یک اشتباه ساده!
یک شنبه شب بود که دایی محسن مان هنگام سیر در فضای مجازی به ناگاه اعلام نمودند که اینترنت قطع شده است.
یک روز گذشت.... دو روز گذشت... سه روز گذشت... و از اینترنت خبری حاصل نشد!
این گونه قطعی در مدتی که ما از وایمکس ایرانسل استفاده کرده ایم بی سابقه بود و تا به حال فقط یک بار وایمکس مان جهت تنظیماتِ اپراتور در خاموشی به سر برده بود آن هم فقط به مدت یک شبانه روز ...
عاقبت دیروز مادرمان با امور مشترکین تماس گرفتند و در عرض چند ثانیه پی به اشتباه خنده دارِ خود بردند و آن این بود که به محض قطع شدن اینترنت باید یک بار اتصال وایمکس به برق را قطع و دوباره آن را به برق متصل می نمودند! به همین سادگی! و لازم به اقرار است که در این زمینه خانوادۀ اینجانب بسی شبیه به پت و مت عمل نمودند
ما بارها گفته بودیم که پروژه های بابا و مادرمان بسی بلند مدت است و تو را باور نمی شد! و اینک به استحضار می رسانیم که بالاخره دوربین عکاسی مادرمان، همان جز لاینفک شکار لحظه هایشان، پس از گذراندنِ یک دوره بستری در منزل و نمایندگی سامسونگ پس از تلاش های بابایمان بالاخره دیروز به منزل بازگشت و شما خوانندۀ محترم از شر دیدنِ عکس های بی کیفیت موبایل مادرمان رهایی یافتی و این هم اولین عکس به ثبت رسیده دقایقی پس از عظیمت دوربین به منزل، در حالتی که ما مشغول ارتفاع گیری برای رسیدن به دوربین بودیم:
قطع شدن وایمکس باز هم بهانه ای شد برای ننوشتن مادری که این روزها بدجوری دل و دماغ به روزرسانی وبلاگمان را ندارد! آخر می دانی دو هفته ای می شود که خبری دردناک از ولایت دریافت کرده ایم که بدجوری دلمان را به درد آورده است...
در همسایگی مادرجانمان خانواده ای زندگی می کردند که دخترشان پنج سال قبل ازدواج کرد و در طبقۀ پایین خانۀ پدریش اقامت گزید... محصول پنج سال زندگی مشترکش یک پسر دو سال و نیم و یک نوزاد دختر چهارماهه بود.... چند هفته قبل در اثر تشنجی که بعد از زایمان دوم گهگاه سر و کله اش پیدا می شد یک بی احتیاطی ناخواسته منجر به آتش سوزی خانه اش شد و خانه شان در آتش سوخت و مادر خانواده بعد از سپری کردن دو هفته بیماری در بیمارستان درگذشت و نوزاد چهار ماهه نیز که مقداری دچار سوختگی شده بود، هنوز در بیمارستان بستری است... و آن چه این روزها بدجور فکر مادرمان را به خود مشغول ساخته است یک پدر کارگر است + یک هزینۀ بیمارستان هنگفت+ یک پسر دو سال و نیمه+ یک نوزاد چهارماهه و این اتفاق است که در این دو هفتۀ گذشته انرژی به روز رسانی وبلاگمان را از مادرمان گرفته است
می دانیم دل تو هم از شنیدنش به درد آمده است، حق داری... باور کن دلمان نمی خواست روحیه ات را در این روزهای آخر سال که به استقبال روزهایی نو می روی خراب کنیم اما نوشتن این مطلب بهانه ای شد که همین جا از شما خوانندۀ محترم تقاضا کنیم برای شادی روح این مادر یک حمد بخوانی و برای شفای نوزاد چهارماهه و عاقبت به خیری این خانواده دعا کنی گرچه ما شک نداریم که خداوند لحظه ای از ایشان غافل نیست...
می بینی رفیق! دنیا همین قدر کوتاه است... و برای خانواده ای که تا دیروز با وجود مشکلات اقتصادی که داشتند، خوش بودند و همدیگر را در کنارِ خود داشتند، امروز روزگاری این چنین رقم خورده است... دنیا همین قدر کوتاه است و در اندک لحظه ای ممکن است ما نیز نباشیم!
باورت می شود که دنیا ارزش کدورت و کینه و غم را ندارد! بی شک در کنارِ همۀ ما انسان هایی زندگی می کنند که با ما بسی متفاوتند... انتظارِ این که آنان مطابق میل مان برخورد نمایند انتظاری ست که دلمان را پر می کند از توقعات نابجایی که عاقبت خودمان را خورد می کند!
یک دنیای بی ارزش، ارزشِ کینه به دل گرفتن از آدم هایی را که مطابق میلِ ما رفتار نمی کنند، ندارد... تفکر اشتباهی ست که تصور کنیم همیشه فرصتی برای جبران هست... یادمان می ماند که شاید نفر بعدی که دنیا را ترک می گوید ما باشیم... پس دلمان را تهی می نماییم از کینه و کدورت و می بخشیم؛ دقیقاً به این دلیل که خواستارِ آرامش روحمان هستیم و هیچ چیز جز بخشش وجودمان را آرامش نمی بخشد...
حالا که فاتحه ات را خواندی و دعای خیرت را بدرقۀ راهِ این خانواده کردی با ما در ادامۀ مطلب همراه شو...
این روزها می گذرد در حالی که علاقۀ ما همچنان به "هوابا" پابرجاست و شب هنگام که از منزل خارج می شویم با چشمانی رو به آسمان به دنبال چراغ های "هوابا" می گردیم و البته "هوابا" را در فاصله ای بسی نزدیک تر به خود در دست دستفروشی می بینیم که کنار خیابان ایستاده است و حالا مگر بی خیال می شویم! نه، هرگز! آخر روانشناسی قوی مان به ما آموخته است که دل بابایمان بسی نازک تر از آن است که بی تفاوت از کنار آقای دستفروش رد شود و نالۀ جانسوز "هوابا...هوابا"ی ما را بشنود و برایمان باز هم "هوابا" نخرد! این هم ما و خرس کوچولو در حال "هوابا" سواری:
گهگاه نیز بابِ اسفنجی را بر "هوابا" نشانده و آن را در هوا معلق می کنیم آخر بابِ اسفنجی پرواز را تجربه نکرده است و ما بسی دلسوزِ ایشان هستیم و قصد داریم ایشان را به آرزوهایشان برسانیم
از وسایل جدید خریداری شده برای ما ماژیک های محبوبمان است....نشد ندارد که ماژیک به دست بشویم و روزنامه را باز نکرده و آدم های داخل آن را با ماژیک رنگ نکنیم اعتمادِ بیش از حد مادرمان به ما باعث می شود که ما را با ماژیک هایمان تنها گذاشته و خود مشغول رسیدگی به امورات خانه داری خود شوند و این ما هستیم بعد از گذشتِ چند دقیقه:
آخر ما دیگر از خط کشیدن بر بدنِ سایرِ آدم ها خسته شده بودیم و خواستیم خودمان را نیز خط خطی کنیم آخر ما به شدت تابع این گفتۀ بزرگان هستیم:" یک سوزن به خودت بزن یک جوالدوز به مردم" و البته که به شدت تابع این قانون هستیم که از اعتمادِ مادرمان سوء استفاده ننماییم
دیروز هم در حالی توسط مادرمان دستگیر شدیم که در آینه داشتیم بر تصویر خودمان خط می زدیم و به عبارتی در حال سوزن زدن بر خود بودیم و در نهایت یک نقاشی بر آینه ماند با ماژیک هایی که دیگر نایی برای خط زدن نداشتند و یک آینه که مادرِ لکه گیرمان را به سوی خود می خواند
مدتی ست پوزیشن چهارپایی اتخاذ نموده ایم و به تاخت می رویم و نمی دانیم کدامین از خدا بی خبر این حرکت را به ما آموخته است که باعث می شود سر بر زمین طی طریق نماییم و چندین بار در دیوار فرو رویم
نگران نباش به خیر گذشت و قاطعیت مادرمان در نفی این عمل و البته فرمان پذیری اینجانب باعث ترکِ عمل شد.... و این شما و این نیز پوزیشن چهارپا:
البته ببخشید که پشت مان به شماست...
دیشب را میهمان عمو داود بودیم آخر ایشان این روزها به مناسبت فرا رسیدن نورسیده بسی خوشحال می باشند...
به زودی با پست دیدار با مطهره خانمِ کوچک در خدمت شما هستیم...
بدرود رفیق