تهران گردی...
دیروز یکی از بهترین روزهای ما بود...آخر می دانی به طرز فجیعی رفته بودیم دَدَررررر...
صبح زود با بابا و دایی محسن و مادرمان از منزل به راه افتادیم ابتدا سری به پروژۀ سهیل زدیم و دایی محسن مان را پیاده کردیم... سپس در ترافیک صبح گُم شدیم و بالاخره به خانۀ درین جانمان (مرزداران) رسیدیم... به محض رسیدن شاد و خندان بودیم و اصلاً احساس غریبی نداشتیم... آخر می دانی از همان لحظۀ ورود یک عدد "تُ" به چشممان خورد که ما را حسابی سرگرم کرد...
مادرمان ما را آن جا گذاشتند و با بابایمان دوباره در ترافیک گیر کردند و بعد از فلاکتی عظیم، به دانشگاه قبلی مادرمان رسیدند و مادرمان بالاخره بعد از دقیقاً دو سال و دو ماه از تاریخِ دفاعشان، عزم خود را جزم نموده و با تحویلِ مدارک خود به آموزش موفق به تسویه حساب شدند...
سرعتِ مادرمان را حال کردی؟! آقا جانِ مادرت، این همه سرعتِ مادرِ ما را چشم نزنی هاااااا... البته باید بگوییم که درست است پروژه های ایشان بلند مدت است ولی نه در این حد!! در این طولانی بودنِ پروسۀ تسویه حساب، عوامل زیادی دخیل است و مادرمان چندان در این تأخیر مقصر نبود...
بعد از پایانِ تسویه حساب، مادرمان برای انجام کاری عازم وزارت علوم شدند. نم نم باران می آمد و ضمنِ کاهش ارتفاع سرب های موجود در هوا، آن ها را به راحتی وارد ریه های مردم می کرد. در نتیجۀ بارش باران مادرمان با آژانس طی طریق نمودند و در این بین اتفاقات جالبی از زبانِ آقای راننده حکایت شد که سر فرصت به آن می پردازیم...
پس از اتمام کارِ مادرمان در وزارت علوم، ضمن تماس با خاله جانمان متوجه شدند که ما در خواب ناز و در حالِ دیدن هفت پادشاه هستیم لذا به علت خوش بودنِ فراوانِ آب و هوا ایشان فاصلۀ وزارت علوم تا میدان صنعت را پیاده روی کردند و چند صحنۀ زیبا نیز شکار کردند...
و این پرسپکتیو زیبا از پاییز+ بابای پیری که با صندلی خود در این پرسپکتیو جا گرفته اند تا آن را به یک عکس اجتماعی تبدیل کنند...(البته بعید می دانیم بتوانی این بابای پیر را در عکس ببینی!!!)
مادرمان بعد از ارضای حس عکاسی خود()، خود را به ما رساندند در حالی که توسط خالۀ مهربان به خوابِ ناز رفته بودیم... آخر می دانی ما حسابی خسته بودیم نیست که شب قبل دیر خوابیده بودیم و صبح زود علیرغم میل باطنی بیدار شده بودیم و از صبح نیز با درین جانمان در حال بازی بودیم... به همین دلیل خیلی عمیق خوابیدیم ...مدل خوابیدن مان نشان دارد از عُمقِ خوابمان البته اگر مادرمان نور فلش دوربینش را در چشممان فرو نکند
از آن جا که آشپزی و خانه داری خاله جانمان بسیار عالیست هر بار مادرمان به منزل ایشان می روند با کلی نکتۀ جدید بر می گردند... و خوابیدنِ ما بسیار به انتقالِ تجاربِ خاله جانمان به مادرمان کمک کرد...
یک ربع مانده به یک خوابیده بودیم و پس از سه ساعت و نیم خواب سر حال و شادان بیدار شدیم...و تا مادرمان ندا داد که: "علیرضا بریم" ما سریعاً خود را به "تُ" موردنظر و محبوب خود رساندیم و از آن جا که آن را از آنِ خود می دانستیم اول از همه آن را به مادرمان دادیم تا جزو غنائم مان از منزل خالۀ مهربان، برایمان به منزل ببرند....
ما عازم منزل خاله هنگامۀ مهربان در خیابان ستارخان شدیم تا بعد از حدود سه ماه ایشان را ببینیم... عصر چهارشنبه بود و هیلا خانم و سیاوش جانمان نیز منزل بودند... ما که با پالتو و کلاهی که از دایی محسن مان به غنیمت گرفته ایم، در تریپ کاراگاه گَجِت طی طریق می کردیم بسیار مورد توجه رانندۀ آژانس قرار گرفتیم و در طول مسیر بسیار بازی کردیم...
به محض رسیدن به منزل خاله هنگامه با خیل اسباب بازی هایی مواجه شدیم که متعلق به سیاوش جانمان بود کم کم به داخل اتاق ها و آشپزخانه هم راه پیدا کردیم، مدیونی اگر تصور کنی ما فضول بوده ایم!!! نه اصلاً... ما فقط به دنبالِ ارضای حس کنجکاوی خود بودیم...
کم کم به اتاق سیاوش جان راه پیدا کردیم و مشغول بازی با ایشان شدیم... مادرمان نیز از فرصت استفاده نموده و تمام وقت بر منبر نشسته بودند و یک ریز در حال صحبت کردن بودند و اصلاَ توجهی به فکِ خود نداشتند که ممکن است خدای نکرده درد بگیرد... ما که فکر می کنیم کاش لااقل توجهی به حجم گوش های خاله هنگامه و هیلای بینوا می کردند و مقداری از کارکردِ فک خود کم می کردند
ولی ما بر خلاف همیشه بسیار ساکت بودیم طوری که مادرمان از سکوتمان نگران شدند و سری به ما و سیاوش جان زدند...و ما را در حالِ بازی دیدند، غافل از این که ما خواستیم پرکاریِ فک مادرمان را جبران کنیم و سایلِنت بازی می کردیم
هر از گاهی نیز به پذیرایی سر می زدیم و مثل بچه های منضبط به شکلات ها اشاره می کردیم و هیلاجانِ مهربانمان به ما شکلات می دادند...
خلاصه این که خیلی خوش گذشت و خاله هنگامۀ مهربان لطف کردند و برایمان شام نیز سفارش دادند که بسیار خوش مزه بود جای شما خالی... و نکتۀ مهمِ مسأله اینجا بود که ایشان به ما اهمیت ویژه دادند و ما را یک نفر کامل به حساب آوردند و برایمان یک عدد پیتزای کامل سفارش دادند و بسی اعتماد به نَفَسِ ما را افزایش دادند و ما
البته ما که از هول هلیم در دیگ افتاده بودیم نمی دانستیم چه چیزی بخوریم بعد از خوردنِ دلستر مورد علاقه مان چسبیده بودیم به این ساندویچ که از خودمان بزرگ تر است...
در میانِ باران شدیدی که باریدن گرفته بود بابا و دایی محسن مان به پروژه ای واقع در شاهینِ شمالی، که قصد دارند به زودی شروع کنند سر زدند و سپس آمدند دنبالمان تا تهران گردی به پایان برسد....
جایت خالی که بارش باران در حد تیم ملی ترافیک را تشدید کرده بود و یک ساعت و نیم در ترافیک اطراف میدان توحید گرفتار بودیم... پرخوری های شب بالاخره کار دستمان داد و از صبح حالت تهوع داریم...و گلاب به رویت این است حال و روزمان و مادرمان
خلاصه این که خوشی های روز قبل بدجوری از چشم مادرمان در آمد...خدا به خیر کند...
در اینجا بر خود لازم می دانیم تشکر ویژه و نهایت قدردانی خود را از درین جانمان و مادرِ مهربانشان، خاله هنگامۀ عزیز و هیلای مهربان و مخصوصاً سیاوش عزیزمان ابراز کنیم همآنان که در خلق این همه خاطره های زیبا برایمان نقش آفرینی کردند...