هستی
مادرمان در همین حوالی یک عدد پسر دایی دارند که گهگاه به ما سر می زنند و ما نیز دیشب بدجوری دلمان هوای دختر پنج سالۀ ایشان ،هستی جان، را کرده بود آخر می دانی هستی جان در اتاقشان تعداد زیادی اسباب بازی دارند که البته بسیاری از آن ها هم از نوع پسرانه است و فوق العاده برای ما جذابیت دارند
ساعت هفت بود که مادرمان طی تماس با مادرِ هستی جان اطلاع رسانی کردند که در صورت مساعد بودنِ شرایط برای شب نشینی به منزلشان برویم... و از آن جا که میهمان نوازی مادر هستی جان زبانزد خاص و عام است اصرار فراوانی نمودند که برای شام برویم و انکارهای مداوم مادرمان و این که مخصوصاً دیر تماس گرفته اند که برای شام مزاحم نشویم بی فایده بود...
ما هم که در نهایتِ ذوق زدگی به سر می بردیم، هستی گویان لباس هایمان را از کمد آورده و شروع به پوشیدن نمودیم.... آخر ما دلمان خیلی اسباب بازیِ جدید می خواست
عجله و شتاب زدگی ما باعث شد مادرمان برخلاف معمول که همیشه دو یا سه عدد شلوار برای احتمالاتِ وقوع حوادث غیرمترقبه از جمله خیس شدگی به همراه داشتند، شلوارِ زاپاس را به بادِ فراموشی بسپارند و از منزل خارج شوند... البته شما فرض کن مادرمان در نتیجۀ اعتمادِ فراوان به اینجانب مخصوصاً شلوارِ زاپاس را فراموش کردند!
به محض ورود با استقبالِ گرم هستی جان مواجه شده و خیلِ عظیمی از اسباب بازی ها فضای خانه شان را اشغال نمود... و ما رفتیم سراغ ماشین ها و بدجوری از حولِ حلیم با کلّه به دیگ افتادیم.... پنج دقیقه از ورودمان گذشت و ناگاه بابایمان را که به ما خیره شده بودند برق سه فاز فرا گرفت که مادرش علیرضا را دریاب!
بـــــــــــــعله گلاب به رویتان خیس کرده بودیم البته از نوع 1، چون ما دقیقاً از روزی که بی پوشکی را تجربه نموده ایم حتی یک بار هم نوع 2 را در شلوار پیاده ننموده ایم، حتی وقتی در جاده بوده ایم و پوشک داشته ایم، همیشه در مورد 2 دستور توقف ماشین را صادر می نماییم و حتی در اوج یخبندان هم که باشد پیاده می شویم
حالا دیگر فاتحۀ شلوار+ شورت مان+ روفرشی مادرِ هستی جان را بدجوری خوانده بودیم و خدای را سپاس که شورت و شلوارمان ضخیم بود و چیزی در فرش رسوخ ننموده بود و مادرمان پوزیشنی متعجب و خجالت زده به خود گرفته بودند و مرتب معذرت خواهی می نمودند و هر چقدر مادرِ هستی جان لطف می کردند که اشکالی ندارد و بچه است چیزی از خجالت مادرمان کم نمی کرد
نکتۀ مهم این جا بود که از شلوار زاپاس هم خبری نبود و ما بالاجبار شلوار هستی خانم را پوشیدیم و مشغول بازی شدیم... حداقل 10 بار در چند ساعتی که آن جا بودیم ما را به دستشویی بردند و حسابی حرص مان را در آوردند
و این هم هستی خانم، دختر مهربانی که کلی به خاطر ما از حق و حقوق خود کوتاه آمدند تا به ما خوش بگذرد
عکس های زیادی که در منزل هستی جان گرفته شد به علت وول خوردن های فراوان از کیفیت لازم جهت آپلود در این جا برخوردار نیست...
و این جاست که ما با کلاه ایمنی رانندۀ کامیون می شویم
افسوس که پاچه های شلوار در عکس موجود نمی باشد وگرنه بسیار دیدنی بود و موجبات خنده ات به راه
حدود ساعت دوازده و نیم شب بود که به منزلمان عزیمت کردیم در حالی که به علت بالا و پایین پریدن های اینجانب و هستی خانم حسابی خسته بودیم...
عاقا هر چقدر به مادرمان می گوییم بی خیالِ نوشتنِ این پست شده و ما را با شلوار دخترانۀ زیبایمان تنها بگذارند به حرفمان گوش نداده و خندۀ دوستان خود را بسی بر آبرو و حیثیت ما ترجیح می دهند و برای ایجاد کردنِ لحظات شاد برای شما اصرار دارند این سوتی را هم در زمرۀ غفلت های اینجانب به ثبت برسانند