کالسکه باز...
ما و مادرمان هر روز برنامۀ خاصی داریم با مهد رفتن مان...
ابتدا آماده سازی قبل از خروج از منزل شامل: دستشویی رفتن، لباس پوشیدن، آماده کردنِ وسایل و کوله مان، پوشیدنِ کفش ها و قسمت مورد علاقۀ ما که باز شدن در و خروج از منزل است...
در حالی که مادرمان با قدرتی معادل چندین دور بر ثانیه، دور خودشان می چرخند و همراه داشتنِ لوازم ضروری از قبیل:کلید، گوشی و کیف پول خود را چک می نمایند، و یکی یکی لامپ ها را خاموش می نمایند و از خاموش بودنِ تلویزیون، شعلۀ گاز و لپ تاپ اطمینان حاصل می کنند، ما خودمان به صورت خودمختار کالسکه مان را از انتهای راهرو به جلوی در هدایت می کنیم و بسی احساس غرور می کنیم از مفید واقع شدن
حالا اگر بر حسب اتفاق کار مادرمان کمی بیشتر به طول انجامد ما برای صرفه جویی در وقت (همان چیزی که مادرمان همیشه کم می آورد!!!!!) به صورت خودمختار بر کالسکه مان سوار شده و به هنگام رسیدنِ مادرمان با دست به ایشان اشاره می کنیم که کمربند کالسکه را ببندند و با دست درِ آسانسور را نیز نشان می دهیم و برای ایشان تعیین مسیر می کنیم....
بعد از خروج از ساختمان نیز در طول مسیر هر گونه پیشی، "تُ"، نانوایی ( عاشق نان لواش هستیم[نیشخند]) را به ایشان نشان می دهیم و برایشان با زبانِ بی زبانی توضیح می دهیم!!! و فقط و فقط مادرمان است که حرف نزده، منظورمان را می فهمد و با مهربانی می گویند:" بله پسرم، دیدم مامان، "تُ" رو دیدم قشنگ بود!" و یا هر از گاهی در طول مسیر تمرکز ما را به هم می زنند و برای بارِ هزارم توضیح می دهند که دارند ما را به مهد می برند و بازی و شادی در راه است و ما باید با نی نی ها و خاله ها مهربان باشیم... وای که چقدر از این حرکت مادرمان کلافه می شویم و دلمان می خواهد تک تک موهای سرمان را بکنیم و به آسفالت کف خیابان هدیه کنیم
خلاصه این که به مهد می رسیم...با این که شواهد نشان می دهد که عاشق مهد هستیم و در آن جا خیلی به ما خوش می گذرد و در دلمان قند آب می شود خودمان را اندکی برای مادرمان لوس می نماییم و علاقه ای به پایین آمدن از کالسکه نشان نمی دهیم... و بلند بلند از همان خنده های تلخی می کنیم که از گریه غم انگیزتر است....
مادرمان ما را از کالسکه خارج نموده و برای جلوگیری از کثیف شدنِ مقنعه و بند و بساط شان در نتیجۀ گریه های جانسوز احتمالیِ اینجانب، سریعاً ما را به مربی مربوطه می سپارند و سفارشات لازم را انجام می دهند.... و ما عازم طبقۀ بالا می شویم و مادرمان با سرعتِ نور کالسکه را جمع نموده در محل مربوطه قرار می دهند و عازم محل کار خود می شوند...90 درصد مواقع هم عجلۀ وافری دارند چون به شدت از دیر رسیدن و بی انضباطی متنفرند... البته دلیل اصلی اش این است که ایشان آن قدر به همه سفارش منضبط بودن می کنند که دیگر جایی برای بی انضباطی و دیر رسیدنِ خودشان باقی نمی ماند
بعد از بازگشت مادرمان ما باز هم بر کالسکه مان سوار می شویم و عازم منزل... در مسیر برگشت به پارک می رویم و کمی بازی می کنیم... از آن جا که خستگی مادرمان اجازه نمی دهد مدت طولانی در پارک بمانیم بعد از نیم ساعتی بازی کردن، باز هم ما را با زور بر کالسکه سوار می نمایند و عازم منزل می شویم...
اگر از کوچه ای که نانوایی لواش در آن واقع است عبور نماییم آن قدر از دور نانوایی را نشان می دهیم و ندای "مَ مَ" سر می دهیم که مادرمان ناچارند به هر قیمتی شده برایمان نان لواش بخرند و ما تا رسیدن به منزل یک چهارم نان را خورده ایم
امروز ساعت ده عازم مهد شدیم. مادرمان رفتند به کار خود برسند ولی برخلاف معمول کارشان دو ساعت زودتر تمام شد و ایشان تصمیم داشتند به منزل بروند و دو ساعت بعد بیایند دنبال ما ولی به دو دلیل مستقیم به مهد آمدند: اول این که سرزده به مهد بیایند و وضعیت ما را بررسی کنند، و دوم این که حوصله شان نمی کشید منزل بروند و بعد دوباره لباس بپوشند و از منزل خارج شوند!!!
وقتی مادرمان آمدند ما خواب بودیم و ایشان مدتی مشغول صحبت با مربی شیفت بعد از ظهرمان شدند که چند روزی بود ایشان را ندیده بودند... خدا را شکر تحقیقات مادرمان نشان داد که مربی مان انسانی متعهد و باهوش هستند و به سرعت رفتار بچه ها را تجزیه و تحلیل می کنند و حواسشان جمع است
نکتۀ تستیِ قضیه این جا بود که ایشان به مادرمان گزارش کردند که ما در مهد زیاد با بچه ها بازی نمی کنیم و بیشتر با خودمان "تُ" بازی می کنیم و یا با مربی بازی می کنیم و خدا روزی را نیاورد که یک نی نی بخواهد به سمت مان بیاید و ما را بغل کند، آنوقت.... چه می شود کرد این همه حُجب و حیای ما، همه را کشته
و مادرمان به مربی اطلاع رسانی کردند که ما در معیت نی نی های هم سن و سال خودمان احساس امنیت نمی کنیم و بیشتر علاقه داریم با نی نی های بزرگتر از خودمان ارتباط برقرار کنیم....
ما را با همان حالت خوابیده در کالسکه گذاشتند و ما نیز از آن جا که بسیار سحر خیز تشریف داریم خیلی خوابمان می آمد و این جابجایی باعث بیداریمان نشد و کماکان
تا منزل ما هم چنان در خواب ناز بودیم و مادرمان برای جلوگیری از بیدار شدنمان کالسکه را آوردند داخل منزل تا ما به خوابمان ادامه دهیم...
ولی مگر بعد از بیدار شدنمان ایشان قادر بودند کالسکه را برگردانند سر جای اولش داخل راهرو ما هرگز اجازه نمی دادیم.... ما تازه می خواستیم کالسکه بازی کنیم...
در نتیجۀ انتقالِ کالسکه به منزل فرصتی پیش آمد تا مادرمان از حرکات نمایشی مان در سوار شدن به کالسکه و پیاده شدن از آن، عکسبرداری نموده و در وبمان به ثبت برسانند...
نگرانِ فرش هایمان نباش، هفتۀ آینده و در پایانِ پروژۀ از پوشک گرفتنِ اینجانب، قرار است این فرش به قالی شویی منتقل شود
جهت مشاهدۀ حرکات آکروباتیک کالسکه بازی بیا به ادامۀ مطلب....
دقایقی بعد از بیدار شدن و در تعجب از پوزیشنی که در آن واقع شده ایم:
و مرور این مجموعه سوالات در ذهنمان: "من کی ام؟!" "تو کی هستی؟!" "اینجا کجاست؟!"
و اما بعد از شناسایی خودمان و مادرمان و خانه مان، این نیش مان است که تا بناگوش باز می شود...
حالا شروع می کنیم به راه اندازیِ کالسکه .... و امـــــــــا مراحل سوار شدن به کالسکه:
بارها به مادرمان تذکر داده ایم که بعد از ورود به منزل باید کیف خود را در محل مناسب داخل کمد دیواری جای دهند و جای کیف مبارکشان در گوشۀ عکس ما نیست.... ولی کو گوشِ شنوا!!! کاش مادرمان همان قدر که به انضباط کاری اهمیت می دهند به انضباط در منزل نیز اهمیت می دادند همۀ عکس هایمان به خاطر کیف مکان نشناسِ مادرمان از حالت هنری خارج شدند
***
و حالا رعایت ملزومات ایمنی:
و حالا مانند یک آقای مودب، منتظریم تا ما را بیرون ببرند!!! مظلومیت را حال می کنی!!!
و از آن جا که از بروز دادنِ مظلومیت چیزی عایدمان نمی شود و کسی دلش برایمان نمی سوزد لبخند می زنیم... لبخندی که حاکی از این است که شیطنتی در راه است....
بـــــــــــــــــــــــــله ما قصد پیاده شدن کرده ایم!!! به شیوۀ خودمان!!!!
و در نهایت...
موفق به خروج از کالسکه شدیم.... کم سن و سال تر که بودیم به راحتی از کالسکه به همین روش پیاده می شدیم ولی چند وقتی ست گاهی سرمان گیر می کند و مادرمان به دادمان می رسند و ما را نجات می دهند و هر چقدر به ما توضیح می دهند که با این شیوه از کالسکه پیاده نشویم گویی آب در هاون می کوبند!!!!
و حالا به شیوۀ خودمان در منزل با کالسکه مان فرش پیمایی می کنیم...
و زمانی که مادرمان به ندای ما پاسخ مثبت نمی دهند و ما را با کالسکه به گردش نمی برند لب به اعتراض می گشاییم... افسوس که مادرمان همۀ حواسشان به دوربین است و توجهی به اعتراض مان نمی کنند....
حالا بماند که دقیقا از ساعت سه تا هم اکنون که شش و نیم است ما مشغول بازی با کالسکۀ خود هستیم و برای مادرمان فرصتی پیش آمده است تا به تایپ رویدادهایمان بپردازند...
خرگوش مان را نیز بر کالسکه سوار نموده و در منزل راه می بریم و مادرمان هم اکنون و در حال پست گذاری مشاهده می کنند که ما و آقا خرگوشه، دو تایی بر کالسکه سوار شده ایم و در حال بوسیدن ایشان و ابراز احساسات هستیم
دوستان خوبم دعا کنید مادرمان کالسکه را برای همیشه در منزل مان نگه دارند تا ما هم چنان کالسکه بازی کنیم