ابر و باد و مه و خورشید و فلک..
تعطیلات مادرمان آغاز شده است و تماس های مکرر مادرجانمان مبنی بر رفتن به ولایت از سر گرفته شده است ولی افسوس که بابایمان چند روز دیگر را نیز در تهران ماندنی ست و ما هم اسیر و گرفتارِ بابایمان
و شروع تعطیلات و هوای بهاری ست که باعث می شود مادرمان در خانه بند نشود و بعد از چند روز بارانی در پایتخت دیروز که خورشید میهمانِ شهرمان شده بود طبیعت ما را به سوی خود می خواند...ابداً تصور نکنی که مادرِ ما خدای نکرده دَدَرررررری تشریف دارند، نه هرگز، این طبیعت است که دلش برای مادرمان تنگ می شود و ایشان را به سوی خود می خوانَد
از آن جا که ما پنج شنبه شب تا دیروقت در منزل عمو داود اوقات گذرانده بودیم نایی برای مزه دار کردنِ جوجه نداشتیم و ظهرِ جمعه از پیک نیک رفتنِ نهاری معاف شدیم...
ولی عایا شما مادرمان را در یک روزِ آفتابی بی خیالِ بیرون رفتن می یابی؟! و البته که نه! پس این گونه شد که مادرمان بعد از نهار هوس بیرون رفتن کردند و پارک سر کوچه هم نه، و بوستان سرخه حصار هم نه، و البته هوای دریاچۀ لتیان به سر مادرمان زده بود و در کمتر از چند دقیقه بساط پیک نیک و عصرانه آماده شد و همگان لباس پوشیده بر آستانۀ در ایستاده بودند و ثابت شد که همگی دلشان دَدَرر می خواسته ولی تنبلی ناشی از برخاستن بر ایشان بسی غالب بوده است و برای رفتن به خوش گذرانی منتظرِ اسلحه ای بر پشت گوششان بوده اند که مادرمان زحمتش را کشیدند
عازم جاجرود شدیم و ما در حالی که ایستاده در حالِ چیپس خوری بودیم پلک هایمان روی هم رفت و از آن جا که ماشین به مثالِ گهواره ای عمل می نمود ما را به خواب ناز برد و به کمک مادرمان پوزیشنی این چنین افقی را در صندلی عقب اتخاذ نمودیم:
اتخاذ این پوزیشن مساوی شد با از دست دادنِ مناظر زیبای اطراف و البته به بزرگترها فرصتی داد که بر روی دیواره های کنار سد راه بروند و حسابی کودکی نمایند
به وقت رسیدنِ ما فاصلۀ زمانی تا غروب 45 دقیقه بود و خورشید در مغرب آسمان در آستانۀ غروب بود در حالی که ما نظاره گر غروب خورشید بودیم نم نم باران با قطراتی بزرگ باریدن گرفت و در اندک زمانی تبدیل به برف شد... این در حالی بود که خورشید هم چنان در مغرب آسمان می درخشید و خمیازه کشان به خوابگاهِ خود می رفت و منظره ای زیبا را رقم زده بود
از آن جا که بسیار علاقه مندیم تو را میهمان لحظات زیبای خود کنیم تو را به دیدنِ سرخی غروب منعکس شده بر زلالِ دریاچه میهمان می کنیم:
دیگر مناظر اطراف سد نیز دیدنی است.... همراهِ ما باش در ادامۀ مطلب
مغرب آسمان و خورسیدی در آستانۀ وداع:
و آبی روان که به سد می رود:
و مردمی که روز خود را در حوالی سد گذرانده و غروب هنگام باز می گردند:
شمال آسمان و ابرهایی که کم کَمَک وارد می شود و باران به همراه می آورد:
و گاهی که خورشید به انتخاب بیننده پشت نرده های کنارِ سد می رود:
و برفی که بر زمین و البته بر شانه های دایی محسن مان می نشیند:
و خورشید کمی نزدیک تر به خوابگاهش:
و ما آنسوی شیشه های باران خورده:
و چای ی که در آن حوالی آاااااااااااای می چسبد:
و پسرکی که در نبودِ خواهر زاده اش تبدیل به سوژه ای بینوا برای شیطنت های عکاس می شود....
و دریاچه ای در نهایتِ زیبایی:
و صد البته که ".... همگی در کارند تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری..."
نه خسته رفیق
احوالت همواره بهاری باد