دفتر دوم...
روز دوم اقامت در مشهد بعد از صبحانه عازم حرم شدیم...
واااااااااااای نمی دانید چه عوامل سرگرم کنندۀ فراوانی در مشهد موجود بود، اصلاً می دانی در جوار آقایمان امام رضا همه اش نعمت و فراوانی است... چیزهایی که ما تا به حال اصلا تجربه نکرده بودیم...عمراً بتوانی حدس بزنی چه چیزی بیشتر از همه شگفت انگیز بود و ما را دچار ذوق زدگیِ مفرط کرده بود؟!!؟
اگر فکر می کنی منظورمان حرم و آینه کاری ها و جلوه های ویژۀ آن است درست فکر می کنی ولی الان آن چه ذوق ما را بر انگیخته چیزی نیست جز اتوبوس های شرکت واحد!!!! ما هم که عشقِ اتوبوس و اتوبوس ندیده!!! آخر ما تا به حال سوار اتوبوس نشده بودیم... نمی دانید چقدر سوار شدن به اتوبوس حال می دهد...
تا به حال سوار اتوبوس شدی؟ وقتی ارتفاعت از همۀ ماشین ها بالاتر می رود و همه را ریز می بینی خیلی احساس غرور می کنی... وقتی خط ویژه داری و در حالی که همه در ترافیک گیر افتاده اند و یک وجب یک وجب جلو می روند و شما با اتوبوس محبوبت می توانی از خط ویژه تردد کنی و از همه جلو بیفتی خیلی خوش می گذرد.... وقتی هم که دیر سوار می شوی و جایی برای نشستن نیست می روی بغل مادرت تا خوب به همه جا تسلط داشته باشی و بتوانی سایر ماشین ها را ریز ببینی!!! حالا این که حال مادرت بد جور گرفته می شود و شانه اش افتاده، فدای سرت... اصلاً مهم نیست!!!!
ما از ورودی شیرازی وارد حرم مطهر می شدیم و خودت خوب می دانی که آن جا معدن اتوبوس است... موقع رفتن به سختی از اتوبوس پیاده می شدیم و به عشق امام رضا دل از اتوبوس می کندیم...موقع برگشت تا چشممان به اتوبوس هایی که به صف شده بودند می افتاد ندای "تُ....تُ..." سر می دادیم و اجازه نمی دادیم به خط مورد نظر برسیم و اصرار داشتیم سوار همان اولین اتوبوس شویم... ولی مادرمان همان اتوبوس آخری را نشان مان می دادند و می گفتند باید بر آن سوار شویم و برایمان بسی جای سوال است که مگر این اتوبوس با آن اتوبوس چه فرقی دارد... همه شان اتوبوس هستند دیگر!!! اتوبوس، اتوبوس است حالا اول و یا آخر صف بودن که فرقی نمی کند!!!
خلاصه اش این که ما که به عشق خود رسیدیم... ان شاء اله شما هم به عشق خود برسید!!!
آن روز تا وقت نماز ظهر در حرم بودیم و جای شما خالی حسابی آتیش سوزاندیم و برای مادرمان دوی ماراتون به دنبال خودمان راه انداختیم تا ایشان کمی ورزش کنند... آخر می دانی ما برای سلامت مادرمان اهمیت زیادی قائل هستیم!!! البته در مواقعی که خلوت بود مادرمان به دنبالمان نمی آمدند و از دور هوای ما را داشتند ما هم وقتی چند متری دور می شدیم و می دیدیم از مادرمان خبری نیست دست از پا درازتر بر می گشتیم و باز هم روز از نو و روزی از نو!!!
بعد از نماز ظهر به سمت باب الجواد حرکت کردیم... بین راه یکی از این "تُ" ها دیدیم که مخصوص جابجایی سالمندان در حرم می باشد و باز هم با ندای "تُ...تُ..." امر کردیم که آقا ما هم باید سوار شویم و به خواستۀ خود رسیدیم!!!
بعد از خوردن نهار در اطراف حرم دوباره به حرم بازگشتیم و رفتیم برای تست پنجرۀ فولاد... برخلاف همیشه خیلی خلوت بود مخصوصاً قسمت آقایان... ولی نمی دانیم چرا خانم ها به قسمت آقایان هم هجوم آورده بودند!!! و اینجا بود که حجب و حیا اجازه نداد ما نزدیک تر برویم!!! در نتیجه دست به دامان همین نرده های کناری شدیم!!!!
بیرون گرمای هوا بیداد می کرد و ما جهت فرار از گرما به داخل رواق ها پناهنده شدیم تا در فضای خنک حرم به خواب بعد از ظهرمان برسیم!!!
باز هم خودمختار عمل می کردیم و حاضر نبودیم دستمان را به مادرمان بسپاریم... چشم مان به آقای رئوف افتاده بود و تبدیل شده بودیم به یک سر سفیدِ به تمام معنا و فرمانبرداری از مادرمان را به فراموشی سپرده بودیم... آخر مادرمان نمی توانست در محضر آقا به ما نازک تر از گل بگوید... ما هم که آخر سوء استفاده....
دقیقاً در این پوزیشن احساس راهنما بودن به ما دست داده است و به مادرمان امر می کردیم که باید از این طرف بیایند!!
بعد از وارد شدن خاله نسرین مان ما را بین این دو ردیف میله زندانی کردند تا ادب شویم و مادرمان اندکی بیاسایند.... ولی زهی خیال واهی!!
اقدام به میله نوردی کردیم و مادرمان بسی احساس خطر نموده و ما را از بین میله ها خارج کردند....
مراسم جارو کشان نمادین حرم حضرت هم هر روز ساعت سه بعد از ظهر چند دقیقه ای در مکان استقرار ما صورت می گرفت و ما هم که عشق انواع و اقسام جارو، خیلی دلمان می خواست جارو را به ما بدهند تا ما هم امتحان کنیم... افسوس که اجازه ندادند از هنرهایمان رو نمایی کنیم...
حسابی خسته بودیم و ...
ما که نامردی نکردیم و سه ساعتی خوابیدیم و این جا بود که فرصتی پیش آمد تا مادرمان در کمالِ آرامش به زیارت برسند...
کلاً مادرمان سال هاست که از همین فاصله زیارت نامه می خواند و هیچ اصراری به رساندن دست خود به ضریح ندارند... ناگفته نماند که خاله نسرین مان بعد از بارها تلاش بالاخره توانستند دست خود را به ضریح برسانند ولی در نتیجۀ فشارهای ناشی از اطرافیان دستشان به حدی درد گرفت که دو روز آخر را عملاً از زیارت تعطیل شدند و ما همه اش فکر می کنیم چه اصراری هست که دستمان به ضریح مبارک برسد وقتی می توانیم از دور و در کمالِ آرامش زیارت نامۀ حضرت را با توجه بخوانیم و تأمل کنیم...
نکتۀ مهم این جاست که مادرمان بعد از دیدنِ عکسی که گرفته بود، متوجه شدند که یک تابلو در سمت راست عکس قابل مشاهده است که روی آن نوشته شده:" تصویربرداری ممنوع" کلی هم با خود کلنجار رفتند که این عکس را این جا آپلود کنند یا نه؟! ولی دلشان نیامد شما دوست عزیز هم با دیدن ضریح مبارک، از نزدیک سلامی به حضرت ندهید...
السلام علیک یا سلطان یا اباالحسن یا علی ابن موسی و رحمة الله و برکاته
و در پایان این پِرسپِکتیو زیبا از آینه کاری و چلچراغ های حرم ...
ان شاء اله که قسمت همۀ آرزومندان شود زیارت حضرتش...
و این داستان ادامه دارد....