تلخ و شیرین
درست از روز شنبه علائم تب خفیف در ما نمایان شد و وقتی بابایمان شنبه شب جهت نوبت گیری به مطب دکترمان سر زدند و آن جا را بس شلوغ یافتند، مادرِ خوش خیال مان به هوای این که این تب گذراست روز شنبه بی تفاوت از کنارِ آن گذشتند و اما شب هنگام و به وقتِ خواب، بستنِ چشمان مان همان و بالاتر رفتنِ یک درجه ای تب مان همان! و یک لحظه سرد شدن و چند لحظه داغ شدن مان نیز مزید بر تب 39 درجه ای مان شده بود! و درست وقتی ایبوبروفن قادر به پایین آوردنِ درجۀ تب مان نشد، بیدار ماندنِ بابا و مادرمان بر بالین مان و پاشوره کردن های مکرر را نیز به این معرکه اضافه کن!
بعد از یک شب بدخوابی اساسی، مادرمان صبح علی الطلوع شروع کردند به توجیه سازی اینجانب و این که قرار است ملاقاتی با آقای دکتر داشته باشیم و ما ناگفته نماند که تب مان بعد از بیدار شدن کاهش پیدا کرده بود و کمی تا قسمتی سر حال بودیم!
در معیت مادرمان عازم مطب آقای دکتر شدیم و مرتب در طول مسیر توجیهاتِ مادرمان را یادآور می شدیم:" میرم مطب آقا اک کور! به آقا اک کور سلام بُتونم! آقا اک کور عینک نداره!" و البته این قسمت آخر و عینک دار بودن یا نبودنِ آقای دکتر هیچ ربطی به توجیهات مادرمان ندارد ولی به دلایلِ نامعلومی مرتب توسط ما تکرار می شد
در طول مسیر صد متری پیاده روی مان در خیابان، از مقابل یک اسباب بازی فروشی رد شدیم و به صورتی کــــــــــــاملاً غیر مستقیم به مادرمان یادآور شدیم که بد نیست برایمان اسباب بازی هم بخرند:" اینجا عباس بازی فروشیه؟! اون آقای عباس بازی فروشه!"
و به ناگاه برق سه فاز از سر مادرمان پرید و برای یک دکتر رفتنِ آرام، فکر بکری به سرشان زد... یادت می آید که ما هر روز به یک "اتوبوس پلیس" در ویترین اسباب بازی فروشی مسیر رفتن مان به مهد سلام می کردیم؟! و یادت می آید که قرار بود همان اتوبوس پلیس هدیۀ تولد سه سال و نیمه شدن مان باشد؟!
و عاقبت وقتی از سه سال و نیمه شدن مان یک هفته ای گذشت و در معیت میهمانان مان امکان برگزاری جشن تولدمان میسر نشد، جمعه شب و اولین روز اسفندماه، ما در معیت یک عدد کیک تولد کوچک میهمان خاله لیلا شدیم و با شوقی هر چه تمام تر کیک را خوردیم و به حسابِ خودمان جشن گرفتیم ولی آن چیزی که عایدمان نشد همانا کادوی تولد سه سال و نیمه شدن مان بود و آن اتوبوس هم چنان در ویترین مغازۀ مربوطه خودنمایی می کرد... البته مدیونی اگر تصور کنی مادرمان قصد نداشتند اتوبوس مورد نظر را برایمان بخرند؟! و البته که مادرمان است و قولشان! ولی شما بلند مدت بودنِ پروژه های مادرمان را در این مسأله بی تأثیر مشمار
و همانا روز موعود فرا رسیده بود و مادرمان تصمیم گرفتند ما را به طمعِ دست یابی به اتوبوس پلیس انداخته و ما را در نقشِ یک کودک مودب و منضبط به نزد آقای دکتر ببرند بدونِ این که آب از آب تکان بخورد
بعد از عبور از مقابل چهار راهی که اتفاقاً دارای چند فقره چراغ راهنمایی نیز بود به مطب دکتر رسیدیم و فرصتی پیش آمد تا مراتب کنجکاوی های خود را در قبالِ رنگ های چراغ راهنمایی و عملکرده های آن ها به جا آوریم و ایست ماشین ها به وقتی قرمز بودنِ چراغ و باز بودنِ مسیر به وقتِ سبز بودنِ چراغ و احتیاط به وقتِ زرد بودنِ چراغ را که در مهد تئوری آموخته بودیم در عمل ببینیم!
بعد از رسیدن به مقصد دو ساعتِ تمام در نوبت دیدار با آقای دکتر به سر بردیم و ما با دو عدد ماشین کوچکی که مادرمان همراه خود آورده بودند سرگرم بودیم و همواره یکی از آن ها را به نی نی های مختلف می دادیم تا با ماشینِ موجود در دستِ خودمان تصادف بازی کنند و اغلب هم آن ها را به حاضران نشان می دادیم و آاااای خوش بودیم و فخر می فروختیم که :" ماشین آمموماس (آمبولانس) دارم" و " ماشین آتش نشانی دارم" و " ماشین ها تَهنُّش (تصادف) کردند" و گاهی نیز با صدای بلند شعر چراغ راهنمایی را برای حضار اجرا می نمودیم... و از آن جا که مادرمان بعد از یک بدخوابی دردآور شبانه بسی رنجور می نمودند همگان را تصور آن بود که اینجانب مادرمان را به مطب آورده ایم تا آقای دکتر برایشان دارو تجویز نمایند چون ما اصلا شباهتی به یک کودک مریض نداشتیم!
عاقبت نوبت به ما رسید و تا بیرون آمدنِ مریضِ قبلی فرصتی پیش آمد تا مادرمان دیگر بار توجیهاتِ خود را در آرامش محض مرور کنند! و این گونه بود که ما به اتاقِ آقای دکتر وارد شدیم و :" سلام! آقا اک کور من تب دارم!" و آقای دکتر که از این همه روابط عمومی و ادب ما به وجد آمده بودند از جای خود برخاسته دست خود را دراز نموده و با ما دست دادند! و با پرسش "از کی تب داری پسرم؟" توضیحاتِ مادرمان و معایناتِ آقای دکتر شروع شد! از آن جا که مادرمان قبلا مراحل معاینات را برای ما روشن کرده بودند، ما به محض دراز کشیدن بر تخت دهانمان را باز کرده و آماده بودیم تا آقای دکتر چوب بستنی معروف خود را در حلق مان فرو کنند و بر خلاف همیشه که در تماس قرار گرفتنِ سینه مان با گوشی آقای دکتر موجبات قلقلک مان را فراهم می کرد و نق زدن هایمان آغاز می شد، این بار در نتیجۀ توضیحاتِ مادرمان ما آرام نشستیم و به آقای دکتر اعتماد محض کردیم
بعد از انجام مراحل مربوط به اندازه گیری قد و وزن نوبت به نوشتنِ نسخه شد و وقتی آقای دکتر ما را بسیار آقا یافتند بر خلافِ معمول از مادرمان پرسیدند:" دارو خوراکی بنویسم یا تزریقی؟" و مادرمان نیز که جوگیر آقا بودن مان شده بودند با خوشحالی و البته بدون هیچ تأملی:" آمپول بنویسید!" و البته علیرضای بینوا هم که فکرش تنها جایی که بود ویترین مغازه بود و اتوبوس پلیس! و در آن موقعیت حتی بلندترین صداهای دنیا را هم نمی شنید چه برسد به صدای مکالمات مادرش با آقای دکتر ناگفته نماند که نمی دانیم آقای دکتر در ما چه دیدند که به جای شربت استامینوفن هم برایمان قرص تجویز کردند!
با آقای دکتر وداع نموده و در کمالِ صحت و سلامت و شادابی از مطب خارج شدیم بدون این که آگاه باشیم که آقای دکتر زیاده از حد روی مردانگی ما حساب باز کرده است و برایمان آمپول پنی سیلین نوشته است از مطب مستقیـــــــــــــــــــــم به اسباب بازی فروشی وارد شدیم و بعد از این که مادرمان به سختی به آقای اسباب بازی فروش فهماندند که منظورشان از اتوبوس پلیس چیست، توانستیم آن را در دست بگیریم و آن جا بود که ما روی زمین نبودیم و بین زمین و آسمان قدم بر می داشتیمنکتۀ جالب توجه این بود که این اتوبوس آخرین اتوبوس از نسل اتوبوس های پلیس موجود در مغازه بود و مادرمان خیلی خدا را شکر نمودند که به موقع آن را خریداری نمودند! چون اگر به هر دلیلی کسی آن را خریداری می کرد مادرمان بدجور شرمندۀ این همه آقا بودنی می شدند که ما در مطب دکتر از خود بروز داده بودیم
به داروخانه وارد شدیم و دیگر بار مورد استقبال دکتر داروساز قرار گرفتیم و ایشان نیز به اتوبوس پلیس مان علاقه مند شده آدرس اسباب بازی فروشی را از مادرمان جویا شدند تا برای فرزند خود اتوبوس پلیس بخرند! و وقتی مادرمان توضیح دادند که این اتوبوس آخرین اتوبوس از نسل اتوبوس های پلیس بوده است و پس از تولیدِ آن، کارخانه اش آتش گرفته و دیگر بار تولید نمی شود بسی به یأس فلسفی مبتلا شدند و اما نفر دومی که در داروخانه به یأس فلسفی مبتلا شد مادرمان بودند زیرا بعد از تحویل دارو تازه متوجه حضور آمپول پنی سیلین در نایلون داروهایمان شدند و هنوز از این که مادرمان با خود چه تصوری از آمپول تزریقی برای عفونت داشته اند که با دیدنِ پنی سیلین جا خورده اند اطلاعات کاملی در دست نیست و خداوند بر پدر و مادرِ دکتر داروساز رحمت فرستد که علاوه بر ابراز عشق به اتوبوس پلیس مان، ما را درک نموده و به جای قرص های تجویز شده توسط آقای دکتر یک عدد شربت استامینوفن را همراه مان کردند...
و البته که مادرمان را یارای آن نبود برای زدنِ آمپول پنی سیلین به تنهایی عازم درمانگاه شوند و در نتیجه ما و مادرمان به منزل رفتیم و بی صبرانه به انتظار بابایمان نشستیم! و البته که ما بسیار با اتوبوس محبوب مان خوش بودیم و اصلاً قصد نداشتیم خون خودمان را برای یک عدد آمپول پنی سیلین کثیف کنیم
غروب شد و ما+بابا+مادرمان عازم درمانگاه شدیم و به محض خروج از منزل، ما مادرمان را بس مهربان یافتیم و مرتب جویای احوال مان! و خریدارِ هر آن چه که تا آن روز حتی اجازه نداشتیم اسمش را بیاوریم
بعـــــــــــــــــــله رفیق! ما در معیت ماشین یخچاگی (یخچالی) بر روی صندلی جا خوش کردیم و آقای تزریقاتی یک عدد سرنگ تست پنی سیلین را در دستمان فرو کردند و حضار ما را سرگرم نمودند که دم نزنیم و ما هم دم نزدیم! و بعد از گذشت ربع ساعتی دیگر بار ما را بر تخت دراز کرده و پنی سیلین مربوطه را در عضلۀ نازنین مان فرو کردند و ما فقط چند قطره ای اشک ریختیم و باز هم دم نزدیم! و اگر چه تلخ بود ولی امید به خوب شدن مان شیرین می نمود! و تازه فهمیدیم مرد بودن کاری ست بس سخت!
تزریقات انجام شد و ما شاد و خرم به منزل مان وارد شدیم و دیگر بار شب هنگام تب ما را فرا گرفت و آااااااااااای داغ شدیم و سرد شدیم و مادرمان بیدار و بابایمان بیدار! و صبح علی الطلوع نیز مادر خسته مان عازم محل کار خود شدند و ما هم چنان تب دار! و روز سوم از فرآیند تب مان کاسته شد و زیر لب مان تبخال هایی بس نازیبا زد و سپس دهان و لثه هایمان متورم شد و اگر شما امروز مادرِ اشک ریزانِ ما را در محل کارخود می دیدید خـــــــــــوب درک می کردید که این است حال و روز مادری که دلبندش چند روزی ست تب دار است و البته او تب دارتر و کم خواب تر و نگران تر! و آب چشمش از شدت کم خوابی ناگزیر می آمد
و البته تلخ است که دلبندش را ویروس این گونه اسیر کرده است و البته که شیرین است که این چند روزه همه جوره شاهد مردانگی پسرکش بوده است...
و البته که این روزها شاهد تلخ و شیرین های بسیاری ست...
این که این روزها شاگردانی را می بیند که تعدادشان بس زیاد است و در دانشگاه به فراگیری علم مشغولند، شیرین است ولی واقعیتِ تلخی ست وقتی می بیند اکثریت آن ها صرفاً برای گرفتنِ مدرک و بدونِ هیچ علاقه و البته کشش مغزی به دانشگاه می آیند و چند سال از بهترین سال های خود را که باید در کارگاه های تولیدی مشغول به کار باشند، هدر می دهند و بعد از فارغ التحصیلی می روند سرِ همان کاری که قبل از دانشگاه باید می رفتند! و تلخ تر آن است اگر در رشته های پزشکی و رشته هایی که مرتبط با جانِ انسان هاست نیز اوضاع از همین قرار باشد...
این که سال هایمان نام اقتصاد مستقل از نفت می گیرد و تمامِ تلاش مان عدم وابستگی به واردات است شیرین است ولی این که اعتمادِ به نفس کاذبی پیدا می کنیم و به هر قیمتی تولید می کنیم و جانِ آدم ها را به بازی می گیریم، واقعیت تلخی ست!
این که برای بال و پر دادن به ماشین های تولیدِ داخل تلاش می کنیم و به تازگی عوارض ماشین های وارداتی را به صورت نجومی بالا می بریم تا مردم را مجبور به استفاده از تولیدات داخل کنیم شیرین است ولی این که ماشین های صفر کیلومتر تولید داخل مان هنوز چند روز از مصرفش نگذشته تعمیرگاه لازم می شود، واقعیت تلخی ست!
این که "ما می توانیم" بنزین تولید کنیم و خودکفا شده ایم شیرین است ولی این که در چند سالِ آینده بتوانیم جوابگوی نیازهای دارویی انسان هایی باشیم که در اثر اشتنشاق گازهای ناشی از سوخت نامناسب راهی بیمارستان ها می شوند، واقعیت تلخی ست!
این که هواپیما می سازیم و "ما می توانیم" شیرین است ولی این که گروهی از آدم ها را به صورت جمعی به سینۀ خاک می سپاریم واقعیتی بس تلخ است...
این که می توانیم داروهای نه خیلی ضروری مانند انواع ویتامین ها را بسازیم و آن ها را با قیمتی پایین تر و البته کیفیتی پایین تر جایگزینِ داروهای وارداتی کنیم، می تواند شیرین باشد، ولی این که بخواهیم با داشتنِ تجربه ای نه چندان کافی داروهای ضروری برای بیماری های خاص بسازیم و جان آدم ها را به بازی بگیریم واقعیتی بس تلخ است...
و البته که از این دست تلخ و شیرین ها بسیار است...
و آرزومند شیرینی کامَت هستیم رفیق!
بفرمایید ادامۀ مطلب و با دیدنِ رحمتِ الهی جاری شده در جاجرود کامتان را شیرین کنید...
×××××××××××××××××××××××××××××
بعداً نوشت: بفرمایید از کیک تولد سه و نیم سالگی اینجانب میل نمایید:
مراسم تولد سه و نیم سالگی علیرضا خان با یک تأخیر یک هفته ای و در منزل خاله لیلا برگزار شد... عصر جمعۀ گذشته کیک در دست به منزل خاله لیلا وارد شدیم و در تمامِ مدتی که مادرمان+دایی محسن مان+ خاله لیلا برای خرید بیرون رفته بودند ما و یاسمین جانمان هزاران بار بر درِ یخچال رفتیم تا از صحت و سلامت کیک اطمینان حاصل نماییم و این انتظار چند ساعته باعث شد، به محض بازگشت مادرمان اصرارِ فراوانی بر خوردنِ کیک داشته باشیم در نتیجه فقط همین دو عدد عکس آن هم با سرعت فراوان از ما به ثبت رسید و سپس دسته جمعی به کیک حمله ور شدیم
و اما مرور خاطرات ما از کیک خوری روز جمعه هم چنان ادامه دارد و به وقتِ عبور از مقابل شیرینی فروشی که کیک تولد از آن خریداری شده است، ماجرای رفتن به منزل خاله لیلا+ تولد+ و خوردنِ کیک را مرور می نماییم
دیگر مرورگرِ خاطرۀ تولدمان نقاشی های به ثبت رسیده بر یک جعبۀ خالی شده از پیراهن بابایمان است که اتفاقا تأکید کرده ایم که صورتی هایش را نیز کشیده ایم و البته قلب مستقر بر بالای کیک را
و اما هدیۀ تولد سه و نیم سالگی مان + کادوی آقا بودن مان در مطب دکتر همانا یک اتوبوس پلیس می باشد که در عکسِ سمت چپ در حاشیۀ یک نقاشی که خودمان بر روی سرامیک ها کشیده ایم، به ثبت رسیده است
و در نقاشی سمت چپ جاده ای زردرنگ کشیده ایم که یک ماشین نارنجی بر روی آن راه می رود و ترکیب رنگ های واقع در سمت راستِ ماشین نارنجی، یک عدد ماشین سبز است که در آب (قسمت آبی) افتاده است و از این که قسمت های نارنجی و قرمز مجاور نشان دهندۀ چه چیزی است اطلاعات کاملی در دست نیست
در صورت تمایل جشن تولد دو سال و نیمه شدنِ علیرضا خان را می توانی اینجا ببینی
این تصاویر مربوط به جمعه 24 بهمن ماه است که ما در معیت میهمانان مان جهت صرف نهار عازم سد لتیان شدیم...
و جـــــــــــــــــاده ای که در انتهای آن کوه های پوشیده از برف خودنمایی می کند...
و یک سراشیبی که به آب روان ختم می شود
و نماهایی از خروشان بودنِ رود که جز در معیت دایی محسن مان، عکسی از آن به یادگار نمانده است
و عشقِ ما به بازی با ماشین هایی که شب گذشته آقا جانمان از حرم حضرت معصومه برایمان خریده بودند
و پسرکی که در معیت عینک تا به تایش بسی احساس خوش تیپی می نماید
و عکس سمت راست را ببین تا دقیقاً این شکلک برایت یادآوری شود: و وارونگی کلاه مان را عشق است
لحظاتت همواره شیرین باد رفیق