بوی محرم می آید!
اول نوشت: روزی که مادرمان شروع به نگاشتنِ این پست نمودند شنبه بود و واقعاً بوی محرم می آمد و این پست "بوی محرم می آید!" نام گرفت! مطمئنا شنبه مثل امروز، پنج شنبه، نبود که دهۀ اول محرم به نیمه رسیده است و آن روز فقط بوی محرم می آمد متأسفانه گرفتاری های کاری تکمیل این پست را تا امروز به تعویق انداخته است... محرم نوشت سال گذشته مان را اینجا و اینجا ببین
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
هشت سالِ پیش و درست در چنین ماهی قرعۀ اعزام به عمرۀ دانشجویی به نام مادرمان افتاد و جایت سبز مادرمان فارغ از زندگی متأهلی و دغدغه های خاص آن و رها از کوچک ترین دل مشغولی عازم حج شدند!
چهار سال پیش در چنین ماهی باز هم قرعۀ سفر به سوریۀ دانشگاهیان به نام مادرمان افتاد و اما این بار زندگی متأهلی و البته وسوسه های بابایمان که در آینده و در فرصتی مناسب تر عازم سوریه خواهند شد، باعث انصراف مادرمان از رفتن شد! و پس از نرفتن به سوریه حضورِ ما و همین طور دغدغه های زندگی مشترک رفتنِ مادرمان به زیارت حضرت زینب را به تعویق انداخت و عاقبت همان گونه که در جریان هستی سوریه ناامن شد و در حالِ حاضر پای هیچ بنی بشری به مرز سوریه هم نمی رسد چه برسد به زیارت و سیاحت!
و اما مادرمان پس از دچار شدن به یأس فلسفی بخاطر نرفتن به سوریه، یک آرزوی بزرگ داشتند و همانا آن آرزو رفتن به زیارت امام حسین بوده و هست!
و از آن جا که ما آدم ها همیشه عادت داریم برای هر کاری امروز و فردا کنیم، با این که رفتن به کربلا این روزها کار خیلی سختی هم نیست ولی همین امروز و فردا کردن ها هنوز که هنوز است پای مادرمان را به کربلا باز نکرده است! و البته وجودِ اینجانب نیز یکی دیگر از دلایل نرفتن شان به کربلا بوده است! زیرا پدر و مادرمان نه آن قدر دل داشتند که ما را به کسی بسپارند و به تنهایی عازم کربلا شوند و نه ما به مانند این روزهایمان، آنقدر مرد بودیم که نیاز به رسیدگی آن چنانی نداشته باشیم و اجازه دهیم ایشان به زیارت و انجام اعمال برسند!
خلاصه این که روز عید غدیر بود که مادرمان دیگر بار در قرعه کشی عتبات دانشگاهیان شرکت نمودند و فرم های مربوطه را در سایت لبیک پر کرده و ارسال نمودند! و دایی محسن مان نیز در پی مشاهدۀ شور و شوق مادرمان و البته اصرار ایشان، در واپسین لحظات در سایت ثبت نام کردند!
خلاصه این که مادرمان بسیار امید می داشتند که نام شان جز برگزیدگان باشد تا بدین وسیله بابایمان دست از امروز و فردا کردن های بسیار بردارند و مادرمان را به آرزوی دیرین خود برسانند! ولی چشمت روز بد نبیند پنج شنبۀ گذشته وقتی مادرمان برای اعلام نتایج قرعه کشی وارد سایت شدند و نام خود را ندیدند بسی به یأس فلسفی مبتلا شدند و هنوز که هنوز است آثار آه و ناله در چهرۀ ایشان پیداستو این گونه شد که ما + مادرمان + بابایمان از قافلۀ مسافران کربلا جا ماندیم! به همین سادگی!
این در حالی بود که نام دایی محسن مان در بین اعزام شدگان به کربلا مشاهده شد و این مقداری از ابتلای مادرمان به یأس فلسفی کاست و این دایی محسن ما بود که با وجود این که ابتدا خیلی علاقه ای به رفتن نداشتند و اعلام می نمودند که کربلا نا امن است و به اصرار مادرمان ثبت نام نمودند این روزها دست از پا نمی شناسند و بسی خوشحال اند از این که نامشان در لیست مشاهده شده است و در پی آماده سازی مقدمات سفر هستندو این حسین است که دل ها را از مهر خود لبریز می کند و می طلبد
در پس همین شور و شوق فراوانی که این روزها در رفتار دایی محسن مان مشاهده می شود، روز جمعه ما برای نهار میهمان دایی محسن مان بودیم و ما طبق معمول عازم جاجرود شدیم و از آن جا که علاقۀ ما به جاجرود بر هیچ بنی بشری پوشیده نیست ، باید عنوان کنیم که رستوران مورد علاقه مان نیز در جاجرود واقع شده است! نمی دانیم تو نیز تا به حال به رستوران قزل آلا واقع در مسیر اصلی جاجرود رفته ای یا نه؟!
اولین بار که بابای ما به رستوران قزل آلا رفتند زمانی بود که در فیروزکوه پروژه های کانال انتقال آب را اجرا می کردند و روزی به اتفاق ناظر پروژه و همکار خود برای اولین بار به قزل آلا رفتند و به علت رضایت مفرط، ایشان پس از آن مادرمان را نیز به قزل آلا بردند و پس از آمدنِ اینجانب ما نیز از ماهی قزل آلای آن جا بی بهره نماندیم! و راز موفقیت قزل آلا را در این می دانیم که برخلاف خیلی از رستوران ها به جای این که مرتب تبلیغات کند و مشتری جدید جذب کند با حفظ کیفیت همیشگی اش همان مشتری های قبلی را راضی نگه می دارد و حفظ می کند!
جایت سبز بعد از صرف نهار عازم دریاچۀ لتیان شدیم و از زیبایی های فراوان لتیان پس از باران های سیل آسا در چند روز اخیر لذت بردیم...
عکس سمت چپ عکس پاییزۀ ماست که آقای عکاس در مهد از ما گرفته است... و ما بعد از عکس انداختن مرتب به مادرمان گوشزد می کردیم که " مو علیریضا اَشَنگ شد! علیریضا افتاد تو عکس"
عکس های ما از طبیعت زیبا و باران خوردۀ لتیان و آبی که بعد از بارندگی های اخیر به راه افتاده است را در ادامۀ مطلب ببین
قرار بود در نزدیکی رودخانه اتراق کنیم و بعد از کمی گردش چای آتیشی بخوریم و عازم منزل شویم، ولی شلوغی اطراف رودخانه و نیز زیبایی طبیعت جنگل لتیان ما را به بلندی کشید
مورچه ها در حالِ تدارکات غذا و اندوختنِ آن برای زمستان بودند که دایی محسن مان بر بالای سرشان حاضر شده و حواسشان را پرت کردند
و نمی دانی چه حالی دارد که عکاس را در انتظار یک ژست خوب بگذاری و وقتی انگشتش مرتب بر دکمۀ عکسبرداری فشار وارد می کند تو چشم هایت را ببندی و یک چنین ژست های نامطلوبی بگیری که البته این ژست ها نیز بسی متفاوت است و کودکانه و زیبا
و وقتی بابایمان ما را بغل می کنند تا مهربانانه در کنارِ هم عکس بیندازیم ما از مهربانی ایشان سوء استفاده نموده و ایشان را راهی محل پارک ماشین می کنیم تا ماشین هایی را که در کوله مان گذاشته ایم و به مانند جهیزیه از منزل با خود آورده ایم، به ما بدهند
و ما سرخوش از همراه داشتنِ ماشین پلیس
و مسیرهای پاییزی رو به بالا و رو به پایین محل استقرارمان
و ما سرخوش از همراهی ماشین هایمان
و درست وقتی مادرمان بر خلاف همیشه که لباس مخصوصِ جنگل بر ما می پوشاندند، این بار به قصد رفتن به رستوران لباس پلوخوری بر ما پوشانده بودند، ما زمینِ خدا را خانۀ خاله فرض نموده و خودمان را با تمامِ قوا بر روی آن پلاس نمودیم آن هم درست در مجاورت ماشینِ بسیار کثیفِ بابایمان که در جریانِ باران چند روز قبل، آدم را در این پوزیشن قرار می داد:""
و جهت کثیف نشدنِ بیش از این، مادرمان ما را به روی فرش منتقل نمودند و با خود اندیشیدند ای کاش به جای آن همه ماشینی که در کوله مان گذاشته بودیم یک دست لباس جنگلی هم می گذاشتند تا ناچار نباشند مرتب به ما تذکر بدهند که روی فرش ثابت شویم
و وقتی دلمان می خواهد با بزرگ ترها مشارکت کنیم و به دنبالِ هیزم برای برافروختنِ آتش هستیم و همین طور در حال چک کردنِ ماشین
و چای آتیشی در حالی آماده می شود که ما از آن مراقبت می نموده ایم و از آن جا که خود را تنها می یابیم ما نیز راهیِ تعمیرگاه می شویم تا ماشین را تعمیر نماییم و البته که ماشین هیچ مشکلی نداشت و سر بردن در کاپوت از علاقۀ ما آقایان به وَر رفتن با ماشین نشأت می گیرد
و البته که خوردنِ کیک هایی که مادرمان هر روز در مسیر مهد برایمان میخرند بسی سرگرم کننده تر است از تعمیرِ ماشین و آقای تعمیرکار شدن! آن هم با لباس پلو خوری
و وقتی تابلو توجه ما را به خود جلب می کند و عکس العمل ما نسبت به تابلو، توجه مادرمان را
و از آن جا که قرار بود جمعه شب خاله مرجان و عمو داود (رفیق شفیق بابایمان) به منزل مان بیایند ما زودتر به منزل بازگشتیم تا به امر خطیر نظافت بپردازیم و این است آخرین تصاویر ما از لتیان که جریان آبی که در نتیجۀ باران های اخیر روانۀ سد شده است در عکس ها قابل مشاهده است و با دیدنش شکرگزاری بر زبان جاری می شود
و البته امسال با وجودِ تلاش های مادرمان برای برگزاری جشن تولد برای بابایمان این مهم امکان پذیر نشد زیرا خاله لیلا بعد از پشت سر گذاشتنِ آزمون دکترا میهمان دار شدند و نتوانستند در مراسم شرکت نمایند و البته میهمانِ دوم ما یعنی خانوادۀ عمو داود جمعه شب برای صرف شام میهمانِ ما بودند ولی متاسفانه به دلیلِ اِم پی تری (mp3) شدنِ این میهمانی، مقدمات برگزاری جشن تولد برای بابایمان میسر نشد
و این است عشقولانه های ما و مطهره بانو!
و ما عاقبت نفهمیدیم چرا مطهره بانو هیچ علاقه ای به ماشین بازی با ما از خود نشان ندادند! و چرا اصرار داشتند که دستشان را قورت بدهیم
و البته که ما به جای مطهره بانو مجبور شدیم با عمو داود و خاله مرجان هم بازی شویم و برای خاله مرجان بسیار شعر خواندیم و قرآن
نکتۀ جالب توجه در این دید و بازدید این بود که خاله مرجان لطف کردند و برای ما شکلات آورده بودند و ما بعد از صرف چای که همه با شکلات خوردند بسیار مشتاق بودیم همۀ شکلات ها را یک جا بخوریم...(پس از دیدنِ کلیپ های "ماجراهای پرویز و پونه" در وایبر، که یک طنز مربوط به نسل دهۀ هفتاد است و دخترک به جای شکلات عنوان می کند:"عجولات" ما نیز با وجود این که ادا کردنِ درست "شکلات" را بلدیم بسیار سرخوشیم که آن را عُجولات بنامیم)
مادرمان پس از دیدنِ اشتیاقِ ما به شکلات خوردن اعلام نمودند که شکلات ها متعلق به عمو داود است و آن را بر بالای یخچال مستقر کردند تا عمو داود به وقتِ رفتن آن را با خود ببرند!
جالب است که به وقتِ رفتن همگان ما را دستپاچه یافتند و برخلاف همیشه که پشت سرِ همگان اشک مان سرازیر می شد این بار منتظر بودیم که آن ها هر چه سریعتر بروند و مادرمان از رفتارِ این دفعه در عجب بودند تا این که خودمان پیش قدم شده و برای رفع تعجب از مادرمان عنوان نمودیم:"عجولات خونه باشه" و تازه همگان دریافتند که چرا ما با قدرتی هر چه تمام تر دست مان را تکان می دهیم و خداحافظی می کنیم تا ایشان بردنِ شکلات هایی که ما آن را از آنِ عمو داود می دانستیم، به فراموشی بسپارند
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
ملتمس دعا نوشت: عزاداری هایت مقبول درگاه حق! در این روزهای عزیز بسیار محتاج دعای خیرت هستیم!