بوستان نهج البلاغه
دوشنبه برای ما روز تعطیل جالبی بود... حوالی ظهر بود که یهو مادرمان را برق سه فاز گرفت و به ذهن ایشان خطور کرد تا آشی بپزند و با خاله مهدیه مان بیرون برویم و آش خوری کنیم... خاله مهدیه مان هم که طبق معمول پایۀ پایۀ پایۀ یک!!! قرار شد برویم آب و آتش... ساعت شش از خانه خارج شدیم هوا خیلی خنک بود و ابرها خورشید را احاطه کرده بودند و افق رنگ زیبایی به خود گرفته بود... ما در حال عبور از اتوبان رسالت شرق به غرب بودیم که مادرمان طبق معمول دوربین را به دایی محسنمان که جلو نشسته بود، داد تا از این غروب زیبا عکس بیندازد... همین عکس.... اصلاً فکر نکنی هدف دایی محسن مان، در واقع عکسبرداری از این ماشین گذر موقت بوده است... نه... ایشا...