علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

یک اشتباه ساده!

1392/12/23 12:49
نویسنده : الهام
923 بازدید
اشتراک گذاری

یک شنبه شب بود که دایی محسن مان هنگام سیر در فضای مجازی به ناگاه اعلام نمودند که اینترنت قطع شده است.

یک روز گذشت.... دو روز گذشت... سه روز گذشت... و از اینترنت خبری حاصل نشد!

این گونه قطعی در مدتی که ما از وایمکس ایرانسل استفاده کرده ایم بی سابقه بود و تا به حال فقط یک بار وایمکس مان جهت تنظیماتِ اپراتور در خاموشی به سر برده بود آن هم فقط به مدت یک شبانه روز ...

عاقبت دیروز مادرمان با امور مشترکین تماس گرفتند و در عرض چند ثانیه پی به اشتباه خنده دارِ خود بردند و آن این بود که به محض قطع شدن اینترنت باید یک بار اتصال وایمکس به برق را قطع و دوباره آن را به برق متصل می نمودند! به همین سادگی! و لازم به اقرار است که در این زمینه خانوادۀ اینجانب بسی شبیه به پت و مت عمل نمودندخنده

ما بارها گفته بودیم که پروژه های بابا و مادرمان بسی  بلند مدت است و تو را باور نمی شد! و اینک به استحضار می رسانیم که بالاخره دوربین عکاسی مادرمان، همان جز لاینفک شکار لحظه هایشان، پس از گذراندنِ یک دوره بستری در منزل و نمایندگی سامسونگ پس از تلاش های بابایمان بالاخره دیروز به منزل بازگشت و شما خوانندۀ محترم از شر دیدنِ عکس های بی کیفیت موبایل مادرمان رهایی یافتیلبخند و این هم اولین عکس به ثبت رسیده دقایقی پس از عظیمت دوربین به منزل، در حالتی که ما مشغول ارتفاع گیری برای رسیدن به دوربین بودیم:

قطع شدن وایمکس باز هم بهانه ای شد برای ننوشتن مادری که این روزها بدجوری دل و دماغ به روزرسانی وبلاگمان را ندارد! آخر می دانی دو هفته ای می شود که خبری دردناک از ولایت دریافت کرده ایم که بدجوری دلمان را به درد آورده است...

در همسایگی مادرجانمان خانواده ای زندگی می کردند که دخترشان پنج سال قبل ازدواج کرد و در طبقۀ پایین خانۀ پدریش اقامت گزید... محصول پنج سال زندگی مشترکش یک پسر دو سال و نیم و یک نوزاد دختر چهارماهه بود.... چند هفته قبل در اثر تشنجی که بعد از زایمان دوم گهگاه سر و کله اش پیدا می شد یک بی احتیاطی ناخواسته منجر به آتش سوزی خانه اش شد و خانه شان در آتش سوخت و مادر خانواده بعد از سپری کردن دو هفته بیماری در بیمارستان درگذشت و نوزاد چهار ماهه نیز که مقداری دچار سوختگی شده بود، هنوز در بیمارستان بستری است... و آن چه این روزها بدجور فکر مادرمان را به خود مشغول ساخته است یک پدر کارگر است + یک هزینۀ بیمارستان هنگفت+ یک پسر دو سال و نیمه+ یک نوزاد چهارماهه و این اتفاق است که در این دو هفتۀ گذشته انرژی به روز رسانی وبلاگمان را از مادرمان گرفته استناراحت

می دانیم دل تو هم از شنیدنش به درد آمده است، حق داری... باور کن دلمان نمی خواست روحیه ات را در این روزهای آخر سال که به استقبال روزهایی نو می روی خراب کنیم اما نوشتن این مطلب بهانه ای شد که همین جا از شما خوانندۀ محترم تقاضا کنیم برای شادی روح این مادر یک حمد بخوانی و برای شفای نوزاد چهارماهه و عاقبت به خیری این خانواده دعا کنیخیال باطل گرچه ما شک نداریم که خداوند لحظه ای از ایشان غافل نیست...

می بینی رفیق! دنیا همین قدر کوتاه است... و برای خانواده ای که تا دیروز با وجود مشکلات اقتصادی که داشتند، خوش بودند و همدیگر را در کنارِ خود داشتند، امروز روزگاری این چنین رقم خورده است... دنیا همین قدر کوتاه است و در اندک لحظه ای ممکن است ما نیز نباشیم!

باورت می شود که دنیا ارزش کدورت و کینه و غم را ندارد! بی شک در کنارِ همۀ ما انسان هایی زندگی می کنند که با ما بسی متفاوتند... انتظارِ این که آنان مطابق میل مان برخورد نمایند انتظاری ست که دلمان را پر می کند از توقعات نابجایی که عاقبت خودمان را خورد می کند!

یک دنیای بی ارزش، ارزشِ کینه به دل گرفتن از آدم هایی را که مطابق میلِ ما رفتار نمی کنند، ندارد... تفکر اشتباهی ست که تصور کنیم همیشه فرصتی برای جبران هست... یادمان می ماند که شاید نفر بعدی که دنیا را ترک می گوید ما باشیم... پس دلمان را تهی می نماییم از کینه و کدورت و می بخشیم؛ دقیقاً به این دلیل که خواستارِ آرامش روحمان هستیم و هیچ چیز جز بخشش وجودمان را آرامش نمی بخشد...

حالا که فاتحه ات را خواندی و دعای خیرت را بدرقۀ راهِ این خانواده کردی با ما در ادامۀ مطلب همراه شو...

این روزها می گذرد در حالی که علاقۀ ما همچنان به "هوابا" پابرجاست و شب هنگام که از منزل خارج می شویم با چشمانی رو به آسمان به دنبال چراغ های "هوابا" می گردیم و البته "هوابا" را در فاصله ای بسی نزدیک تر به خود در دست دستفروشی می بینیم که کنار خیابان ایستاده است و حالا مگر بی خیال می شویم! نه، هرگز! آخر روانشناسی قوی مان به ما آموخته است که دل بابایمان بسی نازک تر از آن است که بی تفاوت از کنار آقای دستفروش رد شود و نالۀ جانسوز "هوابا...هوابا"ی ما را بشنود و برایمان باز هم "هوابا" نخرد! این هم ما و خرس کوچولو در حال "هوابا" سواری:

گهگاه نیز بابِ اسفنجی را بر "هوابا" نشانده و آن را در هوا معلق می کنیم آخر بابِ اسفنجی پرواز را تجربه نکرده است و ما بسی دلسوزِ ایشان هستیم و قصد داریم ایشان را به آرزوهایشان برسانیمفرشته

از وسایل جدید خریداری شده برای ما ماژیک های محبوبمان است....نشد ندارد که ماژیک به دست بشویم و روزنامه را باز نکرده و آدم های داخل آن را با ماژیک رنگ نکنیمخنده اعتمادِ بیش از حد مادرمان به ما باعث می شود که ما را با ماژیک هایمان تنها گذاشته و خود مشغول رسیدگی به امورات خانه داری خود شوند و این ما هستیم بعد از گذشتِ چند دقیقه:

آخر ما دیگر از خط کشیدن بر بدنِ سایرِ آدم ها خسته شده بودیم و خواستیم خودمان را نیز خط خطی کنیم آخر ما به شدت تابع این گفتۀ بزرگان هستیم:" یک سوزن به خودت بزن یک جوالدوز به مردمنیشخند" و البته که به شدت تابع این قانون هستیم که از اعتمادِ مادرمان سوء استفاده ننماییمشیطان

دیروز هم در حالی توسط مادرمان دستگیر شدیم که در آینه داشتیم بر تصویر خودمان خط می زدیم و به عبارتی در حال سوزن زدن بر خود بودیمزبان و در نهایت یک نقاشی بر آینه ماند با ماژیک هایی که دیگر نایی برای خط زدن نداشتند و یک آینه که مادرِ لکه گیرمان را به سوی خود می خواندمژه

مدتی ست پوزیشن چهارپایی اتخاذ نموده ایم و به تاخت می رویم و نمی دانیم کدامین از خدا بی خبر این حرکت را به ما آموخته است که باعث می شود سر بر زمین طی طریق نماییم و چندین بار در دیوار فرو رویماوه

نگران نباش به خیر گذشتاوه و قاطعیت مادرمان در نفی این عمل و البته فرمان پذیری اینجانب باعث ترکِ عمل شد.... و این شما و این نیز پوزیشن چهارپا:

البته ببخشید که پشت مان به شماست... خجالت

دیشب را میهمان عمو داود بودیم آخر ایشان این روزها به مناسبت فرا رسیدن نورسیده بسی خوشحال می باشند...

به زودی با پست دیدار با مطهره خانمِ کوچک در خدمت شما هستیم...

بدرود رفیقلبخند

پسندها (1)

نظرات (11)

مامان شایلین
23 اسفند 92 19:33
آخی الهام جون خیلی ناراحت شدم بابت اون خبری که نوشتی خدا رحمتشون کنه و به خونوادهاش صبر بده بیچاره بچه هاش که می خوان بی مادر بزرگ بشن شاید هم زیر دست نامادری این شازده پسر چه شیطون شده مامانش یک دقیقه نمیشه تنهاش گذاشت البته فکر کنم اقتضای سنشن ایجاب میکنه اینقدر شیطون بلا بشه و کار واسه مامانش درست کنه ، بابت دوربین و اینترنت خوشحال شدم که درست شده
الهام
پاسخ
واقعاً دردناکه عزیزم. کاش خداوند کمک کنه تا کاری از دست ما بربیاد و بهشون تسکین بدیم خدا خودش از حالشون آگاهه و مراقب احوالاتشون هست ممنونم عزیزم
مامان ایمان جون
23 اسفند 92 21:26
چقدر وحشتناک خدا بیامرزدش و به بازمانده هاش صبر بده , واقعا بچه ی بی مادر ........... آدم چیزی نمیتونه بگه , حکمت خداست باید بهش گردن نهاد.
الهام
پاسخ
می بخشی عزیزم که باعث رنجش خاطرتون شدم خدا خودش بهشون صبر بده و روح مادرشون و قرین رحمت کنه
خاله هنگامه
23 اسفند 92 21:52
الهام جان واقعا ناراحت شدم.امیدوارم خدا روح این مادر را قرین شادی کنه و به بازماندگان هم صبر بده.علیرضا هم با این شیطونی هاش حسابی دل آدم رو می بره.این جور بچه ها خیلی دوست داشتنی و نازن.خدا برات نگهش داره.
الهام
پاسخ
بله واقعا سخته. منم از خدا براشون صبر میخوام ممنونم هنگامه جون این نهایت لطف و مهربونی شما رو می رسونه
مهمان
24 اسفند 92 0:44
سلام،مدتیه که مهمان وبلاگ شما هستم و تمام پستاتونو خوندم ازشون لذت بردم،با بعضی ها خندیدم و با بعضی ها اشک ریختم،مثل همین خبری که تو این پستتون گذاشتین و از خدا میخوام به خانوادش صبر بده،الهام جان خوشحالم با شما و پسر ناز وشیطونت اشنا شدم و عجیب اینکه اصلا احساس غریبی هم با شما نمیکنم و انگار مدتهاست میشناسمتون،در هر صورت مهمان همیشگی علیرضا خان میمونم و ایشالا منم هرزمان که صاحب نی نی شدم از تجربیاتتون استفاده میکنم به امید روزهای اشنایی بیشتر
الهام
پاسخ
سلام میهمان عزیزم به روزانه های من و پسرم خوش اومدی شرمنده اگه ناخواسته باعث رنجش خاطرتون شدم من هم با شما احساس غریبی نمی کنم لطف می کنی عزیزم میزبانی از شما برای من و پسرم بسی باعث افتخاره ایشالا خداوند بتهون یک نی نی بده که در آینده باقیات الصالحاتتون باشه
مامان کوثر
24 اسفند 92 8:28
خدا رحمتشون کنه، و به بازمانده ها صبر بده اینجور وقت ها فقط باید به حکمتش دل بست ممنون که هر ازگاهی تلنگری به ما میزنید واقعا کاش یادمون نمیرفت که زندگی چقدر کوتاهه مامان علیرضا چرا نمیذاری بچه تجربیات جدید داشته باشه، همه اش دوپا؟ خب یه مدت هم 4پا!! بعدم همه اش شما جلوی آینه نقاشی کنی، بذار یه بار هم علیرضا جان اینکارو بکنه
الهام
پاسخ
ایشالا شک ندارم که حکمتی در کار هست و خدایشان از آن ها غافل نیست خواهش می کنم عزیزم. خودم رو در مقام تلنگر زدن به دوستان خوب و فهمیده ای مثل شما نمی بینم و لازمه من از شما یاد بگیرم منتها باید برای پسرم بنویسم تا در آینده ای نزدیک بخونه و یادش بمونه هدفش تو این دنیا چیه همین دیگه! من تو این فکرم که تجربه به چه قیمتی؟! اونوقت آقا دنبال تجربه های جدیده و با سر میره تو دیوار این آخری رو موافقم الحق که وکیل مدافع خوبی هستی... خوش به حال علیرضا
زهره(مامان فاطمه)
24 اسفند 92 9:37
خیلی خیلی متاثر شدم خدا ایشااله روح این مادر عزیز رو شاد کنه وبه همسر وبچه های کوچیکش صبر وبردباری فدای علیرضا ی نازنینم که دلم براش یه ذره شده بود علیرضا جونم گل که پشت و رو نداره
الهام
پاسخ
فدای محبتتون خاله جون مهربونم ما هم این چند وقته دل تنگتون بودیم شما چه خالۀ مهربونی هستید که نگفتید چغندر سر و ته نداره و به جاش از عبارت مقدس "گل پشت و رو نداره" استفاده کردید
مامان کیامهر
24 اسفند 92 13:57
وااای چه اتفاق بدی! خدا به فریاد اون بچه های کوچیکش برسه ! امان از بازی سرنوشت!
الهام
پاسخ
خدا خودش به دادشون برسه واقعا چیزی جز تقدیر و بازی سرنوشت نمیشه روش گذاشت
ستارگان آسمان من
27 اسفند 92 3:02
خدا رحمتشون کنه...چقدر ناراحت شدم ....
الهام
پاسخ
خدا همۀ رفتگان و رحمت کنه
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
28 اسفند 92 6:08
دلم ویرون شد......
الهام
پاسخ
چند روز پیش جویای احوالشون شدم. خدا رو شکر بچه بهتره
mamane mani
5 فروردین 93 11:56
خبر دردناکی بود خدا رحمت کنه مادر خانواده رو . ایشالا اون کوچولو هم خوب شه زودتر
الهام
پاسخ
واقعا دردناک بود. خدا رو شکر بهتر شده
مامان ریحانه
12 اسفند 93 12:02
خیلی متاثر شدم الهام جون خدا به بازماندگانشون صبر بده فدای این شیطنتای آقا علیرضا بشه خاله که نشون میده شده یه وروجک واقعی عین وروجک ما دیشب نازنین خونه رو کن فیکون کرده اومدم از تمام ریخت و پاشاش فیلم گرفتم گفتم به خاله نشون بدم گفته حالا که خاله میخواد ببینه بذار براش یه دستم تکون بدم من موندم از روی این بچه خواهر ببوووووووووووووس گل پسر نازمون و
الهام
پاسخ
بله واقعا متأثر کننده بود واقعا همین طوره! شیطون و سیاست مـــــــــدار فدای نازنین جون و شیطنت های شیرینش نازنینِ زیبا رو می بوسم