علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

روز تعطیل خود را چگونه گذراندیم؟؟

1392/7/21 9:16
نویسنده : الهام
1,131 بازدید
اشتراک گذاری

جمعۀ هفته ای که گذشت، از معدود جمعه هایی بود که بابایمان خیالِ رفتن به کلاسِ زبان را نداشتند و در نتیجه توانستند بعد از مدت ها در نوبت خودشان به پروژه سر بزنند و دایی محسن مان از رفتن به پروژه معاف شدند...

پس فرصتی برای دایی محسن مان پیش آمد تا بتوانند تا حوالیِ لنگ ظهر بخوابند، منظورمان از لنگِ ظهر همان حوالیِ ساعت هشت است!!!!

آخر می دانی ما خود ساعت شش صبح بیدار بودیم و آماده باش!!! و برای انسان سحرخیزی چون ما ساعت هشت لنگِ ظهر به حساب می آید...

مادرمان هم که به خاطر بیدار باشِ ما محکوم بودند به بیداری...

بابایمان صبحانه نخورده رفتند سرِ کار، و این مادرمان بودند در حال آماده کردنِ تمهیدات لازم جهت صبحانه ... و با یک لحنِ خواهرانه، دایی محسن را بسیار مشفقانه صدا زدند که بیایند و صبحانه بخورند... آن قدر مشفقانه که نه تنها ما بلکه خود دایی محسن نیز از این همه شفقت دهانشان باز ماند!!!

البته ما که از دلِ مادرمان خبر نداریم ولی احساس کردیم این همه شفقت می تواند دلیل دیگری نیز داشته باشد!!

بساط صبحانه که جمع شد کم کم مادرمان از دلایل شفقت خود رو نمایی کردند...

چهارپایه را آوردند و  طبق معمول که چشمشان به دایی محسنِ بینوا اُفتاده بود ایشان را فرستادند روی چهار پایه تا پرده ها را باز کنند.... بـــــــــــــــــــــــــــــله... مادرمان بدجوری هوای خانه تکانی پاییزی به سرشان زده بود!!!!

ناگفته نماند که چند ماه پیش نیز یک روز دایی محسن مان سرِ پروژه نرفته بودند... و اینجا بود که مادرمان شروع کردند به بد گویی از سبزی خورد شده ای که از بیرون می خرند، و این که قورمه سبزی با این سبزی های خورد شدۀ بیرون خوب جا نمی افتد، و این گونه شد که ما و مادرمان به همراه دایی محسن عازم ددررر شدیم و با شش کیلو سبزی برگشتیم و خودت حدس بزن بعدش چه شد؟! نهایتش این بود که دایی محسن مان از این که در خانه مانده بودند بسی اظهار ندامت و پشیمانی نمودند!!!!

خلاصه این که چند ماهی گذشته بود و قضیۀ سبزی و قورمه سبزی از حافظۀ دایی محسن اندکی پاک شده بود و ایشان مجدداً مرتکب خطا شدند و در منزل ماندند...

دایی محسن بیچاره ابتدا تصور می کردند فقط با باز کردنِ پرده ها کارشان تمام است در نتیجه با سرعتی هر چه تمام تر پرده ها را باز می نمودند...

مادرمان یک پرده و چند زیر پرده را داخل ماشین انداختند تا روند شستشو طی شود و دایی محسن مان بسی متعجب که چرا سایر پرده ها داخلِ ماشین نمی روند... اینجا بود که مادرمان ندا دادند که دایی محسن سایر پرده ها را به حمام منتقل کنید، چون نیست که این سایرِ پرده ها حساس تشریف دارند ممکن است توسط ماشین به ایشان ضربه ای وارد شود...

حالا مادرمان رفتند سراغِ پرده ها و ما نیز به دنبالِ مادرمان رفتیم جلوی حمام و با در آوردنِ لباس هایمان آمادگی خود را برای حمام رفتن اعلام کردیم ... و حالا این مادرِ بینوایمان بود که در ضمنِ شستنِ پرده ها به اینجانب توضیح پس می دادند که هم اینک وقت حمام رفتن نیست... و افسوس که گوش ما کر شده بود و هیچ صدایی به آن فرو نمی رفت....

صدای غر زدن های مکرر ما در صدای شیر آب گم شده بود که دایی محسن به دستور مادرمان عازم پشت بام شدند جهت بنا کردن یک بند رختِ تمام عیار برای پهن کردنِ پرده ها...

و از آن جا که تجربه نشان داده بود که گوش مادرمان را صدای آب آن چنان پر کرده است که جایی برای شنیدنِ نالۀ ما ندارد، ما نیز خود را بیشتر از آن که سبک شده بودیم، سبک نکرده و با دایی محسنمان عازم پشت بام شدیم تا به ایشان کمک کنیم!!!

پرده ها یکی یکی از حمام و ماشین خارج می شد و به پشت بام منتقل می شد... و به علت سرعتی عمل کردنِ دایی محسن و مادرمان و حریر بودنِ پرده ها تا 12 پرده ها از پشت بام جمع شد و به منزل منتقل شد....

ساعت 12 ظهر: بابایمان هنوز به منزل نیامده اند...

مادرمان در حال بسته بندی اثاثیه ای بودند، که قرار بود با خود بیرون ببریم.... آخر با خاله مهدیه قرارِ بیرون رفتن داشتیم....

ما نیز بسی غُر می زدیم و بهانه می گرفتیم و ناگهان در آغوش دایی محسن مان به خوابِ ناز رفتیم...

دوازده و نیم شد که بابایمان آمدند و خاله مهدیه نیز رسیدند... ما در خواب بودیم که مادرمان لباس هایمان را پوشیدند و ما را بغل کردند و راه افتادیم به سمت بوستانِ سرخه حصار...

تا رسیدیم داخل آسانسور بیدار شدیم و خوش و خرم رفتیم به استقبالِ آوینا جانمان...

اگر تصمیم داری در یک ماه تمام وزنت را از دست بدی و در حد نامرئی شدن مانکن شوی همین عکسِ ما را در مقابلِ خود نگه دار، چون شک نداریم که با دیدن سر و صورت پَلَشتِ ما چند ماهی از غذا خوردن می اُفتی!!!!!! و خود به خود و بدون هیچ تلاشی وزن از دست می دهی!!!

حالا این که چه عاملی ما را به این حال و روز انداخته است سوالی ست که می توانی پاسخ آن را در ادامۀ مطلب ببینی....

زحمت های دایی محسن مان فقط به پرده باز کنی و پرده شویی ختم نشد، به محض رسیدن به سرخه حصار ایشان شروع کردند به بنا کردنِ بساط جوجه پزی...

و ما و آوینا نیز به گردش در جنگل...و خاله مهدیه مان به دنبالِ ما دو نفر... و امــــــــــــــــــا مادرمان کنار بساط جوجه پزی ایستاده بودند و ضمن به سیخ کشیدنِ جوجه ها از دایی محسن مان حمایت نموده و مرتب به بابا و عمو جانمان تذکر می دادند که نوبتی باد بزنند... آخر مادرمان خود می دانست که از صبح چه بلایی بر سرِ دایی محسنِ بینوا آورده اند!!!!خنده

عمو جانمان بین راه انار خریده بودند و جای شما خالی بسیار شیرین بود و ما خیلی خوشمان آمد... در واقع نقش اصلی این انار این بود که بتواند دقایقی ما و آوینا را سر جایمان بنشاند!!!!

و آوینای انار خور...

بعد از این که انار خوری به پایان رسید ما باز هم به گردش بودم که ناگهان مشاهده کردیم کمی آن طرف تر جوی آبی موجود  است... و ما نیز که آخرِ مسئولیت پذیری(!!!) به شدت احساسِ تکلیف نموده که جوی آب را با سنگ پر کنیم... و در معیت آوینا به سنگ اندازی در آب مشغول شدیم...

البته از آن جا که در این مکان سنگی موجود نیست، ما و آوینا فقط خاک است که مشت می کنیم و به آب می ریزیم...

چشمت روز بد نبیند، وقتی مادرمان رسیدند فهمیدند که ما قسمت اعظم خاک ها را روی سرمان می ریزیم تا داخل آب!!!! و این گونه شد که لابلای موهایمان پر بود از خاک!!!

بالاخره نهار آماده شد و جایتان خالی دیگران مشغول خوردن شدند و آوینا مشغول اذیت کردن و ما نیز به دلایل نامعلومی جوجه نخوردیم و مشغول خوردن شیشه شیری شدیم که مادرمان برای میخکوب کردنمان با خود آورده بودند...

کم کم جوی های اطراف ما نیز پر از آب شد...آخر باغبان می دانست که ما سنگ اندازی در آب را خیلی دوست می داریم آب را هدایت می کرد به اطراف ما...

آوینا مشغول بازی با پدر و مادرش بود که ما شروع کردیم به انداحتن سنگ های بزرگ در آب... چند سنگ بزرگ را به آب انداختیم و رفتیم سراغ یک سنگ خیلی بزرگ تر و باید گفت سراغ یک صخره!!!

و خوب است بدانی که در حال زورآزمایی با آن سنگ بسیار بزرگ بودیم و قصد داشتیم آن را به آب بیندازیم، که سر و صورتمان به این روز افتاد.... آخر خود را روی آن انداخته بودیم و می خواستیم آن را بلند کنیم...

بعد از زورآزمایی عظیم مشغول هندوانه خوری شدیم آن هم در هوایی که کمی تا قسمتی خنک شده بود... و این ما بودیم که اصرار داشتیم هندوانه هایی را که برای بزرگترها بریده شده بود بخوریم و بسی احساس بزرگ بودن کنیم..

با این که خوراکی هایمان هنوز تمام نشده بود، قصد رفتن کردیم!!! چون شکی نیست که هندوانه خوری همانا و قرار گرفتن ما و آویناجان در مسیر رفت و برگشت به سرویس بهداشتی همانا...

بعد از برگشت به منزل بلافاصله ما را به حمام منتقل کردند و سر و صورتمان را صفایی دادند... و دقیقاً ساعت شش و نیم شب با خوردنِ یک شیشه شیر به خواب رفتیم و تا فردای آن روز ساعت شش صبح را در خوابی ناز به سر بردیم.... حالا فهمیدی زورآزمایی با سنگ ها چقدر به ما فشار آورده بود و ما را خسته کرده بود؟!؟!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان بردیا
21 مهر 92 9:56
همیشه به گردش

مامان بردیا
21 مهر 92 9:56
مامانی این پسملی صورت پلشتشم نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازه

ممنون عزیزم. این لطف شما رو می رسونه
(زهره)مامان فاطمه
21 مهر 92 12:01
علیرضا ناز همه جوره قشنگه
تازه اینطوری بامزه تره

ممنونم زهره جون
این نهایت لطفت و می رسونه عزیزم.
مامان آرمينا
21 مهر 92 14:26
خوش به حالت الهام جون چه داداش خوبي داري حسابي كمكت كرده .
گل پسر هم انار و هم شيَ نوش جونت بشه

آره خداییش بودنش در کنارمون نعمته. مخصوصا تو همین یه هفتۀ اخیر که آقا محسن نبود بودنش در کنار من و علیرضا خیلی خوب بود...
ممنون خاله مریم جونم
sahar
21 مهر 92 16:37
like


خاله هنگامه
21 مهر 92 18:20
پسرم حسابی مواظب خودت باش فکر کنم در آینده تمام خونه تکونی ها رو تو باید انجام بدی از الان به فکر باش وقتی بزرگ شدی جمعه ها خونه نمونی وگرنه مامانت کاری که با دایی محسن کرد با تو انجام میده.البته بین خودمون بمونه.

واااااااااااای ممنون خاله هنگامۀ عزیزم.
یادم می مونه فرار می کنم میام خونۀ شما پیش سیاوش جون البته پیش خودتون بمونه...
خاله الهام
22 مهر 92 8:00
واقعا عجب صبحانه اي تدارك ديدي
آفرين به عليرضا جونم كه وقتي ميبينه ماماني گوشش بدهكار نيست جور ديگه اي خودشو سرگرم ميكنه

جينگيل خاله به نظر من كه اصلا هم پلشت نيستي
عزيزم هميشه به گردش وشادي

واقعاً صبخانۀ دل انگیزی بود!!
مگه چاره دیگه ای هم داشتم؟!
ممنون از این که بهم اعتماد به نَفَس می دید خاله الهام عزیزم
شایان
22 مهر 92 11:35
ممنون که اومدی وب ما شادمون کردی فراوان

خواهش می شود محصل... هدف ما شادی شماست