شاید برای شما هم اتفاق بیفتد(-;
در پیک نیک آخر هفتۀ گذشته مان هیجان هایی عظیم خلق شد که در همۀ این هیجانات پای یک ماشین ایمن در میان است
در ادامۀ مطلب خوانندۀ ما وقعِ آن چه در جنگل های لتیان بر ما گذشت خواهید بود
روز جمعه پس از صرف یک صبحانۀ مفصل عازم دریاچۀ لتیان شدیم. این لتیان رفتن به پیشنهاد بابایمان که در پیک نیک چند هفته قبل مان یک جای دنج میان درختان جنگلی پیدا کرده بودند، انجام شد. به سد لتیان رسیدیم و پس از اندکی ارتفاع نوردی به جنگل های لتیان وارد شدیم و در همان نقطۀ دنج قبلی مستقر شدیم. آفتاب مستقیم بر فرق سرمان می تابید و از آن جا که گروهی در مکان دنج قبلی مان چادر زده بودند، بابا و دایی محسن مان به دنبال یک سایۀ دنج دیگر، روان بودند. ما نیز از همان لحظۀ شروع اصرار می کردیم که به همان مکان قبل برویم و توضیحات مادرمان مبنی بر این که مکان قبلی اشغال شده است، کارساز نبود
کوچه باغی که بوی پاییز می دهد:
و ما در حال اعتراض و داد و بیداد جهت به کرسی نشاندنِ حرف مان و استقرار در مکان قبلی
این عکس ها اینجا آپلود می شود که ما در آینده تصور نکنیم همواره پسری ترگل ورگل بوده ایم و همواره نیشمان تا بناگوش باز بوده است()، نه جانم، ما گاهی نیز اهل داد و بیداد و گریه و زاری و زورگویی بوده ایم
مادرمان فریادهای ما را نشنیده می گیرند و هم چنان به عکاسی از اطراف مشغولند که ما خاموش شده و خود را در کادر دوربین جای می دهیم و با اخم ژست می گیریم در پس زمینه های عکس های ما نشانه های پاییزی طبیعت را ببین و لذت ببر
اندکی زمان پیش می رود و ما دوباره با مشاهدۀ دایی محسن مان که از لابلای درخت ها ظاهر شده و به آن سوی میدان می روند فیل مان یاد هندوستان می کند و باز هم نق می زنیم
چندین گروه از جوانان هم وطن مان نیز در لتیان بودند و چادر زده بودند ما در پیک نیک های مان در جنگل های مختلف اغلب از این دسته جوانان چادر زن می بینیم که گاه تک جنسی و گاه دو جنسی به پیک نیک می آیند و مادرمان با خود در این اندیشه اند که اگر اینان به دیدار طبیعت آمده اند چادر بردارند و طبیعت را ببینند و اگر به دنبال خلاف هستند که مکان های بهتری در شهر پیدا می شود! البته به نظر می رسید آن چادری که در این عکس ها می بینید خانواده بودند، اگر چه ما هیچ یک از آن ها را رؤیت نکردیم ولی قابلمۀ نهارشان که بیرون از چادر قابل دیدن بود، نشان از عدم مجرد بودنِ آن ها داشت ولی از این دست چادرها در اطراف ما و زیر درختان زیاد به چشم می خورد که عده ای به دلیل همراه داشتنِ بچه های شیرخوار آن را بنا می کنند و عده ای برای محافظت از آفتاب ولی وقتی عده ای در سایه چادر می زنند و مدت ها از آن بیرون نمی آیند و بعد از رفتن شان وسایل عجیب در مکان اتراق شان دیده می شود، خب ما حق داریم مشکوک باشیم
حرکت ابرهای زیبا در آسمان آبی
عاقبت در حاشیه های کوچه باغ پاییزی مکانی پیدا کردیم و در آن جا اتراق کردیم و این ما هستیم در حال پیاده کردنِ وسایل
و پاییز زیبا:
بعد از خوردن چایی دایی محسن مان مشغول نصب منقل تازه ای شدند که در کارگاه و با استفاده از دورریزها ساخته بودند و خداییش مثل همیشه ابتکار عمل به خرج داده بودند
و رنگ های زیبایی که نظر عکاس را به خود جلب کرد:
ما ادعا کردیم، سردمان شده است و لباسی ضخیم پوشیدیم
و ما و بابایمان در حال چای نوشیدن و هوا کمی تا قسمتی ابری:
ابری بودنِ آسمان هم چنان ادامه داشت! جوجۀ ما نیز جایت سبز در حالِ آماده شدن بود، جوجه به آخرین مراحل خود نزدیک شد! و نم نم باران باریدن گرفت! خانوادۀ ما نیز بسیار خوشحال زیر نم نم باران مشغول خوردن شدند و مادرمان آی تعریف کردند از هنر جوجه مزه دار کردنِ خود و جوجه پزی بابا و دایی محسن مان و لطافت هوا و ....
در همان حال که مادرمان در حال مدح و ستایش زمین و زمان بودند باران اندکی شدت گرفت و ما تنها پتویی را که با خود همراه برده بودیم سایبان کردیم و هم چنان با حظ مشغول خوردن شدیم
زمان گذشت و قطرات باران حجیم تر شد و ما اندکی دست از خوردن کشیدیم و زیرانداز خود را به کمی آن طرف تر و زیر درختان انتقال دادیم و باز هم مشغول خوردن شدیم آقا باران باز هم شدت بیشتری گرفت و تازه آن جا بود که مادرمان با خود اندیشیدند که ای کاش ما نیز چادر همراه داشتیم و به داخلش پناه می بردیم و خوش به حال جوانان چادر زن که گرما و سرما و باران و آفتاب برایشان بی تفاوت است
نهار را کامل خوردیم و لذت بردیم و آمادۀ انتقال وسایل به ماشین شدیم! ما و مادرمان در معیت سوئیچ و یک عدد پتو به ماشین وارد شدیم و مادرمان ما+ همۀ محتوای موجود در دست را روی صندلی عقب گذاشتند و برای وارد کردن رمز ماشین قبل از آژیر کشیدنِ آن در عقب را آرام بستند که ما خیس نشویم و خود به سمت در جلو رفتند! آقا آرام بستنِ در عقب منجر به بسته شدن کامل آن شد و چون رمز وارد نشده بود همۀ درها بسته شد! مادرمان به دست های خود نگاهی انداختند و تازه متوجه شدند در اثر عجله سوئیچ را نیز روی صندلی عقب ماشین جا گذاشته اند و ما با درهای بسته و سوئیچ داخل ماشین تنها ماندیم
باران هم چنان نم نمک می بارید و بابا و دایی محسن و مادرمان مشغول آموزش به ما شدند که با لوازم موجود در را باز کنیم! ابتدا از شاسی های در آموزش آغاز شد ولی متأسفانه دستانِ نحیفِ ما قادر به بالا دادنِ شاسی و باز کردنِ در نشد! از آن جا که تمام شیشه های ماشین ما و من جمله شیشه های عقب برقی ست، باز کردنِ در به وسیلۀ پایین دادن شیشۀ عقب و بالا کشیدن شاسی توسط بابایمان نیز امکان پذیر نبود! مادرمان از قدرت عددخوانی ما استفاده کردند و از ما خواستند در ردیف جلو بنشینیم و عدد یک را از روی مانیتور ماشین فشار دهیم ولی باز هم در باز نشد چون این کلید به علت وارد نشدن رمز و فعال بودن دزدگیر عمل نمی کرد!
باران شدت گرفته بود و خانوادۀ ما با وجود حصار ساختن از زیرانداز حصیری مان باز هم در همان نم نم باران که به ما دستور می دادند چگونه در را باز کنیم، تبدیل به موش آب کشیده شده بودند
پس از اندکی آرام تر شدنِ آسمان و ابرهایش با فریاد از ما خواسته شد سوئیچ را برداریم و با فشردن دکمه در را باز کنیم و صدای همگان گرفته بود بس که مجبور بودند با صدای بلند و البته با فریاد با ما صحبت کنند تا از پی عایق های صوتی شیشه و ماشین صدای آن ها را بشنویم! سوئیچ را برداشتیم ولی مرتب کلید وسط را که مربوط به صندوق عقب بود فشار می دادیم و هیچ کس نمی توانست به ما بفهماند که کمی آن طرف تر فشار وارد کنیم، صندوق عقب ماشین مان هم به دلیل طراحی ایمن باید یا سه بار پشت سر هم فشرده می شد و یا چند ثانیه نگه داشته می شد و البته که باز کردنِ آن هنوز هم برای مادرمان کاری ست کارستان و همراه با آزمون و خطای بسیار
آقا وقتی خانواده و وسایل مان پر از آب باران شدند و ما از تلاش خسته شده بودیم روی صندلی عقب دراز به دراز افتادیم و با وجود توضیحات دیگران حاضر به هیچ اقدامی نبودیم بماند که در تمام مراحل ذکر شده در قبل نیز ما گاهی وقتی تلاش های خود را بی ثمر می دیدیم، خسته و ناامید می شدیم و روی صندلی عقب دراز می کشیدیم هرازگاهی نیز در بین تلاش های ما صدای آژیر دزدگیر ماشین در فضا طنین انداز می شد و ما را از تلاش باز می داشت
عاقبت وقتی تلاش های خانواده مان جهت راهنمایی رساندن به ما و نیز تلاش های ما بی نتیجه ماند دایی محسن مان سنگی بزرگ برداشته و جهت ایجاد کمترین خسارت به ماشین تصمیم به شکستن لچکی درِ عقب ماشین کردند (شیشۀ کوچک درهای عقب ماشین) و ما روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده بودیم و با وجود اخطارهای دایی محسن مان حاضر به بلند شدن نبودیم. دایی محسن مان جهت اخطار عملی، یک بار بر شیشه ضربه زدند و صدای دزدگیر ماشین بلند شد و وقتی لحظه ای چشمان خود را گشودیم و دایی محسن مان را سنگ به دست دیدیم در عرض یک ثانیه خود را روی صندلی جلو پرت کردیم و شاهد شکستنِ شیشه و خورد شدنِ آن روی صندلی عقب بودیم
باران آرام گرفته بود! روی صندلی عقب از خورده شیشه ها پاک شد و همگی سوار بر ماشین به سمت دریاچه به راه افتادیم در حالی که ما مرتب بغض می کردیم و رو به مادرمان:" شیشۀ ماشین مون شکست! دایی محسن شیشۀ ماشین مون رو شکست" و دایی محسن:" بیا و خوبی کن" و مادرمان:" حالا خوب شد علیرضا تو ماشین بود وگرنه مثل ما خیس می شد!" و دایی محسن مان:" اگه علیرضا تو ماشین نبود ما هم خیس نمی شدیم همون اول شیشه رو می شکستیم و می رفتیم داخل ماشین" جالب این جا بود که خانوادۀ ما به حدی خیس بودند که وقتی همگی سوار ماشین شدیم شیشۀ شکسته را با پلاستیک پوشش داده و بخاری را نیز روشن کرده بودیم! و جالب تر آن که به محض نشستنِ ما در ماشین باران بند آمد و به نظر می رسید هدفِ این باران فقط و فقط این بوده که تمام آن حظ بردن های مان را بر ما کوفت کند
لازم است اقرار کنیم که در فرآیند قفل شدنِ ماشین و فرآیندهای بعد از آن خانوادۀ ما و مخصوصاً مادرمان که نقش عمده ای در این همه گرفتاری داشتند، به مثال "پت" و "مت" عمل نمودند و خدایش بیامرزد بابای ما را که حتی لحظه ای غر نزدند و به مادرمان جهت این بی دقتی که حتی از آن آگاهی داشتند، اعتراض نکردند! فقط آرام زیر باران ایستادند و خیــــــــــــــس شدند
بعد از عبور از دریاچۀ لتیان به جاده زدیم و این است منظره ای از خورشید سرک کشیده از پشت ابرهای باران زا و زیبایی خلق شده:
و نمایی از دریاچۀ زیبای لتیان که در آن حوالی باد بسیار خنکی می وزید و مادرمان به محض خروج از ماشین و با وجود خیس بودنِ فراوان احساس سرمایی شدید کردند و به سرعت از عکاسی انصراف دادند و آن دو نفر که در عکس می بینی هیچ ارتباطی به ما ندارند و دو رهگذر هستند
و عکس هایی از آسمان زیبای جاجرود که در مسیر برگشت و از داخل ماشین گرفته شد:
باران قطع شد، ما در جاجرود یک بستنی خوردیم و در طول مسیر به خوابی ناز رفتیم! به تهران وارد شدیم و از آن جا که همراهان مان در طول مسیر و در معیت بخاری اندکی خشک شده بودند، دایی محسن مان پیشنهاد کردند حالا که حسابی خسته شده ایم به سرخه حصار برویم و یک چای آتیشی خودمان را میهمان کنیم و این است سرخه حصار زیبا پس از بارش باران:
و بابای ما در حال هیزم چینی
سطل آشغال های جنگلی مخصوص کاغذ و پلاستیک و زباله های تر که پلاستیک زباله هم دارد
و زیرانداز حصیری ما در معیت باد و آفتاب جهت خشک شدن:
و سایر بساط مان در هوای آزاد جهت خشک شدن:
به علت خیس بودنِ هیزم ها این دو مرد خسته را در حال تزریق روزنامه به آتش می بینی:
و ما داخل ماشین به خواب ناز
جایت سبز چای خوشمزه صرف شد و ما به منزل باز گشتیم! فردای آن روز حوالی غروب علائم تب و سرفه های گهگاه در ما نمایان شد! روزها خوب بودیم و شب ها تب به سراغ مان می آمد! تب مان خفیف بود ولی همین تب خفیف و سرفه های خشکِ گاه و بیگاه، نگران کننده هم بود و بابا و مادرمان چندین شب خواب آرامی نداشتند و روزها بی حوصله و کسل و با نگرانی سر کار می رفتند
تصور مادرمان آن بود که این تب و سرفه بخاطر سرمایی است که در لتیان خورده ایم ولی پس از مراجعه به خانم دکتر مشخص شد این ویروسی است که به تازگی اغلب کودکان را گرفتار کرده است و تب مان از عفونت نیست! لذا برای ما آنتی بیوتیک تجویز نکردند و فقط داروهای تب بر و خلط آور و اسپری آب نمک بینی تجویز نمودند که در حال مصرف آن ها هستیم! و وقتی دیروز لثه هایمان متورم و دهانمان آفت زد مشخص شد که این همان ویروسی است که اسفندماه گذشته ما را گرفتار کرد ولی این بار شدت آن خفیف تر شده است و احتمال می رود علتش مقاوم شدن بدن مان در برابر این ویروس باشد بماند که این ویروس در نوع خفیف پس از سه روز مادرمان را نیز گرفتار نمود خلاصه این که جمعه ای پر هیجان و به دنبال آن هفته ای پر هیجان تر را گذراندیم
+ یادتان بماند که هرگز سوئیچ خود را در ماشین بر جای نگذارید
++ ماشین ایمن هم درست است همیشه خیلی خوب است ولی گاهی نیز کار دست آدم می دهد
+++ ماشینی که از آن صحبت شد چنان چه در عکس ها دیدی یک ماشین خارجی نیست! بله این ماشین همان سمند EF7 است که دارای یک همچین ایمنی و قابلیت هایی است! و ساخت این ماشین ملی با قیمتی مناسب، گازسوز بودن، مصرف کم و وجود قطعات یدکی ارزان و همیشه در دسترس نشان می دهد که ما می توانیم ماشین هایی عالی بسازیم اگر بخواهیم و اگر زور بالای سرمان باشد و مصرف کننده ما را تحریم کند و ماشین هایمان را نخرد! در غیر این صورت ما همچنان پرایدهایی می سازیم با کیفیت فوق العاده پایین و قیمت فوق العاده بالا و بدتر این که برخلاف کشورهای تولید کنندۀ بهترین ماشین های دنیا، آن را به هموطنان مان چند برابر قیمتی می فروشیم که به همسایگانمان مانند عراق و افغانستان می فروشیمباشد که مصرف کننده ما را تحریم کند تا ادب شویم! بماند که ادب شدن مان به قیمت از کار افتادنِ عدۀ بسیار زیادی از متخصصان و کارگرانِ کارخانه های خودروسازی تمام می شود ( البته ما قبول داریم که آپشن های سمند به نسبت همۀ ماشین های خارجی خیلی کمتر است ولی واضح است که به نسبت ماشین های خارجی با همین حجم موتور، قیمت بسیار بسیار پایین تری دارد! و همین طور از نظر بدنه و موتور از بسیاری از ماشین های ساخت داخل بهتر و نهایتاً مشابه است ولی قیمت آن بسیار پایین تر از خودروهای مشابه است! و لازم است ایران خودرو جهت تبلیغات ما از خودروی سمند به ما پورسانت ویژه ای بدهد و لحظه ای که خوب فکر می کنیم، می بینیم ایران خودرو جیب ما را نزند، پورسانت دادنش پیشکش)
++++ سوتی مادرمان در جای گذاشتنِ سوئیچ داخل ماشین نه تنها به جیب بابایمان خسارت وارد کرد بلکه خسارتی هم اندازه به آقای شیشه انداز وارد کرد! چرا که به وقت جاانداختنِ شیشۀ ماشین، شیشۀ اول را شکست و آه از نهادش برخاست و سپس مجدد مشغول جاسازی شیشۀ دوم شد