علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

در فراق نِت...

1392/12/14 17:17
نویسنده : الهام
569 بازدید
اشتراک گذاری

چندیست که ترافیک ماهیانۀ وایمکس مان به پایان رسیده است و مادرمان برای اثباتِ این که بدون اینترنت هم زنده می ماند هیچگونه اقدامی در ارتباط با شارژ مجدد پیاده ننموده اند آخر می دانی در منزلِ ما مادرمان یک عدد معتادِ به نِت به حساب می آیدنیشخند

و در این چند روز مشخص شد که این بابا و دایی محسن مان هستند که معتاد به نت هستند و همه اش به مادرمان گوشزد می کردند که شارژ مجدد را انجام دهد و مادرمانخنثی

تا این که دیشب بالاخره دایی محسن مان نتوانست طاقت بیاورد و به بهانۀ سرکشی به پروفایل کلاسی خود اقدام به شارژ مجدد اینترنت نمودند...مژه

و اما در این مدت که به نت دسترسی نداشتیم اوقات بسیار خوشی را در کنارِ هم گذراندیم و تازه فهمیدیم بی اینترنتی هم عالمی داردنیشخند و مخصوصاً به ما خیلی خوش گذشتلبخند آخر می دانی در حالت عادی از آن جا که دایی محسن مان سر در لپ تاب خود و بابایمان سر در گوشی خود و مادرمان سر در لپ تاب خود فرو می برند هیچکس به ما توجهی نمی کند و برانگیختنِ توجه آن ها مستلزم صرف انرژی فراوانی از سوی ماستدلقک

ولی در این مدت بدون اینترنت همگی دوررِ هم تلویزیون (یوسف پیامبر) می دیدیم و جایت سبز دورِ هم میوه می خوردیم و دورِ هم بودنش مهم بود...لبخند

مادرمان از این پس تصمیم گرفته اند فقط ساعاتی از روز و یک ساعت در شب وایمکس را به برق وصل نمایند تا در سایر اوقات از دور هم بودن لذت ببریم...

حکایت این روزهای گذشتۀ ما در قطعیِ اینترنت را می فرستیم به ادامۀ مطلب با ما همراه باشقلب

جمعه بود که طی قرار قبلی با پسر دایی مادرمان با خانوادۀ ایشان عازم سرخه حصار شدیم و از آن جا که هستی جان اسکوتر همراهِ خود آورده بودند مادرمان به ایشان یادآور شدند که این اسکوتر عاقبت آفت به وجود می آورد و بهتر است هستی جان آن را داخلِ ماشین بگذارند و ما بعدها متعجب شدیم که مادرمان از کجا متوجه شدند که عاقبت بر سرِ اسکوتر جنگِ جهانی به پا خواهد شدمتفکر ما که فکر می کنیم مادرمان بسی باهوش اندخنده

و اما هستی جانمان نه تنها به دستورالعمل مادرمان توجهی نکردند بلکه اصرار فراوانی بر سوار نمودنِ ما بر اسکوتر می نمودند و بسیار دلشان می خواست ما را پشت سر خود بر اسکوتر سوار نمایند... ما هم کم لطفی ننموده و با وجود مخالفت های مادرمان به کمک بابای هستی جان بر اسکوتر سوار شدیم... ولی حالا تازه فهمیده بودیم دنیا از آنِ کیست و مگر از اسکوتر پیاده می شدیمخنده و تازه این جا بود که هستی جان متوجه اشتباه عظیم خود در نشان دادنِ اسکوترِ خود به این جانب شدندشیطان

و این شما و این هم علیرضای اسکوتر سوار:

و هستی جان حالا نق نزن و کی نق بزنکلافه و اسکوتر خود را طلب می نمودندناراحت

و این جا بود که مادرمان و مادرِ هستی جان واردِ عمل شده و اسکوتر را از جفت مان گرفته و داخل ماشین قرار دادند و این ما بودیم که بسی شاد بودیم و تصورمان این بود که اسکوتر در ماشینِ بابای ماست و صد در صد از آنِ ما خواهد بوداز خود راضی ولی بسی خیالِ واهیخیال باطل

حالا دیگر خیالِ جفتمان از نبودِ اسکوتر راحت شده بود و با هم به بازی در فضای اطراف مشغول بودیم البته ما فقط در اطراف ماشین رژه می رفتیم و کسی نمی داند قصدمان از این کار چه بود و محتمل تر آن است که فرض شود ما داشتیم از اسکوترِ سوار بر ماشین محافظت می نمودیمنیشخند

و اندکی بعد قصد سوار شدن در صندوق عقب را داشتیم که دستِ دایی محسن مان در دست به سمت ماشین به راه افتادیم ولی با شنیدنِ صدای خشمگین مادرمان از سوار شدن بر صندوقِ عقبِ ماشین منصرف شدیم و برای جلوگیری از ضایع شدن مان در محضر هستی خانم لبخند ملیحی تحویل داده و به گشت و گذار در فضای اطراف پرداختیمعصبانی

در نهایت وقتی بزرگترها مشغولِ جوجه پزی شدند ما و هستی جانمان داخل ماشین مشغولِ بازی بودیم که باز با اسکوتر مواجه شده و از آن جا که زورِ ما و به عبارتی زورگویی ما به هستی جانمان می چربید آن را پیاده نموده و موتورسوارانه آن را با خودمان راه می بردیم و لحظه ای فراقِ آن را تحمل نتوانستیم کردنزبان

و هستی جان هم چنان نق زنانکلافه

خلاصه با کلی باج دادنِ بابای هستی جان به ایشان، هستی خانم رضایت دادند اسکوتر در دستِ ما بماند البته اگر قولی هم نمی دادند درست است هستی جان نق می زد ولی مهربانیش بسی بیشتر از آن بود که اسکوتر را از ما بستاندعینک

در نهایت بعد از صرف نهار عازم گشت و گذار در طبیعت اطراف شدیم و ما بسی سیاست عمو دوستی و خاله دوستی برگزیدیم... سیاستی که پدر و مادرمان خیلی از آن استقبال می کنند...

این سیاست بدین صورت است که ما هر وقت در جمع هستیم پدر و مادرِ خود را به راحتی آب خوردن به خاله ها و عموها می فروشیم و صد البته ایشان از این حرکت مان استقبال می کنند...

و آن روز نیز همین عمل را انجام داده و در آغوشِ عمو و خاله جانمان طبیعت پیمایی نمودیم و به هیج وجه حاضر نبودیم از بغل آن ها به بغل بابا و مادر و حتی دایی محسن مان برویم و عمو و خاله مان نیز از این که مورد محبت ما قرار گرفته بودند با روی باز ما را حمل نمودنداز خود راضی

و بعد از ظهر پس از این که ضمنِ جداشدن ما و هستی جان جفتمان نالۀ جانسوز سر دادیم، عازم منزل شدیم...

از سیاست خاله و عمو داری اینجانب ذکر این نکته نیز خالی از لطف نیست... چند هفته قبل که در ولایت بودیم چنان به عمو مسعود و خاله فهیمه (جاری مادرماننیشخند) خاله و عمو می گفتیم که قند در دلشان آب می شد، موقع نهار و شام نیز هر وقت که عمو مسعود و خاله فهیمه حضور داشتند سریعاً روی پای خاله فهیمه می نشستیم و نهارمان را از دست ایشان و عمو مسعود می خوردیم و از آن جا که می خواستیم شیرین عسلی را به نهایت برسانیم غذایمان را تمام و کمال می خوردیم و مورد تشویق واقع می شدیم و تحت هیچ شرایطی حاضر به از دست دادنِ جایمان روی پای خاله فهیمه نبودیم و مجالی برای بابا و مادرمان پیش می آمد تا با آرامش غذا بخورند...مژه

چند بار نیز با روی باز و دل خوش با بابا و مادرمان که در حال دَدَرررر رفتن بودند خداحافظی نموده و با عمو مسعود و خاله فهیمه به منزلشان رفتیم و فرصتی برای بابا و مادرمان پیش آمد تا به تنهایی به خوش گذرانی و دَدَرررر رفتن بپردازند و از آن جا که خیالشان از بابتِ خوش گذشتن به ما راحت بود تفریح کوفتشان نشدنیشخند

  البته ناگفته نماند که خاله فهیمه و عمو مسعود نیز ما را خیلی دوست می دارند و ما با قلبِ کوچک و پاکمان محبت آن ها را درک نموده و ارتباط متقابلی با آن ها برقرار می نماییم...

همان روزهای اقامت در ولایت بود که دختر عموی بابایمان از مکه آمده بودند و ما خانوادگی برای صرف شام دعوت بودیم و این جانب از ابتدا تا انتها خاله گویان در معیت خاله فهیمه بودیم و میوه و شام مان هم توسط ایشان به ما داده شد و ما ابداً به مادرمان نزدیک نمی شدیم به گونه ای که خیلی از آشنایان قدیمی که مدت ها بود خاله فهیمه را ندیده بودند متصور شدند که این جانب فرزند خاله فهیمه هستیمتعجب

این روزها همچنان بر دایرۀ لغاتمان افزوده می شود روزهای زوج که مادرمان به دانشگاه می روند ما نیز میهمان مهد هستیم و بسیار به ما خوش می گذرد... این آقای گاو نیز محصولِ واحد کارِ حیواناتِ خاله شکوفه است که دیروز همراهِ خود به منزل آوردیم:

وقتی مادرمان گاو ما را دیدند بسی ذوق نموده و شروع به معرفی اعضای مختلف بدن گاو نموده و اول از همه دُم آقا گاوه را به ما نشان دادند و برای جلب توجه ما پرسیدند:" این چیه؟" و ما:"دُم" و مادرمان:تعجب بعــــــــــــــــــــله ما در مهد قبلاً آموزش های لازم را دیده بودیم و شروع به معرفی بقیۀ اعضای بدنِ گاوِ محبوبمان نمودیم...تشویق

این روزها هم چنان در روزنامه ها و کتاب ها در حالِ سرچ کردنِ اشیا و ابزار و حیوانات مختلف و مخصوصاً ماشین ها و هواپیماها هستیم و مرتب آن ها را به مادرمان نشان می دهیم...به محضِ دیدنِ خنده و شادی و یا ناراحتی افرادی که در عکس های کتاب ها می بینیم آن ها را به مادرمان نشان می دهیم و پوزیشن خندان و گریان آن ها را به مادرمان یاد آوری می کنیممژه

وقتی سریالی پایان پذیرد+ برنامۀ کودک تمام شود+ گویندۀ اخبار خداحافظی کند+ تبلیغات وسط سریال ها به پایان برسد ما نیز بای بای کرده و به رسم ادب با ایشان خداحافظی می نماییمبای بای

چند روزیست که به وقتِ بازگشت از مهد یک ایستگاه آتش نشانی را شناسایی نموده ایم و موقع عبور از روبروی آن ماشین آتش نشانی را به مادرمان نشان می دهیم و به زبانِ خودمان عملیات اطفای حریق را برای مادرمان توضیح می دهیمزبان

و امـــــــــــــــا روزی که قرار شد دوباره به مهد برویم مادرمان برایمان دو عدد شورت جدید خریدند تا نونوار به مهد برویم و برای برانگیختنِ جلب توجه و علاقۀ ما به این شورت ها عکس جلوی آن را به ما نشان دادند. روی یکی از آن ها "اَنگری بِرد" و روی دیگری "باب اسفنجی" حک شده بود... حالا هر وقت ما گلاب به رویتان قصد عزیمت به دستشویی را داریم اول به عکس روی شورت مان اشاره نموده و از مادرمان می پرسیم:" این چیست؟" مادرمان نیز پاسخ می دهند باب اسفنجی و یا جیک جیک و ما نیز تکرار می کنیم... چند روزیست مادرمان بدجوری در این اندیشه اند که این سوال ما بسی ایهام برانگیز است! و با خود تصور می کنند اگر همین سوال را به وقت دستشویی رفتن در مهد از مربی مهدمان بپرسیم عکس العمل ایشان چیست؟قهقهه

خسته نباشی دوستم

شرمنده که در این مدت فرصت نشد به تو نیز سر بزنیم آخر ما در فراقِ نت به سر می بردیملبخند

در اندک زمانی جبران حاصل خواهد شدقلب

پسندها (1)

نظرات (12)

مامان علیرضا
14 اسفند 92 18:18
دست دایی محسن درد نکنه که زحمت کشیدند و دوباره تکنولوژی رو به خونه ی شما برگردوندند. همیشه به گردش وشادی و خوشگذرونی فکر کن تو مهد دستشوییش بگیره و این سوال رو از خاله شکوفه بپرسه باریکلا پسر نازه خاله همین جوری از خاله شکوفه چیزای جدید یاد بگیر دوستتون داریم.
الهام
پاسخ
ممنونم الهام عزیزم همین دیگه حالا مربی فکر می کنه ما تو خونه چه آموزش هایی داریم ما خیــــــــــــلی بیشتر
صدف
15 اسفند 92 0:04
سلااااااااااام چی میشه این نت ما هم قطع بشه چندی درکنار خانواده باشیم . جدا اعتیاد بدیه این اینترنت ... ولی نبودشم زندگی رو مختل میکنه
الهام
پاسخ
سلام عزیزم. خوبی؟ بهتر شدی؟ با این حرف آخرتون موافقم تا وقتی اینترنت نداری نداشتنش مشکلی نیست ولی وقتی داری و یه روز قطع میشه دیگه فاجعه ست
الهام(مامان اميرحسين)
15 اسفند 92 2:39
بي نتي بد درديه خواهر!! من كشيدم دردشو!! من هيچ مدله نميتونم فراغشو تحمل كنم! آفرين بر دايي محسن!
الهام
پاسخ
یه جورایی خوبه و یه جورایی بد
مامان محمدحسین
15 اسفند 92 13:43
ما نیز این تجربه شیرین را داشته ایم....
الهام
پاسخ
مامان ایمان جون
15 اسفند 92 14:06
وای از دست اینترنت که واقعا آدمو به خودش معتاد میکنه امان از دست این بچه ها که با چه سرعتی مامان بابا فروشی میکنن
الهام
پاسخ
سلام عزیزم من همیشه به وبتون سر می زنم ولی باز هم نظرات باز نمیشه که برای ایمان جون یادگاری بنویسم
مامان آرمینا
15 اسفند 92 14:48
ای جانم که علیرضا اسکوتر دوست داره.فکر کنم این علاقه در همه بچه ها باشه .آخه چند وقت پیش خونه یکی از دوستان آرمینا اسکوتر رو دید و اصرار که میخوام سوار بشم.ما که فکر میکردیم هنوز کوچیکه و نمیتونه ولی در کمال ناباوری دیدم که چقدر خوب و محکم میمونه. ای جانم علیرضا که این روزا معلومه خیلی شیرین زبون شده و و خیلی باهوش و دانا شده.
الهام
پاسخ
اتفاقا همین امروز داییش می گفت یه اسکوتر تو پارکینگ بوده و علیرضا دوست داشته سوار بشه ممنونم خاله مریم عزیزم
زهره (مامان فاطمه)
16 اسفند 92 0:15
آفرین به دایی محسن بابا ما هی چشم انتظار بودیم فداش شم چه جوری داره سرک میکشه تو صندق ماشینخاله شکوفه حتما متوجه منظور علیرضاجون میشه مامانی نگران نباش تازه کی از بچه ها انتظار داره
الهام
پاسخ
فدات شم زهره جونم دلم برای شما و فاطمه جونم خیلی تنگ شده بود این دیگه از اون شیطنت های مادرانه بود
فاطمه
16 اسفند 92 1:13
سلام
الهام
پاسخ
سلام به روی ماه شما
مامان شایلین
16 اسفند 92 1:13
به به الهام جون کجایین بابا ؟ چشمون به وبلاگتون خشکید از بس بهش سرزدم ببینم مطلب جدید گذاشتین یانه آخه از نوعنوشتار متنتون خیلی خوشم میاد.بازم دست دایی محسن درد نکنه که این نت رو بازگشایی کرده.همیشه به گشت و خوشگذرانیمیبینم که بازم این شازده پسرحسابی شیطونی کرده و این سری طلب اسکوتر کرده ، امان از دست بچه های این دوره خوب میدونن چه جوری خودشونو تودل اطرافیان جاکنن
الهام
پاسخ
فدات عزیزم شرمنده به اینترنت دسترسی نداشتم ما هم دلتنگتون بودیم فدای محبتتون خاله جونم
mamane mani
16 اسفند 92 2:42
بی نتی هم بد دردیه الهام جون خوبه که معلوم شد کیا از نبودنش بیشتر دلگیر میشن ای جانم خاله که همه ی فکر و ذکرت پیش اسکوتر بود به به چه کاردستی با مزه ایی درست کردید تو مهد
الهام
پاسخ
آره واقعاً تا سیه روی شود هر که در او غش باشد آره مربی مهد هم تو کارش استاده
فهیمه
16 اسفند 92 22:10
ياد آن دوران بخير! متاسفانه بچه‌هاي امروز كمتر اين شانس را دارند كه از دوران كودكي و نوجواني‌شان خاطره داشته باشند چون زندگي ماشيني امروز اين اجازه را به آنها نمي‌دهد. البته اين را هم بايد بگويم كه بچه‌هاي امروز بسيار باهوش و متفكر هستند اما خيلي از زندگي‌شان لذت نمي‌برند. نسل ما عاشق بازی با هم سن و سال هایشان بودند. اما خيلي از بچه‌هاي امروز همه چيز در دسترسشان هست اما باز هم لذت نمي‌برند. در اين ميان نقش پدر و مادر هم بسيار مهم است چون آنها هستند كه مي‌توانند خوشبختي را به فرزندانشان نشان دهند و هدايتشان كنند. يك خانواده زماني طعم خوشبختي واقعي را مي‌چشد كه هم در آن احترام وجود داشته باشد و هم قانونمند باشد. قطعا در چنين شرايطي فرزندان موفقي از دل اين خانواده وارد جامعه خواهند شد. پس تا مي‌توانيد از كنار يكديگر بودن لذت ببريد و خاطرات خوبي بسازيد.
الهام
پاسخ
فهیمه جون من هم با شما موافقم ایشالا که ما هم بتونیم فرزندان شادی تربیت کنیم
مامان کوثر
18 اسفند 92 11:04
خدا این دایی محسن را برای شما حفظ نماید، نعمتی است من سعی کردم پای اینترنت رو به خونه باز نکنم، تو تایم استراحتم کاریم، اگر کاری داشته باشم انجام میدم، تا خونه که میرم دیگه نیازی به اینترنت نداشته باشم، صدالبته که کوثرجان هم در این مسیر پرخطر من رو همراهی کرده و با خراب نمودن لب تابمون (به شیوه ای که انگار قصددرست شدن نداره) پدرمهربانش را هم راهی کافی نت نموده نمیدانید حس میکنم چقدر آرامش به زندگی مان برگشته اولش ادم احساس بدی داره ولی خیلی زود عادت میکنه البته شرایط زندگی شما با ما کاملا متفاوته و حتما نیاز به دسترسی مداوم به نت دارید باز هم خدا دایی محسن را به این مسیر هدایت نماید، آمین
الهام
پاسخ
ممنونم مهسا جونم عجب کار مفیدی انجام داده کوثر جون احتمالا ایشون هم مثل علیرضا جون نیاز به توجه بیشتری داشته من هم موافقم کم کم عادت می کنیم فدای محبتت عزیزم