علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

بوستان نهج البلاغه

دوشنبه برای ما روز تعطیل جالبی بود... حوالی ظهر بود که یهو مادرمان را برق سه فاز گرفت و به ذهن ایشان خطور کرد تا آشی بپزند و با خاله مهدیه مان بیرون برویم و آش خوری کنیم... خاله مهدیه مان هم که طبق معمول پایۀ پایۀ پایۀ یک!!! قرار شد برویم آب و آتش... ساعت شش از خانه خارج شدیم هوا خیلی خنک بود و ابرها خورشید را احاطه کرده بودند و افق رنگ زیبایی به خود گرفته بود... ما در حال عبور از اتوبان رسالت شرق به غرب بودیم که مادرمان طبق معمول دوربین را به دایی محسنمان که جلو نشسته بود، داد تا از این غروب زیبا عکس بیندازد... همین عکس.... اصلاً فکر نکنی هدف دایی محسن مان، در واقع عکسبرداری از این ماشین گذر موقت بوده است... نه... ایشا...
13 شهريور 1392

جنگل های سُرخه حصار...

بسیار اتفاق می افتد که آدم برای انجام کاری از خیلی قبل تر برنامه ریزی می کند، ولی چه بسا پیش می آید که روز موعود همۀ برنامه ریزی ها نقش بر آب می شود و وقتی خاطرات خود را مرور می کنیم خاطراتی تلخی از آن در ذهنمان مرور می شود... و صد البته گاهی اوقات نیز بدون هیچ برنامه ریزیِ خاصی اتفاقاتی به یاد ماندنی رقم می خورد و خاطراتی بی نظیر در ذهن مان بر جای می ماند.... از آن جا که ما نیز از سایر  آدم ها مستثنی نیستیم!!! آخر همین هفته وقایعی از نوع دوم برایمان رقم خورد و به صورت کاملاً اتفاقی آخر هفتۀ بی نظیری بر ما گذشت... روز پنجشنبه طی همان هماهنگی های معروفِ مادرمان با خاله مهدیه قرار شد پنجشنبه شب مهمان خاله راضیۀ عزیزم باشیم تا ب...
9 شهريور 1392

مجموعه رستوران های بام خورشید..

اول نوشت: این پست صرفاً یک پست تبلیغاتی است... ××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××× عاقبت دایی محسن مان هم عاقبت به خیر شد... دو نکتۀ مهم در این جا وجود دارد: 1- خودمان خوب می دانیم که به محض شنیدنِ عاقبت به خیری، همۀ ذهنت را چیدمان سفرۀ عقد و مراسم...
6 شهريور 1392

دار آباد

روز شنبه بعد از فراغت از مسابقه و پایان یافتن ماه مبارک ما توانستیم از خانه به مقصد دارآباد بیرون بزنیم.... هوا خیلی خوب و خنک بود و ما ساعت پنج بعد از ظهر بیرون رفتیم. بقیه را نمی دانیم ولی ما که خیلی شاد بودیم و آب و نان از دهانمان می اُفتاد و تُ تُ ....نه... آخر ما کامیون ها را خیلی دوست می داریم و از دیدنشان آن قدر ذوق می کنیم که شاید اگر چند روز مادرمان را نبینیم تا این حد از دیدنش ذوق نکنیم!! دارآباد واقعا شلوغ بود... ما هم بعد از مقداری پیاده روی زیر درختان اُتراق کردیم و از آن جا که علی رغم اصرار پدرمان نهارمان را نخورده بودیم با سرعتی نزدیک به سرعت نور مشغول چیپس خوردن شدیم و اگر پدر و مادرمان ترکمان می کردند متوجه نبودیم...
21 مرداد 1392

ارزش ها

من اعتقاد دارم بعضی چیزها ارزشش را دارد.... ارزش دارد که به خاطر یک بستنی خودمان را برای مادرمان لوس کنیم... ارزش دارد وقتی دایی محسن مان لباس می پوشد و عزم بیرون رفتن می کند به دست و پایش بیفتیم تا ما را هم با خود دَدَررررر بِبَرَد... ارزش دارد که با وجود این که از دست آوینا خیلی شاکی هستیم، با او کنار بیاییم تا مادرش به زور اسباب بازی های او را به ما بدهد تا بازی کنیم... .... و البته کارهای ارزشمند زیاد است که می توانیم انجام دهیم... مثلا یکی از این کارهای ارزشمند این است که برای خوردن افطاری در کنار دوست محبوبمان آوینا، یک ساعت و نیم قبلا از افطار از شرق تهران راه بیفتیم و بعد از گرفتار شدن در ترافیک نزدیک افطار،...
11 مرداد 1392

پارک ارم (ادامۀ پست قبلی...)

نیمه شبِ جمعه در نتیجۀ خرابکاریِ ماشین و فقدانِ قطع کُنِ دزدگیر و دوری منزل، خونۀ خاله مهدیه موندگار شدیم.... من تو ماشین خوابم برد و از فرط خستگی دیگه بیدار نشدم. ساعت تقریبا دو بود که همه آمادۀ خوابیدن شدند و جالبه بدونید با اون همه خستگی، دایی محسن و عموی آوینا که مهمونشون بود تصمیم داشتند ساعت پنجِ صبح برای دیدنِ مسابقۀ والیبالِ ایران-کوبا بیدار شن....(البته که بیدار نشدند!!!) ما همه خوابیدیم و باز مامانم خوابش نبرد...نه که فکر کنی جاش عوض شده بود و به مکان حساسیت داشت...نه...اولش فکر میکرد چون کولر روشن بود و هوا سرد بود خوابش نمی بره ولی بعد یک شبانه روز تازه فهمید بدخواب شدنش به خاطرِ مسواک نزدنِ اون شب بوده...آخه مسواکشو ب...
17 تير 1392

بوستان جوانمردان ایران

روز جمعه در پیِ هماهنگی های مامانم و خاله مهدیه و به منظور تعویض روحیه و خداحافظی با دَدَرررر، با خاله مهدیه قرار گذاشتیم تا بریم بوستانِ جوانمردانِ ایران... آخه می دونی نیست که داره ماه رمضون از راه می رسه و این آخرین جمعۀ قبل از ماه مبارک بود، خواستیم سنگ تموم بذاریم و از فرصت نهایت سوء استفاده رو ببریم... و واقعا هم نهایت استفاده رو بردیم..میگی نه خودت ببین.... از اونجا که در ادامۀ وظیفۀ مورچه ای مامانم، صبح جمعه چهار نفری همه بسیج شدیم و رفتیم فروشگاه ضیافت و خرید کرده بودیم تا بسته بندی کردن و آماده کردنِ ارزاقِ خریداری شده ساعت 8 شد و ما راه افتادیم... ...و تا رسیدیم بوستان جوانمردان هوا بسی تاریک شده بود... این شما و ا...
16 تير 1392

من نذر دارم!!!

خبر... خبر... هـــــــــــــــــــــــــــــــــورا جمعه صبح مامان جون و آقا جون ( مامان و بابای بابام) و دختر عمه ام مهتاب جون اومدند تهران پیش ما... و این گونه شد که سلسله دَدَرررر های ما شروع شد... و در این راستا بعد از ظهر جمعه بابایی ما رو برد بوستان ولایت...نــــــــــــــــــــــــــــه اشتباه نکن... اصلا فکر نکنی در کمالِ بی غُر غُری بابایی ما رو برد دَدَرررر .... نه کلی غُر زد تا ما رو برد...همش می گفت اونجا دوره!!! در هر صورت رفتیم و نمی دونی چقدر بهم خوش گذشت....جاتون سبز... آره درست فکر کردی فقط به من خوش گذشت شما فرض کن من رفته بودم گردش و دایی محسن و مامان و بابایی و بقیه اومده بودند دویِ ماراتون... ...
9 تير 1392

زیارت حضرت عبدالعظیم

  روز شنبه به یُمن حضور مهمون های عزیزمون مخصوصا مادر بزرگ مامانم ما هم به یه نوایی رسیدیم و با هم رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی تو شهر ری... هوا خیلی گرم بود و از اونجا که بابام همراه ما نبود بد دماری از روزگار مامانم در آوردم... از اونجا که علاقۀ من به بزرگترها بسیار وصف ناشدنیه همش بغل مادرجون بودم و هر چقدر خواستند بهم حالی کنند که مادر جون پاشون درد می کنه و تحمل وزن من براشون سخته ابــــــــــــــــــــداً تو کَتَم نمی رفت...آخه می دونی مادر جون خیلی اصرار داشت من همش بغلشون باشم!!! و این من و مادر جونِ مهربون که حسابی عاشـــــــــــــــــــــــقشم...اصلا فکر نکنی دارم اُرد میدم که زودتر منو ببرند جلوی شیر آب...
14 خرداد 1392