پارک جمشیدیه
همه خواب بودیم ناگهان صدای مهیبی برخاست! و گرد و خاک و دود بود که تمام فضا را در بر گرفت به سختی می شد محیطِ اطراف را دید حتی اعضای خانواده را... صدای گریه مان در خانه طنین انداز شده بود و به راحتی در صدای جیغ و فریاد همسایگان و دزدگیر ماشین ها گُم می شد... آب از چشمانِ حساس مادرمان به وفور می آمد بابایمان از خانه بیرون رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است و ما و مادرمان نگران از این که چه اتفاقی افتاده است چشم به در دوخته بودیم و آن چه می دیدیم فقط گرد و غبار بود!
ساعت ها گذشت و بابایمان نیامد و این ما بودیم که در گوشه ای در آغوش مادرمان کِز کرده بودیم! تصمیم گرفتیم به منزل مادرجانمان برویم ولی مگر می شد در آن میدانِ جنگ از خانه بیرون رفت!
ثانیه ای بعد به منزل مادرجانمان وارد شدیم ولی جز خرابه ای هیچ نبود و هیچ کس نبود و آب نبود و آبادی نبود و فقط وحشت بود و ترس! ترس از نبودنِ آرامش، بلاتکلیفی و درد و درد و درد!
عده ای آواره با همراه داشتنِ احتیاجات ضروری از خانه شان بیرون زده بودند و ما و مادرمان نیز آوارگی را حس نموده و به دنبالشان به راه افتادیم و تنها چیزی که تمامِ فکرمان را به خود مشغول نموده و نگاهمان را به آسمان دوخته بود این بود که موشک بعدی بر فراز کدامین خانه فرود می آید....
و جنگ بود! و از بابایمان نیز هیچ خبری نشد و ما ماندیم و مادرمان و ترسِ از دست دادنِ جانمان!
و بد بود و تمامِ آرزویمان این بود که دنیا زشت نباشد و خود خواهی نباشد و ظلم نباشد و فرصت طلبی نباشد و قدرت طلبی نیز!
تمامِ صورتِ مادرمان خیسِ عرق شده بود و در آخرین لحظات با فرود آمدن یک موشک بر بالای سرش فریادی از او برخاست و بیدار شد!
و هنوز هم بعد از گذشت چند روز حال و هوای دلش بمباران موشکی ست وقتی همان صحنه هایی که در خواب دیده است را در تلویزیون می بیند و آااااااااای درک می کند حال و روز مردمی را که آرامش و امنیت و سلامتی و زندگی و زنده بودن از زندگی شان رخت بر بسته است و باز هم دعاست برای رهایی شان و سپاس پروردگار به خاطر امنیت و آرامش مان که بر لبانش زمزمه می شود!
تا به حال فکر کرده بودی که اگر مشکلات سیاسی داریم و مشکلات فرهنگی داریم و درد سرهای فراوان داریم و مشکلات مالی بیداد می کند ولی همین که می توانیم با امنیت و آرامش زیرِ سقف خانه مان زندگی کنیم و پدر و مادرمان را در کنارمان داشته باشیم جای بسی شکرگزاری ست به درگاه پروردگار! و آوارگی بد است و نا امنی بد است و مرگِ در نتیجۀ قدرت طلبی عده ای که تشنۀ قدرت هستند، بد است و ...
و خدای را سپاس که این امنیت ما را می کشاند به طبیعتی بس دلنشین و زیبا که سبزِنای روشنش درست وسطِ یک تابستانِ داغِ داغ، دلمان را هوایی بهاری می بخشد!
آخرین ساعات جمعۀ گذشته را در بوستانِ جمشیدیۀ تهران گذراندیم... برای دیدار با این طراوتِ دل نشین با ما در ادامۀ مطلب همراه باش...
روزگارت همواره بهاری باد رفیق
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
توضیح نوشت: این خواب در واقعیت رخ داده است و خوابی بوده است بسی زجر آور و دردناک و کاش همیشه فقط خواب باشد ولی افسوس که در بیداری مردمان غزه رُخ می دهد
... و هدف از عنوان کردنش در این جا رنجش خاطرت و البته جلب توجهت نبوده است فقط خواستیم تو نیز با تمامِ وجود یک "آن" از آن چه را که مادری در غزه با آن روبروست، درک کنی! همین حالا برای بازگشت آرامش به زندگی کودکانِ بیگناه غزه دعا کنیم
روز جمعه ساعت پنج بعد از ظهر به قصد عزیمت به بوستان جمشیدیه واقع در نیاوران از منزل خارج شدیم... و از آن جا که ما پس از بازی کردن های ممتد با دایی محسن مان بسیار خسته بودیم بعد از این که چیپس فلفلی () خریداری شده توسط دایی محسن مان را به نیمه رساندیم در همان پوزیشن نشسته و البته چهار زانو، سر بر شانۀ مادرمان نهاده و خوابیدن اختیار نمودیم نکتۀ مهم مسأله این است که چیپس مان را نیز محکم چسبیده بودیم که مبادا کسی آن را از دست مان به در ببرد
و پس از پارک کردنِ ماشین در همان حوالی وارد پارک شدیم و این ما هستیم که به علت شیبِ تندِ مسیر و در نتیجه نبودنِ کسی که نای بغل کردنِ مان را داشته باشد مجبوریم با خواب آلودگی مسیر را پیاده گَز کنیم و در پرسپکتیوی از سپیدارهای سر به فلک کشیده محو شویم
پارک به شدت شلوغ بود و ما نیز با وجودِ این که زود به راه افتاده بودیم که فرصتِ عکاسی نیز داشته باشیم، ولی به خاطرِ وجودِ همین سپیدارهای سر به فلک کشیده که نور را به زمین راه نمی دادند نتوانستیم عکس هایی با کیفیت مطلوب تر و دلخواهمان تهیه نماییم
پارک جمشیدیه در واقع پارکی سنگی ست و پر شده است از سنگ تراش های زیبا که در مسیرِ عبوری ما چند سنگ تراش موجود بود و ما موفق به عکس برداری شدیم
از آن جا که بابای ما در پیاده روی بسی تنبل () تشریف دارند مدام از شیب بودنِ مسیر می نالیدند و موجباتِ نکوهشِ خود را توسط مادر و دایی محسنِ ورزشکارمان فراهم می آوردند
این قسمت که تقریبا تمامی مسیرها به آن منتهی می شد کافی شاپ پارک و در واقع کثیف ترین قسمت پارک بود در اطراف سطل های زباله وجود مگس و پشه بیداد می کرد
و ما و خان دایی محسن مان که تا نامشان را می شنویم و از قرارِ آمدنشان به منزل مان با خبر می شویم عبارت های "دایی، چیپس، پوفک" بر زبانمان جاری می شود
و پسرکی که قصد دارذ همه چیز را بیازماید
و با اشاره به گل ها رو به مادرمان: "پتاپه تیش" و منظورمان این است که ما دستمان را به گل زده ایم و پروانه ما را نیش زده است" و همین است که داریم دست مان را می بوسیم تا خوب شود
و این جاست که به پاگرد پله ها می رسیم و آقای خسته (بابایمان) رخصت می طلبد تا دمی بیاساید و البته که ما تمامِ این مسیر پر از پله و با شیب تند را پا به پای بزرگ ترها آمدیم و هرگز از کسی تقاضای بغل شدن نکردیم یک همچین پسر ورزشکاری هستیم ما
و به وقتِ اتراق در این محل مادرمان تِق تِق کُنان از طبیعتِ اطراف عکسبرداری می نمودند و بابایمان استراحت می نمودند و دایی محسن مان نیز ما را دریافته و به عکسبرداری از ما مشغول بودند... و مهم تر از همه ما بودیم که از صندلی نصب شده در آن مکان که کمی لغزش داشت الاکلنگ ساخته بودیم و با آن سرگرم بودیم...
جالب این جا بود که در زمانِ استقرارِ ما در این محل تیم های کوهنوردی زیادی متشکل از آقایان و خانم ها از کوه پایین می آمدند و بسیار قابل تحسین بود که خانم هایی با چادر و کاملا محجبه در کنارِ آقایان به کوهنوردی می رفتند قبل ترها چند بار ما از تلویزیون پیاده روی مقام رهبری را نیز در همین مکان دیده بودیم و وقتی بابایمان اظهار خستگی می نمودند دایی محسن مان به ایشان گوشزد می کردند که رهبری با این سن و سال به راحتی این مسیر را طی می کنند () و چگونه است که بابای جوانِ ما از طی تعدادی پله اظهار خستگی می نمایند
و ماه را می توانی در عکس سمت چپ در لابلای کابل های انتقالِ برق بیابی
و شروع مجدد پیاده روی به سمتِ کوه
و از آن جا عکاسی یکی از زیباترین کارهای دنیاست که تو را ناچار می کند به دقیق شدن به محیط اطراف و جزئیاتِ زیبایش
و آن چه ما از آن ارتفاع، از شهر می دیدم این بود:
و منظرۀ شهر از ایستگاه استراحتِ بعدی...
و طبقِ معمول بابا و دایی محسن مان به جای لذت بردن از این همه سبزی و زیبایی در حالِ تجزیه و تحلیل سازه های بلند شهر هستند
و ما هم چنان روان به ادامۀ مسیر و پله نوردی
و هر چه به زمان غروبِ خورشید نزدیک تر می شد هوا بسی خنک تر و دلنشین تر می شد و از آن جا که این منطقه بسی سردتر از سایر نقاط تهران است آن چه ما اردیبهشت ماه در باغ پرندگان دیده بودیم در مرداد ماهِ جمشیدیه رویت نمودیم
و تازه حالا که مادرمان عکس های ما را می بینند متوجه می شوند که دایی محسن مان عجیـــــــب در پوشیدنِ شلوارمان هنر به خرج داده اند
و ما هم چنان روان به سمت کوهپایه و این جاست که بابایمان به علت چیره شدن خستگی بر خودشان تصور کردند ما نیز خسته هستیم و بسی فداکاری به خرج دادند و با وجود خستگی ما را به آغوش کشیدند
و این تخته سنگ زیبا که به صورت جغد تراشیده شده است(عکس سمت راست)
و ما و بابایمان در این نقطه مستقر شدیم چون بابایمان را دیگر نای بالارفتن نبود و مادرمان +دایی محسن مان به سمت پله ها به راه افتادند تا اندکی بیش تر کوه پیمایی نمایند
و عکسی از شهر که ما و بابایمان نیز روی پله ها قابل رویت هستیم (عکس سمت راست)
و این جا بود که ما نبودِ مادر و دایی محسن مان را با تمامِ وجود حس نموده و شروع به داد زدن نمودیم:"مامانی بادا... مامانی بادا (بالا)" و دست بابایمان را می کشیدیم تا ما را بالا ببرند :"پیشی (پیشِ) مامان بادا"
و از آن جا که ما بسی غُر می زدیم و صدایمان به گوشِ مادرمان می رسید و بابایمان را میلی به بالا رفتنِ بیش تر نبود مادر و دایی محسن مان از بالا رفتنِ بیش تر منصرف شده و تصمیم به بازگشت گرفتند
شیر سنگی سمت چپ که دایی محسن مان بر مماخَش تکیه زده اند نیز بسیار دیدنی بود
و بالاترین ارتفاعاتی که مادرمان بر آن دست یافتند این بود:
و در عکس سمت راست ما و بابایمان را در حالِ بالارفتن از کوه می بینی (البته فقط بابایمان در کنارِ نرده ها قابل رویت هستند)! و عکس سمت چپ زمانی گرفته شده است که ما با مشاهدۀ مادرمان که در حال بازگشت بودند از بالارفتنِ بیش تر انصراف داده و در معیت بابایمان به پایین سرازیر شدیم
و بابایمان آاااااااای تخته گاز می رفتند که مبادا مادرمان را دوباره هوای کوهنوردی بردارد
گل در کنارِ گل
و در طولِ مسیر به رستوران آذربایجان و کردستان برخوردیم که اولی تعطیل بود و این است نمایی از رستوران کردستان که البته ما به دلیلِ همراه داشتنِ غذای خوشمزه ای که مادرمان پخته بودند جمیعاً انصرافِ خود را از صرف شام در آن اعلام نمودیم و همانا شامِ خوشمزۀ همراهمان نان+پنیر+سبزی+باقیماندۀ نهار ظهرمان (کلم پلو) بود
و بویی به دلنوازیِ یاس خوشبو همراهمان شد
و بابایی با سرعت نور
و طراوتی سراسر لطافت تقدیم به تو همراهِ همیشگی
و آخرین صحنه هایی که از پارک جمشیدیه به ثبت رساندیم
بعد از خروج از درب بالایی جمشیدیه وارد پارکینگ و در نهایت در یک سراشیبی بسیار تند به سمت ماشین رفتیم و آنقدر که در این سراشیبی تند، به پاهایمان فشار وارد شد در آن همه ارتفاع نوردی وارد نشد
بعد از سوار شدن بر ماشین علی رغم تاکید مادرمان به خوردن به ترافیک عظیم سرِ شب، بابایمان اصرار داشتند همان لحظه از شلوغیِ جمشیدیه به سمت سرخه حصار حرکت کنیم و در آن جا شام بخوریم و از آن جا بابای ما به سرخه حصار علاقه ای عظیم پیدا نمودند که خلوت است و دلباز و از همه مهم تر می توان ماشینِ خود را دقیقاً در کنارِ وسایل پارک نمود و نه نیازی به حمل وسیله هست و نه راه رفتن های طولانی و از همه مهم تر کوهنوردی!
ساعتی بعد ما در سرخه حصار بر زیرِ آسمانِ زیبا نشسته بودیم و شام میخوردیم. این در حالی بود که نسیم خنکی از کنارمان می گذشت و صورتمان را نوازش می کرد...
ما تعداد بسیار زیادی سنگ را در ماشین بابایمان جای دادیم که در لحظۀ برگشت یکی از همان سنگین هایش را که قرار بود به ماهِ آسمان بزنیم بر سرِ مادرمان فرود آوردیم و بر کفش های مادر و دایی محسن و البته خودمان نیز سنگ گذاشته و نامِ ماشین را بر آن نهادیم و حسابی سرگرم بودیم
بعد از صرف شام و اقامۀ نماز، طاق باز زیرِ آسمان دراز کشیدیم و با مادرمان به تحلیلِ موجوداتِ آسمان پرداختیم و ستاره و ماه و سیاره و صورت های فلکی را مرور نمودیم و از آن جا مادرمان به معرفی آن ها به ما علاقه مند شدند که ما بسیار سوال می پرسیدیم و به اطلاعات گرفتن در مورد آن چه به ما چشمک می زد علاقه نشان می دادیم
و نیم ساعت گذشته از بامداد، به منزل باز گشتیم
نه خسته رفیق! روزگارت شاد
امید داریم در روزگاری نه چندان دور دیگر بار به جمشیدیه باز گردیم و دیگر مسیرهای منتهی به کوه را ارزیابی نماییم و لذت ببریم