علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

نیمه دوم 95 در یک نگاه

1395/12/26 14:16
نویسنده : الهام
1,006 بازدید
اشتراک گذاری

یک کار مفیدی که می تواند در زندگی هر فردی (حتی من و شماچشمک) صورت پذیرد تهیه آرشیو ماهانه از عکس هایی است که از دوربین و گوشی به لپ تاب منتقل می شودآرام اینگونه است که اگر چندین ماه از وبلاگ نویسی جا بمانید مرور خاطرات تان کار سختی نیستچشمک

اواخر شهریور بود که مادرمان در یک اقدام ضربتی مجددا ماشین خریده و زیر نظر دایی علی مان که دو هفته ای میهمان ما و مربی آموزش رانندگی مادرمان بودند، مصمم رانندگی را از سر گرفته و این نتیجۀ اخلاقی حاصل شد که رانندگی از خیلی کارهایی که مادرمان در طول زندگی انجام داده بودند به مراتب راحت تر بوده و فقط نیاز به تمرین داشته است! 

در جریان رانندگی با مادرمان ماشین های مختلف را در دسته بندی های زیر قرار دادیم:" سمند ناراحته! سوناتا و 206 اخمواند، پراید خوشحاله..."درسخوان

و تهران گردی با دایی علی مان در پل طبیعت:

و بوستان یاس:

با وجود دو هفته برنامه ریزی برای بردن دایی علی مان تا شمال این امکان میسر نشد و از قضا دو روز پس از بازگشت دایی علی مان به ولایت برنامه خودبخود روبراه شد و ما ماندیم در شرمساری دایی علی مانخندونک

دیگر بار چند روزی میهمان عمو سیاوش در تالار رستوران رامسر پلازا در مجاورت تله کابین رامسر بودیم:

و سفرمان مقارن شد با سیلی که در اندکی زمانی داشت رامسر را با خود می بردخسته

گردش های پاییزی مان کما فی السابق ادامه دار بوده است و علاقۀ ما به ژست گرفتن های عجیب و غریب هم:

گلچین محرم امسال عکسی ست از ما+ زنجیری که بابتش دعوای سنگینی با امیرعلی خاله مان کردیم و هنوز او را امیرعلی دروغگو خطاب می کنیم+ تنها دختر خاله مان زهرا بانو در حال دهن کجی به عکاسفرشته:

جشن تولد بابایمان که سه نفره برگزار شد با یک کیک تولد باب اسفنجیخندونک به افتخار ماخندونک و باز هم ژست های عجیب و غریبی که در مهد و به وقت انداختن عکس پاییزی از دختر بچه ها کپی برداری کرده بودیمخندونک و آن ها را با پلودی ماشین پلیس مان شریک شدیمفرشته:

و نهایت ژست گیری های عاشقانه مانخندونک:

و پاییزهای آرامش بخش دماوند در کنار رودخانه ای زیبا و پرخروش که به لطف پروردگار سیل آسا می رفت:

و خاتمۀ پاییز با عکس پاییزی در مهد:

و شروع زمستان باز هم در دماوند و کنار رودخانه:

جشن تولد مادرمان که به گونه ای متفاوت برگزار شد و خاله مرجانمان به علت نزدیکی تولد مادرمان و عمو داود (همسر خاله مرجان) زحمت برگزاری جشن تولد مشترکی را کشیدند و این جشن بسیار بر مادرمان چسبیدزیبا نه زحمتی، نه خستگی ای، درست مانند یک میهمانچشمکخندونک و ما و مطهره بانو در جشن تولدی که چند دقیقه دوستی داشتیم و دو برابر آن زمان دعوادرسخوان:

از ویژه گردش های زمستانه مان یک روز برفی در ارتفاعات تلو و مشرف بر دریاچۀ لتیان بود که به ما دیدار  با مناظری زیبا را هدیه کرد:

و خاتمه خاطرات سال 95 چهارشنبه سوری دیگری در اطراف تهران بود:

و اما منتخب شیرین زبانی های ما در مدتی که گذشت:

این پرتقال زخمیه! من پرتقال زخمی (پرتقال خونی) نمی خورم!

مامان نارنگی تُف کرد تو صورتم! (پاشیدن آب نارنگی بر صورت موقع پوست کندن)

من خواهر کوچیک و برادر کوچیک نمیخوام! من برادر بزرگ میخوام شبیه مصطفی! ( در مواجهه با دیگران به وقت آرزو کردن برای داشتن خواهر یا برادر!) 

کرزدن (کرگدن) پاندای کونگ فوکار رو زد!

تکرار مکرر عبارت "ساختمان فرو ریخت! آتش نشانان زیر آوار پلاسکو مدفون شدند!" آموخته از تلویزیون در حادثه تلخ پلاسکوغمگین

و پایان آتش نشانان با علاقۀ بیش از قبل ما به آتش نشانان همراه شد به گونه ای که نقاشی را که مدت ها بود طرفش نمی رفتیم با ذوق و شوق کشیدن ساختمان و آتش نشان ادامه دادیم و از آن طرف یک لگوی آتش نشان که برای سن مان مناسب نبود را نشان کردیم و آن قدر بر داشتنش اصرار کردیم تا مالک آن شدیم و پس از چند بار که بابایمان را برای درست کردنش کلافه کردیم، آموختیم که خلاقیت به خرج دهیم و روزانه حدود پنج تا شش ساعت با آن سرگرم بودیم و چنان خلاقیت هایی از خودمان نشان دادیم که موجبات تشویق شدن مان را بر انگیخت و ما را مالک لگوی پلیس هم کرد و این تشویق ها و لگوخریدن ها هم چنان ادامه دار خواهد بودراضی

و پایان این پست با عکس نوروزی که در مهد گرفته شده است و مربی مان یادش رفته به وقت نوبت عکس انداختن مان کت مان را هم بر ما بپوشاندقهر:

 

سال بسیار خوبی را برای شما همراه دوست داشتنی آرزومندیممحبت

پسندها (3)

نظرات (0)