علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

فرصت ها...

1392/7/21 11:40
نویسنده : الهام
725 بازدید
اشتراک گذاری

اول این مطلب خواندنی از وبلاگِ "مادرانه های الیما" را بخوان و بعد ادامۀ مطلب ما را دنبال کن:


اوقاتِ فراغت

بعد از شستشوی پرده ها در تعطیلات جمعه نوبت رسید به نصب آن ها... جمعه شب بعد از بازگشت از سرخه حصار در اندک زمانی پرده ها با همکاری دایی محسن و بابایمان به سرعت بر سر جای خود رفتند و حال و هوای خانه مان خیلی عوض شد... و مادرمان چپ و راست از نظافت پرده ها و برق زدگی آن ها سخن می گفتند و تشکر می نمودند... فرشته و احساس خوشایندی به بابا و مخصوصاً دایی محسن مان دست می داد چون مسبب این احساسِ خوبِ مادرمان ایشان بودند....

ما خواب بودیم و جایمان بسیار خالی بود و گرنه مگر به این سادگی ها اجازه می دادیم پرده ها نصب شوند!؟!!شیطان

تنها پردۀ باقی مانده پردۀ اتاق خودمان بود که ما در آن خواب بودیم و نشد پرده نصب شود...خواب

تا این که غروبِ شنبه بلافاصله بعد از آمدن بابا و دایی محسن مان، همان چهارپایۀ معروف توسط مادرمان به میدان آمد تا بابا و دایی محسن پردۀ باقی مانده را نیز بر سرِ چوب پرده برند و خیالِ مادرمان بسی راحت شود!!یول

معروفیت این چهار پایه از دو جهت است؛ اول این که وقتی مادرمان دست به چهارپایه می برند بابا و دایی محسن مان دو دستی بر سرِ خود می کوبند که باز مادرمان چه آشی برایشان پخته است... ساکت

و دوم این که ما خیلی ذوق زده می شویم چون سبد گلی که روی چهارپایه است را خیلی دوست می داریم و به محض برداشتن چهارپایه دقایقی مالکِ آن می شویم...نیشخند

به اصرار یک کراوات هم برای سبد گل سفارش می دهیم و مادرمان برای خلاص شدن از نق زدن های ما و نصب بی دردسرِ پرده ها سریعاً این کراوات را به ما می دهند...

سبد گل را بر کامیونمان سوار نموده و دَدَررر می بریم.... عرووووووسی.... مثلاً...

احساس می کنیم جای خودمان بد جوری کنار سبد گل خالی است... پس ما نیز خود را در کنارش جای می دهیم...

سوار که می شویم می بینیم کامیون جلو نمی رود!!!!! پس چرخ ها را چک می کنیم....

مشاهده می کنیم که چرخ ها خیلی تحت فشار است... پس باید از بین خودمان و یا سبد یکی را برای سوار شدن بر کامیون انتخاب کنیم... نتیجه می گیریم اگر سبد گل را از کامیون خارج کنیم مشکل حل می شود و کامیون به راه می افتد...

و اندک ژستی نثارِ مادرمان می کنیم که دیگران را به پرده نصبی گرفته اند و خود به عکاسی ...

و از آن جا که احساس می کنیم ژست مان خیلی بیست است برای دیدنِ عکس گرفته شده، به شیوۀ عموهای فیتیله از کامیون پیاده می شویم و روانۀ محل دوربین می شویم...

از آن جا که عکس مان را بسیار زیبا می یابیم باز هم به ژست گیری ادامه می دهیم... و بعد از گرفتن هر عکس سری به دوربین می زنیم و عکس ها را رصد می کنیم...

و راه نرفتنِ کامیون حتی در غیاب سبد گل را به فراموشی می سپاریم...

و یک نفر باز صدا زد:" الهام... بیا چک کن ببین پرده ها مشکلی نداره...."

و این گونه شد که چهارپایه به سر جایش برگشت و ما بی سبد شدیم...

حالا کو تا دایی محسن مان سرِ پروژه نرود و هوای خانه تکانی به سر مادرمان بزند... گیریم که همه چیز مهیا باشد؛ اصلاً چه تضمینی هست که کامیون و سبد گلی در کار باشد  که ما آن ها را به بازی بگیریم....

.... و چه خوب شد که هم اکنون فرصت بازی را از دست ندادیم و آن را به فردا موکول نکردیم...

امید که از همۀ فرصت هایمان حتی اندک، برای بهره وری استفاده کنیم و لذت ببریم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

(زهره)مامان فاطمه
21 مهر 92 12:06
ای مامانی فرصت طلب .پسرت هم به خودت رفته هااااااااااااااااااا
راستی چرا شلوار بچه ها از پاشون هی سر میخوره پایین درصورتی که کمرشون کشی وسفته

زهره جون خودت می دونی باز و نصب کردن پرده کاری ست سخت که از منِ بینوا به تنهایی ساخته نیست...
دقیقاً منم همین سوال و داشتم؟!
الهام
21 مهر 92 12:25
آپم...........................صرفا جهتِ خنده!!!
اليما
21 مهر 92 15:49
ممنون دوست عزيزم م م م


مامان کیان کوچولو
21 مهر 92 17:08
عزیزم ...

خاله هنگامه
21 مهر 92 18:17
آفرین به این گل پسر که همیشه خودش برای بازی کردن سوژه به دست میاره و با خودش سرگرمه و مزاحم کسی نمیشه امیدوارم در آینده هم از تمام فرصت های مفید زندگیت خوب استفاده کنی.

ممنون خاله هنگامه
آخه می دونید من می بینم مامانم وقتی برای بازی کردن با من نداره مجبورم خودم و سرگرم کنم.
ان شا اله که این طور باشه...

صدف
21 مهر 92 18:28
سلام . خسته نباشید از خونه تکونی .
خوش بحال بچه ها که با هر چیزی سرگرم میشن .
کاش هنوز بچه بودیم و انقدر راحت سرمون گرم میشد...
الآن علیرضا از این ژستاش معلومه که چقد داره لذت میبره از این کامیون و دسته گل . بووووووووووس

ممنون عزیزم.
منم خیلی دلم می خواست بچه بودم...
اون وقت بزرگترین مشکلاتم این بود که مادرم دقایقی بیشتر من و تو پارک نگه داره تا بازی کنم...
بووووووووووووووس برای صدف خانم عزیزم
مامان ایدین
22 مهر 92 1:48
افرین به تو گل پسر که اینقدر خوب خودتو سرگرم میکننی
افرین به تو مامانی که نویسنده خیلی خوبی هستی

ممنون عزیزم.
این نهایت لطف شما رو می رسونه
الهام
22 مهر 92 11:37
بخوای نخوای خدا منو میکشه![تشویش]
لوس بازی درآوردم!

آره،گاهی...

ایشالا همیشه بخندی!

خدا نکنه عزیزم.
همین که ما رو شاد می کنی خیلی خوبه
ایشالا خدا شادت کنه الهام عزیزم.
مامان کیامهر
22 مهر 92 13:31
به به چه " تو " باحالی داری علیرضا جون . عاشق اینم که خودتو می تونی سرگرم کنی و میذاری مامانت به کاراش برسه
اون قضیه شلوار هم مال همه بچه هاست یه وقت ناراحت نشی هااا

ممنون خاله جون.
من علاوه بر این که خودم و سرگرم می کنم مامانم رو هم سرگرم می کنم... با عکسبرداری و پست گذاری!!
نه خاله جون، ناراحت چرا؟! ما با خواننده های وبمون از جمله خاله زهره عزیزم این حرف ها رو نداریم
فاطی
22 مهر 92 17:35
عزیزم میدونستی خیلی بامزه ای من عاشق وبت هستم

ممنون خاله جونم
این نظر لطف شماست
می دونستید که خوانندۀ خیلی با محبتی هستید؟
منم عاشق خواننده های با محبتی مثل شما هستم که به من و مامانم انرژی می دید.

پرهام ومامانش
22 مهر 92 22:41