اصلِ لطافت...
به نظرت اینجا کجاست؟
می دانیم باورش برایت سخت است ولی باور کن اینجا تهران است!!
اینجا دورنمایی ست از منطقۀ تهرانپارس که همیشه در آلودگی و سرب غوطه ور بوده است و بعد از بارش باران آلودگی از آن رخت بر بسته است... حالا نفس بکش با تمامِ حجمِ شُش هایت نفس بکش
بــــــــــــــــله، بارانِ دیروز ما را از رو نبرد و در روز تعطیل برای نهار رفتیم پارک جنگلی سرخه حصار و جایت بسی خالی، بدجوری لذت بردیم...
و از همه مهم تر دوستی پیدا کردیم که اینقدر با ایشان احساس صمیمیت نمودیم که لقمه از دهانِ خود باز گرفته و در دهانِ ایشان نهادیم
جهت آشنایی با رِفیق جدیدمان بیا به ادامۀ مطلب...
همه چیز از آن جا شروع شد که ما همان کلۀ صبح که از خواب بیدار شدیم روفرشی مان را آبیاری نمودیم
مادرمان پس از شستشوی روفرشی آن را جهت پهن کردن به بالکن بردند و با آفتاب و هوای تمیز رو به رو شدند...
روبرو شدنِ مادرمان با آفتاب و هوای تمیز همانا و تماس با بابایمان و پیشنهادِ بیرون رفتن همانا...
البته دلیل عمده اش این بود که از چند هفته قبل که هنوز هوا خیلی سرما نخورده بود و ما هر هفته به دَدَررر بودیم، مقداری مرغِ کبابی و مزه دار شده باقی ماند و در فریز ما جا خوش کرد و آمادۀ دَدَر رفتن و کباب شدن بودند از طرفی روزِ تعطیل ماندن در منزل=کوزت شدن خانم خانه و آوردنِ و بردنِ انواع و اقسام لوازم پذیرایی که پس از چند هفتۀ پیاپی مادرمان اصلا حال و حوصله اش را نداشتند و ترجیح می دادند نهار دست سازِ آقایانِ منزل را صرف نمایند
پس طی تماس با خاله مهدیه از ایشان نیز دعوت نمودند تا با ما همراه شوند ولی روان شدنِ آب از دماغ آوینا جانمان اجازۀ خروج از منزل را به ایشان نداد...
وقتی بابا و دایی محسن مان به منزل رسیدند دوازده بود و ساعت یک از منزل خارج شدیم... وقتی به سرخه حصار رسیدیم دیدم آقا، آدم پر روتر از ما نیز زیاد در عالم کائنات موجود است و هوای سرد و بارش باران نتوانسته است ایشان را از رو بِبَرَد... زیر همۀ آلاچیق ها و روی همۀ سکوها اشغال شده بود و ما نیز به دنبال سکو....
تا این که دایی محسن مان از دور یک عدد سکو را شناسایی کردند و بابایمان پای کوبان بر گاز خود را به آن رساندند که از دستمان نرود
جای بسیار دنجی بود نزدیک جادۀ اصلی نبود و ما می توانستیم بدون امر و نهیِ یک عدد نگهبان و حتی بدونِ کنترلِ یک آقا بالا سر در اطراف بِپِلِکیم...
در همان حال که همراهان در حال جابجایی وسایل بودند ما به جان یک عدد چیپس افتاده بودیم که دایی محسنمان برایمان خریده بودند تا مجبور نشوند به دنبالِ ما ورزش کنند!
در حال چیپس خوری بودیم که با دوست گرامیِ خود روبرو شدیم...
و بسیار متعجب بودیم و در حال دعوا کردن با آن
وقتی دیدیم از رو نمی رود رفتیم بابا و دایی محسنمان را برایش آوردیم تا مگر از رو برود... ولی بسی خیال واهی
و این هم رفیق مان از زاویه ای نزدیک...
آقا این رفیق مان خیلی زود با ما و خانواده مان پسر خاله شد و کم مانده بود بیاید و روی زیراندازمان بنشیند...
پسرخاله شدن همانا و نزدیک شدنِ آقای گربه به مادرمان همانا و ترسیدن و هوا رفتنِ مادرمان همانا و ما
هرگز تصور نمی کردیم مادرمان تا این حد از یک عدد گربه بترسند وقتی مادرمان مورد استهزاء بابا و دایی محسنمان قرار گرفتند اذعان داشتند که ایشان چِندِشِشان شده است و ما همیشه فکر می کنیم که خدا رحمت کند نه نه و بابایش را که این واژۀ "چندش" را آفرید و اِلّا زن جماعت چگونه ترسش از خانوادۀ بندپایان و پستانداران و جک و جانورها را توجیه می کرد؟!
می دانی وقتی در منزل هستی به نظرت هوای بیرون خیلی سرد می آید و همین سرمایش بهانه ای می شود برای بیرون نرفتن! ولی وقتی پا به بیرون می گذاری می بینی که اینگونه نیز نبوده است... به گفتۀ بابایمان:" هر هوایی یک صفایی دارد"
بعد از خوردنِ چایی و خوردنی هایمان، مادرمان به سیخ کشیدنِ جوجه ها و بابا و دایی محسن مان به آماده سازی منقل
وقتی جوجه ها به سیخ کشیده شد مادرمان دوربین به دست در اطراف گشتی زدند تا تصاویر زیبا رصد کنند...
ما نیز از فرصتِ سرگرم بودنِ مادرمان با دوربین سوء استفاده کرده و تصمیم گرفتیم یک عدد از سیخ ها را به رفیق مان هدیه دهیم تا برای خود کباب کنند و چه خوب شد که مادرمان از راه رسیدند والّا مجبور بودند به جای خوردنِ جوجه کباب، گوجه کباب بخورند
آخر می دانی مادرمان موقع به سیخ کشیدن از نگاه های رفیقِ بینوایمان خجالت کشیدند و چند تکه گوشت برایش ریختند و ما نیز مقلّد حرکت ایشان بودیم آقا صد بار گفته ایم هر عملی را پیش ما بچه ها انجام ندهید
و آقای گربه خان در حال رسیدگی به اموراتِ شکم...
حالا فهمیدی چرا آقای گربه از اول آمد اطرافِ خانوادۀ ما و با ما دوست شد و از کنارمان جُم نمی خورد! حالا بگو گربه های این دور و زمانه باهوش نیستند! از نظرِ ما که این روزها گربه ها نیز روانشناسانی قوی هستند
بابا و دایی محسنمان در حال به روز رسانی منقل
بعد از این که منقل آماده شد ما نیز یک سیخ در دست گرفتیم و در اطراف منقل پرسه می زدیم و این حال و روزمان است وقتی در حال دست زدن به منقلِ داغ بودیم و دایی محسنمان سریعاً ما را از آن دور کرد و به تریجِ قبایمان برخورد
در حالِ پناه بردن به مادرمان هستیم و می بینی که ایشان نیز دوربین را رها نموده و عجــــــــــب استقبالِ عظیمی از ما به عمل آوردند
از آن جا که هر عملی عکس العملی دارد مساوی و در خلاف جهت، پس سر به کوه و بیابان می گذاریم
و مادرمان به دنبالِ ما، البته نه برای منت کشی بلکه برای ارضای حس عکاسی و سوژه برداری برای وبلاگمان آخر می دانی مادرمان معتقد بودند که ما در امر دست بردن به منقل داغ مقصر بوده ایم و نباید به آن دست درازی می نمودیم...البته ایشان در حین گریه ما را بغل کردند و به ما تذکر دادند که نباید به منقل داغ نزدیک شویم ولی از آن جا که رویِ ما را زیاد دیدند از منت کشیِ مفرط که عامل پرورش فرزندی پر توقع است، پرهیز کردند....
البته سر گذاشتن به کوه و بیابانِ ما خالی از لطف نبود و باعثِ ورزش کردنِ مادرمان و نیز ثبت صحنه های زیبا شد...
و این میوه های سرو است که توجه ما را به خود جلب نموده است...
و این جا میوۀ سرو به دست در حالِ ادای عبارت مقدس " این چیست؟" هستیم....
و علیرضا خان هم چنان می رود به دامانِ طبیعت و به دنبالِ کشفِ آن
و از آن جا که اطرافِ خود را تهی از همراهیِ مادرمان می بینیم بی خیالِ دامانِ طبیعت و کشفِ طبیعت می شویم و دُم مان را بر روی کولِ خود نهاده بر می گردیم به دامانِ مادرمان....
و نگاهی به جاده از پشت حصار...
و می رویم سرِ وقتِ خان دایی مان، کباب پزِ معروف...
هوا و منظره را داشته باش... حالا باز بساطت را جمع کن و با هزینۀ فراوان عزمِ شمال کن! یا آنقدر انتظار بکش تا چند روز تعطیل شود و هوا خوب شود و وقت دست دهد تا بروی شمال... شمال همین جاست در چند قدمی تو... کافیست اراده کنی و از منزل خارج شوی!
و قربانِ دایی مهربان و سپاس پروردگارِ مهربان را که مرغ را آفرید و جوجه کباب راو وقتی لقمه را از دهانِ خود می گیریم و به رفیقمان هدیه می دهیم تا سیر شود...
به جانِ مادرمان نمی خواستیم حالت را به هم بزنیم خوب است بدانی که این عکس در حین عکس گرفتن های مادرمان به طور اتفاقی به ثبت رسیده بابایمان دستشان را جلو آورده اند تا قبل از گند زدنمان به سفره لقمه را از دستمان گرفته و دور بریزند... ولی ما آن را به بابایمان ندادیم و ریختیم برای رفیق شفیقمان
غرض از ثبت این عکس در اینجا این است که همیشه یادمان بماند که در عالَم کودکی تا چه حد شفقت داشته ایم و آن را در بزرگسالی نیز پیشه کنیم و به جای خود اندیشی نسبت به اطرافیان نیز مُشفق باشیم...