فرصت ها...
اول این مطلب خواندنی از وبلاگِ "مادرانه های الیما" را بخوان و بعد ادامۀ مطلب ما را دنبال کن:
بعد از شستشوی پرده ها در تعطیلات جمعه نوبت رسید به نصب آن ها... جمعه شب بعد از بازگشت از سرخه حصار در اندک زمانی پرده ها با همکاری دایی محسن و بابایمان به سرعت بر سر جای خود رفتند و حال و هوای خانه مان خیلی عوض شد... و مادرمان چپ و راست از نظافت پرده ها و برق زدگی آن ها سخن می گفتند و تشکر می نمودند... و احساس خوشایندی به بابا و مخصوصاً دایی محسن مان دست می داد چون مسبب این احساسِ خوبِ مادرمان ایشان بودند....
ما خواب بودیم و جایمان بسیار خالی بود و گرنه مگر به این سادگی ها اجازه می دادیم پرده ها نصب شوند!؟!!
تنها پردۀ باقی مانده پردۀ اتاق خودمان بود که ما در آن خواب بودیم و نشد پرده نصب شود...
تا این که غروبِ شنبه بلافاصله بعد از آمدن بابا و دایی محسن مان، همان چهارپایۀ معروف توسط مادرمان به میدان آمد تا بابا و دایی محسن پردۀ باقی مانده را نیز بر سرِ چوب پرده برند و خیالِ مادرمان بسی راحت شود!!
معروفیت این چهار پایه از دو جهت است؛ اول این که وقتی مادرمان دست به چهارپایه می برند بابا و دایی محسن مان دو دستی بر سرِ خود می کوبند که باز مادرمان چه آشی برایشان پخته است...
و دوم این که ما خیلی ذوق زده می شویم چون سبد گلی که روی چهارپایه است را خیلی دوست می داریم و به محض برداشتن چهارپایه دقایقی مالکِ آن می شویم...
به اصرار یک کراوات هم برای سبد گل سفارش می دهیم و مادرمان برای خلاص شدن از نق زدن های ما و نصب بی دردسرِ پرده ها سریعاً این کراوات را به ما می دهند...
سبد گل را بر کامیونمان سوار نموده و دَدَررر می بریم.... عرووووووسی.... مثلاً...
احساس می کنیم جای خودمان بد جوری کنار سبد گل خالی است... پس ما نیز خود را در کنارش جای می دهیم...
سوار که می شویم می بینیم کامیون جلو نمی رود!!!!! پس چرخ ها را چک می کنیم....
مشاهده می کنیم که چرخ ها خیلی تحت فشار است... پس باید از بین خودمان و یا سبد یکی را برای سوار شدن بر کامیون انتخاب کنیم... نتیجه می گیریم اگر سبد گل را از کامیون خارج کنیم مشکل حل می شود و کامیون به راه می افتد...
و اندک ژستی نثارِ مادرمان می کنیم که دیگران را به پرده نصبی گرفته اند و خود به عکاسی ...
و از آن جا که احساس می کنیم ژست مان خیلی بیست است برای دیدنِ عکس گرفته شده، به شیوۀ عموهای فیتیله از کامیون پیاده می شویم و روانۀ محل دوربین می شویم...
از آن جا که عکس مان را بسیار زیبا می یابیم باز هم به ژست گیری ادامه می دهیم... و بعد از گرفتن هر عکس سری به دوربین می زنیم و عکس ها را رصد می کنیم...
و راه نرفتنِ کامیون حتی در غیاب سبد گل را به فراموشی می سپاریم...
و یک نفر باز صدا زد:" الهام... بیا چک کن ببین پرده ها مشکلی نداره...."
و این گونه شد که چهارپایه به سر جایش برگشت و ما بی سبد شدیم...
حالا کو تا دایی محسن مان سرِ پروژه نرود و هوای خانه تکانی به سر مادرمان بزند... گیریم که همه چیز مهیا باشد؛ اصلاً چه تضمینی هست که کامیون و سبد گلی در کار باشد که ما آن ها را به بازی بگیریم....
.... و چه خوب شد که هم اکنون فرصت بازی را از دست ندادیم و آن را به فردا موکول نکردیم...
امید که از همۀ فرصت هایمان حتی اندک، برای بهره وری استفاده کنیم و لذت ببریم...