تولد مطهره بانو
دو هفته ای می شود که مطهره خانم دخترِ عمو داود (رفیقِ شفیقِ بابایمان) قدم به دنیای زیبای بابا و مادرش گذاشته است و ایشان را بسی خوشحال نموده است
پنج شنبه شب عمو داود به شکرانۀ در آغوش گرفتن مطهره بانو میهمانی بزرگی ترتیب دادند و به ما در منزل ایشان بسی خوش گذشت
به محض ورود به منزلِ عمو داود، اینجانب لبخند بر لب تریپ میزبانی اتخاذ نموده و بسیار روابط عمومی قوی از خود ساطع نموده و چشممان به در بود و هر میهمانی که وارد می شد با این که خیلی از آن ها را حتی یک بار هم ندیده بودیم جلو می رفتیم و دست می دادیم؛ گویی سال هاست آن ها را می شناسیم جالب این جاست که علاقۀ ما به دوستی با بزرگ ترها بسی بیشتر از علاقه مان به دوستی با بچه های کمی بزرگتر از خودمان بود و حسابی تبدیل به یک عدد نُقلِ مجلس شده بودیم
در منزل عمو داود یک خانم عکاس یافتیم به نام پریسا بانو (دختر خالۀ مطهره جان) و به پیشنهاد مادرمان عکاسی از اینجانب آغاز شد که در این پست شاهدِ این عکس ها خواهی بود...
عکاسی فقط به پرتره نگاری از اینجانب ختم نشد و مادرمان ضمن سوء استفاده از حضور عکاس باشی خود و بابایمان و نیز دایی محسن مان را نیز تبدیل به سوژۀ عکاس نمودند
ما با بابای پریسا بانو نیز ارتباط نزدیکی برقرار نموده و همه را به تعجب واداشتیم... آخر ماشین بازی و توپ بازیِ با ایشان را بسی باحال یافتیم و در آن جمعِ حدود سی نفره هم سن و سال خود نیافته و ایشان را بسی هم قد و اندازۀ خود یافتیم
به ماشین های مطهره بانو نیز حمله ور شده و آن ها را برای اولین بار افتتاح نمودیم
و حالا این شما و این هم خانمِ خانم ها مطهره بانو که خانوادۀ نوری از همین تریبون نهایتِ تبریکاتِ خود به مناسبت قدم این نورسیده را نثار عمو داود و خاله مرجان عزیز می نماید:
و این پُرتره ای از اینجانب، شاخ شمشاد؛ پسری با موهای موفرفری، علیرضا خانِ نوری:
لازم به ذکر است که عکس های به ثبت رسیده در این جا فقط گوشه ای از حدود صد عکسی است که خاله پریسای عزیزم زحمت کشیده و در پوزیشن های مختلف از اینجانب گرفته اند و از آن جا که اینجانب کودک بوده و دنیای کودکی مستلزم وول خوردن های فراوان است و از طرفی محیط پر از رفت و آمد بود بسیاری از عکس ها با وجود زیبایی خاصی که داشتند ولی قابل آپلود در وبلاگ نبودند
و البته همۀ عکس ها مربوط به همان یک شب است بلکه از آن جا که ما در تحمل گرما بسی کم طاقت هستیم مادرمان به صورت تدریجی اقدام به بیرون آوردن لباس هایمان نمودند تا تحمل گرما برایمان ممکن شود و در نهایت از آن جا که ما خانۀ عمو داود را با "خانۀ خاله" اشتباه گرفته بودیم تریپ مان لباسِ خانه پوش شد
ادامۀ عکس های به ثبت رسیده از اینجانب توسط پریسا خانم عکاس باشی در ادامۀ مطلب...
*****
*****
*****
*****
*****
*****
*****
*****
*****
*****
*****
*****
*****
پی نوشت: مادرمان در آن موقعیت از لب و لوچۀ آغشته به مرغی که خورده بودیم بسی غفلت کرده اند شما زیبایی عکس و هنرِ عکاس را ببین نه لب و لوچۀ روغنیِ ما را
سپاس که نگاهت را به ما هدیه نمودی