در فراق نِت...
چندیست که ترافیک ماهیانۀ وایمکس مان به پایان رسیده است و مادرمان برای اثباتِ این که بدون اینترنت هم زنده می ماند هیچگونه اقدامی در ارتباط با شارژ مجدد پیاده ننموده اند آخر می دانی در منزلِ ما مادرمان یک عدد معتادِ به نِت به حساب می آید
و در این چند روز مشخص شد که این بابا و دایی محسن مان هستند که معتاد به نت هستند و همه اش به مادرمان گوشزد می کردند که شارژ مجدد را انجام دهد و مادرمان
تا این که دیشب بالاخره دایی محسن مان نتوانست طاقت بیاورد و به بهانۀ سرکشی به پروفایل کلاسی خود اقدام به شارژ مجدد اینترنت نمودند...
و اما در این مدت که به نت دسترسی نداشتیم اوقات بسیار خوشی را در کنارِ هم گذراندیم و تازه فهمیدیم بی اینترنتی هم عالمی دارد و مخصوصاً به ما خیلی خوش گذشت آخر می دانی در حالت عادی از آن جا که دایی محسن مان سر در لپ تاب خود و بابایمان سر در گوشی خود و مادرمان سر در لپ تاب خود فرو می برند هیچکس به ما توجهی نمی کند و برانگیختنِ توجه آن ها مستلزم صرف انرژی فراوانی از سوی ماست
ولی در این مدت بدون اینترنت همگی دوررِ هم تلویزیون (یوسف پیامبر) می دیدیم و جایت سبز دورِ هم میوه می خوردیم و دورِ هم بودنش مهم بود...
مادرمان از این پس تصمیم گرفته اند فقط ساعاتی از روز و یک ساعت در شب وایمکس را به برق وصل نمایند تا در سایر اوقات از دور هم بودن لذت ببریم...
حکایت این روزهای گذشتۀ ما در قطعیِ اینترنت را می فرستیم به ادامۀ مطلب با ما همراه باش
جمعه بود که طی قرار قبلی با پسر دایی مادرمان با خانوادۀ ایشان عازم سرخه حصار شدیم و از آن جا که هستی جان اسکوتر همراهِ خود آورده بودند مادرمان به ایشان یادآور شدند که این اسکوتر عاقبت آفت به وجود می آورد و بهتر است هستی جان آن را داخلِ ماشین بگذارند و ما بعدها متعجب شدیم که مادرمان از کجا متوجه شدند که عاقبت بر سرِ اسکوتر جنگِ جهانی به پا خواهد شد ما که فکر می کنیم مادرمان بسی باهوش اند
و اما هستی جانمان نه تنها به دستورالعمل مادرمان توجهی نکردند بلکه اصرار فراوانی بر سوار نمودنِ ما بر اسکوتر می نمودند و بسیار دلشان می خواست ما را پشت سر خود بر اسکوتر سوار نمایند... ما هم کم لطفی ننموده و با وجود مخالفت های مادرمان به کمک بابای هستی جان بر اسکوتر سوار شدیم... ولی حالا تازه فهمیده بودیم دنیا از آنِ کیست و مگر از اسکوتر پیاده می شدیم و تازه این جا بود که هستی جان متوجه اشتباه عظیم خود در نشان دادنِ اسکوترِ خود به این جانب شدند
و این شما و این هم علیرضای اسکوتر سوار:
و هستی جان حالا نق نزن و کی نق بزن و اسکوتر خود را طلب می نمودند
و این جا بود که مادرمان و مادرِ هستی جان واردِ عمل شده و اسکوتر را از جفت مان گرفته و داخل ماشین قرار دادند و این ما بودیم که بسی شاد بودیم و تصورمان این بود که اسکوتر در ماشینِ بابای ماست و صد در صد از آنِ ما خواهد بود ولی بسی خیالِ واهی
حالا دیگر خیالِ جفتمان از نبودِ اسکوتر راحت شده بود و با هم به بازی در فضای اطراف مشغول بودیم البته ما فقط در اطراف ماشین رژه می رفتیم و کسی نمی داند قصدمان از این کار چه بود و محتمل تر آن است که فرض شود ما داشتیم از اسکوترِ سوار بر ماشین محافظت می نمودیم
و اندکی بعد قصد سوار شدن در صندوق عقب را داشتیم که دستِ دایی محسن مان در دست به سمت ماشین به راه افتادیم ولی با شنیدنِ صدای خشمگین مادرمان از سوار شدن بر صندوقِ عقبِ ماشین منصرف شدیم و برای جلوگیری از ضایع شدن مان در محضر هستی خانم لبخند ملیحی تحویل داده و به گشت و گذار در فضای اطراف پرداختیم
در نهایت وقتی بزرگترها مشغولِ جوجه پزی شدند ما و هستی جانمان داخل ماشین مشغولِ بازی بودیم که باز با اسکوتر مواجه شده و از آن جا که زورِ ما و به عبارتی زورگویی ما به هستی جانمان می چربید آن را پیاده نموده و موتورسوارانه آن را با خودمان راه می بردیم و لحظه ای فراقِ آن را تحمل نتوانستیم کردن
و هستی جان هم چنان نق زنان
خلاصه با کلی باج دادنِ بابای هستی جان به ایشان، هستی خانم رضایت دادند اسکوتر در دستِ ما بماند البته اگر قولی هم نمی دادند درست است هستی جان نق می زد ولی مهربانیش بسی بیشتر از آن بود که اسکوتر را از ما بستاند
در نهایت بعد از صرف نهار عازم گشت و گذار در طبیعت اطراف شدیم و ما بسی سیاست عمو دوستی و خاله دوستی برگزیدیم... سیاستی که پدر و مادرمان خیلی از آن استقبال می کنند...
این سیاست بدین صورت است که ما هر وقت در جمع هستیم پدر و مادرِ خود را به راحتی آب خوردن به خاله ها و عموها می فروشیم و صد البته ایشان از این حرکت مان استقبال می کنند...
و آن روز نیز همین عمل را انجام داده و در آغوشِ عمو و خاله جانمان طبیعت پیمایی نمودیم و به هیج وجه حاضر نبودیم از بغل آن ها به بغل بابا و مادر و حتی دایی محسن مان برویم و عمو و خاله مان نیز از این که مورد محبت ما قرار گرفته بودند با روی باز ما را حمل نمودند
و بعد از ظهر پس از این که ضمنِ جداشدن ما و هستی جان جفتمان نالۀ جانسوز سر دادیم، عازم منزل شدیم...
از سیاست خاله و عمو داری اینجانب ذکر این نکته نیز خالی از لطف نیست... چند هفته قبل که در ولایت بودیم چنان به عمو مسعود و خاله فهیمه (جاری مادرمان) خاله و عمو می گفتیم که قند در دلشان آب می شد، موقع نهار و شام نیز هر وقت که عمو مسعود و خاله فهیمه حضور داشتند سریعاً روی پای خاله فهیمه می نشستیم و نهارمان را از دست ایشان و عمو مسعود می خوردیم و از آن جا که می خواستیم شیرین عسلی را به نهایت برسانیم غذایمان را تمام و کمال می خوردیم و مورد تشویق واقع می شدیم و تحت هیچ شرایطی حاضر به از دست دادنِ جایمان روی پای خاله فهیمه نبودیم و مجالی برای بابا و مادرمان پیش می آمد تا با آرامش غذا بخورند...
چند بار نیز با روی باز و دل خوش با بابا و مادرمان که در حال دَدَرررر رفتن بودند خداحافظی نموده و با عمو مسعود و خاله فهیمه به منزلشان رفتیم و فرصتی برای بابا و مادرمان پیش آمد تا به تنهایی به خوش گذرانی و دَدَرررر رفتن بپردازند و از آن جا که خیالشان از بابتِ خوش گذشتن به ما راحت بود تفریح کوفتشان نشد
البته ناگفته نماند که خاله فهیمه و عمو مسعود نیز ما را خیلی دوست می دارند و ما با قلبِ کوچک و پاکمان محبت آن ها را درک نموده و ارتباط متقابلی با آن ها برقرار می نماییم...
همان روزهای اقامت در ولایت بود که دختر عموی بابایمان از مکه آمده بودند و ما خانوادگی برای صرف شام دعوت بودیم و این جانب از ابتدا تا انتها خاله گویان در معیت خاله فهیمه بودیم و میوه و شام مان هم توسط ایشان به ما داده شد و ما ابداً به مادرمان نزدیک نمی شدیم به گونه ای که خیلی از آشنایان قدیمی که مدت ها بود خاله فهیمه را ندیده بودند متصور شدند که این جانب فرزند خاله فهیمه هستیم
این روزها همچنان بر دایرۀ لغاتمان افزوده می شود روزهای زوج که مادرمان به دانشگاه می روند ما نیز میهمان مهد هستیم و بسیار به ما خوش می گذرد... این آقای گاو نیز محصولِ واحد کارِ حیواناتِ خاله شکوفه است که دیروز همراهِ خود به منزل آوردیم:
وقتی مادرمان گاو ما را دیدند بسی ذوق نموده و شروع به معرفی اعضای مختلف بدن گاو نموده و اول از همه دُم آقا گاوه را به ما نشان دادند و برای جلب توجه ما پرسیدند:" این چیه؟" و ما:"دُم" و مادرمان: بعــــــــــــــــــــله ما در مهد قبلاً آموزش های لازم را دیده بودیم و شروع به معرفی بقیۀ اعضای بدنِ گاوِ محبوبمان نمودیم...
این روزها هم چنان در روزنامه ها و کتاب ها در حالِ سرچ کردنِ اشیا و ابزار و حیوانات مختلف و مخصوصاً ماشین ها و هواپیماها هستیم و مرتب آن ها را به مادرمان نشان می دهیم...به محضِ دیدنِ خنده و شادی و یا ناراحتی افرادی که در عکس های کتاب ها می بینیم آن ها را به مادرمان نشان می دهیم و پوزیشن خندان و گریان آن ها را به مادرمان یاد آوری می کنیم
وقتی سریالی پایان پذیرد+ برنامۀ کودک تمام شود+ گویندۀ اخبار خداحافظی کند+ تبلیغات وسط سریال ها به پایان برسد ما نیز بای بای کرده و به رسم ادب با ایشان خداحافظی می نماییم
چند روزیست که به وقتِ بازگشت از مهد یک ایستگاه آتش نشانی را شناسایی نموده ایم و موقع عبور از روبروی آن ماشین آتش نشانی را به مادرمان نشان می دهیم و به زبانِ خودمان عملیات اطفای حریق را برای مادرمان توضیح می دهیم
و امـــــــــــــــا روزی که قرار شد دوباره به مهد برویم مادرمان برایمان دو عدد شورت جدید خریدند تا نونوار به مهد برویم و برای برانگیختنِ جلب توجه و علاقۀ ما به این شورت ها عکس جلوی آن را به ما نشان دادند. روی یکی از آن ها "اَنگری بِرد" و روی دیگری "باب اسفنجی" حک شده بود... حالا هر وقت ما گلاب به رویتان قصد عزیمت به دستشویی را داریم اول به عکس روی شورت مان اشاره نموده و از مادرمان می پرسیم:" این چیست؟" مادرمان نیز پاسخ می دهند باب اسفنجی و یا جیک جیک و ما نیز تکرار می کنیم... چند روزیست مادرمان بدجوری در این اندیشه اند که این سوال ما بسی ایهام برانگیز است! و با خود تصور می کنند اگر همین سوال را به وقت دستشویی رفتن در مهد از مربی مهدمان بپرسیم عکس العمل ایشان چیست؟
خسته نباشی دوستم
شرمنده که در این مدت فرصت نشد به تو نیز سر بزنیم آخر ما در فراقِ نت به سر می بردیم
در اندک زمانی جبران حاصل خواهد شد