عاشقانه های ما و خان دایی مان...
روزگذشته را در جنگل های سرخه حصار گذراندیم...
مادرمان می گوید همیشه باید قدرِ دورِ هم بودن را بدانیم... به عنوانِ مثال روزگاری می رسد که همین خان دایی محسن مان که این روزها همیشه در کنارِ ما هستند، عیال وار می شوند و بعید نیست سال به سال هم سراغی از خواهرِ دوست داشتنی شان و از آن مهم تر خواهر زادۀ دلبندشان () نگیرند...
البته در معرفتِ دایی محسن مان که شکی نیست ولی ما که نمی دانیم همسرِ آیندۀ دایی محسن مان کیست و در وجودِ ایشان خورده شیشه بیداد می کند یا خیر عـــــــایا؟! پس چاره ای نیست که فرض را بر این بگیریم که چند سالِ بعد ممکن است دایی محسن مان را در اثرِ ازدواجشان از دست بدهیم و نتیجۀ نهایی این که مجبـــــــــــــــوریم نهایتِ سوء استفاده را از ایشان ببریم
و این شما و این عاشقانه های ما و خان دایی محسن مان
ادامۀ مطلب را از دست نده
لیوانی که در دستِ اینجانب مشاهده می نمایید همان لیوانِ معروفی است که مادرمان از ولایت برایمان خریدند تا کم کَمَک برای از شیشه گرفتن مان اقدام کنند... البته ما در معیت همین لیوان به سرعت شیشه را بی خیال شدیم و همۀ امورات آب خوری و چای خوری و آب میوه خوری خود را با ایشان به انجام می رسانیم فقط نیمه شب ها که بیدار می شویم چاره ای نیست جز شیشه خوردن چون اگر برای شیر خوریِ لیوانی بیدار شویم و بنشینیم، دوباره خواباندن مان کارِ حضرت فیل است
اوایل در ارتباط با لیوانمان اندکی دچار سر در گمی بودیم و گاهی اوقات در پوزیشن شیشه خوری دراز می شدیم و تمامِ محتوایِ لیوانمان روانۀ یقۀ مبارک مان می شد ولی به تازگی آموخته ایم که پایمان را مانند تصویر در پوزیشن مختصات قائم حفظ کنیم و لیوان به دست شویم مخصوصاً وقتی که این همه لباس به تن داشته باشیم و خودت می دانی در این پوزیشن بدن در اقلیتِ انعطاف پذیری به سر می بَرَد و چاره ای جز زاویۀ 90 درجه نیست...
بابایمان حسابی سردش شده است و تصمیم دارد آتشی بر پا کند تا ضمن تفریح کردن، گرمایی نیز ایجاد شود و این ما هستیم که آخرِ کمک کردن هستیم
کم کم احساس می کنیم این چوب وسیلۀ خوبی برای کتک زدنِ زمین است و حالا نزن و کی بزن!
در این پوزیشن تریپِ "پوریای ولی" به خود می گیریم و تصمیم داریم سنگ را از زمین بر داریم
بعد از این که احساس می کنیم پوریای ولی بودن حداقل فعلاً، بدجوری از ما ساخته نیست دست به دامانِ بابایمان می شویم تا ما را سرگرم کنند... ایشان نیز همان فرمانِ معروفمان را از روی فرمانِ ماشین می آورند و به دستمان می دهند تا بازی کنیم
و هم چنان که در اطراف هیزم های جمع شده می پِلِکیدیم چیزی نمانده بود فرمانِ دوست داشتنی مان را نیز به هیزم ها اضافه کنیم
بازی با فرمان دقایقی ما را سرگرم می کند و حالا داریم به آتش زیرِ هیزم ها که هیچگاه ما از وجودش گرم نشدیم و از حدِ دود بالاتر نرفت سرک می کشیم.... می دانی مشکل از خیسیِ هیزم ها در اثرِ بارانِ شبِ گذشته بود
حالا می رویم سراغِ دایی محسن مان و دست به شلوارِ ایشان می شویم
ایشان نیز اندکی با ما بازی می کنند ولی متأسفانه منظورمان خوب برایشان شیر فهم نمی شود
و نهایتِ بالابری مان توسط دایی محسن این است
و ما سایه به سایه به دنبالِ دایی و دست به شلوارِ جنابشان
و حالا صدای خنده هایمان است که در جنگل می پیچد صدایی ناشی از ادغامِ جیغ و خنده هایمان
بابایمان هم چنان مشغولِ شارژ زغال هستند و ما حداقل ده بار توسط دایی محسن مان به آسمان می رویم و بر می گردیم و باز هم اصرار داریم که در آسمان باشیم... ولی نه مادرِ بی رحممان اجازه می دهد و نه نایی برای دایی محسنِ ورزشکارمان باقی مانده تا ما را شوت کنند و ما همچنان می گوییم:"شوت..." ولی چاره ای نیست جز این که با چوبمان خاک بازی کنیم
حالا می رویم سراغِ ماشین و از آن جا که درِ صندوق عقب را باز می بینیم به بابایمان دستور می دهیم تا ما را در آن قرار دهند...
بسیار احساسِ خوبی داریم و به خود می بالیم که جایی نشسته ایم که تا به حال کسی ننشسته است
مادرمان می رود و هر از گاهی به ما سر می زند تا خیالش از بابت ما راحت باشد و ما صندوق عقب ماشین را با خانۀ خاله اشتباه گرفته ایم
و اندکی بعد دراز به دراز بر کفِ صندوق عقب پهن می شویم
و این دقیقاً پوزیشنی ست که بوی جوجه به مشاممان خورده است و نیش مان تا بناگوش باز شده است
حالا می فهمی هوا تا چه اندازه سرد بود! کافی بود کره را اندکی از منقل دور کنیم تا ببندد و زدنِ آن روی جوجه از درجۀ امکان پذیری ساقط شود
اولین سیخ به سرعت سرد می شود و نصیبِ اینجانب می شود و از آن جا که ما عادت داریم مرغ و تخم مرغ (خُخ مُخ) و سایر مشتقاتِ مرغ را دو لُپی بخوریم، همه را یک جا بالا می دهیم
حالا ما در صندوق به سر می بریم و اهالی بر سرِ سفره و مادرِ نگران از دهانِ پُرِمان مرتب به ما سر می زند و از آن جا که از آمد و شد خسته می شود بالاخره بابایمان به بهانۀ نشان دادنِ گربه به ما، ما را از ماشین پیاده می کند و بر سرِ سفره می آورد
و حالا ما با سیخی در دست و با آهنگِ جنابِ سیاوش قمیشی که از اف ام پلیر در حالِ پخش شدن می باشد حرکاتِ موزون از خود در می کنیم
از صبح که از قصدِ خروج از منزل را داشتیم بابایمان اصرار داشتند که برای بازی پرسپولیس و استقلال به خانه برگردیم... و این گونه شد که مادرمان درست همان جا گربه را کشتند و از بابایمان قول گرفتند که تا وقتی بیرون هستیم و گردشمان کامل نشده حرفی از برگشت و مسابقه به میان نیاید و خوشمان می آید که بابایمان خیلی انسانِ فهمیده و عاقبت نگر و خانواده دوستی هستند و ما به داشتنِ یک همچین بابایی بسی بر خود می بالیم
و عاقبت نگری بابایمان باعث شد که دایی محسن مان بعد از نهار هوای گردش در جنگل و بین درخت ها به سرش زد و چون بابایمان به دنبالِ بهانه ای برای برگشت به خانه بودند تا به بازی برسند بهانه آوردند که علیرضا نمی تواند راه برود و ما و دایی محسن مان سریع ما را به بغل زدند و راهیِ جنگل شدند
حال و هوای جنگل کاملاً بهاری بود و علف های تازه ای روییده بود
حالا ما بی خیالِ دایی محسن مان نمی شویم و اصرار داریم که با ایشان قدم بزنیم
و باز هم دست به شلوارِ دایی محسن می شویم آخر تجربه به ما آموخته است که این عمل بسیار نتیجه بخش است
حالا دایی محسن ما را در پوزیشن بره ای به بغل می گیرد تا یک عدد عکس دو نفره بیندازیم
و این نهایتِ عشقولانه های ما و خان دایی مان وقتی دایی محسن روی این سنگ نشسته اند و تریپ گرفته اند تا عکس بیندازند
دایی محسن عکس می اندازد و از سنگ دور می شود و حالا ما باز هم تریپ "پوریای ولی" به خود می گیریم و اصرار داریم این سنگ را بلند کنیم و با خود ببریم
و حالا داریم کنجکاوی خود نسبت به طبیعت را به نمایش می گذاریم
و این تریپِ طبیعی جنگلی که دیدنی ست
و در نهایت مسیر برگشت و این ها غنائم ماست از جنگل که بر اثرِ رگبار شب های گذشته بر زمین افتاده بود و در اثرِ کنجکاوی اینجانب نصیبمان شد
خسته نباشی رفیق