دخترِ مادرمان
سال 86 بود که مادرمان در یک اردوی دانشجویی که از طرف بسیج دانشگاه برگزار شد عازم قم و جمکران شدند. قسمتی از آن سفر اختصاص داشت به معرفی تعدادی کودک بی سرپرست که خانوادۀ خود را در زلزلۀ بم از دست داده بودند و هدف این بود که هر کسی که توانایی اش را دارد سرپرستی یکی از آن کودکان را بپذیرد و ماهیانه مبلغی به حساب آن ها واریز نماید.
... و مادرِ ما نیز که آن روزها دانشجو بودند و از پدر خود خرجی می گرفتند، با اعتماد به نفسی در حد تیم ملی و البته به شکرانۀ داشتنِ پدری که وجودش دلگرمی ست و زندگی می آفریند، سرپرستی یکی از این کودکان را قبول کردند! به این امید که ماهیانه مقداری از خرج های غیر ضروری خود را کم کنند و پولش را به حساب آن کودک واریز نمایند... بماند که بلافاصله پس از قبول کردنِ این مهم یک کار نیمه وقت برای مادرمان پیدا شد و ایشان نه تنها قادر به پرداخت ماهیانۀ آن طفل معصوم شدند بلکه برکتی زیبا به زندگی ایشان وارد شد... فرزندی که مادرمان قیم او شده بودند دخترکی یازده ساله بود به نام "راضیه"...
تا همین یک هفته قبل آن چه ما از راضیه بانو می دانستیم نام و نام خانوادگی ایشان بود، شماره تماس مادرشان ( که به وقت واریز ماهیانه به آن ها خبر بدهیم) و این که راضیه پدرش را در زلزلۀ بم از دست داده است...
هفتۀ گذشته و در جریان سفر به زاهدان در حالی که بابایمان اصرار به سفر هوایی داشتند مادرمان انکار شدیدی می نمودند به چند دلیل و مهم ترین آن نداشتنِ دل بود! دلی که این روزها حتی به وقت شنیدنِ صدای هواپیمایی که از روی شهر می گذرد و حتی دیدنِ یک هواپیما در تلویزیون نیز غم بار می شد... و دومین دلیل عمده ایشان نیز این بود که در مسیر رفت و یا برگشت به خانوادۀ راضیه که ساکن بم هستند سر بزنند تا مقداری مواد غذایی برایشان ببرند و از نزدیک ایشان را ببینند و به مشکلات احتمالی ایشان واقف شوند...
در مسیر رفت امکان ماندن در بم میسر نشد و اما در مسیر برگشت ساعت شش بعداز ظهر و درست بعد از ارائۀ مقالۀ مادرمان به سمت بم به راه افتادیم تا مدت زمانِ بیشتری را در کنارشان باشیم چون صبح زود باید از بم به مقصد تهران به راه می افتادیم...
جایت خالی که مسیر بم تا زاهدان دارای جاده ای بس نامساعد می باشد و در این مسیر برخلاف تمام جاده های استان کرمان که قدم به قدم پر است از پلیس راهنمایی و رانندگی و نیز پلیس بازرسی، به محض ورود به استان سیستان و بلوچستان حتی در طول مسیر یک مورچه نیز مشاهده نمی شود چه برسد به پلیس! و کویر است با خنکای شب هنگامش که یک همچین خنکای روح بخشی را ما هرگز در تابستانِ تهران ندیده ایم...
از زاهدان که به راه افتادیم بابای ما محتوای بنزین را چک کردند و از آن جا که صف پمپ بنزین را شلوغ یافتند و محتوای بنزین خود را تا رسیدن به پمپ بنزین بعدی کافی دیدند با اعتماد به نفسی وافر به راه خود ادامه دادیم.... در طول مسیر ماشین هایی که از روبرو می آمدند چراغ معنی داری می دادند که ما وقتی زاهدان بودیم متوجه شدیم که اگر رانندۀ مقابل راهنمای سمت راننده را بزند یعنی هیچ پلیسی در مسیر مستقر نیست و اگر راهنمای مخالف را بزند یعنی پلیس در کمین است و اگر جفت راهنما بزند یعنی اطلاعی ندارد...
به اولین پمپ بنزین که رسیدیم به صورت عجیبی دهانمان باز ماند! پمپ بنزین، بنزین نداشت و چند ماشین آن جا در انتظار بنزین بودند و تعدادی عنوان می کردند که حدود دو ساعت و نیم است منتظرند تا نفتکش بنزین بیاورد و ما که هرگز قدر پمپ بنزین های آماده به خدمتِ مسیرهای رفت و آمدی مان را ندانسته بودیم بابت این که همیشه بنزین در پمپ بنزین های اطراف مان موجود است که به وقت ضرورت به دادِ ما برسند خدا را شکر کردیم و تا حدودی به معنای محرومیت پی بردیم! جالب این جاست که در مسیر تهران به زاهدان از ماهانِ کرمان به بعد حتی گاز شهری نیز موجود نیست!
خلاصه این که ما نیز یک ساعتی معطل شدیم و البته در خنکای دلنوازی که شب هنگام می وزید قدم زدیم و با بومی های آن حوالی هم سخن شدیم...
حدود ساعت یازده شب بود که به بم رسیدیم... شهر نخلستان های سر به فلک کشیده که ما به محض دیدنِ خوشه های خرمای آویخته بر نخل ها به آن اشاره می نمودیم و نوای "انگور...انگور..." سر می دادیم و حالا چه کسی را یارای آن بود که به ما بفهماند آن چه می بینیم خرماست نه انگور!
... و طبق قرار قبلی با مادر راضیه بانو به منزل ایشان وارد شدیم مادری که وقتی شنید قرار است به دیدارش برویم به گفتۀ خودش دلش روشن شد... او راضیه را فرزند مادرمان خطاب می کرد و مادرمان را دخترِ خود... و ما همان چیزی را که از میهمان نوازی های کرمانی ها شنیده بودیم، در این دیدار به عینه دیدیم... و پای صحبت های ایشان نشستیم...
وقایعی از شب زلزله در بم از زبان مادرِ راضیه جان بیان شد! زلزلۀ سهمگینی که پای راضیه را بدجور مجروح کرده بود و هنوز آثارش بر روی پای ایشان آشکار بود... چیزی که ما هرگز نمی توانستیم در تماس های تلفنی مان عمقش را درک کنیم! و البته آن ها هرگز در این مورد چیزی به ما نگفته بودند!
زلزله ای که به جز پای راضیه جان، به هیچ یک از اعضای خانوادۀ راضیه که داخل ساختمان بودند صدمه ای نزد و بعد از بیرون رفتن همۀ اعضای خانواده از دری که قفل بوده و به وقت زلزله باز شده بود(!!!) سقف آوار شده و بر زمین ریخته بود و جالب این جاست بابای راضیه وقتی بر سر پست نگهبانی از باغ ارباب خود بودند و در چادر اقامت داشتند در همان چادر بر اثر اصابت یک بلوک سیمانی بر سرشان از دنیا رفتند و ما ماندیم در حکمت خداوند!
و مادر راضیه را مادری رنج دیده یافتیم و دارای نُه فرزند، که در زلزلۀ دردناک بم علاوه بر همسرش، همسرِ یکی از دخترهایش را نیز از دست داده است؛ که حالا همین دختر ناچار است برای امرار معاش خود و چهار فرزندش در بیمارستان کار کند!
تعدادی از خواهرها و برادرانِ راضیه ساکن رفسنجان هستند و سایرین ساکن بم! در همسایگی شان خواهر دیگرش مقیم است که دو سال بعد از ازدواج، او نیز همسرش را در یک تصادف از دست داده است و صاحب پسرکی شانزده ساله است!
مادرِ راضیه دختری دارد که عقد کردۀ پسری است ساکن رفسنجان و در شبِ اقامت ما در بم، آن جا نبود و مشغول کارکردن در باغ های پستۀ رفسنجان! دخترکی که کمیتۀ امداد مبلغ یک میلیون تومان از جهازش را تقبل می کند و او می ماند و پر کردن یک خانه که حتی خرید لوازم ضروری اش چندین برابر این مبلغ پول می طلبد! و با مهربانی به مادرش می گوید:" اصلا غصه نخور مادر! اونقدر صبر می کنم تا بتونم چند تکۀضروری بخرم و بعد زندگی مو شروع می کنم" و ما می فهمیم که شرایط او را بدجور محکوم به چشم پوشی بر کوچک ترین خواسته هایش می کند!
و اما تنها برادر راضیه که در منزل بود! جوانی 27 ساله که بیست و هشت ماه قبل در حال کار در کارخانه ماشین سازی ارگ جدید بم، لیفتراک روی پایش سقوط می کند و مدت ها یک وزنۀ پنج کیلویی آتل پایش می گردد و چندین بار عمل! و آن چه ما دیدیم پایی بود که بعید می دانیم دیگر بار پا شود! و بشود با آن نانی در آورد! و تازه بعد از سانحه متوجه می شوند که بیمۀ حوادث کارفرما بیمۀ کاملی نبوده است و با کلی خواهش و رو انداختن به کمیتۀ امداد و بیمه از 23 میلیون تومان هزینۀ عمل فقط سیزده میلیون را بیمه پرداخت می کند و بقیۀ هزینه بر دوشِ خانواده می افتد! و برادر راضیه حاضر نمی شود بیمه، عنوان "از کارافتاده" را بر او نهد، و حالا بعد از 28 ماه تحمل رنج دو ماه دیگر و پس از سی ماه دوباره بر سر کار می رود در حالی که در تمام این مدتی که خانه نشین بوده است فقط چهار ماه را از بیمه حقوق دریافت نموده است!!
و خانه ای که در بازسازی بم برایشان ساخته شده است! و ما همیشه در اخبار تلویزیون شنیده بودیم که خانه هایی ضد زلزله می سازند! و ما نه تنها خانه های ضد زلزله ندیدیم بلکه بابای ما که در این زمینه متخصص هستند عنوان کردند که مصالحش نیز از بدترین نوع ممکن است! و جالب این جاست که در این ساختمان نوساز نه خبری از حمام بود و نه دستشویی! دستشویی ناترازی در آن سوی حیاط ساخته شده بود که خودشان در گوشه ای از آن یک دوش نصب کرده بودند و مطمئنا در زمستان ها سرمای هوا اجازۀ استحمام در آن را نمی دهد!
آی آدم ها! ما که برای خودمان شرکت می زنیم و کارگر می آوریم و به فکر سود بیشتر هستیم! و به کارگر قول بیمه می دهیم... حسابِ آن جا را کرده ایم که پسرکی را که نان آور خانه است در اوج جوانی معیوب و از کارافتاده نکنیم! حسابِ آن را کرده ایم که برای مقداری سودِ بیش تر که به دلیل نارضایتی کارگرانمان، عاقبت نیز برکت نمی آورد، ممکن است دسترسی کارگرمان را به امکانات پزشکی و پزشک خوب محدود کنیم و تا آخر عمر او لنگ لنگان قدم بردارد و بسیاری از موقعیت های خوب زندگی خود در ازدواج و کارهای بعدی از دستش برود! آیا فکر کرده ایم که شاید آن جوان معصوم تنها امید خانواده اش باشد و تنها نان آورشان! شاید آن جوان برادرِ راضیه باشد با تمامِ مشکلاتی که ما می دانیم شان!
آی آدم ها! ما که تحت عنوان شرکت های پیمانکاری پروژه ای را بر عهده می گیریم و تا آخرِ آن پروژه از مصالحِ خوبی که باید صرف کنیم می زنیم و از کار می زنیم و از متراژ می زنیم! و کار تقلبی تحویل می دهیم برای درصد کمی سود بیش تر! تا به حال فکر کرده بودیم که خدا نکند ولی شاید آن خانه در آینده ای نزدیک بر سرِ ساکنینش آوار شود!
آی آدم ها! ما که بدون برنامه ریزی، بدون مدیریت صحیح، بدونِ اعطای تسهیلات از همگان می خواهیم که بچه دار شوند و خواستن مان فقط از روی زور است و با جمع کردنِ "وسایل جلوگیری از بارداری" از مراکز بهداشت و بازار!!! تا به حال اندیشیده ایم که آن تعدادی که در اثرِ کمبود امکاناتِ جلوگیری از بارداری و تحت زور و فشارِ دولتی باردار می شوند همان ها هستند که از نظر مالی ضعیف هستند و توانایی مالی دسترسی به این وسایل را ندارند و در نتیجه جمعیت مان جمعیتی می شود که نه تنها امکانِ درس خواندن، خوب پوشیدن و شاد زندگی کردن (که حق مسلم هر انسانی ست!) و ... را ندارد بلکه امکانِ سیر کردنِ شکمش را نیز ندارد و محکوم است به سخت زیستن و ما مسببش هستیم!
و این اشتباهات ماست که باعث می شود وقتی پدر کارگری در زلزله از دنیا می رود مادری بماند با نه فرزند! و حالا با چشم دردناکش باید در نخلستان های دیگران به کار مشغول شود و محکوم می شود به دغدغه هایی از نوع سیر کردنِ شکم خود و بچه هایش!
اندکی بیندیشیم که اگر روزی عنوان کردیم که جمعیت زیاد شود و بعد از مدتی متوجه اشتباه خود شدیم و یک نسل دهه شصتی ماند با کاری که ندارد و امکاناتی که ندارد و ....و در نتیجه دستور کاهش جمعیت دادیم و دیگر بار پس از مدتی متوجه اشتباه خود شدیم و این بار دستور افزایش جمعیت می دهیم، چه تضمینی هست چند سالِ بعد متوجه اشتباه خود در دستور اخیر نشویم و ملتی بماند با کارهای مدیریت نشده! و بیشتر در این زمینه تحقیق کنیم و بهتر مدیریت کنیم و اجبار بد است! و هر کاری راهی دارد! متاسفانه و یا خوشبختانه آنقدر دهه شصتی هست که اگر هر زوج دو عدد بچه هم بیاورند برای جمعیت مان آنقدرها کمبود نمی آورد! و جمعیت تربیت می خواهد، و امکانات می خواهد، و تسهیلات می خواهد، و شاد زیستن حق او و پدر و مادرش می باشد!
آی آدم ها! ما که برای خودمان زندگی خوب می خواهیم! برای بچه هایمان پست های خوب و پردرآمد می خواهیم و پول های بیش از حد و بی رویه ای را صرف فوتبال و غیر ضروری ها می کنیم یادمان باشد که سهم ماهیانۀ راضیه و راضیه ها در این گران بازار 25 هزار تومان نیست! و سهم ماهیانۀ مادرِ دردمندش که چشمش عجیب او را می آزارد 20 هزار تومان نیست! و سهم خواهرش که به سن قانونی رسیده است و ماهیانه ای ندارد و این روزها در آستانۀ ورود به خانۀ بخت است بلاتکلیفی نیست!
آی آدم ها! ما که این روزها به شکرانۀ توجه پروردگار نان آور داریم و تن و کودکی سالم داریم و در اوج جوانی از کارافتاده نیستیم، بیاییم و راضیه های اطرافمان را دریابیم! همیشه منتظر روزی نباشیم که میلیونر شویم و بعد به دیگران کمک کنیم شاید روزگار فرصتی به ما ندهد... همیشه از ما بدتر فراوان است بیاییم در حد توانمان و هر چقدر کم هم که شده مقداری از غیر ضروری هایمان بزنیم و دیگران را دریابیم...
آی آدم ها! ما که در اطراف خودمان یک حصار کشیده ایم و روابط خودمان را با دیگران محدود کرده ایم و با هر کسی رفت و آمد نمی کنیم و سر نمی زنیم و از حال آشنایانمان آگاه نیستیم بیاییم با همدیگر مهربان تر باشیم شاید بیرون آمدن از پیله ای که دور خود تنیده ایم باعث شود از حال دیگران آگاه شویم و کاری از دست مان برآید قبل از آن که دیر شود!
آی آدم ها! سخاوت محصولِ مال داشتن نیست! سخاوت محصولِ دل داشتن است! دلی بزرگ! وقتی هر سال به وقت خرماپزان مادر راضیه جان با اتوبوس برایمان یک عدد جعبۀ دوازده تایی خرما و پسته و قوتوی کرمان می فرستادند تصورمان این بود که لابُد حداقل ایشان نخلستانی با 20 نخل دارند و باغ پسته ای! و این روزها می دانیم مادرِ راضیه جان با وجود نداری اش دلش آنقدر بزرگ است که هر سال سهم ما را از همان چهار نخلی که داخلِ حیاط خانه اش دارد کنار می گذارد! و وقتی دخترش با کار در باغ های پستۀ رفسنجان برای او مقداری پسته می فرستد او باز هم در کمالِ سخاوت مقداری از آن را به گفتۀ خودش برای دخترش که ساکن تهران است می فرستد و ما را شرمندۀ محبت و سخاوت بی انتهایش می کند! و وقتی از بم به سمت تهران به راه می افتیم تمامِ محتوای زیرۀ کرمانِ موجود در خانه اش را با وجودِ تمامِ اعتراض های مادرمان به زور به ما می بخشد... و دارچینی را که از مشهد برایش سوغات آورده اند به اصرار با ما نصف می نماید و مثل همیشه با تمامِ وجود به مادرمان می گوید :"امام زمان نگهدار خودت و شوهرت و بچه ات باشه" و با این دعای زیبایش ما را از زیر قرآن رد می کند و به خدا می سپارد...
و این روزها افسوسی وافر وجود ما را فرا گرفته است که کاش زودتر به ایشان سر زده بودیم... و به دنبالِ راهی هستیم برای کمک به جمع شدنِ وسایل ضروری جهیزیۀ دخترش!
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
ناگفته نماند که ما در مسیر رفت نیز برای صرف نهار و اقامۀ نماز یک ساعتی در بم ماندگار شدیم... و این است عکسی از میدان ورودی شهر... و عکس سمت چپ نیز عکسی از امامزاده ای که در آن نماز خواندیم...
و اما در مسیر برگشت چهارشنبه ساعت 9 صبح از بم به راه افتادیم در حالی که حدود 1200 کیلومتر تا تهران راه داشتیم و باید پنج شنبه برای عمل چشم مادرمان تهران می بودیم... در نتیجه ارگ بم نرفتیم، جشن خرما که در ارگ جدید در حال برگزاری بود نرفتیم! و فقط از کنار نخلستان هایی که عبور کردیم عکس گرفتیم... نخلستانی که استقامت در آن موج می زنَد و آبیِ آسمانش دلت را می بَرَد!
در ضمن در این سفر اطلاعات ما در مورد نخل و خرما و مراقبت هایش کامل شد...
ضروری نوشت: این پست تذکری ست فقط و فقط برای خودمان که یادمان نرود...
توضیح نوشت: و البته که ما نیز با تک فرزندی مخالفیم... ما معتقدیم تک فرزندی تنهایی می آورد و کودکِ تک مدام در جستجوی هم زبان و همبازی است! چند فرزندی را تا حدی می پسندیم که ایجاد یک زندگی شاد را از دیگر اعضای خانواده صلب ننماید... و البته با زاد و ولد زوری و اجباری به شدت مخالفیم ... زاد و ولدی که تحت تاثیر فشار جامعه به انسان وارد شود و وقتی فشار اقتصادی بر خانواده زیاد می شود تحمل کم می شود و این جاست که فساد بیداد می کند و ...و ما نیز از عواقبش به شدت هراسناکیم...
شرمنده نوشت: مدت هاست وبلاگمان به شدت از روال عادی خود خارج شده است... و در آن از تنها چیزی که خبری نیست "شیرین کاری های علیرضا" ست...
دو بین نوشت: این روزها مادرمان به شدت دچار دوبینی شده اند و این پست که چند روز است درحال تکمیل شدن می باشد امروز ارسال می شود... اگر غلط ضایعی در آن به چشم می خورد در بخش نظرات بنویس تا آن را اصلاح نماییم...