آش سیرابی...
هفتۀ قبل و درست روز قبل از عید قربان، مادرمان پس از برگشتن از محل کار به مهد آمدند و تصمیم بر این بود که حتی ما را پارک هم نبرند و سریع به خانه برویم...
آن روز بد جوری اعصاب و روان مادرمان خورد و خمیر بود... خوش به حال آنان که اسیر و گرفتار سر و کله زدن با رئیس و رؤسا نیستند و گرنه وقتی سر در بیاوری از تفکرات این جماعتی که برای ما و نسل آینده مان که بچه های ما باشند تصمیم می گیرند آن وقت است که بد جور دچار یأس فلسفی می شوی و دو دستی بر سرت می کوبی
کاش می شد ما هم می رفتیم به یک روستای دورافتاده و کشاورزی می کردیم نه آقا اصلا چوپانی می کردیم آن وقت علاوه بر این که در معیت بعبعی ها خیلی خوش بودیم، دلمان خوش تر از آن بود که حتی اگر افراد بی منطقی در اطرافمان به چشم می خورد نگران نبودیم که این بی منطق ها، دارند برای آیندۀ ما بچه ها تصمیم می گیرند
افسوس افسوس افسوس از مدیریت در سرزمینی که با وجود این همه منابع با بی توجهی و برنامه ریزی نادرست مغزهایش را به راحتی آوارۀ سرزمین های بیگانه می کند تا از علم و استعداد خود برای سایر کشورها مایه بگذارند
افسوس که برای تربیت یک نسل دهه شصتی از تمام امکانات دولتی در دبیرستان و دانشگاه مایه گذاشته شد و این همه لیسانس و فوق لیسانس و دکترا تربیت شد، ولی وقتی نوبت به بهره برداری از این نسل می رسد طوری با آن ها برخورد می شود که فرار را بر قرار ترجیح می دهند
افسوس که حتی یک بچه دو ساله نیز همۀ اینها را می فهمد ولی آن ها که باید بفهمند، یک مسأله به این سادگی را نمی فهمند و شاید هم نمی خواهند بفهمند و یا شاید هم می فهمند و خود را به نفهمی می زنندو شکی نیست که صد در صد گزینۀ سه صحیح است!!!!
مشکل از یک خودخواهی کوچک است که تأثیری بزرگ دارد و آن این است که هر شخصی با به دست آوردن یک پست مدیریتی به جای این که انرژی خود را صرف برنامه ریزی درست کند، انرژی خود را صرف رسیدگی به امورات آشنا و فامیل می کند و این سایر افرادند که خندۀ تلخشان از گریه غم انگیزتر است...
بگذریم از اموراتی که درست نمی شود ما هم به لطف خدا روزی خود را نجات خواهیم داد به سه شنبۀ خودمان برگردیم و همان خزعبلات همیشگی تا دلمان خوش شود، کاری که همین نسل دهه هفتادی خودمان در فضای مجازی انجام می دهد تا سرگرم باشد
بین راه مهد تا منزل، مادرمان شاهد مردمی بودند که همه در حال خرید بودند: بال و بازو کبابی، جگر گوسفندی، و ... از همین اسباب های لهو و لعب برای تعطیلات فردا...
مادرِ ما نیز در یک اقدام جوگیرانه اقدام به خرید بازوی کبابی نمودند و به راه افتادیم... پس از طی این فرآیند راهی منزل شدیم اما چشمت روز بد نبیند که چند کوچه آن طرف تر یک مغازه بود که سیرابی داشت! البته هر روز ما از کنارش رد می شدیم ولی حتی به سیرابی نگاه هم نمی کردیم!!
آن روز و در ادامۀ اقدامات جوگیرانه، مادرمان در مقابل سیرابی فروشی میخکوب شد و یک عدد سیرابی خریدو شاد و خندان عازم منزل شدیم...
در اثر خرید های متوالی هوا تاریک شده بود که به منزل رسیدیم و از بد روزگار بابا و دایی محسن دقایقی زودتر از ما رسیده بودند حالا این مادرمان بود که به شدت لب به اعتراض گشوده بودند که چرا قبل از رسیدن به منزل، با ایشان تماس نگرفته اند که ما را هم بین راه سوار کنند... البته دلیل اصلی اعتراضات همان اعصاب خوردی هایی بود که ایشان هنوز نتوانسته بودند آن را سرِ کسی خالی کنند و چه کسی مناسب تر از بابای بینوایمان برای خالی کردنِ تمام اعصاب خوردی ها و این گونه شد که خداوند شوهر را آفرید
حالا شما تصور کن که بابای بینوایمان هر روز قبل از رسیدن به منزل با مادرمان تماس می گیرند که اگر چیزی لازم باشد قبل از آمدن خرید کنند...ولی از شانس بدِ ایشان آن روز اتفاقی تماس نگرفته بودند البته ناگفته نماند که با وجود تماس های بابایمان قبل از آمدن به منزل، باز هم یک سری از خریدهای از قلم افتاده می ماند برای زمانی که دایی محسن عازم باشگاه می شوند و آن وقت ایشان دوباره خریدهای باقی مانده را انجام می دهند
اعتراضات مادرمان همانا و اقدام بابایمان به تمیز کردن و تکه کردن سیرابی همانا البته صرفاً جهت رهایی از غر زدن های مادرمان
ما هم در آن آشفته بازارِ سیرابی و اعتراض، از منزلمان میدان جنگ ساخته و مشغول "تُ" بازی شدیم...
ببین...، بیا ادامۀ مطلب... می دانی چرا؟؟ چون یک آش سیرابی خوشمزه در انتظار توست
پس از تمیز کردن سیرابی تازه مادرمان به فکر فرو رفتند که با این سیرابی چه کنند؟!
اولین و آخرین باری که مادرمان سیرابی خریدند و در منزل پختند دو سال قبل و چند ماه قبل از تولدِ ما بود البته آن موقع ایشان یک سیرابی کوچک از شهروند خریده بودند و با نخود پختند و خیلی خوشمزه نبود
طبق معمول مادرمان سریعا رفتند سراغ اینترنت و چند دستور پخت پیدا کردند که به نظر خوشمزه نمی آمدند تا این که به دستور پخت "آش سیرابی" رسیدند...
آش سیرابی را در زودپز پختند تا برای صبحانۀ فردا آماده باشد و همه به عشق سیرابی زودتر از خواب بیدار شوند... آش سیرابی دو ساعته در زودپز آماده شد و جایت خالی بسیار خوشمزه بود طوری که همه از خوردنِ شام انصراف داده و مشغول خوردن سیرابی شدند!! ما که بسیار علاقه نشان دادیم و تا چند وعده فقط به خوردنِ آش سیرابی مشغول بودیم...
برای دیدنِ دستور پخت آش سیرابی به لینک زیر برو و این آش مقوی را حتما بپز... تحمل کردن بوی بدِ آن قبل از پخت به این همه مقوی بودنش می ارزد و با فشردن کلید هود آشپزخانه می توانی از این بوی بد خلاص شوی ما که قرار است مِن بعد هفته ای یک بار آش سیرابی را در برنامۀ غذایی خود قرار دهیم...
و اما علیرضا خان در زمان پخت آش سیرابی کجا بود؟ و چه می کرد؟ خوب مشخص است در میدان جنگ بود و در حال "تُ" بازی
ابتدا در چند مرحله دست بابایمان را می گیریم و با اعمالِ زور می بریم جلوی کمد اسباب بازی هایمان.... بعد دو دستمان را هم زمان بالا می بریم و به ایشان می فهمانیم که ما را بالا ببرند تا خودمان از داخل کمد، اسباب بازی انتخاب کنیم و طبق معمول در همان چند مرحله همۀ "تُ" ها را به پذیرایی منتقل کرده و از پذیرایی یک میدان جنگ می سازیم که گویی الساعه در آن خمپاره منفجر شده است
حالا "تُ" ها را به خط می کنیم...
و حالا شروع می کنیم به ساخت ماشین های دو طبقه...
حالا اقدام به ساختن ماشین های دو طبقۀ بیشتری می کنیم....
و خود را سرگرم می کنیم تا بگذرد این روزها...