علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

ابر و باد و مه و خورشید و فلک..

تعطیلات مادرمان آغاز شده است و تماس های مکرر مادرجانمان مبنی بر رفتن به ولایت از سر گرفته شده است ولی افسوس که بابایمان چند روز دیگر را نیز در تهران ماندنی ست و ما هم اسیر و گرفتارِ بابایمان و شروع تعطیلات و هوای بهاری ست که باعث می شود مادرمان در خانه بند نشود و بعد از چند روز بارانی در پایتخت دیروز که خورشید میهمانِ شهرمان شده بود طبیعت ما را به سوی خود می خواند...ابداً تصور نکنی که مادرِ ما خدای نکرده دَدَرررررری تشریف دارند، نه هرگز، این طبیعت است که دلش برای مادرمان تنگ می شود و ایشان را به سوی خود می خوانَد از آن جا که ما پنج شنبه شب تا دیروقت در منزل عمو داود اوقات گذرانده بودیم نایی برای مزه دار کردنِ جوجه نداشتیم و ظه...
24 اسفند 1392

پارک چیتگر

پنج شنبه و جمعه را در معیت آوینا جانمان اوقات گذراندیم صبح پنج شنبه بودکه آوینا جان به دلیل انجام عملیات نصب کاغذ دیواری در منزلشان بسیار مهربانانه و با یک عدد نایلون پر از خوراکی که از سوپری سرِ کوچه تهیه کرده بودند و از هر قلم خوراکی دو عدد در آن بود به منزل ما وارد شد و ما بسیار خوشحال بودیم... می دانی ما آوینا جانمان را بسیار دوست می داریم ولی هر چقدر فکر می کردیم دیدیم اسباب بازی هایمان را بسی بیشتر از آوینا جانمان دوست می داریم به همین دلیل اوقات به این صورت گذشت که در 36 ساعتی که در معیت آوینا جانمان بودیم نیم ساعت بازی می کردیم و بیست دقیقه را در دعوا و کشمکش بر سرِ اسباب بازی هایمان به سر می بردیم... البته آوینا ...
18 اسفند 1392

در فراق نِت...

چندیست که ترافیک ماهیانۀ وایمکس مان به پایان رسیده است و مادرمان برای اثباتِ این که بدون اینترنت هم زنده می ماند هیچگونه اقدامی در ارتباط با شارژ مجدد پیاده ننموده اند آخر می دانی در منزلِ ما مادرمان یک عدد معتادِ به نِت به حساب می آید و در این چند روز مشخص شد که این بابا و دایی محسن مان هستند که معتاد به نت هستند و همه اش به مادرمان گوشزد می کردند که شارژ مجدد را انجام دهد و مادرمان تا این که دیشب بالاخره دایی محسن مان نتوانست طاقت بیاورد و به بهانۀ سرکشی به پروفایل کلاسی خود اقدام به شارژ مجدد اینترنت نمودند... و اما در این مدت که به نت دسترسی نداشتیم اوقات بسیار خوشی را در کنارِ هم گذراندیم و تازه فهمیدیم بی اینترنتی هم...
14 اسفند 1392

عاشقانه های ما و خان دایی مان...

روزگذشته را در جنگل های سرخه حصار گذراندیم... مادرمان می گوید همیشه باید قدرِ دورِ هم بودن را بدانیم... به عنوانِ مثال روزگاری می رسد که همین خان دایی محسن مان که این روزها همیشه در کنارِ ما هستند، عیال وار می شوند و بعید نیست سال به سال هم سراغی از خواهرِ دوست داشتنی شان و از آن مهم تر خواهر زادۀ دلبندشان ( ) نگیرند... البته در معرفتِ دایی محسن مان که شکی نیست ولی ما که نمی دانیم همسرِ آیندۀ دایی محسن مان کیست و در وجودِ ایشان خورده شیشه بیداد می کند یا خیر عـــــــایا؟! پس چاره ای نیست که فرض را بر این بگیریم که چند سالِ بعد ممکن است دایی محسن مان را در اثرِ ازدواجشان از دست بدهیم و نتیجۀ نهایی این که مجبـــــــــــــــوری...
29 دی 1392

اصلِ لطافت...

به نظرت اینجا کجاست؟ می دانیم باورش برایت سخت است ولی باور کن اینجا تهران است!! اینجا دورنمایی ست از منطقۀ تهرانپارس که همیشه در آلودگی و سرب غوطه ور بوده است و بعد از بارش باران آلودگی از آن رخت بر بسته است... حالا نفس بکش با تمامِ حجمِ شُش هایت نفس بکش بــــــــــــــــله، بارانِ دیروز ما را از رو نبرد و در روز تعطیل برای نهار رفتیم پارک جنگلی سرخه حصار و جایت بسی خالی، بدجوری لذت بردیم... و از همه مهم تر دوستی پیدا کردیم که اینقدر با ایشان احساس صمیمیت نمودیم که لقمه از دهانِ خود باز گرفته و در دهانِ ایشان نهادیم جهت آشنایی با رِفیق جدیدمان بیا به ادامۀ مطلب... همه چیز از آن جا شروع شد که ما همان کلۀ صبح...
9 آذر 1392

تهران گردی...

دیروز یکی از بهترین روزهای ما بود...آخر می دانی به طرز فجیعی رفته بودیم دَدَررررر... صبح زود با بابا و دایی محسن و مادرمان از منزل به راه افتادیم ابتدا سری به پروژۀ سهیل زدیم و دایی محسن مان را پیاده کردیم... سپس در ترافیک صبح گُم شدیم و بالاخره به خانۀ درین جانمان (مرزداران) رسیدیم... به محض رسیدن شاد و خندان بودیم و اصلاً احساس غریبی نداشتیم... آخر می دانی از همان لحظۀ ورود یک عدد "تُ" به چشممان خورد که ما را حسابی سرگرم کرد... مادرمان ما را آن جا گذاشتند و با بابایمان دوباره در ترافیک گیر کردند و بعد از فلاکتی عظیم، به دانشگاه قبلی مادرمان رسیدند و مادرمان بالاخره بعد از دقیقاً دو سال و دو ماه از تاریخِ دفاعشان، عزم ...
30 آبان 1392

دوباره جاجرود.... دوباره لَتیان...

زمان: روز جمعه، ساعت دوازده موقعیت: جاجرود پوزیشن: در حال انتظار... نوایی از دایی محسن (با لحنی طنز آمیز) : - "شب اومدم خونتون نبودی،راستشو بگو کجا رفته بودی؟! یادته قول دادی قالم نذاری، هی واسم عذر و بهونه نیاری!! راستشو بگو کجا رفته بودی؟!" -" به خدا رفته بودم سقا خونه، دعا کنم... شبی که نذر کرده بودم واسه تو ادا کنم"... -" دروغ نگو، دروغ نگو، دروغ نگو تو رو به خدا گولم نزن...بهم میگن پشت سرت از مرد و زن، تو رو با رقیب من دیده اند تو جاجرود که با او گرم سخن نشسته بودی لب رود..... ما: مادرمان: بابایمان: این هم آهنگ "سقا خونه" ع...
3 آبان 1392

دریاچۀ لتیان

مدت ها بود بازدید از دریاچۀ لتیان (سد لتیان) در لیست برنامه های مادرمان قرار گرفته بود. روز چهارشنبه فرصت خوبی بود که این برنامۀ خود را عملی کنند و ما را برای گردش به دریاچه ببرند...حدود ساعت یازده بود که از منزل راهی جاجرود شدیم و دقیقا از منزل تا جاجرود نیم ساعت بیشتر طول نکشید. بعد از این که در یک مسیر انحرافی افتادیم و ده دقیقه ای رفتیم به سد لتیان رسیدیم... ....و این اولین دیدار ما با دریاچه بود... البته بابا و مادرمان تیرماه 89 یک بار به آن جا رفته بودند منتها به صورت mp3 و با عجله برگشته بودند.... وقتی رسیدیم همه پیاده شدند ولی از آن جا که بابایمان حسابی برای ما سنگ تمام گذاشته بودند و جهت میخکوب کردنمان سر جایِ خود از انو...
25 مهر 1392

روز تعطیل خود را چگونه گذراندیم؟؟

جمعۀ هفته ای که گذشت، از معدود جمعه هایی بود که بابایمان خیالِ رفتن به کلاسِ زبان را نداشتند و در نتیجه توانستند بعد از مدت ها در نوبت خودشان به پروژه سر بزنند و دایی محسن مان از رفتن به پروژه معاف شدند... پس فرصتی برای دایی محسن مان پیش آمد تا بتوانند تا حوالیِ لنگ ظهر بخوابند، منظورمان از لنگِ ظهر همان حوالیِ ساعت هشت است!!!! آخر می دانی ما خود ساعت شش صبح بیدار بودیم و آماده باش!!! و برای انسان سحرخیزی چون ما ساعت هشت لنگِ ظهر به حساب می آید... مادرمان هم که به خاطر بیدار باشِ ما محکوم بودند به بیداری... بابایمان صبحانه نخورده رفتند سرِ کار، و این مادرمان بودند در حال آماده کردنِ تمهیدات لازم جهت صبحانه ... و با یک لح...
21 مهر 1392