علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

جمعه ای در سرخه حصار

جمعۀ گذشته را در جنگل های سرخه حصار گذراندیم ترکیبی از طبیعت پاییزی+بهاری را در عکس های ما از جنگل های باران خوردۀ سرخه حصار در ادمۀ مطلب ببین فرآیند سرچ و پفک یابی و پفک خورانِ ما از درون بستۀ پفک و بعد از خوردن، بستۀ خالی از پفک را نقش بر زمین ساخته و برای تصحیح این عمل،مادرمان در معیت ما روانۀ محل نصب سطل زباله شدند تا آشغال در سطل بیندازیم و این مقدمه ای شد تا مادرمان در نهایت پوزیشنی این چنینی اتخاذ کنند:" " (در ادامه می توانی دلیلش را ببینی!) و این ما هستیم که پس از دیدنِ موجودی زنده بر بالای درخت رو به مادرمان ابراز تعجب می نماییم و همانا آن موجود که در این دو عکس نیز قابل مشاهد...
3 آذر 1393
2272 12 23 ادامه مطلب

بوی محرم می آید!

اول نوشت: روزی که مادرمان شروع به نگاشتنِ این پست نمودند شنبه بود و واقعاً بوی محرم می آمد و این پست "بوی محرم می آید!" نام گرفت! مطمئنا شنبه مثل امروز، پنج شنبه، نبود که دهۀ اول محرم به نیمه رسیده است و آن روز فقط بوی محرم می آمد متأسفانه گرفتاری های کاری تکمیل این پست را تا امروز به تعویق انداخته است ... محرم نوشت سال گذشته مان را اینجا و اینجا ببین ×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××...
3 آبان 1393
2536 10 24 ادامه مطلب

یک دارآباد پاییزی

جمعه ای که گذشت برای ما و مخصوصاً برای بابای ما روزی بس هیجان انگیز و پر از فراز و نشیب بود روز تولد بابایمان+ روز خانه تکانی پاییزی+ روز کوهنوردی و در نهایت باید بگوییم یک روز مفرح وقتی که تقویم وبلاگمان را ورق می زنیم تا لینک خانه تکانی پاییزی سال گذشته مان را بگذاریم، می رسیم به رویدادی درست مثل همین جمعه ای که گذشت! جمعه نوزدهم مهرماه 92 که باز هم خانه تکانی داشتیم... باز هم دایی محسن مان کمک حال مادرمان بود در خانه تکانی! باز هم بعد از خانه تکانی بیرون رفتیم و دوستان مان را ملاقات کردیم! باز هم خوش بودیم و سرخوش! و اما امسال تمام همین اتفاقات افتاد با این تفاوت که دوستان مان عوض شده بودند و دوستان قبلی مان کنارمان نبود...
28 مهر 1393

یک نسل سخت!

سال 1359 بود که یک لشکر در تجاوزی نابرابر به این مرز و بوم حمله کرد... و مردمی که در حال بازسازی خرابکاری های به جا مانده از چند سال مبارزۀ زمانِ انقلاب بودند غافل گیر شدند و ناچار به دفاع شدند... و کودکانی متولد شدند که امروزه آن ها را با نام "نسل سوخته" می شناسیم و البته ما به آن ها عنوان "نسل سخت" می دهیم! نسلی که به وقت آژیر کشانِ بمباران پناهگاهش پایین ترین طبقۀ ساختمان بود... نسلی که آن روزها حتی دسترسی به قطرۀ آهن و قطرۀ ویتامین D و شیرخشک و سرلاک و پوشک و .... و در کل ضروری ترین نیازهای یک کودک برایش میسر نبود! نسلی که در روزهای تکرار ناپذیر کودکی، پدرش را در کنارش نداشت و مادری نگران از بازنگ...
24 مهر 1393

ماجراهای ما و عکاس!

گویا همین دیروز بود که کارگاه ساختمانی بابایمان به مناسبت عید سعید قربان تعطیل بود و برای اولین بار از دود و دم شهر گریختیم و عازم جاجرود شدیم و بی هدف کناره نشین دریاچه لتیان و هم نفسِ درخت های جنگلی لتیان شدیم و حالا یک سال از آن روز می گذشت و ما باز هم روز عید قربان را در کنار لتیان بودیم! یک سال با همۀ تلخی و شیرینی هایش گذشته بود و نمی دانیم؛ شاید ما همان آدم های دیروز بودیم... اولین دیدار ما با لتیان را در روز عید قربان سال گذشته  (مهرماه 92) اینجا ببین... ... و پس از آن بارها و بارها به لتیان رفته ایم و تمامِ خاطرات مان از لتیان خاطراتی ست شیرین و اما امسال نیز راهی لتیان شدیم و در کنار رودخانه ای خالی ...
19 مهر 1393

یاسمین

درست همان روزهایی که گوشه گوشۀ این شهر برای ما و پدر و مادرمان زجر آور شده بود و کم مانده بود دلمان از بی کسی و غربت غم باد بگیرد، خداوند یکی را به دادمان رساند! کسی که خودش نیز اسیر غربت و تنهایی بود! ×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××× هیچ می دانستی چرا ما با خاله مهدیه مان ارتباطی تا این حد نزدیک و صمیمی داشتیم؟! و اول از همه د...
5 مهر 1393

آب... آب، زندگی!

جمعه ای که گذشت را به دیدار طبیعت لتیان رفتیم... از آخرین باری که به لتیان رفته بودیم مدت ها می گذشت و دیدار ما با سد لتیان و تمامِ زیبایی هایش را در تعطیلات عید فطر اینجا خوانده ای. جمعۀ گذشته و پس از مدت ها از خانه بیرون زدیم و بدون هیچ برنامه ریزی از پیش تعیین شده ای فرمان ماشین را به سمت جاجرود پیچانده و در مجاورت رودخانۀ خالی از آبی که به سد منتهی می شد مستقر شدیم. و با تمامِ وجود دردِ بی آبی و کم آبی را حس نمودیم... نماز خواندنِ شیرینِ ما در معیت دایی محسن مان + ماجراهای کم آبی و بلوری شدن اینجانب + خوابِ شیرین و همزیستی مسالمت آمیزمان با پشه ها را در ادامۀ مطلب ببین... در طول مسیر ما مثل همیشه و به سبک د...
1 مهر 1393

پارک جمشیدیه

همه خواب بودیم ناگهان صدای مهیبی برخاست! و گرد و خاک و دود بود که تمام فضا را در بر گرفت به سختی می شد محیطِ اطراف را دید حتی اعضای خانواده را... صدای گریه مان در خانه طنین انداز شده بود و به راحتی در صدای جیغ و فریاد همسایگان و دزدگیر ماشین ها گُم می شد... آب از چشمانِ حساس مادرمان به وفور می آمد بابایمان از خانه بیرون رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است و ما و مادرمان نگران از این که چه اتفاقی افتاده است چشم به در دوخته بودیم و آن چه می دیدیم فقط گرد و غبار بود! ساعت ها گذشت و بابایمان نیامد و این ما بودیم که در گوشه ای در آغوش مادرمان کِز کرده بودیم! تصمیم گرفتیم به منزل مادرجانمان برویم ولی مگر می شد در آن میدانِ جنگ از خانه بیرون ر...
18 مرداد 1393

پارک نیاوران

تعطیلات عید فطر جز معدود تعطیلاتی ست که بابای ما به معنای واقعی تعطیل هستند! و نه تنها به پروژه ها سر نمی زنند بلکه تلفن شان نیز وقت و بی وقت به صدا در نمی آید و این مهم از آن جهت میسر می شود که برای کارگران افغانی که خیل عظیمی از تیم های اجرایی پروژه های بابایمان را تشکیل می دهند عید فطر بسیار مهم محسوب می شود و این تیم ها حتی اگر به صورتِ کاملاً بیکار در اتاقِ کارگری خود در محل پروژه بنشینند، به احترام این عید بزرگ کاری انجام نمی دهند و ما همچنان اندر کفِ این حرکتشان مانده ایم و اندر کفِ این همه اهیمت دادن شان به عید فطر سومین روز از تعطیلات عید فطر را در منزل گذراندیم و شب هنگام برای صرف شام و ورزش کردن و تاب و سرسره بازی عا...
13 مرداد 1393