دوباره جاجرود.... دوباره لَتیان...
زمان: روز جمعه، ساعت دوازده
موقعیت: جاجرود
پوزیشن: در حال انتظار...
نوایی از دایی محسن (با لحنی طنز آمیز):
- "شب اومدم خونتون نبودی،راستشو بگو کجا رفته بودی؟!
یادته قول دادی قالم نذاری، هی واسم عذر و بهونه نیاری!! راستشو بگو کجا رفته بودی؟!"
-" به خدا رفته بودم سقا خونه، دعا کنم... شبی که نذر کرده بودم واسه تو ادا کنم"...
-" دروغ نگو، دروغ نگو، دروغ نگو تو رو به خدا گولم نزن...بهم میگن پشت سرت از مرد و زن، تو رو با رقیب من دیده اند تو جاجرود
که با او گرم سخن نشسته بودی لب رود.....
ما:
مادرمان:
بابایمان:
این هم آهنگ "سقا خونه" عباس قادری که هم اکنون مادرمان از اینترنت پیدا کرده اند و ما هم اکنون بسی با این آهنگ شادیم و در حال دست زدن و شادی.... از آنجا که دایی محسن مان آهنگ را کامل بلد نبودند مادرمان مجبور شدند آن را بیابند...
شما حتما به لینک زیر برو و حالش را ببر
بــــــــــــــــــــله ما منتظر خاله مهدیه بودیم...
خودت خوب می دانی که ما از تک خوری متنفریم، پس پیرو ده روز قبل (روز عید قربان) که در نبود خاله مهدیه در تهران،به تنهایی عازم لتیان شده بودیم، تصمیم گرفتیم این هفته خاله مهدیه و آوینا جانمان را نیز به جاجرود و دریاچۀ لتیان ببریم تا آن ها نیز مانند هفتۀ قبل که ما لذت بردیم، لذت ببرند...
بیست دقیقه ای گذشت و خوب که شادی خانوادگی مان تمام شد و کم کم داشت حوصلۀ ما سر می رفت خاله مهدیه رسیدند...
عازم لتیان شدیم و باز هم بسیار خوش بودیم... هوا بسیار خوب بود و جای شما بسیار خالی...
دقیقا رفتیم همان جایی که دفعۀ قبل اتراق کرده بودیم و کنار آب نشستیم... البه سایرین نشستند و ما دراز کشیدیم آخر ما چند دقیقه قبل از رسیدن خوابمان برده بود....
این بار مادرمان از ترس این که بین ما و آوینا دعوا شود بی خیال شن بازی ما شدند و کامیونمان را نیاورده بودند... ولی تا بیدار شدیم مشاهده کردیم که یک عدد ماشین در دستان آوینا می درخشد و از آن جا که راهش را خوب بلد بودیم، زدیم زیرِ گریه تا صاحب ماشین شویم....
این جا بود که مادرمان با همکاری خاله مهدیه ماشین را از هر دو نفر گرفتند و جمع کردند تا درس عبرتی شود برای ما و آوینا که دیگر بر سرِ اسباب بازی دعوا نکنیم و اسباب بازی هایمان را به اشتراک بگذاریم...
بعد از خوردن تنقلات و تمام هله هوله های موجود وقتی آقایانِ گروه مان کاملاً مطمئن شدند که چیزی برای خوردن وجود ندارد رفتند سراغ جوجه پزی...
یعنی دایی محسن و مادرمان رفتند سراغ به سیخ کشیدن و کباب کردن، خاله مهدیه نیز هوای ما و آوینا را داشتند و بابا و عمویمان نیز از باد بادک بازی لذت می بردند...
بله درست فکر کردی عمویمان بعد از این که به شدت در مقابل آوردن بادبادک از ماشین مقاومت نشان دادند و در نهایت حاضر شدند آن را هوا کنند تا ما و آوینا سرگرم شویم ولی خود و بابای ما را حسابی سرگرم کردند که مبادا در کنار آتش پیدایشان شود و کمک کنند
پس از آماده شدن جوجه و به سیخ کشیده شدن گوجه ها بوی جوجه بابا و عمویمان را به سمت آتش کشاند و از بادبادک بازی دست کشیدند جالب این جاست غیر از چند دقیقۀ اول بادبادک برای ما و مخصوصاً آوینا هیچ جذابیتی از خود نشان نداد...
این در حالی بود که هوای بادبادک بازی تازه به سرِ دایی محسن مان زده بود که تازه شکم شان سیر شده بود و خوشی زده بود زیر دلشان... و این آوینا بود که همکاری عظیمی را در حمل قرقره و باز کردن نخ از خود نشان می دادند.... همکاری آوینا جان همانا و تاب خوردن نخ و پیدا شدن گره کور همانا.... خلاصه اش این که بادبادک بازی کوفت دایی محسن مان شدتازه خاله و عمویمان نیز مدتی مشغول باز کردن این گره کور بودندو حسابی سرگرم شدند... ما که فکر می کنیم این گره کور باعث شد حوصله شان سر نرود
آب نسبت به هفتۀ پیش بیشتر شده بود و شکی نیست در این ده روزه بارش باران داشته ایم که تاثیر گذار بوده است...خلاصه نهار خورده شد و از آن جا که هوا بسی خنک شده بود همه احساس سرما نمودند... اگر دستت را به آب می زدی به شدت احساس سرما می کردی.... و بیچاره مادرمان که مدام در حال دست زدن به آب بودند
به دلیل احساس سرمای فراوان همه داوطلبانه از خوردن هندوانه انصراف دادند و مشغول جمع کردن وسایل شدند البته دلیل عمده اش به نبودن سرویس بهداشتی در آن حوالی مربوط می شد
از آن جا که قصدمان این بود که خیـــــــــــلی به آوینا جانمان خوش بگذرد از همان مسیر جنگل لتیان برگشتیم...
تفاوت پارک های طبیعی مانند لتیان با پارک های مصنوعی داخل شهر، این است که اگر هر روز هم به آن ها سر بزنی با روز قبل متفاوت اند... فضا کاملا متفاوت با ده روز پیش بود... جنگل رنگ طبیعی زرد و نارنجی و قرمزِ پاییزی به خود گرفته بود و برگ ریزان عظیمی بر پا بود... و ما و مخصوصاً مادرمان عاشق پاییز و رنگ های طبیعی اش... جایت سبز...
فعلا همین دو عکس را داشته باش...به زودی عکس های پاییزِ زیبای لتیان را در ادامۀ مطلب آپلود می کنیم تا شما دوست عزیزم شاهد زیبایی های آن باشی...
و وقتی علیرضا خان نوری اصرار دارد به دامان طبیعت پناه ببرد و منعِ پدر و مادر و دستِ بی رحمِ دایی محسن دست و پای او را بسته است