علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

بوی محرم...

1392/8/14 22:38
نویسنده : الهام
740 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای زیبای پاییزیِ ما و مادرمان می گذرد... شنبه ها ساعت ده، یکشنبه ها ساعت دوازده و نیم و سه شنبه ها ساعت یازده از منزل خارج می شویم و با کالسکه پس از یک ربع راهپیمایی به مهد می رسیم...البته به استثنای روزهایی که هوا قاطی باشد و پیاده روی ممنوعبامن حرف نزن

در مسیرمان از یک پارک می گذریم... از دیدنِ زیبایی های پاییز، تعویض آب و هوا و کوتاه کردنِ مسیر که بگذریم یک عامل اساسی وجود دارد که ما را به طی طریق کردن از این پارک تشویق می کند و آن هم حضور مردانِ دیروز و پدر بزرگ های امروز ست...باز نشسته هایی که دیروز را برای ما به کار مشغول شدند و امروزست ساعات استراحت شان که آن را در پارک می گذرانند... و ما از دیدن شان بسی احساس های خوشایند داریم...

وقتی ساعت ده از پارک می گذریم یک تعداد از این باباهای بازنشسته روی نیمکت های پارک نشسته اند و  تعدادی نیز در حال ورزش کردن... زنده اند، زنده... روح لطیفی دارند و با ما که در کالسکه نشسته ایم بای بای می کنند و لبخند می زنندلبخند و ما از دیدن سرزندگی شان به وجد می آییم حسابی...

روزهایی مثل امروز که ساعت یازده از کنارشان گذر می کنیم ورزش و پراکندگی به پایان رسیده است و ساعت همدلی ست.... پس در یک آلاچیق دور هم جمع می شوند و از خاطراتشان می گویند... خیلی دوست می داریم روزی فرصتی پیش می آمد تا در کنارشان می نشستیم... بسیار دلمان می خواست بدانیم در این روزهای زندگی فارغ از هر دغدغۀ جوان گونه به چه می اندیشند و دغدغه شان چیست...

....و اما امروز که از خانه زدیم بیرون هیچ چیز مثل دو روز قبل نبود...حال و هوای شهر به کلی متغیر شده بود و همه جا حال و هوای محرم داشت...

پارکینگ ساختمان رو به رویی که سال قبل نیمه آماده بود هیات جوانان کوچه مان بود و امسال نیز با وجود مسکونی شدن این ساختمان هم چنان هیأت است و عزاداران می آیند و می روند و عزاداری برقرار...

در مسیر از چند کوچه گذشتیم و  در تمام طول مسیر این کوچه، بر سر درِ هر خانه ای یک پرچم سیاه نصب شده بود... البته دو هفتۀ قبل که از همین کوچه گذشتیم پرچم های سبز سیدی به مناسبت عید غدیر بر سر درِ تمام منازل نصب شده بود...

و در عبور از همان پارک دوستان دل زندۀ خود را دیدیم که در همان آلاچیق دور هم جمع شده بودند و تمام پوشش آن ها حتی کلاهی که بر سر داشتند مشکی بود و این همدلی شان بسی برایمان زیبا بود...

خلاصه این که همه چیز بوی محرم می دهد... محرم نیز آمد...

این صدای تپش قلبم نیست
در نهان خانه ی دل سینه زنی است

بوی محرم می آید
دیوانه ی این ماهم، دیوانه ی این مکتب و دیوانه ی این عشق

بیرق سُرخم را در دستانم محکم تر می فشارم
آنقدر می روم تا لایق زیر سایه ی بیرقِ سبزِ آقا رفتن شوم

او می آید
و فریاد انا بقیه الله سر می دهد و ...
و من باز تا آن روز می خوانم
«اين الطالب بدم المقتول بکربلا»

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

(زهره)مامان فاطمه
15 آبان 92 9:41
یاحسیـــــــــــــــــــــــن(ع)
مامان محمدطاها
17 آبان 92 12:02
ایام سوگواری بر شما تسلیت باد

ممنون عزیزم.
التماس دعا