علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

"دووووووووووووو..."

1392/8/1 12:13
نویسنده : الهام
689 بازدید
اشتراک گذاری

دو شنبه مادرمان برای انجام یک کار اداری عازم غرب تهران بودند و از آن جا که مشخص نبود این کار چند ساعت طول بکشد ما را نیز کلۀ صبح زابه راه کردند و به جای سپردن به مهد کودک به منزل خاله مان بردند تا با خاله جان و "دو" بازی کنیم..."دو" همان "درین" از شاگردان چند سال قبل مادرمان است که می توانی داستان آشنایی ما با ایشان را در پست زیر ببینی:

میهمان مامان

ساعت هفت از منزل به راه افتادیم و پس از رساندن دایی محسن به پروژه عازم منزل خاله جانمان شدیم... به محض رسیدن بو بردیم که چه خبر است و نالۀ جانسوز سر دادیم و مشخص بود خاله جانمان بدجوری ترسیده اند از این که نکند ما از درِ ناسازگاری در آییم ... ولی مادرمان معتقد بودند که این فقط اول کار است و پس از رفتن ایشان وقتی ببینیم مادرمان رفته اند و ما مانده ایم خودمان سرِ خودمان را گرم می کنیم!!!

چند دقیقه ای مادرمان نیز با ما نشستند و ما تمام سعی خود را می کردیم که از کنار ایشان تکان نخوریم... ولی متاسفانه جاذبه های منزل خاله جان اینقدر زیاد بود که ما نتوانستیم خود را کنترل کنیم!!! و شروع کردیم به گردش در منزل ایشان و اول از همه به اتاق ها سر زدیم و یک جاروبرقی یافتیم... رفتن به سراغ جارو برقی همانا و فرار مادرمان همانا.... البته بعد از این که فهمیدیم مادرمان رفته اند اصلا به روی خودمان نیاوردیم و در معیت خاله جان و "دو" خوش بودیم...

خیلی بیشتر با خاله مان ارتباط برقرار کردیم تا با "دو"!!! و همه اش به ایشان اُرد می دادیم و با ایما و اشاره از ایشان می خواستیم اشیاء مختلف را در اختیارمان قرار دهند، دست خود را بالا بیاورند تا ما کف دستمان را به کف دست ایشان بزنیم، ما را پیش "جیک جیک" ها ببرند تا آن ها را از نزدیک ببینیم، و دستگاه دراز نشست و حلقۀ خود را در اختیار ما قرار دهند تا ورزش کنیم!!!

هر از گاهی نیز دست ایشان را می گرفتیم و روانۀ سمت درِ ورودی می شدیم و با اشاره به ایشان می فهماندیم که ما را دَدَرررر ببرند و آفرین به خاله مان که درکشان تا این حد بالاستتشویق و سریعاً ما را دَدَرررر بردندفرشته. در دَدَرررر بسیار آقای خوبی بودیم و برخلاف همیشه که با مادرمان دَدَررر می رویم و مشتاقیم خودمختار عمل کنیم، در معیت خاله جانمان قدم برمی داشتیم و دست ایشان را نیز گرفته بودیم....لبخند

وقتی به مغازه ها می رسیدیم دیگر از آن نواهای "مَ مَ مَ..." که به همراه مادرمان همیشه در گذر از مغازه ها سر می دهیم خبری نبود و خاله جان خودشان لطف کردند و برای ما یک عدد پفک خریدندخجالت

... و ما به طور اتوماتیک و به عشق پفک خود به خود و بدون هیچ اصراری به ماندنِ بیشتر در دَدَررر، به منزل برگشتیم و خودمان هم راه بلد شده بودیم و منزل را یافتیم...

بر خلاف معمول و به طرز پیش بینی نشده ای کار مادرمان زودتر از حد معمول تمام شد و ایشان ساعت یک به منزل برگشتند...

و خاله مان تعریف کردند که چگونه در همان سه ساعت از تمام هنرهای خود برای ایشان رونمایی کرده ایم!!

بعد از بازگشت مادرمان از فرصت استفاده کردیم و با وجود خستگی زیاد بار دیگر از هنرهای خود در حضور مادرمان رونمایی کردیم...

 

قرار بود بعد از ظهر با "دو" به تیراژه برویم و ما در سرزمین عجایب بازی کنیم ولی چون "دو" امتحان آیین نامۀ رانندگی داشتند تیراژه رفتن برایمان مقدور نشد!!!!

به دلایل نامعلومی دیشب و امروز سرعت اینترنت در فضای نی نی وبلاگ بسیار پایین آمده است و ما با عرض شرمندگی از آپلود سایر عکس ها معذوریم...

راستی برای شما دوستان عزیز نی نی وبلاگی نیز سرعت کم شده است یا فقط ما دچار این مصیبت عظیم شده ایم و در فراغ نی نی وبلاگ می سوزیم؟!چشمکمتفکر باور می کنید این پست را چندین بار از صبح ارسال کرده ایم و مشخص نیست این بار نیز ارسال می شود یا نه؟!

در اولین فرصتی که آپلود عکس امکان پذیر شود، این پست ویرایش خواهد شد...

از همین جا نهایت قدردانی و سپاس خود را تقدیم می داریم به "دو" و خاله جانمان....ماچقلب شما را بسیار دوست می داریم...

خاله هنگامۀ عزیزم شما نیز خود را آماده کنید که هفتۀ آینده قصد داریم به منزل شما بیاییم و پروژۀ به هم ریختن منزل تان را پیاده کنیمشیطان

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

بعدا نوشت: این پست ویرایش شد و در صورت تمایل می توانی ادامۀ مطلب را ببینی...

ابتدا یک تفتیش محلی به عمل آورده و به خوبی اطراف را آنالیز کردیم... یک ظرف زیر میز یافتیم پر از میوه های تزئینی... و در یک اقدام غافلگیرانه به آن دست بردیم...

و این دو توپ عایدمان شد که آن ها را بسیار دوست می داشتیم... و از وجود آن ها در دستانمان بسی احساس غرور می کردیم... و به هیچ عنوان حاضر نبودیم دست مان را از وجود آن ها خالی کنیم حتی وقتی که به دستشویی می رفتیمنیشخند

و محتویات داخل ظرف را بر داشته و به مادرمان نشان می دادیم و برای بار n اُم از ایشان می پرسیدیم :"چیه" و مادرمان هر بار پاسخ می دادند "توپ"تعجب

و هم اکنون در حال پرسیدن همین سوال تمام نشدنی هستیم:"چیه؟؟؟؟"

پس از نشان دادن هنرنمایی هایمان در زمینۀ "چیه؟؟؟" رفتیم به سراغ ادامۀ تفتیشاتمان... و دستگاه دراز و نشست را یافتیم و برای بار دوم آوردیم وسط و از آن جا که از صبح طرز کار با این دستگاه را آموخته بودیم ما نیز مشغول امورات ورزشی شدیم....

ولی از آن جا که قادر نبودیم دستگاه را به تنهایی تکان بدهیم دست خاله مان را گرفتیم و به سمت دستگاه بردیم تا روی آن بنشینند و ما نیز روی پای ایشان باشیم و با هم دراز و نشست تمرین کنیم...

یک نوع ژست گیری نیز کردیم... و بعد از عکسبرداری اصرار داشتیم که عکس حاصل از ژست گیری را ببینیم...

از آن جا که دیدیم به تنهایی قادر به دراز و نشست نیستیم از دستگاه برای خودمان یک "تُ" ساختیم و شروع کردیم به اعمال نیرو و راه بردن این "تُ"...

و از آن جا که جلو بردن این "تُ" نیاز به نیروی زیادی داشت از جهت های مختلف آن را آزمایش نمودیم....

و بالاخره راه مناسب را یافتیم...

و آخرین روش بازی با دستگاه...

بعد از این که حسابی با "تُ" زورآزمایی کردیم رفتیم سراغ حلقه و آن را از پشت مبل ها بیرون آوردیم و شروع کردیم به ورزش کردن... این مدل ورزش کردن را صبح از روی ورزش کردنِ خاله جانمان بلافاصله به حافظه سپرده و ضبط کرده بودیم...

و از آن جا که ما قادر نبودیم خودمان ثابت باشیم و حلقه را دور خود بچرخانیم پس به شیوۀ خودمان عمل کرده و حلقه را با دست گرفتیم و خود شروع به چرخش نمودیمخنده

و با جدیت ورزش خود را دنبال می نمودیم... و بعد از اتمام ورزش درست مثل یک طفل مودب حلقه را سر جایش منتقل کردیم البته درست نمی دانستیم خاله جان از چه راهی حلقه را به پشت مبل ها منتقل می کنند به همین خاطر از خود خلاقیت به خرج دادیم و از این راه وارد شدیم ولی نمی دانیم چرا پشت مبل ها نمی رفتمتفکر شما می دانی؟!

 پس از چند بار تلاش بی خیال شده و به روی خود نیاوردیم... و رفتیم سراغ "جیک جیک ها" آخر در این مدت یادمان رفته بود آن ها را به مادرمان نشان دهیم...

و تازه متوجه شدیم زیر قفس "جیک جیک" ها خبرهایی است...

و کاغذها را بیرون آورده و به روی فرش منتقل نمودیم...

و به شادی پرداختیم هنوز هیچ کس غیر از خودمان دلیل شادی ما را با دیدن چند تکه کاغذ نفهمیده است!!!! و شادی ادامه دارد...

اوج شادی و هیچان ما را در این عکس و بعد از اضافه کردن یک آگهی تبلیغاتی در کنار کاغذ قبلی ببین...

در نهایت که از این بازی خسته شدیم رفتیم سراغ گوشی تلفن و آن را برداشتیم و با فشردن دکمه مانیتور گوشی صدای بوق آن را نیز شنیدیم و خیلی خوشمان آمد. اولش فکر می کردیم با ما دعوا خواهند کرد به همین دلیل با احتیاط گوشی را گذاشتیم ولی وقتی احساس کردیم کسی به ما کاری ندارد این کار را بارها تکرار کردیم و حال کردیم....خیلی بازی کردیم و در حالی که مادرمان محض جابجایی به اتاق ما را بغل کردند در عرض چند ثانیه خوابمان برد و مادرمان فرصت پیدا کردند تا با خاله جانمان صحبت کنند...

ساعت پنج بعد از ظهر بود که حرف های مادر و خاله مان تمام نشده(!!!!) بابایمان آمدند دنبالمان و برگشتیم...

روز بسیار خوبی داشتیم و به ما خیلی خوش گذشت...

حالا هر وقت مادرمان می گویند:" علیرضا بریم خونۀ خاله پیش درین؟؟؟" ما سریعا لباس های خود را از داخل کمد می آوریم و آمادگی خود را برای خروج از منزل اعلام می نماییم...چشمک

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

خسته نوشت: جانِ مادرمان در آمد با این سرعت پایین و آپلود این همه عکس!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

خاله هنگامه
2 آبان 92 12:19
قدمتون روی چشم خیلی خوشحال شدیم سعی کنید 4شنبه عصر تشریف بیارید تا بچه ها کاری نداشته باشند تا حسابی شما را ببینند.


ممنون خاله جون.
شما لطف دارید.
ایشالا
صدف
2 آبان 92 12:20
سلام عیدتووووووووون مبارررررررررررررک


ای جونم چقد عکس اول علیرضا نازه . چشماش یه برق خاصی از شیطنت داره
کاملا معلومه خونه خاله رو زیرو رو کرده

سلام عزیزم.
عید بر شما هم مبارک.
چشماتون قشنگ می بینه خانومی.
چه میشه کرد. امان از سرسفیدی
sahar
2 آبان 92 12:21
مهمونی تنهایی خیلی خوش میگذره
و خاطره میشه وقتی علیرضا بزرگ بشه

منم با شما موافقم سحر جون.
اصلا می دونی وقتی مامان و بابا نیستند بچه ها خودشون با همه بازی می کنند و مشکلی ندارند ولی خدا نکنه چشمشون به مامان و بابا بیفته

خاله الهام
2 آبان 92 12:28
ما زين جهان از پی ديدار می رويم از بهر ديدن حيدر کرار می رويم درب بهشت گر نگشايند روی ما گوييم "يا علی" و ز ديوار می رويم عید غدیر خم مبارک باد التماس دعا
مينا مامي سام
2 آبان 92 15:56
اي شيطون بلا.
خوب خونه خاله رو بهم ريختي هااا.


خاله جون
شما قدرت من و در به هم ریختن دست کم گرفتید
مامان بردیا
2 آبان 92 15:58
عیدتون مبارک

ممنون عید بر شما هم مبارک
خاله فاطی
2 آبان 92 17:54
سلام عزیزم
عیدت مبارک
همیشه ب مهمونی
قدر مامان گلتو بدون
همه لحظاتو ثبت میکنه برات

سلام خاله فاطی عزیزم.
عید بر شما هم مبارک.
برای شما شادی رو آرزو می کنم
ممنون از لطف شما، به روی چشم
arash
2 آبان 92 22:44
سلام آبجی خوبی

عیدتون مبارک



سلام آقا آرش
ممنون عید بر شما هم مبارک.
ممنون که بهمون سر زدید
زهره(مامان فاطمه)
3 آبان 92 4:19
سلام عیدتون مبارک .ای جانم علیرضا جون که اینقدر پسر آقاییه.مامانی دیگه پرتوقع نباشی همینکه گل پسر مونده خونه خالش خیلی حرفهههههههههه
پس بگوووووووو سرعتت پایینه پیش مانمی آییییییییی
بله عزیزم منم هفته پیش همین مشکله سرعتو داشتم زیااااااااااااااااد

سلام زهره جون
عید بر شما هم مبارک
ممنون عزیزم آقایی از خودتونه
سرعتم که پایین هست ولی بخش اعظمش به کم سعادتی مربوط میشه
واقعا سرعت پایین آدم و کلافه می کنه
ده بار نطرات و بار می کنم و می نویسم ولی ارسال نمیشه
پرهام ومامانش
3 آبان 92 16:46



زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
3 آبان 92 17:13
...........|""""""""""""""" " """"""""|\|_ ...........|..........*____* ........|||"|""\___ ...........|________________ _ |||_|___|) ...........!(@)'(@)""""**!(@ )(@)***!(@)'' به اندازه یه کامیون وبلاگمو با مطالب جدید آپ کردم - بدو بیا بقیه دوووووو رو هم دیدیم
مامان محمدحسین
4 آبان 92 8:49
اول از همه عیدتون مبارک باشه خیلی خیلی
دوم خاله قربون کارات بره
سوم اینکه آپیم زودی زودی بیاین خب؟؟؟؟

سلام عزیزم.
عید بر شما هم مبارک
خدا نکنه خاله جون مهربون.
چشم الساعه خدمت می رسیم
مامان محمدطاها
4 آبان 92 23:22
سلام دلمان برای علیرضا جانمان تنگولیده بود

سلام. ممنون خاله جون
ما هم دلمان برای شما تنگولیده است حسابی منتظریم سرعت اینترنتمان رو به راه شود و به همۀ دوستان سر بزنیم
الهام(مامان اميرحسين)
9 آبان 92 17:20
چه ميكنه!!
dorin
12 آبان 92 7:20
Akhey azize mane ey jan!!!:-*
Bazam bayad biarish jigaro:-D

به به درین عزیزم
چه عجب که بالاخره عکس العملی از جانب شما ساطع شد
شک نکن میارمش نیست که یه روز دیگه هم میخوام بیام اونجا... بالاخره یکی باید بیاد که باعث بشه شما دوی ماراتون برید
dorin
13 آبان 92 10:48
Ghadameton ruye cheshm!!!!!
Taze movafagh shodam k ersal konam!
Azize dlamam bebus

قربونت عزیزم
آره چند وقتی بود سرعت خیلی پایین بود و تازه بهبود پیدا کرده خدا رو شکر. من که حسابی کلافه بودم با این سرعت پایین. از دیشب خوب شد.
علیرضا هم می بوسه تو رو و همه اش میگه "دووووو.."
dorin
13 آبان 92 13:42
درین
14 آذر 92 12:22
سلام خوبی؟ جیگرم خوبه؟ عزیز دلمه ک مثل من میخنده جوجه!
الهام
پاسخ
سلام. مرسی عزیزم. خوبه خدا رو شکر. ممنون از لطفت فقط باید خودت ببینی چطور تقلید می کنه