"دووووووووووووو..."
دو شنبه مادرمان برای انجام یک کار اداری عازم غرب تهران بودند و از آن جا که مشخص نبود این کار چند ساعت طول بکشد ما را نیز کلۀ صبح زابه راه کردند و به جای سپردن به مهد کودک به منزل خاله مان بردند تا با خاله جان و "دو" بازی کنیم..."دو" همان "درین" از شاگردان چند سال قبل مادرمان است که می توانی داستان آشنایی ما با ایشان را در پست زیر ببینی:
ساعت هفت از منزل به راه افتادیم و پس از رساندن دایی محسن به پروژه عازم منزل خاله جانمان شدیم... به محض رسیدن بو بردیم که چه خبر است و نالۀ جانسوز سر دادیم و مشخص بود خاله جانمان بدجوری ترسیده اند از این که نکند ما از درِ ناسازگاری در آییم ... ولی مادرمان معتقد بودند که این فقط اول کار است و پس از رفتن ایشان وقتی ببینیم مادرمان رفته اند و ما مانده ایم خودمان سرِ خودمان را گرم می کنیم!!!
چند دقیقه ای مادرمان نیز با ما نشستند و ما تمام سعی خود را می کردیم که از کنار ایشان تکان نخوریم... ولی متاسفانه جاذبه های منزل خاله جان اینقدر زیاد بود که ما نتوانستیم خود را کنترل کنیم!!! و شروع کردیم به گردش در منزل ایشان و اول از همه به اتاق ها سر زدیم و یک جاروبرقی یافتیم... رفتن به سراغ جارو برقی همانا و فرار مادرمان همانا.... البته بعد از این که فهمیدیم مادرمان رفته اند اصلا به روی خودمان نیاوردیم و در معیت خاله جان و "دو" خوش بودیم...
خیلی بیشتر با خاله مان ارتباط برقرار کردیم تا با "دو"!!! و همه اش به ایشان اُرد می دادیم و با ایما و اشاره از ایشان می خواستیم اشیاء مختلف را در اختیارمان قرار دهند، دست خود را بالا بیاورند تا ما کف دستمان را به کف دست ایشان بزنیم، ما را پیش "جیک جیک" ها ببرند تا آن ها را از نزدیک ببینیم، و دستگاه دراز نشست و حلقۀ خود را در اختیار ما قرار دهند تا ورزش کنیم!!!
هر از گاهی نیز دست ایشان را می گرفتیم و روانۀ سمت درِ ورودی می شدیم و با اشاره به ایشان می فهماندیم که ما را دَدَرررر ببرند و آفرین به خاله مان که درکشان تا این حد بالاست و سریعاً ما را دَدَرررر بردند. در دَدَرررر بسیار آقای خوبی بودیم و برخلاف همیشه که با مادرمان دَدَررر می رویم و مشتاقیم خودمختار عمل کنیم، در معیت خاله جانمان قدم برمی داشتیم و دست ایشان را نیز گرفته بودیم....
وقتی به مغازه ها می رسیدیم دیگر از آن نواهای "مَ مَ مَ..." که به همراه مادرمان همیشه در گذر از مغازه ها سر می دهیم خبری نبود و خاله جان خودشان لطف کردند و برای ما یک عدد پفک خریدند
... و ما به طور اتوماتیک و به عشق پفک خود به خود و بدون هیچ اصراری به ماندنِ بیشتر در دَدَررر، به منزل برگشتیم و خودمان هم راه بلد شده بودیم و منزل را یافتیم...
بر خلاف معمول و به طرز پیش بینی نشده ای کار مادرمان زودتر از حد معمول تمام شد و ایشان ساعت یک به منزل برگشتند...
و خاله مان تعریف کردند که چگونه در همان سه ساعت از تمام هنرهای خود برای ایشان رونمایی کرده ایم!!
بعد از بازگشت مادرمان از فرصت استفاده کردیم و با وجود خستگی زیاد بار دیگر از هنرهای خود در حضور مادرمان رونمایی کردیم...
قرار بود بعد از ظهر با "دو" به تیراژه برویم و ما در سرزمین عجایب بازی کنیم ولی چون "دو" امتحان آیین نامۀ رانندگی داشتند تیراژه رفتن برایمان مقدور نشد!!!!
به دلایل نامعلومی دیشب و امروز سرعت اینترنت در فضای نی نی وبلاگ بسیار پایین آمده است و ما با عرض شرمندگی از آپلود سایر عکس ها معذوریم...
راستی برای شما دوستان عزیز نی نی وبلاگی نیز سرعت کم شده است یا فقط ما دچار این مصیبت عظیم شده ایم و در فراغ نی نی وبلاگ می سوزیم؟! باور می کنید این پست را چندین بار از صبح ارسال کرده ایم و مشخص نیست این بار نیز ارسال می شود یا نه؟!
در اولین فرصتی که آپلود عکس امکان پذیر شود، این پست ویرایش خواهد شد...
از همین جا نهایت قدردانی و سپاس خود را تقدیم می داریم به "دو" و خاله جانمان.... شما را بسیار دوست می داریم...
خاله هنگامۀ عزیزم شما نیز خود را آماده کنید که هفتۀ آینده قصد داریم به منزل شما بیاییم و پروژۀ به هم ریختن منزل تان را پیاده کنیم
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
بعدا نوشت: این پست ویرایش شد و در صورت تمایل می توانی ادامۀ مطلب را ببینی...
ابتدا یک تفتیش محلی به عمل آورده و به خوبی اطراف را آنالیز کردیم... یک ظرف زیر میز یافتیم پر از میوه های تزئینی... و در یک اقدام غافلگیرانه به آن دست بردیم...
و این دو توپ عایدمان شد که آن ها را بسیار دوست می داشتیم... و از وجود آن ها در دستانمان بسی احساس غرور می کردیم... و به هیچ عنوان حاضر نبودیم دست مان را از وجود آن ها خالی کنیم حتی وقتی که به دستشویی می رفتیم
و محتویات داخل ظرف را بر داشته و به مادرمان نشان می دادیم و برای بار n اُم از ایشان می پرسیدیم :"چیه" و مادرمان هر بار پاسخ می دادند "توپ"
و هم اکنون در حال پرسیدن همین سوال تمام نشدنی هستیم:"چیه؟؟؟؟"
پس از نشان دادن هنرنمایی هایمان در زمینۀ "چیه؟؟؟" رفتیم به سراغ ادامۀ تفتیشاتمان... و دستگاه دراز و نشست را یافتیم و برای بار دوم آوردیم وسط و از آن جا که از صبح طرز کار با این دستگاه را آموخته بودیم ما نیز مشغول امورات ورزشی شدیم....
ولی از آن جا که قادر نبودیم دستگاه را به تنهایی تکان بدهیم دست خاله مان را گرفتیم و به سمت دستگاه بردیم تا روی آن بنشینند و ما نیز روی پای ایشان باشیم و با هم دراز و نشست تمرین کنیم...
یک نوع ژست گیری نیز کردیم... و بعد از عکسبرداری اصرار داشتیم که عکس حاصل از ژست گیری را ببینیم...
از آن جا که دیدیم به تنهایی قادر به دراز و نشست نیستیم از دستگاه برای خودمان یک "تُ" ساختیم و شروع کردیم به اعمال نیرو و راه بردن این "تُ"...
و از آن جا که جلو بردن این "تُ" نیاز به نیروی زیادی داشت از جهت های مختلف آن را آزمایش نمودیم....
و بالاخره راه مناسب را یافتیم...
و آخرین روش بازی با دستگاه...
بعد از این که حسابی با "تُ" زورآزمایی کردیم رفتیم سراغ حلقه و آن را از پشت مبل ها بیرون آوردیم و شروع کردیم به ورزش کردن... این مدل ورزش کردن را صبح از روی ورزش کردنِ خاله جانمان بلافاصله به حافظه سپرده و ضبط کرده بودیم...
و از آن جا که ما قادر نبودیم خودمان ثابت باشیم و حلقه را دور خود بچرخانیم پس به شیوۀ خودمان عمل کرده و حلقه را با دست گرفتیم و خود شروع به چرخش نمودیم
و با جدیت ورزش خود را دنبال می نمودیم... و بعد از اتمام ورزش درست مثل یک طفل مودب حلقه را سر جایش منتقل کردیم البته درست نمی دانستیم خاله جان از چه راهی حلقه را به پشت مبل ها منتقل می کنند به همین خاطر از خود خلاقیت به خرج دادیم و از این راه وارد شدیم ولی نمی دانیم چرا پشت مبل ها نمی رفت شما می دانی؟!
پس از چند بار تلاش بی خیال شده و به روی خود نیاوردیم... و رفتیم سراغ "جیک جیک ها" آخر در این مدت یادمان رفته بود آن ها را به مادرمان نشان دهیم...
و تازه متوجه شدیم زیر قفس "جیک جیک" ها خبرهایی است...
و کاغذها را بیرون آورده و به روی فرش منتقل نمودیم...
و به شادی پرداختیم هنوز هیچ کس غیر از خودمان دلیل شادی ما را با دیدن چند تکه کاغذ نفهمیده است!!!! و شادی ادامه دارد...
اوج شادی و هیچان ما را در این عکس و بعد از اضافه کردن یک آگهی تبلیغاتی در کنار کاغذ قبلی ببین...
در نهایت که از این بازی خسته شدیم رفتیم سراغ گوشی تلفن و آن را برداشتیم و با فشردن دکمه مانیتور گوشی صدای بوق آن را نیز شنیدیم و خیلی خوشمان آمد. اولش فکر می کردیم با ما دعوا خواهند کرد به همین دلیل با احتیاط گوشی را گذاشتیم ولی وقتی احساس کردیم کسی به ما کاری ندارد این کار را بارها تکرار کردیم و حال کردیم....خیلی بازی کردیم و در حالی که مادرمان محض جابجایی به اتاق ما را بغل کردند در عرض چند ثانیه خوابمان برد و مادرمان فرصت پیدا کردند تا با خاله جانمان صحبت کنند...
ساعت پنج بعد از ظهر بود که حرف های مادر و خاله مان تمام نشده(!!!!) بابایمان آمدند دنبالمان و برگشتیم...
روز بسیار خوبی داشتیم و به ما خیلی خوش گذشت...
حالا هر وقت مادرمان می گویند:" علیرضا بریم خونۀ خاله پیش درین؟؟؟" ما سریعا لباس های خود را از داخل کمد می آوریم و آمادگی خود را برای خروج از منزل اعلام می نماییم...
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
خسته نوشت: جانِ مادرمان در آمد با این سرعت پایین و آپلود این همه عکس!!!