دریاچۀ لتیان
مدت ها بود بازدید از دریاچۀ لتیان (سد لتیان) در لیست برنامه های مادرمان قرار گرفته بود. روز چهارشنبه فرصت خوبی بود که این برنامۀ خود را عملی کنند و ما را برای گردش به دریاچه ببرند...حدود ساعت یازده بود که از منزل راهی جاجرود شدیم و دقیقا از منزل تا جاجرود نیم ساعت بیشتر طول نکشید. بعد از این که در یک مسیر انحرافی افتادیم و ده دقیقه ای رفتیم به سد لتیان رسیدیم...
....و این اولین دیدار ما با دریاچه بود... البته بابا و مادرمان تیرماه 89 یک بار به آن جا رفته بودند منتها به صورت mp3 و با عجله برگشته بودند....
وقتی رسیدیم همه پیاده شدند ولی از آن جا که بابایمان حسابی برای ما سنگ تمام گذاشته بودند و جهت میخکوب کردنمان سر جایِ خود از انواع و اقسام تنقلات مایه گذاشته بودند ما حسابی سرگرم خوردن بودیم و هیچ علاقه ای به پیاده شدن از ماشین نداشتیم...
این جا نیز ما را با این زلف های پریشان و به زور و اجبار از ماشین پیاده کرده اند تا مبادا عکس در کنار دریاچه را از دست بدهیم!!!
و نمایی دیگر از سمت راست همین عکس و قسمت ابتدای سد:
نشانه های روی صخره ها نشان دهندۀ این مهم است که تا چه میزان آب سد نسبت به فصل بهار و زمستان کاهش پیدا کرده است... و این کاهش روی میزان آب و نیز تولید برق تأثیر فراوان دارد پس در این جاست که اهمیت صرفه جویی آشکار می شود...
روز بسیار خوبی را گذراندیم... همه معتقد بودند که بهترین جایی که تا به حال در گردش های خود داشته ایم بازدید از دریاچۀ لتیان بوده است...
برای مشاهدۀ دریاچۀ زیبای لتیان و مناظر اطراف به ادامۀ مطلب سر بزن....
هم چنان در مسیر پیش می رفتیم و شاهد حضور مردم زیادی بودیم که در روز عید قربان از آلودگی و دود و دم تهران به این جا پناه آورده بودند....
در مسیر پیشروی به لواسانِ بزرگِ جاجرود رسیدیم...
مسافت زیادی رفتیم و شاهد مناظر زیبا بودیم و از آن جا که با طی مسافتی بیست دقیقه ای متوجه شدیم که دیگر خبری نیست!!! دور زده و پس از طی یک سراشیبی تند، در نقطه ای بالاتر از سد و کنار آبی که در نهایت به سد می ریخت مستقر شدیم...
این پل مسیر عبوری بود که وارد پارک جنگلی لتیان می شد...و این نیز نمایی از پارک جنگلی لتیان... البته عکس های زیبای دیگر از این پارک جنگلی را نیز می توانی در ادامه ببینی...
تکلیف ما که روشن بود... آبی که در کنارمان روان بود و سنگ هایی که دسترسی به آن ها آسان بود و ...
بعد از این که از هول حلیم در دیگ افتادیم و به عشق سنگ پراکنی در آب با کفش و جوراب وارد آب شدیم مادرمان دست به کار شدند و کامیونی را که از منزل برای میخکوب کردنِ ما آورده بودند، به ما دادند و دایی محسن مان به ما یاد دادند تا شن بار بزنیم!!!!
البته شن که نمی توان گفت ما در واقع سنگ بار می زدیم...
و حالا کامیون آمادۀ حرکت است...در حالی که یک چرخِ خود را قبلاً و در نتیجۀ شیطنت های اینجانب از دست داده است...
و در حالی که بابا و دایی محسن مان مشغول زغال بازی (!!!!) بودند ما نیز به سمت ایشان رفته و علاقۀ خود را به زغال بازی ابراز کردیم... در آستانۀ زغال بازی بودیم که دایی محسن مان ما را در این پوزیشن از صحنه دور کردند...
و ما تازه از این پوزیشن جدید خوشمان آمده بود و بسیار علاقه داشتیم ما را در همین پوزیشن تاب تاب کنند...
باور کن ما در قضیۀ کشف حجاب بی تقصیریم... آخر می دانی تاب تاب آن قدر باحال بود که ما حاضر بودیم به خاطرش از حجابمان بگذریم
بعد از تاب تاب و برافروختن آتش، امورات مربوط به آتش افروزی و کباب پزی را به طبق معمول به دایی محسنِ بینوایمان سپرده و در معیت بابایمان دراز کشیدیم تا دست بر ناف، چایی مان را بخوریم و استراحت کنیم... آخر نیست که ما خیلی فعالیت کرده بودیم خسته بودیم و نیاز مبرمی به یک چایی داشتیم...
البته این چایی نیست که ما می خوریم!!! این دم کردۀ مرزن جوش است... از آن جا که چند روزی ست سرفه های ناشی از حساسیت فصلی بار دیگر به سراغمان آمده است مادرمان جهت درمان به مرزن جوش پناه برده اند...
بابایمان نیز در یک حرکت پِترُس گونه با دست خود سایبانی بر چشم مان نهادند تا مبادا اشعۀ خورشید چشممان را بیازارد و ما بتوانیم در کمال آرامش چایـــــــــــــــی بخوریم... قربانِ بابای مهربان...
لازم به ذکر است که چند ماهی می شود که ما زیاد علاقه ای به بودن در معیت مادرِ سخت گیرمان را نداریم و تا جایی که امکان داشته باشد و بابایمان در دسترس باشد از مادرمان دوری می گُزینیم...
آخر می دانی بابایمان در تمام امورات مربوط به خواب و خوراک و تفریح و بازی به هر نوع سازی که بنوازیم می رقصند و ما بسی شادمانیم که با ایشان اوقات بگذرانیم!!! حتی وقت خواب نیز ما مانند یک مرد در کنار بابایمان شیشه شیر خود را صرف نموده و به خواب ناز می رویم... و صد البته مادرمان از این حرکت های بابا دوستانۀ ما استقبال عظیمی به عمل آورده اند... زیرا همین حرکات باعث شده که کاری به کارِ ایشان نداشته باشیم و اندکی دست از سرشان برداریم...
و بعد از نهاری که بقیه خوردند و ما نگاه کردیم و نخوردیم ما سیخ به دست شدیم و با فرو بردن سیخ ها در زیرانداز اندکی سیخ بازی نمودیم...
در همان حال که ما در حال سیخ بازی و تماشای مناظر زیبای اطراف بودیم و مادرمان نیز در حال عکسبرداری از ما؛ بابا و دایی محسن مان علیرغم مخالفت مادرمان دراز کشیده و در آرامش طبیعت و صدای آبی که به گوش می رسید به خوابِ ناز رفتند...
و مناظری که مادرمان شاهد بودند:
واقعاً دیدن این مناظر اجازۀ یک جا نشستن را به ما نداد و سر به کوه و بیابان گذاشتیم...
از آن جا که دیدیم کوه نوردی به تنهایی حال نمی دهد و از طرفی مادرمان از خوابیدن بابا و دایی محسن مان شاکی هستند ما نیز در یک حرکت آکروباتیک و در حمایت از مادرمان وارد میدان شدیم...
از آن جا که مادرمان برای جلوگیری از خوابیدن بابا و دایی محسن با خود متکا برنمی دارند بابایمان از کولۀ ما به عنوان متکا استفاده نموده اند و دایی محسن از توپ مان
حالا وارد عمل می شویم و در گام اول سعی می کنیم با عطوفت و مهربانی این دو را بیدار نماییم...
و از آن جا که عطوفت بی نتیجه است از راه مخصوص خودمان وارد می شویم و بر سرشان خراب می شویم آن هم به شیوۀ ناجوانمردانۀ خودمان
تعجب نکن از این که این دو موجود زنده به زیر پتو پناه برده اند، آخر می دانی با وجود این که ما در آفتاب اتراق کرده بودیم با این حال هوا آن قدر خنک بود که همگی سردمان شده بود...
و عاقبت پیروزی با ما و مادرمان بود و بیست دقیقه بعد از دراز کشیدن دوباره برخاسته در حالی که به شدت خمیازده می کشیدند... تازه قیافه شان وقتی دیدنی تر است که عکس های خود را در وبلاگِ ما و در معرض دیدِ عموم مشاهده کنند
پس از خوابِ ناتمام، بزرگترها با یکدیگر وارد شور شدند... نظر مادرمان و دایی محسن این بود که وسایل را داخل ماشین گذاشته و پای پیاده تا بالای دو تا از تپه های روبرو برویم....
ولی بابایمان طبق معمول مخالف کوهنوردی... آخر بابای ما در کل فقط فوتبال و فوتسال را می پسندند و یکشنبه های هر هفته از کارگاه با دایی محسن مان برای فوتسال عازم سالن می شوند در غیر این صورت به هیچ ورزشی از جمله پیاده روی و کوهنوردی هیچ علاقه ای ندارند
در نهایت این بار پیروزی با بابای تنبلمان بود و با ماشین عازم شدیم... البته استثنائا در این یک مورد خوب شد که بابایمان نظرشان این بود که با ماشین برویم چون در بالا خبرهای زیادی بود و ما از آن ها بیخبر....
این جا روی همان پلی است که در عکس های قبلی دیدی... و ما تا به حال در قسمت پایین همین پل مستقر بودیم...می بینی که این آب مستقیم روان است تا به دریاچه برسد...
پس از این پل در یک سربالایی پر پیچ و خم و بی هدف به سمت بالا رفتیم...
مناظرواقعا دیدنی بود و رنگ های زیبای برگ های پاییزی، زیبایی آن را دو چندان کرده بود...
از آن جا که متوقف کردنِ ماشین در آن سربالایی و جادۀ پر پیچ و خم و خراب، کار خودِ خودِ خودِ حضرتِ فیل بود، عکس ها در حال حرکت گرفته شده است و یک سری از کادربندی ها مشکل دارد که شما خوانندۀ گرامی باید ببخشی
آن قدر بالا رفتیم تا نمایی زیبا از دریاچه نمایان شد... توقف نموده و در کمالِ آرامش به عکسبرداری پرداختیم...
اگر شما نیز شاهد یک همچین منظرۀ زیبایی بودید نیشتان مانند ما تا بناگوش باز بود...
و در حالی که به همگان از جمله بابا و دایی محسن مان احساس ژست گیری مفرط دست داده است ما بسیار علاقه مندیم که ضمن ویران نمودن عکس و ژست گیری های این دو نفر، سری به پایین بزنیم و در جوار طبیعت خاک بازی کنیم... افسوس که دستورات منع کنندۀ بابایمان دست و پای ما را بسته است
حالا در مسیر سراشیبی افتاده بودیم ولی جاده خاکی بود و خیلی خوب نبود... با این حال خیلی از ماشین ها این مسیر را بالا می آمدند تا از زیبایی های آن لذت ببرند...
و در نهایت به یک دو راهی رسیدیم و بر سرِ دو راهی ماندیم: یک مسیر نامعلوم و یک مسیر به یک منطقۀ نظامی وارد می شد و تابلوی ورود ممنوع داشت...
پس توقف نمودیم و منتظر یک عابر راه بلد شدیم تا برسد و ما را از گمراهی در بیاورد...
چایی ریختیم و تا سرد شدن چایی از نمای دریاچه از این زاویۀ جدید دیدن کردیم و عکس انداختیم...
و این ما هستیم که از جوگیر شدنِ مادرمان در مواجهه با این مناظر زیبا و غفلت شان از ما، سو استفاده نموده و با تمام مساحت دستمان در نقش لُنگ، گرد و غبار از گرداگرد ماشین زدوده ایم و با خشم مادرمان مواجه شده ایم
و این هم عکسی از عقابی در اوج... البته شما به زحمت می توانی این عقاب را ببینی...
صمن پرسش از عابران متوجه شدیم که این مسیر پس از حدود دو کیلومتر جاده خاکی به آسفالت می پیوندد و مستقیم به لواسانِ تهران می رسد..
پس خود را به جاده سپرده و به راه افتادیم...در طی مسیر چند بار توقف کردیم و از آن جا که دریاچه بسیار بزرگ است به نظارۀ آن نشستیم...
بعد از ورود به سبو بزرگِ لواسان، وارد لواسانِ تهران و سپس وارد اتوبان بابایی شدیم و بعد از اذان مغرب به منزل رسیدیم در حالی که ما بر روی دستان مادرمان در خواب ناز بودیم....
قبل از این که به خواب رویم خیلی اصرار داشتیم در کف ماشین بنشینیم... و چند بار که مادرمان بعد از این که احساس کردند ما خوابمان می آید ما را روی صندلی نشاندند اعتراض کردیم و دوباره کف ماشین نشستیم... تا این که همان جا و به حالت نشسته خوابمان برد و بعد میهمان آغوش مادرمان شدیم...
جای شما دوست خوبمان خالی... پیشنهاد می کنیم حتما سری به دریاچۀ لتیان بزنی و از نزدیک ناظر مناظر زیبای آن باشی....