علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

پارک جمشیدیه

1393/5/18 13:15
نویسنده : الهام
2,681 بازدید
اشتراک گذاری

همه خواب بودیم ناگهان صدای مهیبی برخاست! و گرد و خاک و دود بود که تمام فضا را در بر گرفت به سختی می شد محیطِ اطراف را دید حتی اعضای خانواده را... صدای گریه مان در خانه طنین انداز شده بود و به راحتی در صدای جیغ و فریاد همسایگان و دزدگیر ماشین ها گُم می شد... آب از چشمانِ حساس مادرمان به وفور می آمد بابایمان از خانه بیرون رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است و ما و مادرمان نگران از این که چه اتفاقی افتاده است چشم به در دوخته بودیم و آن چه می دیدیم فقط گرد و غبار بود!ترسو

ساعت ها گذشت و بابایمان نیامد و این ما بودیم که در گوشه ای در آغوش مادرمان کِز کرده بودیم! تصمیم گرفتیم به منزل مادرجانمان برویم ولی مگر می شد در آن میدانِ جنگ از خانه بیرون رفت!خطا

ثانیه ای بعد به منزل مادرجانمان وارد شدیم ولی جز خرابه ای هیچ نبود و هیچ کس نبود و آب نبود و آبادی نبود و فقط وحشت بود و ترس! ترس از نبودنِ آرامش، بلاتکلیفی و درد و درد و درد!تعجب

عده ای آواره با همراه داشتنِ احتیاجات ضروری از خانه شان بیرون زده بودند و ما و مادرمان نیز آوارگی را حس نموده و به دنبالشان به راه افتادیم و تنها چیزی که تمامِ فکرمان را به خود مشغول نموده و نگاهمان را به آسمان دوخته بود این بود که موشک بعدی بر فراز کدامین خانه فرود می آید....غمناک

و جنگ بود! و از بابایمان نیز هیچ خبری نشد و ما ماندیم و مادرمان و ترسِ از دست دادنِ جانمان!ترسو

و بد بود و تمامِ آرزویمان این بود که دنیا زشت نباشد و خود خواهی نباشد و ظلم نباشد و فرصت طلبی نباشد و قدرت طلبی نیز!متنظر

تمامِ صورتِ مادرمان خیسِ عرق شده بود و در آخرین لحظات با فرود آمدن یک موشک بر بالای سرش فریادی از او برخاست و بیدار شد! غمناک

و هنوز هم بعد از گذشت چند روز حال و هوای دلش بمباران موشکی ست وقتی همان صحنه هایی که در خواب دیده است را در تلویزیون می بیند و آااااااااای درک می کند حال و روز مردمی را که آرامش و امنیت و سلامتی و زندگی و زنده بودن از زندگی شان رخت بر بسته است و باز هم دعاست برای رهایی شان و سپاس پروردگار به خاطر امنیت و آرامش مان که بر لبانش زمزمه می شود!قهر

تا به حال فکر کرده بودی که اگر مشکلات سیاسی داریم و مشکلات فرهنگی داریم و درد سرهای فراوان داریم و مشکلات مالی بیداد می کند ولی همین که می توانیم با امنیت و آرامش زیرِ سقف خانه مان زندگی کنیم و پدر و مادرمان را در کنارمان داشته باشیم جای بسی شکرگزاری ست به درگاه پروردگار! و آوارگی بد است و نا امنی بد است و مرگِ در نتیجۀ قدرت طلبی عده ای که تشنۀ قدرت هستند، بد است و ...غمگین

و خدای را سپاس که این امنیت ما را می کشاند به طبیعتی بس دلنشین و زیبا که سبزِنای روشنش درست وسطِ یک تابستانِ داغِ داغ، دلمان را هوایی بهاری می بخشد!محبت

آخرین ساعات جمعۀ گذشته را در بوستانِ جمشیدیۀ تهران گذراندیم... برای دیدار با این طراوتِ دل نشین با ما در ادامۀ مطلب همراه باش...آرام

روزگارت همواره بهاری باد رفیقمحبتمحبت

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

توضیح نوشت: این خواب در واقعیت رخ داده است و خوابی بوده است بسی زجر آور و دردناک و کاش همیشه فقط خواب باشد ولی افسوس که در بیداری مردمان غزه رُخ می دهدغمگین

... و هدف از عنوان کردنش در این جا رنجش خاطرت و البته جلب توجهت نبوده است فقط خواستیم تو نیز با تمامِ وجود یک "آن" از آن چه را که مادری در غزه با آن روبروست، درک کنی! همین حالا برای بازگشت آرامش به زندگی کودکانِ بیگناه غزه دعا کنیمآرام

روز جمعه ساعت پنج بعد از ظهر به قصد عزیمت به بوستان جمشیدیه واقع در نیاوران از منزل خارج شدیم... و از آن جا که ما پس از بازی کردن های ممتد با دایی محسن مان بسیار خسته بودیم بعد از این که چیپس فلفلی (تعجب) خریداری شده توسط دایی محسن مان را به نیمه رساندیم در همان پوزیشن نشسته و البته چهار زانو، سر بر شانۀ مادرمان نهاده و خوابیدن اختیار نمودیمخواب نکتۀ مهم مسأله این است که چیپس مان را نیز محکم چسبیده بودیم که مبادا کسی آن را از دست مان به در ببردخوشمزه

و پس از پارک کردنِ ماشین در همان حوالی وارد پارک شدیم و این ما هستیم که به علت شیبِ تندِ مسیر و در نتیجه نبودنِ کسی که نای بغل کردنِ مان را داشته باشد مجبوریم با خواب آلودگی مسیر را پیاده گَز کنیمدلخور و در پرسپکتیوی از سپیدارهای سر به فلک کشیده محو شویمزیبا

پارک به شدت شلوغ بود و ما نیز با وجودِ این که زود به راه افتاده بودیم که فرصتِ عکاسی نیز داشته باشیم، ولی به خاطرِ وجودِ همین سپیدارهای سر به فلک کشیده که نور را به زمین راه نمی دادند نتوانستیم عکس هایی با کیفیت مطلوب تر و دلخواهمان تهیه نماییمغمناک

پارک جمشیدیه در واقع پارکی سنگی ست و پر شده است از سنگ تراش های زیبا که در مسیرِ عبوری ما چند سنگ تراش موجود بود و ما موفق به عکس برداری شدیمآرام

از آن جا که بابای ما در پیاده روی بسی تنبل (خجالت) تشریف دارند مدام از شیب بودنِ مسیر می نالیدند و موجباتِ نکوهشِ خود را توسط مادر و دایی محسنِ ورزشکارمان فراهم می آوردندنه

این قسمت که تقریبا تمامی مسیرها به آن منتهی می شد کافی شاپ پارک و در واقع کثیف ترین قسمت پارک بودسبز در اطراف سطل های زباله وجود مگس و پشه بیداد می کردغمگین

و ما و خان دایی محسن مان که تا نامشان را می شنویم و از قرارِ آمدنشان به منزل مان با خبر می شویم عبارت های "دایی، چیپس، پوفک" بر زبانمان جاری می شودخوشمزه

و پسرکی که قصد دارذ همه چیز را بیازمایددرسخوان

و با اشاره به گل ها رو به مادرمان: "پتاپه تیش" و منظورمان این است که ما دستمان را به گل زده ایم و پروانه ما را نیش زده استفرشته" و همین است که داریم دست مان را می بوسیم تا خوب شودزیبا

و این جاست که به پاگرد پله ها می رسیم و آقای خسته (بابایمان) رخصت می طلبد تا دمی بیاسایدچشمک و البته که ما تمامِ این مسیر پر از پله و با شیب تند را پا به پای بزرگ ترها آمدیم و هرگز از کسی تقاضای بغل شدن نکردیمراضی یک همچین پسر ورزشکاری هستیم ماراضی

و به وقتِ اتراق در این محل مادرمان تِق تِق کُنان از طبیعتِ اطراف عکسبرداری می نمودند و بابایمان استراحت می نمودند و دایی محسن مان نیز ما را دریافته و به عکسبرداری از ما مشغول بودند... و مهم تر از همه ما بودیم که از صندلی نصب شده در آن مکان که کمی لغزش داشت الاکلنگ ساخته بودیم و با آن سرگرم بودیم...

جالب این جا بود که در زمانِ استقرارِ ما در این محل تیم های کوهنوردی زیادی متشکل از آقایان و خانم ها از کوه پایین می آمدند و بسیار قابل تحسین بود که خانم هایی با چادر و کاملا محجبه در کنارِ آقایان به کوهنوردی می رفتندتشویق قبل ترها چند بار ما از تلویزیون پیاده روی مقام رهبری را نیز در همین مکان دیده بودیم و وقتی بابایمان اظهار خستگی می نمودند دایی محسن مان به ایشان گوشزد می کردند که رهبری با این سن و سال به راحتی این مسیر را طی می کنند (تشویق) و چگونه است که بابای جوانِ ما از طی تعدادی پله اظهار خستگی می نمایندعینک

و ماه را می توانی در عکس سمت چپ در لابلای کابل های انتقالِ برق بیابیمحبت

و شروع مجدد پیاده روی به سمتِ کوهقوی

و از آن جا عکاسی یکی از زیباترین کارهای دنیاست که تو را ناچار می کند به دقیق شدن به محیط اطراف و جزئیاتِ زیبایشآرام

و آن چه ما از آن ارتفاع، از شهر می دیدم این بود:

و منظرۀ شهر از ایستگاه استراحتِ بعدی...

و طبقِ معمول بابا و دایی محسن مان به جای لذت بردن از این همه سبزی و زیبایی در حالِ تجزیه و تحلیل سازه های بلند شهر هستندغمناک

و ما هم چنان روان به ادامۀ مسیر و پله نوردیزیباقوی

و هر چه به زمان غروبِ خورشید نزدیک تر می شد هوا بسی خنک تر و دلنشین تر می شد و از آن جا که این منطقه بسی سردتر از سایر نقاط تهران است آن چه ما اردیبهشت ماه در باغ پرندگان دیده بودیم در مرداد ماهِ جمشیدیه رویت نمودیممحبت

و تازه حالا که مادرمان عکس های ما را می بینند متوجه می شوند که دایی محسن مان عجیـــــــب در پوشیدنِ شلوارمان هنر به خرج داده اندسبز

و ما هم چنان روان به سمت کوهپایهقوی و این جاست که بابایمان به علت چیره شدن خستگی بر خودشان تصور کردند ما نیز خسته هستیم و بسی فداکاری به خرج دادند و با وجود خستگی ما را به آغوش کشیدندمحبت

و این تخته سنگ زیبا که به صورت جغد تراشیده شده استتشویق(عکس سمت راست)

و ما و بابایمان در این نقطه مستقر شدیم چون بابایمان را دیگر نای بالارفتن نبود و مادرمان +دایی محسن مان به سمت پله ها به راه افتادند تا اندکی بیش تر کوه پیمایی نمایندعینک

و عکسی از شهر که ما و بابایمان نیز روی پله ها قابل رویت هستیمهیپنوتیزم (عکس سمت راست)

و این جا بود که ما نبودِ مادر و دایی محسن مان را با تمامِ وجود حس نموده و شروع به داد زدن نمودیم:"مامانی بادا... مامانی بادا (بالا)" و دست بابایمان را می کشیدیم تا ما را بالا ببرند :"پیشی (پیشِ) مامان بادا"

و از آن جا که ما بسی غُر می زدیم و صدایمان به گوشِ مادرمان می رسید و بابایمان را میلی به بالا رفتنِ بیش تر نبود مادر و دایی محسن مان از بالا رفتنِ بیش تر منصرف شده و تصمیم به بازگشت گرفتندغمگین

شیر سنگی سمت چپ که دایی محسن مان بر مماخَش تکیه زده اند نیز بسیار دیدنی بودتشویق

و بالاترین ارتفاعاتی که مادرمان بر آن دست یافتند این بود:آرام

و در عکس سمت راست ما و بابایمان را در حالِ بالارفتن از کوه می بینی (البته فقط بابایمان در کنارِ نرده ها قابل رویت هستند)! و عکس سمت چپ زمانی گرفته شده است که ما با مشاهدۀ مادرمان که در حال بازگشت بودند از بالارفتنِ بیش تر انصراف داده و در معیت بابایمان به پایین سرازیر شدیمراضی

و بابایمان آاااااااای تخته گاز می رفتند که مبادا مادرمان را دوباره هوای کوهنوردی برداردخندونک

گل در کنارِ گلمحبت

و در طولِ مسیر به رستوران آذربایجان و کردستان برخوردیم که اولی تعطیل بود و این است نمایی از رستوران کردستان که البته ما به دلیلِ همراه داشتنِ غذای خوشمزه ای که مادرمان پخته بودند جمیعاً انصرافِ خود را از صرف شام در آن اعلام نمودیمخندونک و همانا شامِ خوشمزۀ همراهمان نان+پنیر+سبزی+باقیماندۀ نهار ظهرمان (کلم پلو) بودشیطان

و بویی به دلنوازیِ یاس خوشبو همراهمان شدمحبت

و بابایی با سرعت نورسوت

و طراوتی سراسر لطافت تقدیم به تو همراهِ همیشگیمحبت

و آخرین صحنه هایی که از پارک جمشیدیه به ثبت رساندیمعینک

بعد از خروج از درب بالایی جمشیدیه وارد پارکینگ و در نهایت در یک سراشیبی بسیار تند به سمت ماشین رفتیم و آنقدر که در این سراشیبی تند، به پاهایمان فشار وارد شد در آن همه ارتفاع نوردی وارد نشدتعجب

بعد از سوار شدن بر ماشین علی رغم تاکید مادرمان به خوردن به ترافیک عظیم سرِ شب، بابایمان اصرار داشتند همان لحظه از شلوغیِ جمشیدیه به سمت سرخه حصار حرکت کنیم و در آن جا شام بخوریم و از آن جا بابای ما به سرخه حصار علاقه ای عظیم پیدا نمودند که خلوت است و دلباز و از همه مهم تر می توان ماشینِ خود را دقیقاً در کنارِ وسایل پارک نمود و نه نیازی به حمل وسیله هست و نه راه رفتن های طولانی و از همه مهم تر کوهنوردی!کچل

ساعتی بعد ما در سرخه حصار بر زیرِ آسمانِ زیبا نشسته بودیم و شام میخوردیم. این در حالی بود که نسیم خنکی از کنارمان می گذشت و صورتمان را نوازش می کرد...زیبا

ما تعداد بسیار زیادی سنگ را در ماشین بابایمان جای دادیم که در لحظۀ برگشت یکی از همان سنگین هایش را که قرار بود به ماهِ آسمان بزنیم بر سرِ مادرمان فرود آوردیمنهخجالت و بر کفش های مادر و دایی محسن و البته خودمان نیز سنگ گذاشته و نامِ ماشین را بر آن نهادیمفرشته و حسابی سرگرم بودیمزیبا

بعد از صرف شام و اقامۀ نماز، طاق باز زیرِ آسمان دراز کشیدیم و با مادرمان به تحلیلِ موجوداتِ آسمان پرداختیم و ستاره و ماه و سیاره و صورت های فلکی را مرور نمودیم و از آن جا مادرمان به معرفی آن ها به ما علاقه مند شدند که ما بسیار سوال می پرسیدیم و به اطلاعات گرفتن در مورد آن چه به ما چشمک می زد علاقه نشان می دادیمچشمکخندونک

و نیم ساعت گذشته از بامداد، به منزل باز گشتیمآرام

نه خسته رفیق! روزگارت شادمحبت

امید داریم در روزگاری نه چندان دور دیگر بار به جمشیدیه باز گردیم و دیگر مسیرهای منتهی به کوه را ارزیابی نماییم و لذت ببریمعینک

پسندها (9)

نظرات (10)

مامان ایمان جون
19 مرداد 93 15:31
خسته نباشین , ماشالا به این همه انرژی الهام جون خانوادگی ورزشکارین,ای ول , خوشمان آمد ایشالا همیشه شاد و پرانرژی باشین
مریم مامان آیدین
19 مرداد 93 16:06
سلام الهام جون خوابت یاداور یه خاطره از کودکیم شد.....بمبارانی چند خونه اون طرف تر از خونه ما و ریختن همه شیشه های خونمون و مامانم با دو دختر بچه کوچولو دوان دوان و زخمی شدن پای یکی از بچه ها با خورده شیشه ها...وبابام که خیلی سراسیمه خودشو رسوند و مارو برد خونه یکی از اقوام و همه مسیر تو شلوغی و غبار و آوار و فریاد....خاطره ای که خیلی کوچیک بودم ولی هیچ وقت فراموشش نمیکنم و بابام میخواست مارو بفرسته یه شهر شمالی و یا خونه پدریش تو تبریز و مامانم گفت اگه قراره بمیریم همه با هم میمیریم و اگه قسمت بود اون بمب تو خونه ما میفتاد...و حالا بعد این همه سال جنگ با همه خشونتش هنوز هم هست و هنوزم هستن انسان نماهایی که همچین خاطراتی برای بچه ها اون طرف دنیا درست میکنن....کاش هیچ وقت هیچ جنگی نبود و بیچاره بچه های غزه.... بیچاره مادران غزه....بیچاره جوون های غزه....دنیا خیلی بی رحمه...
مریم مامان آیدین
19 مرداد 93 16:10
مثل همیشه عکسا خیلی قشنگ بودن دوستم ما به علت خوش خوابی 2مرد خانوادههمیشه با تاریکی هوا به پارک میرسیم و عکاسی معنی نداره.... ای جونم کوچولوی کوه نورد...آیدین هم تا از خستگی هلاک نشه همینجور به دویدن ادامه میده تا جایی که خودش بگه دیگه خسته شدم بریم خونه عکس ها و مناظر خیلی قشنگ بودن و خیلی هم بالا رفتین آفرین ایشالا همیشه به خوشی و شادی باشین دوستم ببوس این پسرک ورزشکار کوچولومو
مریم مامان آیدین
19 مرداد 93 16:12
الهام جون مطمئنی دوستت تو اون پرواز بود؟؟؟ خیلی ناراحت شدم ازدواج کرده و با خانواده بوده؟؟؟ایشالا که اشتباه کردی و اگه هم بوده حالش خوب باشه...حتما خبرشو بهمون بگو عزیزم...
مامان عليرضا
19 مرداد 93 23:44
دوست جونم سلام. اگه از حرفات راجع به شغلت مطمئن نشده بودم قطعا میگفتم عکاس هستی و الان میخواستم ازت آدرس آتلیه بگیرم با این وجود که حدود 70 درصد عکسها رو من ندیدم چون باز نمیشد. ولی از نوشته هات معلوم بود که هم به شما هم به علیرضا جون حسابی خوش گذشته. ایشالا که کانون خانوادتون همیشه همین قدر گرم و شاد باشه عزیزم
فایضه مامانِ عسل
19 مرداد 93 23:49
سلام عزیزم ! ببخشید یه سوالی داشتم ! توی پرسش و پاسخ ها بودم که نظر شما رو دیدم نوشته بودید یکی از دوستان نی نی وبلاگی متاسفانه تو همون هواپیما بودن که .... میخواستم بدونم کدوم یکی از دوستان ... راستش رو بخواین خیلی ناراحت شدم .... میخواستم یه خبری بگیرم مطمئنید تو همون هواپیما هم بودن ؟؟؟
مامان آرمینا
20 مرداد 93 0:04
سلام همیشه به پارک و گردش.پارک خیلی زیباییه .البته من که نرفتم این رو از عکس های زیبایی که گرفتید متوجه شدم.آفرین علیرضا جون که همه مسیر رو خودش را رفتهاگه آرمینای من بود که همش باید بغلش میکردیم
مامان ناهید
20 مرداد 93 2:57
چه خواب عجیبی بود تعبیرش شاید همین بالا باشد که عنوان ندارد
مامانی فاطمه
20 مرداد 93 7:19
حالم خرابه الهام جون
مامانی فاطمه
27 مرداد 93 8:02
اصلا فکر نمیکردم که خوابو خودت دیده باشی فکر کردم مطلبی بود برای بچه های غزه عجیب خوابت تعبیر شدهساعت 7 اینجا زلزله آمد اگر بدونی از ترس مردم همش فکر بچم بودم بخدا اون لحظه هاهم یاد مهدیه جون افتادم که چطور.....
الهام
پاسخ
الان باهاتون تماس می گیرم زهره جان