علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

اصلِ لطافت...

1392/9/9 23:25
نویسنده : الهام
656 بازدید
اشتراک گذاری

به نظرت اینجا کجاست؟

می دانیم باورش برایت سخت است ولی باور کن اینجا تهران است!!

اینجا دورنمایی ست از منطقۀ تهرانپارس که همیشه در آلودگی و سرب غوطه ور بوده است و بعد از بارش باران آلودگی از آن رخت بر بسته است... حالا نفس بکشهورا با تمامِ حجمِ شُش هایت نفس بکشهورا

بــــــــــــــــله، بارانِ دیروز ما را از رو نبرد و در روز تعطیل برای نهار رفتیم پارک جنگلی سرخه حصار و جایت بسی خالی، بدجوری لذت بردیم...

و از همه مهم تر دوستی پیدا کردیم که اینقدر با ایشان احساس صمیمیت نمودیم که لقمه از دهانِ خود باز گرفته و در دهانِ ایشان نهادیمفرشته

جهت آشنایی با رِفیق جدیدمان بیا به ادامۀ مطلب...

همه چیز از آن جا شروع شد که ما همان کلۀ صبح که از خواب بیدار شدیم روفرشی مان را آبیاری نمودیمنیشخند

مادرمان پس از شستشوی روفرشی آن را جهت پهن کردن به بالکن بردند و با آفتاب و هوای تمیز رو به رو شدند...

روبرو شدنِ مادرمان با آفتاب و هوای تمیز همانا و تماس با بابایمان و پیشنهادِ بیرون رفتن همانا...

البته دلیل عمده اش این بود که از چند هفته قبل که هنوز هوا خیلی سرما نخورده بود و ما هر هفته به دَدَررر بودیم، مقداری مرغِ کبابی و مزه دار شده باقی ماند و در فریز ما جا خوش کرد و آمادۀ دَدَر رفتن و کباب شدن بودندچشم از طرفی روزِ تعطیل ماندن در منزل=کوزت شدن خانم خانه و آوردنِ و بردنِ انواع و اقسام لوازم پذیرایی که پس از چند هفتۀ پیاپی مادرمان اصلا حال و حوصله اش را نداشتند و ترجیح می دادند نهار دست سازِ آقایانِ منزل را صرف نماینداز خود راضی

پس طی تماس با خاله مهدیه از ایشان نیز دعوت نمودند تا با ما همراه شوند ولی روان شدنِ آب از دماغ آوینا جانمان اجازۀ خروج از منزل را به ایشان نداد...

وقتی بابا  و دایی محسن مان به منزل رسیدند دوازده بود و ساعت یک از منزل خارج شدیم... وقتی به سرخه حصار رسیدیم دیدم آقا، آدم پر روتر از ما نیز زیاد در عالم کائنات موجود است و هوای سرد و بارش باران نتوانسته است ایشان را از رو بِبَرَد... زیر همۀ آلاچیق ها و روی همۀ سکوها اشغال شده بود و ما نیز به دنبال سکو....

تا این که دایی محسن مان از دور یک عدد سکو را شناسایی کردند و بابایمان پای کوبان بر گاز خود را به آن رساندند که از دستمان نرودنیشخند

جای بسیار دنجی بود نزدیک جادۀ اصلی نبود و ما می توانستیم بدون امر و نهیِ یک عدد نگهبان و حتی بدونِ کنترلِ یک آقا بالا سر در اطراف بِپِلِکیم...

در همان حال که همراهان در حال جابجایی وسایل بودند ما به جان یک عدد چیپس افتاده بودیم که دایی محسنمان برایمان خریده بودند تا مجبور نشوند به دنبالِ ما ورزش کنند!شیطان

در حال چیپس خوری بودیم که با دوست گرامیِ خود روبرو شدیم...

و بسیار متعجب بودیم و در حال دعوا کردن با آنوقت تمام

وقتی دیدیم از رو نمی رود رفتیم بابا و دایی محسنمان را برایش آوردیم تا مگر از رو برود... ولی بسی خیال واهیشیطان

و این هم رفیق مان از زاویه ای نزدیک...

آقا این رفیق مان خیلی زود با ما و خانواده مان پسر خاله شد و کم مانده بود بیاید و روی زیراندازمان بنشیند...

پسرخاله شدن همانا و نزدیک شدنِ آقای گربه به مادرمان همانا و ترسیدن و هوا رفتنِ مادرمان همانا و ماتعجب

هرگز تصور نمی کردیم مادرمان تا این حد از یک عدد گربه بترسندخنده وقتی مادرمان مورد استهزاء بابا و دایی محسنمان قرار گرفتند اذعان داشتند که ایشان چِندِشِشان شده است و ما همیشه فکر می کنیم که خدا رحمت کند نه نه  و بابایش را که این واژۀ "چندش" را آفرید و اِلّا  زن جماعت چگونه ترسش از خانوادۀ بندپایان و پستانداران و جک و جانورها را توجیه می کرد؟!عینک

 می دانی وقتی در منزل هستی به نظرت هوای بیرون خیلی سرد می آید و همین سرمایش بهانه ای می شود برای بیرون نرفتن! ولی وقتی پا به بیرون می گذاری می بینی که اینگونه نیز نبوده است... به گفتۀ بابایمان:" هر هوایی یک صفایی دارد"نیشخند

بعد از خوردنِ چایی و خوردنی هایمان، مادرمان به سیخ کشیدنِ جوجه ها و بابا و دایی محسن مان به آماده سازی منقلگاوچران

وقتی جوجه ها به سیخ کشیده شد مادرمان دوربین به دست در اطراف گشتی زدند تا تصاویر زیبا رصد کنند...

ما نیز از فرصتِ سرگرم بودنِ مادرمان با دوربین سوء استفاده کرده و تصمیم گرفتیم یک عدد از سیخ ها را به رفیق مان هدیه دهیم تا برای خود کباب کنندخنده و چه خوب شد که مادرمان از راه رسیدند والّا مجبور بودند به جای خوردنِ جوجه کباب، گوجه کباب بخورندشیطان

آخر می دانی مادرمان موقع به سیخ کشیدن از نگاه های رفیقِ بینوایمان خجالت کشیدند و چند تکه گوشت برایش ریختند و ما نیز مقلّد حرکت ایشان بودیمنیشخند آقا صد بار گفته ایم هر عملی را پیش ما بچه ها انجام ندهیدنیشخند

و آقای گربه خان در حال رسیدگی به اموراتِ شکم...

حالا فهمیدی چرا آقای گربه از اول آمد اطرافِ خانوادۀ ما و با ما دوست شد و از کنارمان جُم نمی خورد! حالا بگو گربه های این دور و زمانه باهوش نیستند! از نظرِ ما که این روزها گربه ها نیز روانشناسانی قوی هستندخنده

بابا و دایی محسنمان در حال به روز رسانی منقل

بعد از این که منقل آماده شد ما نیز یک سیخ در دست گرفتیم و در اطراف منقل پرسه می زدیم و این حال و روزمان است وقتی در حال دست زدن به منقلِ داغ بودیم و دایی محسنمان سریعاً ما را از آن دور کرد و به تریجِ قبایمان برخوردگریه

در حالِ پناه بردن به مادرمان هستیم و می بینی که ایشان نیز دوربین را رها نموده و عجــــــــــب استقبالِ عظیمی از ما به عمل آوردندناراحت

از آن جا که هر عملی عکس العملی دارد مساوی و در خلاف جهت، پس سر به کوه و بیابان می گذاریمقهر

و مادرمان به دنبالِ ما، البته نه برای منت کشی بلکه برای ارضای حس عکاسی و سوژه برداری برای وبلاگمانافسوس آخر می دانی مادرمان معتقد بودند که ما در امر دست بردن به منقل داغ مقصر بوده ایم و نباید به آن دست درازی می نمودیم...البته ایشان در حین گریه ما را بغل کردند و به ما تذکر دادند که نباید به منقل داغ نزدیک شویم ولی از آن جا که رویِ ما را زیاد دیدند از منت کشیِ مفرط که عامل پرورش فرزندی پر توقع است، پرهیز کردند....بازنده

البته سر گذاشتن به کوه و بیابانِ ما خالی از لطف نبود و باعثِ ورزش کردنِ مادرمان و نیز ثبت صحنه های زیبا شد...

و این میوه های سرو است که توجه ما را به خود جلب نموده است...

و  این جا میوۀ سرو به دست در حالِ ادای عبارت مقدس " این چیست؟" هستیم....

و علیرضا خان هم چنان می رود به دامانِ طبیعت و به دنبالِ کشفِ آنعینک

و از آن جا که اطرافِ خود را تهی از همراهیِ مادرمان می بینیم بی خیالِ دامانِ طبیعت و کشفِ طبیعت می شویم و دُم مان را بر روی کولِ خود نهاده بر می گردیم به دامانِ مادرمان....زبان

و نگاهی به جاده از پشت حصار...

و می رویم سرِ وقتِ خان دایی مان، کباب پزِ معروف...

هوا و منظره را داشته باش... حالا باز بساطت را جمع کن و با هزینۀ فراوان عزمِ شمال کن! یا آنقدر انتظار بکش تا چند روز تعطیل شود و هوا خوب شود و وقت دست دهد تا بروی شمال... شمال همین جاست در چند قدمی تو... کافیست اراده کنی و از منزل خارج شوی!

و قربانِ دایی مهربانبغل و سپاس پروردگارِ مهربان را که مرغ را آفرید و جوجه کباب راقلبو وقتی لقمه را از دهانِ خود می گیریم و به رفیقمان هدیه می دهیم تا سیر شود...مژه

به جانِ مادرمان نمی خواستیم حالت را به هم بزنیمنیشخند خوب است بدانی که این عکس در حین عکس گرفتن های مادرمان به طور اتفاقی به ثبت رسیده بابایمان دستشان را جلو آورده اند تا قبل از گند زدنمان به سفره لقمه را از دستمان گرفته و دور بریزند... ولی ما آن را به بابایمان ندادیم و ریختیم برای رفیق شفیقمانقلب

غرض از ثبت این عکس در اینجا این است که همیشه یادمان بماند که در عالَم کودکی تا چه حد شفقت داشته ایم و آن را در بزرگسالی نیز پیشه کنیم و به جای خود اندیشی نسبت به اطرافیان نیز مُشفق باشیم... خیال باطل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
10 آذر 92 4:15
افرین به شمااا که تو هوای سرد هم بساط گشت و گذارتون و جمع نکردید اخه ما بس که میترسیم سرد بشه کلا زیر انداز و بقیه وسایل جمع شد رفت گوشه انباری تا سال بعد اما خوب هوای سردهم کیف داره هااا وای از دست این رفیق شفیق علی رضا که نمیزاره ادم یه لقمه غذا از گلوش پایین بره
الهام
پاسخ
مرسی عزیزم. پس ما رومون اساسی زیاده که نه وسایل و جمع کردیم و نه بیرون رفتن و کنسل کردیم آره واقعا اینقدر به ما گیر داده بود که یه ذره هم از کنارمون اون ور تر نمی رفت
مامان ایمان جون
10 آذر 92 8:03
همیشه به گردش علیرضا جووون چه دوست سیاه و زشت و بدترکیب و چندش آوری دیگه از این دوستا پیدا نکنیاااااااااا,آفرین پسر گل
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون. عجــــــــب شواهد نشون میده که شدت ترس شما از این چهارپای بینوا از مامان من هم بیشتره
(زهره)مامان فاطمه
10 آذر 92 9:39
خیلی خیلی کار خوبی میکنید آفرین بر شماکه همچین فرصتهایی را از دست نمیدهید.علیرضاجونم ناراحت نشی خاله چقدر رفیقت زشتهههههههههه یکمی هم ترسناک فدای دل مهربونت بشم خاله چراحالمون بهم بخوره تازه کلی حال کردیم از این مهربونی تو. باشد تا ما کمی یاد بگیریم
الهام
پاسخ
ممنون خاله جون مهربون پس شما هم ترسیدید فدای مهربونی شما خاله جونم.
الهام
10 آذر 92 12:25
عاشق اون عکس شدم که علیرضاجون کنار گاردریل بود....خیلی جیگر بود..دلمو باخودش برد
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم این نظر لطف شماست
مامان مهساجون و معین جون
10 آذر 92 14:27
به به همیشه بگردش وتفریح علیرضا جون ،معین هم عاشق گربه س همین که یه گربه ببینه دیگه ول کنش نیست تا جائی که ممکنه دنبالش میکنه خخخخ قربون گل پسر مهربون وبا محبت
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جونم پس من و معین جون تفاهمات اساسی با هم داریم
مامان آرمينا
10 آذر 92 15:39
واقعا خوب كاري كرديد كه رفتيد بيرون من كه بيرون رفتن توي هر هوايي رو دوست دارم حتي هواي برفي.رايستي منم از اين موجودات چهار پا ي بينوا هم چندشم ميشه و هم بدم مياد
الهام
پاسخ
عجب تفکر زیبایی داری راستی برف هم خیلی حال میده. یادم باشه برف اومد یه سر بریم بیرون گردش پس شما هم می ترسید... باید این پیام ها رو به بابا و دایی جون علیرضانشون بدم که اینقدر منو مسخره نکنند... بهم میگن مگه میخواد تو رو بخوره
مامان سویل و اراز
11 آذر 92 0:25
خوش به حالتون که هوای سرد حریفتون نشد خوبه بابایی هم زود قبول پیشنهاد کردن البته فکر کنم نقش یک مادر یک کلام والسلام بسیار مهمه من که با یه بابایی بی ذوق طرفم که اصلا اهل پیک نیک اونم چییییییییی توی هوای سرد نیست جوجه کباب نوش جونتون
الهام
پاسخ
ممنون عزیزم جاتون خالی پس لازمه بابایی رو بر سر ذوق بیارید و اگه بر سر ذوق نیومد همیشه بذاریدشون تو عمل انجام شده و شما ایشون و ببرید پیک نیک
mamane m@ni
11 آذر 92 0:52
آفرین به شما که توی این هوای سرد هم بیرون رفتنتون براست پس جای مانی خیلی خالی بود که با علیرضا جون دنبال پیشی کنن مامانی نکته ی تربیتی پایانی هم عالی بود
الهام
پاسخ
واقعا جای مانی جون خالی بود. البته مانی جون هم در فرآیند اسباب کشی حسابی آتیش سوزونده
فهیمه
24 آذر 92 7:52
الهام
پاسخ