا شود! و بشود با آن نانی در آورد! و تازه بعد از سانحه متوجه می شوند که بیمۀ حوادث کارفرما بیمۀ کاملی نبوده است و با کلی خواهش و رو انداختن به کمیتۀ امداد و بیمه از 23 میلیون تومان هزینۀ عمل فقط سیزده میلیون را بیمه پرداخت می کند و بقیۀ هزینه بر دوشِ خانواده می افتد! و برادر راضیه حاضر نمی شود بیمه، عنوان "از کارافتاده" را بر او نهد، و حالا بعد از 28 ماه تحمل رنج دو ماه دیگر و پس از سی ماه دوباره بر سر کار می رود در حالی که در تمام این مدتی که خانه نشین بوده است فقط چهار ماه را از بیمه حقوق دریافت نموده است!!

و خانه ای که در بازسازی بم برایشان ساخته شده است! و ما همیشه در اخبار تلویزیون شنیده بودیم که خانه هایی ضد زلزله می سازند! و ما نه تنها خانه های ضد زلزله ندیدیم بلکه بابای ما که در این زمینه متخصص هستند عنوان کردند که مصالحش نیز از بدترین نوع ممکن است! و جالب این جاست  که در این ساختمان نوساز نه خبری از حمام بود و نه دستشویی! دستشویی ناترازی در آن سوی حیاط ساخته شده بود که خودشان در گوشه ای از آن یک دوش نصب کرده بودند و مطمئنا در زمستان ها سرمای هوا اجازۀ استحمام در آن را نمی دهد!

آی آدم ها! ما که برای خودمان شرکت می زنیم و کارگر می آوریم و به فکر سود بیشتر هستیم! و به کارگر قول بیمه می دهیم... حسابِ آن جا را کرده ایم که پسرکی را که نان آور خانه است در اوج جوانی معیوب و از کارافتاده نکنیم! حسابِ آن را کرده ایم که برای مقداری سودِ بیش تر که به دلیل نارضایتی کارگرانمان، عاقبت نیز برکت نمی آورد، ممکن است دسترسی کارگرمان را به امکانات پزشکی و پزشک خوب محدود کنیم و تا آخر عمر او لنگ لنگان قدم بردارد و بسیاری از موقعیت های خوب زندگی خود در ازدواج و کارهای بعدی از دستش برود! آیا فکر کرده ایم که شاید آن جوان معصوم تنها امید خانواده اش باشد و تنها نان آورشان! شاید آن جوان برادرِ راضیه باشد با تمامِ مشکلاتی که ما می دانیم شان!

آی آدم ها! ما که تحت عنوان شرکت های پیمانکاری  پروژه ای را بر عهده می گیریم و تا آخرِ آن پروژه از مصالحِ خوبی که باید صرف کنیم می زنیم و از کار می زنیم و از متراژ می زنیم! و کار تقلبی تحویل می دهیم برای درصد کمی سود بیش تر! تا به حال فکر کرده بودیم که خدا نکند ولی شاید آن خانه در آینده ای نزدیک بر سرِ ساکنینش آوار شود!

آی آدم ها! ما که بدون برنامه ریزی، بدون مدیریت صحیح، بدونِ اعطای تسهیلات از همگان می خواهیم که بچه دار شوند و خواستن مان فقط از روی زور است و با جمع کردنِ "وسایل جلوگیری از بارداری" از مراکز بهداشت و بازار!!! تا به حال اندیشیده ایم که آن تعدادی که در اثرِ کمبود امکاناتِ جلوگیری از بارداری و تحت زور و فشارِ دولتی باردار می شوند همان ها هستند که از نظر مالی ضعیف هستند و توانایی مالی دسترسی به این وسایل را ندارند و در نتیجه جمعیت مان جمعیتی می شود که نه تنها امکانِ درس خواندن، خوب پوشیدن و شاد زندگی کردن (که حق مسلم هر انسانی ست!) و ... را ندارد بلکه امکانِ سیر کردنِ شکمش را نیز ندارد و محکوم است به سخت زیستن و ما مسببش هستیم!

و این اشتباهات ماست که باعث می شود وقتی پدر کارگری در زلزله از دنیا می رود مادری بماند با نه فرزند! و حالا با چشم دردناکش باید در نخلستان های دیگران به کار مشغول شود و محکوم می شود به دغدغه هایی از نوع سیر کردنِ شکم خود و بچه هایش!

اندکی بیندیشیم که اگر روزی عنوان کردیم که جمعیت زیاد شود و بعد از مدتی متوجه اشتباه خود شدیم و یک نسل دهه شصتی ماند با کاری که ندارد و امکاناتی که ندارد و ....و در نتیجه دستور کاهش جمعیت دادیم و دیگر بار پس از مدتی متوجه اشتباه خود شدیم و این بار دستور افزایش جمعیت می دهیم، چه تضمینی هست چند سالِ بعد متوجه اشتباه خود در دستور اخیر نشویم و ملتی بماند با کارهای مدیریت نشده! و بیشتر در این زمینه تحقیق کنیم و بهتر مدیریت کنیم و اجبار بد است! و هر کاری راهی دارد! متاسفانه و یا خوشبختانه آنقدر دهه شصتی هست که اگر هر زوج دو عدد بچه هم بیاورند برای جمعیت مان آنقدرها کمبود نمی آورد! و جمعیت تربیت می خواهد، و امکانات می خواهد، و تسهیلات می خواهد، و شاد زیستن حق او و پدر و مادرش می باشد!

آی آدم ها! ما که برای خودمان زندگی خوب می خواهیم! برای بچه هایمان پست های خوب و پردرآمد می خواهیم و پول های بیش از حد و بی رویه ای را صرف فوتبال و غیر ضروری ها می کنیم یادمان باشد که سهم ماهیانۀ راضیه و راضیه ها در این گران بازار 25 هزار تومان نیست! و سهم ماهیانۀ مادرِ دردمندش که چشمش عجیب او را می آزارد 20 هزار تومان نیست! و سهم خواهرش که به سن قانونی رسیده است و ماهیانه ای ندارد و این روزها در آستانۀ ورود به خانۀ بخت است بلاتکلیفی نیست!

آی آدم ها! ما که این روزها به شکرانۀ توجه پروردگار نان آور داریم و تن و کودکی سالم داریم و در اوج جوانی از کارافتاده نیستیم، بیاییم و راضیه های اطرافمان را دریابیم! همیشه منتظر روزی نباشیم که میلیونر شویم و بعد به دیگران کمک کنیم شاید روزگار فرصتی به ما ندهد... همیشه از ما بدتر فراوان است بیاییم در حد توانمان و هر چقدر کم هم که شده مقداری از غیر ضروری هایمان بزنیم و دیگران را دریابیم...

آی آدم ها! ما که در اطراف خودمان یک حصار کشیده ایم و روابط خودمان را با دیگران محدود کرده ایم و با هر کسی رفت و آمد نمی کنیم و سر نمی زنیم و از حال آشنایانمان آگاه نیستیم بیاییم با همدیگر مهربان تر باشیم شاید بیرون آمدن از پیله ای که دور خود تنیده ایم باعث شود از حال دیگران آگاه شویم و کاری از دست مان برآید قبل از آن که دیر شود!

آی آدم ها! سخاوت محصولِ مال داشتن نیست! سخاوت محصولِ دل داشتن است! دلی بزرگ! وقتی هر سال به وقت خرماپزان مادر راضیه جان با اتوبوس برایمان یک عدد جعبۀ دوازده تایی خرما و پسته و قوتوی کرمان می فرستادند تصورمان این بود که لابُد حداقل ایشان نخلستانی با 20 نخل دارند و باغ پسته ای! و این روزها می دانیم مادرِ راضیه جان با وجود نداری اش دلش آنقدر بزرگ است که هر سال سهم ما را از همان چهار نخلی که داخلِ حیاط خانه اش دارد کنار می گذارد! و وقتی دخترش با کار در باغ های پستۀ رفسنجان برای او مقداری پسته می فرستد او باز هم در کمالِ سخاوت مقداری از آن را به گفتۀ خودش برای دخترش که ساکن تهران است می فرستد و ما را شرمندۀ محبت و سخاوت بی انتهایش می کند! و وقتی از بم به سمت تهران به راه می افتیم تمامِ محتوای زیرۀ کرمانِ موجود در خانه اش را با وجودِ تمامِ اعتراض های مادرمان به زور به ما می بخشد... و دارچینی را که از مشهد برایش سوغات آورده اند به اصرار با ما نصف می نماید و مثل همیشه با تمامِ وجود به مادرمان می گوید :"امام زمان نگهدار خودت و شوهرت و بچه ات باشه" و با این دعای زیبایش ما را از زیر قرآن رد می کند و به خدا می سپارد...

و این روزها افسوسی وافر وجود ما را فرا گرفته است که کاش زودتر به ایشان سر زده بودیم... و به دنبالِ راهی هستیم برای کمک به جمع شدنِ وسایل ضروری جهیزیۀ دخترش!

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

ناگفته نماند که ما در مسیر رفت نیز برای صرف نهار و اقامۀ نماز یک ساعتی در بم ماندگار شدیم... و این است عکسی از میدان ورودی شهر... و عکس سمت چپ نیز عکسی از امامزاده ای که در آن نماز خواندیم...

و اما در مسیر برگشت چهارشنبه ساعت 9 صبح از بم به راه افتادیم در حالی که حدود 1200 کیلومتر تا تهران راه داشتیم و باید پنج شنبه برای عمل چشم مادرمان تهران می بودیم... در نتیجه ارگ بم نرفتیم، جشن خرما که در ارگ جدید در حال برگزاری بود نرفتیم! و فقط از کنار نخلستان هایی که عبور کردیم عکس گرفتیم... نخلستانی که استقامت در آن موج می زنَد و آبیِ آسمانش دلت را می بَرَد!

در ضمن در این سفر اطلاعات ما در مورد نخل و خرما و مراقبت هایش کامل شد...

ضروری نوشت: این پست تذکری ست فقط و فقط برای خودمان که یادمان نرود...

توضیح نوشت: و البته که ما نیز با تک فرزندی مخالفیم... ما معتقدیم تک فرزندی تنهایی می آورد و کودکِ تک مدام در جستجوی هم زبان و همبازی است! چند فرزندی را تا حدی می پسندیم که ایجاد یک زندگی شاد را از دیگر اعضای خانواده صلب ننماید... و البته با زاد و ولد زوری و اجباری به شدت مخالفیم ... زاد و ولدی که تحت تاثیر فشار جامعه به انسان وارد شود و وقتی فشار اقتصادی بر خانواده زیاد می شود تحمل کم می شود و این جاست که فساد بیداد می کند و ...و ما نیز از عواقبش به شدت هراسناکیم...

شرمنده نوشت: مدت هاست وبلاگمان به شدت از روال عادی خود خارج شده است... و در آن از تنها چیزی که خبری نیست  "شیرین کاری های علیرضا" ست...

دو بین نوشت: این روزها مادرمان به شدت دچار دوبینی شده اند و این پست که چند روز است درحال تکمیل شدن می باشد امروز ارسال می شود... اگر غلط ضایعی در آن به چشم می خورد در بخش نظرات بنویس تا آن را اصلاح نماییم...

پسندها (14)

نظرات (28)

مامان امیـــرحسیــــن
27 شهریور 93 16:43
الهام
پاسخ
مریم مامان آیدین
27 شهریور 93 17:05
سلام الهام جون....امیدوارم حالت بهتر باشه دوستم از خوندن پستت خیلی خیلی ناراحت شدم...از سرنوشت راضیه و پدرش و خواهر ها و برادرش.. واقعا جای تاسف داره.میدونی این همه شعار فقط از یه سری آدم بی سواد برمیاد و بس....هر عقل کاملی میدونه کسی که وضعیت مالی خوبی داشته باشه منتظر موقعیت های جلوگیری از بارداری رایگان نمیمونه و برای سلامتی خودش بهترین هارو از بهترین نقاط تهیه میکنه و اونی که زورش نمیرسه واسه این مورد هزینه کنه هم مجبور به قبول این تصمیم احمقانه میشه و صد البته که هیچ کمکی نمیتونه از هیچ کجا داشته باشه و این رشد فقر و نداریه که بیشتر میشه و فاصله طبقانی!!! و صد در صد قبول دارم که نسل بعد و دولت بعد این تصمیم افزایش جمعیت رو جزو شکست های دوره قبلی عنوان خواهد کرد....مثل نسل پیش!!!
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. ممنونم مریم جون باهات موافقم رفیق از خوندن جملۀ آخر کامنتت خیلی خنده ام گرفت! واقعا حق با شماست البته با اجازه ات حذفش کردم و الّا به علت وجود آزادی بیان مفرط، بعید نبود همین فردا حسابِ من و شما با کرام الکاتبین باشه
مامان و بابا
27 شهریور 93 18:42
می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم برگامو هی وابکنم،ببندم، وقتی که آفتاب می تابه بخندم برم به مهمونی شاپرک ها، قصه بگم برای کفشدوزک ها غنچه اسیر خاکه ، منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه تقديم به دوست خوبم تو آبي و من غنچه منتظرتما بيا بهم سربزن
الهام
پاسخ
صدف
27 شهریور 93 19:18
چقد زندگی سختی دارن خانواده راضیه ... حالم یه جوری شد وقتی این پست رو خوندم ... از ناشکری خودم دوباره پشیمون شدم از اینکه گاهی یادمون میره چه زندگی های سختی اطرافمون هست دلم گرفت ... الان راضیه دخترتون چن ساله شده حالا ؟
صدف
27 شهریور 93 19:20
آهان ببخشید نوشتید که سال 86 ، 11 ساله بوده . حواسم نبود
الهام
پاسخ
17 سالشه الان
مامان شایلین
28 شهریور 93 1:05
با خوندن سرنوشت راضیه و خونواده اش خیلی ناراحت شوم ، واقعا تو دورو برمون چه خونواده هایی هستن که خبر نداریم، انشالله وضعیتشون بهتر بشه و سروسامون بگیرن راستی وضعیت چشمتون چطوره بهتر شدین ؟ برای عمل لیزیک رفته بودین ؟
الهام
پاسخ
سلام. هنوزم دوبینی دارم شدید ولی فکر می کنم طبیعی باشه. کم کم خودم هم دارم نگران میشم که چرا دوبینی کم نشده عمل پی آر کی یا همون عمل پیشرفتۀ لازک
مامان عليرضا
28 شهریور 93 15:12
سلام بر دوست جون خودم.ایشالا که دو بینیتم به زودی رفع بشه و دیگه مشکلی نداشته باشی و پست هات رو سریع تر و مثل قبل شاد تر برامون بذاری واقعا چرا این مسئولان ما به حرفایی که میزنن با دید آینده نگری نگاه نمیکنن و بعد شعار نمیدن.یکی نیست بهشون بگه آیا واقعا فکر آینه ی این بچه هایی رو که تقاضا دارید رو کردید؟دهه ی شصت دوباره با نام دههی نود زنده میشه اینو مطمئنم بگذریم که با این حرفا فقط اعصابمون میریزه بهم چون حرفامون میره بالا و صاف میخوره تو سر خودمون و به جایی هم نمیرسه خدا ایشالا که اول صبر بعد توان خانواده ی راضیه جون و همه ی راضیه ها رو زیاد کنه و بعد هم ایشالا که مسئولین یه تکونی به خودشون بدناگه دعا برای تواناییشون کردم چون واقعا کسی غیر از خودشون تو این دوره و زمونه نمیتونه بهشون کمک کنه. حرف و بحث و نظر این پستت زیاد داره دوستم ولی فردا روز سر هموون به باد میره ایشالا همیشه شاد باشید و سلامت
الهام
پاسخ
مامان باران
29 شهریور 93 6:46
شرمنده ام آقا!شما باران ندارید؟ در خود پلاسیدم ،شما گلدان ندارید....؟ سلام الهام جون. خوبی؟چشمات بهتره؟امیدوارم هر چه زودتر بهبودی حاصل بشه. انسالا خداوند به همه راضیه ها و خانواده هاشون کمک کنه به ما هم کمک کنه و این توفیق رو بده که کمک حال این خانوارها باشیم...
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم از اح.الپرسیتون
مامانی
29 شهریور 93 8:27
سلام عزیزم ایشالا که هرچه زودتر سلامتی کاملت رو بدست بیاری بازهم ممنون از تلنگرهای به جایت
الهام
پاسخ
سلام. ممنونم دوستم. فدای محبتت
راضیه
29 شهریور 93 10:33
الهام عزیزم دل تو سرشار خوبیهاست و برای همه غیر از خوبی نمی خواهی چقدر کار خوبی کردی که به چنین خانواده ای کمک کردی امیدوارم در وضعیت زندگی این خانواده تغییری ایجاد بشه و اوضاعشون رو به بهبود بره و امیدوارم زندگی تو هم سرشار از موفقیت باشه
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم این نهایت لطف شما رو می رسونه شما چون خودت خوبی همه رو خوب می بینی نازنینم برات دنیا دنیا خوبی و شادی رو آرزو می کنم
خاله سانی
29 شهریور 93 23:30
سلام الهام جوون امیدوارم که هرچه زودتر چشمتون خوب بشه و همیشه سلامت باشید.. چقدر ناراحت شدم از سرنوشت راضیه و خیلی ازین راضیه ها دوروبرمون زیادن که ما ازشون بی خبریم..منم خیلی دوست دارم اینجوری به کسی کمک کنم و قصدشو هم دارم..اینجور کارا به ادم یه ارامش خاصی داره که من این ارامشو خیلی دوست دارم.. خدا مادرتون نگه داره واستون
مامان مهراد
30 شهریور 93 2:57
ماشااله چه متن پر و پیمونی بود. اونقدر هم زیبا نگارش شده بود که یکی دوتا اشکال تایپی توش اصلا به چشم نمی اومد عزیزم.... خیلی عالی بود. امیدوارم به زودی زود با یه پست از شیرین کاری های پسری حال و هوای وبتون عوض بشه.... مدتیه بشدت پاییزیه منتظر دیدن عکس های زیبای علیرضا جون هستم.
مامان مهری
30 شهریور 93 3:03
با نظرت در مورد افزایش بی رویه جمعیت کاملا موافقم .. فقط می دونی چیه متاسفانه تو قشر کم در آمد و کم سواد حتی زمانی که شعار "فرزند کمتر زندگی بهتر " بود هم تعداد زیاد بچه ها رو میشه دید... نمونه اش همین خانواده راضیه عزیز و خیلی های دیگه که من میشناسم... نمیدونم چرا و با چه انگیزه ای با وجود مشکلات زیاد که اگه منو و شما یکی شون رو هم داشتیم قید بچه رو میزدیم حداقل 3 یا 4 تا بچه میارن... بماند که بعد از این با این شعار جدید چه بر سر ملت و جامعه مون خواهد آمد
مامان مهراد
30 شهریور 93 3:08
خدایا به بعضی ها مثل مادر راضیه چه دلی دادی که دل نیست یه تیکه جواهره... خدایا به بزرگی دل مادر راضیه ما رو بخاطر نا شکری هامون ببخش. خجلم از اینکه فکر می کنم خانه مان کوچک است.
مامان مهراد
30 شهریور 93 3:11
کجا هستن کسانیکه می تونن ماهی گیری رو به خانواده راضیه یاد بدن؟؟؟؟ کمک های ما هر چی هم که باشه متاسفانه فقط یه ماهیه........
زهرا مامان ایلیا جون
30 شهریور 93 3:38
الهام جون سلام اول از همه بگم به داشتن دوست نکته سنج و مهربونی مثل شما به خودم افتخار میکنم دوست خوبم چقدر قشنگ همه چی رو درک میکنی چقدر خوب و به موقعه تذکر میدی چه خوب تلنگر میزنی واقعاا ممنونم چقدر دلم برای خانواده راضیه سوخت چقدر نگرانشون شدم چقدر از دنیای بدی که دور خودمون حصارش کردیم بدم امد خدا اخر و عاقبتت و به خیر کنه دوست مهربونم بهت حق میدم دل نداشته باشی سوار هواپیما شی
مامانی فاطمه
30 شهریور 93 7:50
خدایا آدم هایی به سخاوت الهام همیشه وفراوون باشن تو دنیا تا مثل راضیه ها پناه داشته باشن واقعا که سخاوت به دارایی نیست سخاوت به دل مهربون وبزرگه .
مامانی فاطمه
30 شهریور 93 7:53
من به سبب کارم از این خانوادها زیاد میبینم که متاسفانه هیچ جوری نمیتونم واز دستم برنمیاد که همشونو راضی کنم ولی وقتی انسانهای بزرگواریو میبینم که نسبت به اینها احساس مسئولیت میکنن خیلی خوشحال وخرسند میشم ایشااله که خداهمیشه بهت توفیق کار نیکو کردن بده خواهر
❀مامانی❀
30 شهریور 93 18:16
عیب نداره ک رمزو ندادی گلم بوس
الهام
پاسخ
ممنونم که درک می کنید دوست خوبم
مامان کیامهر
31 شهریور 93 19:54
خط به خط نوشتت را چند بار خوندم ، برای راضیه ها و مادران صبور سرزمینم که روی گنج نشستن و کلید گنج و ازشون دزدیدن اشک ریختم . ای کاش ها و ارزوهای این مردم چقدر متفاوته! ای کاش این نوشته شما را همه مردم ایران میخوندن شما باعث افتخاری الهام جان
الهام
پاسخ
زدی به هدف بهار جان دیروز به دیدار دوستی رفته بودم که از سفر اروپا برگشته بود. میگفت اتریش تمام درآمدش از راه توریسته! می گفت وقتی گفتیم ما ایرانی هستیم بهمون گفتند شما ثروتمند هستید گاز و نفت دارید!!!! و حالا من نمی دونم این همه ثروت و منابع کجا میره که ما فقیر هستیم و جهان سومی! فکرم خیلی درگیره این مساله ست! نمی دونم مشکل کجاست که ما با وجود این همه منابع و ثروت باز هم فقیریمقبلا همۀ افتخارمون به بنیان محکم خانواده هامون بود که متاسفانه این روزها بدجور در حال خرابیه! و حالا وقتی دیگه خیلی میخوایم خودمون و خوشحال کنیم میگیم خوبه کشور ما آرامش داره این نظر لطفته نازنینم. شما بیش از حد به من لطف دارید
مامان هدیه
1 مهر 93 18:39
سلاممممم الهام خانم حالتون چطوره چشماتون بهترن انشالله حال کوچولوتون چطوره اومدم حالتون رو بپرسم وقتی پستتون رو خوندم از کار خودم خیلی راضی شدم و مصمم آخه وقتی تونستم یه کاری پیدا کنم نذر کردم و یه خواهر کوچولویی رو مانند شما قبول کردم بعد سه ماه کارمو از دست دادم و با وجود سختی ای داشتم گاهی وقتا به این فکر می افتادم که شناسنامشو تحویل بدم اما خواهرم نذاشت و گفت با هم می دیدیم من و خواهرم با اینکه از نظرمالی برامون سخت هست و گاهی وقتا واقعا به مشکل برمی خوریمممم اما خدا به برکت وجود این خواهر کوچولوم سربه زنگا مشکلمون که بیشتر هم از نظرمالی و سراجاره خونس کمکمون کرده و یه جورایی حل کرده و اون ماه همه چی به خوشی و خرم تموم میشه و ما دوتا خواهر لااقل جلویه بنده خدا رو سفیدمون کرده اینو به کسی نگفتم فقط به شما می گم که به عنوان خواهرم می دونمتون روزهای خوبی رو سپری کنید
الهام
پاسخ
سلام هدیه جان ممنونم از لطفت عزیزم کار خیلی خوبی کردی هدیه جان. منم درست مثل شما این اعتقاد و پیدا کردم که خداوند روزی اون طفل معصوم و تو زندگی من قرار داده و نه تنها اون و می رسونه بلکه به سببِ اون به زندگی منم برکت میده الهی که خدا به زندگیخودت و خواهرت خیر و برکت بده عزیزم به نظر من دلیلی نداره آدم کار خیرش و مخفی کنه. من بر خلاف خیلی ها که میگن ریا میشه معتقدم باید آدم این چیزها رو بگه البته نه برای فخر فروشی و نه به سبک فخر فروشی بلکه برای این که شاید شخص دیگری هم قصد کمک داشته باشه ولی تا به حال این روش و قبول شناسنامۀ یک یتیم به ذهنش نرسیده باشه. از این که به من لطف داری و من و خواهر خودت می دونی خیلی ممنونم ازت برای من باعث افتخاره که خواهری مثل شما داشته باشم
مامان زری
2 مهر 93 1:31
کلا الهام جان تبدیل شدی به ناله ای داد بیداد دیگه نمیشه وبلاگتو خوند و لذت برد همش منفی می نویسی به من فحش ندی ها من همکلاسیت بودم یه زمانی
الهام
پاسخ
سلام دوستم. بله، شما رو از روی آی پی تون و البته به کمک آمارگیرم همون دفعۀ قبلی که کامنت گذاشته بودید شناختم می دونم نگرانم هستی. نگران نباش حالم خوبه ولی نمی تونم از کنار ضایع شدن حق یک سری بیگناه مثل آوینا و راضیۀ یتیم و خانواده اش بی تفاوت بگذرم. راستش یکی از دلایلی که پست تولد آویناجون رو هم مخصوصا به اون سبک نوشتم علاوه بر دلتنگی، اعتراض هم بود. ایشالا به زودی پست های شاد هم میذارم.یک پست دارم که از شنبه هر روز چند خطش و می نویسم ولی تاری دیدم اجازه تکمیل شدنش رو نمیده. ایشالا به محض تکمیل شدن ارسال می کنم. خوش باشی عزیزم. دوسِت دارم و ممنونم که به فکر من هستی و نگرانم هستی. خدا گل نازت و برات حفظ کنه
مامان ریحانه
2 مهر 93 9:07
سلام امیدوارم حالتون بهتر شده باشهٰ الهام جون اگه میشه یه شماره کارت بده من یه مبلغ خیلی کم میتونم برا اون مسئله جهیزیه بریزم خیلی کمه ولی خب قطر قطره جمع گردد وانگهی دریا شود
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم که به فکر من هستی و جویای احوالم. خدا رو بابتِ داشتنِ دوستانِ خوبی چون شما شاکرم باشه عزیزم. به ایمیل تون ارسال می کنم. خداوند شما رو وسیله ای قرار داده برای کمک به خانوادۀ راضیه جون. شاید رفتنِ من به بم بعد از این همه سال بی دلیل نباشه و کمک افرادی مثل شما و چند نفر دیگه که اعلام آمادگی کردند بخاطر این باشه که خداوند صدای مادر غم دیدۀ راضیه رو شنیده. مهم نیست که کم باشه هرچقدر هم کم باشه بالاخره یک جای کار و می گیره. خدا بهت خیر بده دوستم. قبول باشه. ××××× براتون ارسال کردم
مامان زری
2 مهر 93 14:38
بابا دکتر.دمت گرم .بی خود نیست دکتر شدی باهوش.از کجا منو شناختی لهجه داشتم؟از روی لهجه ام؟ پسرت خیلی شبیه خودته والله منم خیلی واسه اوینا گریه کردم ولی چیکار میشه کرد خدا باعث و بانیشو نبخشه شاد بنویس از اتفاقات شاد و با حال زندگیت
الهام
پاسخ
لطف داری رفیق اونقدرها هم باهوش نیستم! یعنی اگر قبلا حافظه ای بود حداقل این روزها نیست! شناسایی های من از روی آی پی هست و به مددِ آمارگیر وبلاگم احساستو درک می کنم و می دونم از روی نگرانی ازم خواستی که دیگه خودم و آزار ندم خدا دختر نازت و حفظ کنه. واقعا کاری نمیشه کرد. کی می دونه که بر سرِ رفقای مهدیه و خانواده اش چی اومد؟! کی می دونه که مامانش هر روز از شدت معده درد پیش دکتره و حتی نمی تونه غذا بخوره چون شوک ناگهانی بهش وارد شده خدا ازشون نگذره! راستش سعیم اینه که شاد بنویسم ولی واقعا گاهی اوقات وسط شادی ها هم دوباره از دستم در میره و احساسم و می نویسم. ممنون که هستی دوستم دختر نازت و از طرف من ببوس
مامان فهیمه
2 مهر 93 23:43
سلام الهام جون چشمتون بهتره خدا رو شکر؟ علیرضا جونم رو ببوسید.
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم از احوالپرسیتون. خدا رو شکر تا حدودی مشکل دوبینی برطرف شده. یعنی وقتی تازه می شینم پای سیستم خوبم ولی یه خورده که خسته میشم همه رو دو تایی می بینم
مامان سویل و آراز
5 مهر 93 8:13
سلام الهام جون همیشه به گردش و شادی گلم انشالله که وضعیت چشماتون خوب باشه دوست گلم این پستتون روی من تاثیر زیادی گذاشت و دلم میخواد یکی از ارزوهای بزرگمو که سرپرستی بچه های بی سرپرسته ، بعد از روبراه شدن وضعیت کاری همسرم عملی کنم دعا کن هر چه زودتر به ارزوم برسم به اوضاع زندگی راضیه جون هم خیلی خیلی ناراحت شد بد بیاری پشت بد بیاری خدا به دادشون برسه خدا رو هم شکر میکنم که فرشته های مهربونی مثل شما و همسرتونو بهشون رسوندن
الهام
پاسخ
سلام عزیزمممنونم خدا رو شکر دیگه خیلی خوبم توکل به خداخدا همیشه زمانِ رسیدن به آرزوهای خیر و کوتاه می کنه. ولی پیشنهادم به شما اینه که همین فردا شروع کنید و با مبلغ خیلی پایینی (مثلا ده تومان در ماه)! همین مسأله مقدمه ای میشه برای ورود برکت هر چه بیشتر به زندگیتون طوری که روند بهبود اوضاع کاری همسرتون رو هم تسریع می کنه امتحان کنید خدا به دادشون می رسه شهره جون. خدا رو شکر چند تا راهِ خوب و مناسب برای تهیۀ جهیزیۀ دخترش پیدا کردم شما خیلی بیش از حد به من لطف دارید دوستم و مثل همیشه این نهایت مهربونی شما رو می رسونه عزیزم
مامان امیرحسین
8 مهر 93 18:42
شکر که خدا راضیه ی عزیز رو در مسیر زندگیتون قرار داد و میدونم که این نعمت نصیب هرکس نمیشه خیلی فکرم مشغول شد در این رابطه از بی خبری خودم خجالت می کشم
الهام
پاسخ
من وجود راضیه رو نعمتی بزرگ در زندگی خودم می دونم و این که من رو لایق داشتن یک همچین نعمتی می دونید نهایت لطف شما رو می رسونه و من خودم و لایق این همه لطف نمی دونم این چه حرفیه دوستم.خدا برای هر کسی وظیفه ای قرار داده و رسیدگی به راضیه رو هم بر عهدۀ من قرار داده هر چند هیچ رسیدگی جای خالی پدرش و پر نمی کنه
مامان علی خوشتیپ و حسین کوچولو
10 آبان 93 14:14
سلام عزیزم...از خوندن این پست هم دلم گرفت واسه ی سختی ها و سرنوشت خانواده راضیه جون و هم لذت بردم از تیزبینی و فهم و شعور و البته مهربونیتون واقعا منم موندم چجوری بعد از این همه سال روشون میشه همه ی اون شعارها و کلاس های دانشگاهی و قبل ازدواج و ...اشتباه بوده؟؟؟ والله ما که 8سال سبک سنگین کردیم تا به دمی راضی شدیم...هرچند پشیمونم چرا زودتر اقدام نکردم ولی بیشترش به خاطر همون شرایطیه که توی جامعه هست و آینده ی مبهمی که درانتظار بچه هامونه...ولی خب دیگه سن داشت میرفت بالا و توکل کردیم به خدا انشاالله برکت زندگیتون روز به روز بیشتر بشه و تنتون سالم به خاطر این مهربونیتون خصوصی
الهام
پاسخ
سلام سارا جاناین نهایت لطف شما رو می رسونه عزیزم واقعا منم موندم تو کار این جماعت که با وجود اون همه شعاری که قبلا داده اند و بعدها پشیمون شده اند حالا چطور روشون میشه دوباره عنوان کنند! انگار مردم بازیچه اند حق دارید همه مون نگران آینده هستیمتوکل به خدا ایشالا که قدمش براتون پر از خیر و برکت باشه سارای عزیزم یک دنیا ممنونم از توجه و محبت شما