علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

هستی

1392/12/6 16:29
نویسنده : الهام
497 بازدید
اشتراک گذاری

مادرمان در همین حوالی یک عدد پسر دایی دارند که گهگاه به ما سر می زنند و ما نیز دیشب بدجوری دلمان هوای دختر پنج سالۀ ایشان ،هستی جان، را کرده بود آخر می دانی هستی جان در اتاقشان تعداد زیادی اسباب بازی دارند که البته بسیاری از آن ها هم از نوع پسرانه است و فوق العاده برای ما جذابیت دارندخیال باطل

ساعت هفت بود که مادرمان طی تماس با مادرِ هستی جان اطلاع رسانی کردند که در صورت مساعد بودنِ شرایط برای شب نشینی به منزلشان برویم... و از آن جا که میهمان نوازی مادر هستی جان زبانزد خاص و عام است اصرار فراوانی نمودند که برای شام برویم و انکارهای مداوم مادرمان و این که مخصوصاً دیر تماس گرفته اند که برای شام مزاحم نشویم بی فایده بود...فرشته

ما هم که در نهایتِ ذوق زدگی به سر می بردیم، هستی گویان لباس هایمان را از کمد آورده و شروع به پوشیدن نمودیم.... آخر ما دلمان خیلی اسباب بازیِ جدید می خواستخیال باطل

عجله و شتاب زدگی ما باعث شد مادرمان برخلاف معمول که همیشه دو یا سه عدد شلوار برای احتمالاتِ وقوع حوادث غیرمترقبه از جمله خیس شدگی به همراه داشتند، شلوارِ زاپاس را به بادِ فراموشی بسپارند و از منزل خارج شوند... البته شما فرض کن مادرمان در نتیجۀ اعتمادِ فراوان به اینجانب مخصوصاً شلوارِ زاپاس را فراموش کردند!چشمک

به محض ورود با استقبالِ گرم هستی جان مواجه شده و خیلِ عظیمی از اسباب بازی ها فضای خانه شان را اشغال نمود... و ما رفتیم سراغ ماشین ها و بدجوری از حولِ حلیم با کلّه به دیگ افتادیم.... پنج دقیقه از ورودمان گذشت و ناگاه بابایمان را که به ما خیره شده بودند برق سه فاز فرا گرفت که مادرش علیرضا را دریاب! تعجب

بـــــــــــــعله گلاب به رویتان خیس کرده بودیم البته از نوع 1، چون ما دقیقاً از روزی که بی پوشکی را تجربه نموده ایم حتی یک بار هم نوع 2 را در شلوار پیاده ننموده ایم، حتی وقتی در جاده بوده ایم و پوشک داشته ایم، همیشه در مورد 2 دستور توقف ماشین را صادر می نماییم و حتی در اوج یخبندان هم که باشد پیاده می شویمخجالت

حالا دیگر فاتحۀ شلوار+ شورت مان+ روفرشی مادرِ هستی جان را بدجوری خوانده بودیم و خدای را سپاس که شورت و شلوارمان ضخیم بود و چیزی در فرش رسوخ ننموده بود و مادرمان پوزیشنی متعجب و خجالت زده به خود گرفته بودند و مرتب معذرت خواهی می نمودند و هر چقدر مادرِ هستی جان لطف می کردند که اشکالی ندارد و بچه است چیزی از خجالت مادرمان کم نمی کردخجالت

نکتۀ مهم این جا بود که از شلوار زاپاس هم خبری نبود و ما بالاجبار شلوار هستی خانم را پوشیدیمخجالت و مشغول بازی شدیم... حداقل 10 بار در چند ساعتی که آن جا بودیم ما را به دستشویی بردند و حسابی حرص مان را در آوردندعصبانی

و این هم هستی خانم، دختر مهربانی که کلی به خاطر ما از حق و حقوق خود کوتاه آمدند تا به ما خوش بگذردماچ

عکس های زیادی که در منزل هستی جان گرفته شد به علت وول خوردن های فراوان از کیفیت لازم جهت آپلود در این جا برخوردار نیست... ناراحت

و این جاست که ما با کلاه ایمنی رانندۀ کامیون می شویمخنده

افسوس که پاچه های شلوار در عکس موجود نمی باشد وگرنه بسیار دیدنی بود و موجبات خنده ات به راهخنده

حدود ساعت دوازده و نیم شب بود که به منزلمان عزیمت کردیم در حالی که به علت بالا و پایین پریدن های اینجانب و هستی خانم حسابی خسته بودیم...

عاقا هر چقدر به مادرمان می گوییم بی خیالِ نوشتنِ این پست شده و ما را با شلوار دخترانۀ زیبایمان تنها بگذارند به حرفمان گوش نداده و خندۀ دوستان خود را بسی بر آبرو و حیثیت ما ترجیح می دهند و برای ایجاد کردنِ لحظات شاد برای شما اصرار دارند این سوتی را هم در زمرۀ غفلت های اینجانب به ثبت برسانندقهر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (23)

مهسا مامان کوثر
7 اسفند 92 8:07
عزیزم شما همه جوره بانمکی اصلا مامان جونت باید یه کیف آماده داشته باشه تا شما اینطور در معذوریت اخلاقی قرار نده البته الهام جون من هم که سعی میکنم کیف اماده از وسایل کوثر داشته باشم چندان وضعیت بهتری نسبت به شما ندارم، چون بارها قبل و بعد و حتی در برخی مهمونی ها حین مهمونی محتویات کیف توسط کوثرجان یکی یکی چک و به خارج از کیف منتقل میشه و در این بین برخی وسایل هم اینطرف و اونطرف جامیمونه
الهام
پاسخ
فدای محبتتون خاله مهسا همیشه وسایل همراه مامانم هست و اصلا استفاده نشده ولی اون شب که لازم داشتیم در دسترسمون نبود. برای من هم زیاد پیش اومده... بچه اند و شیطون
زهره(مامان فاطمه)
7 اسفند 92 8:09
ماشااله به هستی جان عزیزومهربون حالا اشکال نداره بزرگ مرد عزیزم ما اصلا بهت نخندیدیمخوب مامانی زودتر میبردی گل پسرو دستشوووووویی ولی واقعا خودمونیما چقدر خجالت کشیدی حتما من دقیقا از همین چیزاش میترسم
الهام
پاسخ
ماشاله زهره جون مگه بهم مهلت داد که بشینم تازه داشتیم احوالپرسی می کردیم که آقا دست گل به آب داد واقعا خجالت کشیدم
مامان کیامهر
7 اسفند 92 8:32
نمی دونم چرا وقتی یادمون می ره شلوار برداریم از این اتفاقا میافته حالا اگه 10 تاشو برداشته بودی عمرا لازم نمی شد
الهام
پاسخ
آاااااااای گفتی کارِ دنیا همیشه برعکسه عزیزم
مامان محمدحسین
7 اسفند 92 12:04
الهام
پاسخ
hesam & sahand
7 اسفند 92 12:42
سلام خاله جون پس حسابی بهت خوش گذشته ورزشکارم که هستی ژستت که قهرمانانست
الهام
پاسخ
سلام به خالۀ با محبتمجای شما خالی ورزش خیـــــــــــلی حال میده
مامان علیرضا
7 اسفند 92 14:53
آخی عزیز خاله حواسش پرت اسباب بازی های جدید شده خب یادش رفته خبر بده که کار اضطراری داره! آفرین خاله جون همین که کار شماره ی 2 رو اطلاع رسانی میکنی خیلی خوبه ایشالا از این به بعد شرایط اضطراری 1 رو هم درک میکنی و حواست پرت نمیشه. خاله جون یه روزم بیا خونه ی ما با اسباب بازی های علیرضای ما هم بازی کن.هر جوری حساب کنی اونا هم مال خودتن.(علیرضا و مامان الهام و بابا محسن)
الهام
پاسخ
آره تا اسباب بازی های جدید رو دیده، هول کرده نفهمیده نه خدا رو شکر در مورد نوع 2 هم کنترل داره و هم بدش میاد و این کار و حتی یک بار هم نکرده جدی الان احساس می کنم شما خالۀ مهربون رو خیـــــــــــــلی دوست می دارم که تو خونه تون کلی اسباب بازی جدید دارید و من و دعوت می کنیدخیلی هم عالی آره واقعا این همه شباهت بین ما و شما در نوع خودش بی نظیره
مامان شایلین
8 اسفند 92 0:11
وای الهام جون چه شرایطی واست پیش اومده اونم تو مهمهمونی، حالا مامانی پسرمون احتمال قوی تو شرایط جدید قرار گرفته از یه طرف هم هول اسباب بازی های جدید باعث شده یادش بره کار اضطراریشو بگه من خودم نمیدونم چرا باید همچین کارا موقعی باشه که هیچ لباس اضافه ای همراهت نباشه من که خودم خیلی خجالت میکشم یه بوس گنده واسه گل پسرمون
الهام
پاسخ
بـــــــــــعله متاسفانه این هم از معایب داشتنِ یک بچۀ بازیگوشه و البته وقت نشناس
مامان عبدالرحمن اویس
8 اسفند 92 18:32
عزیزم دلم حسابی واستون تنگ شده بود
الهام
پاسخ
ما خیـــــــــــــلی بیشتر
مامان عبدالرحمن اویس
8 اسفند 92 18:33
الهام جون شرمندت عزیزم پسرام ماشاالله خیلی شلوغ شدن ووقت زیادی واسم نمیذارم محبت کردین بهمون سرزدین
الهام
پاسخ
این چه حرفیه عزیزم. من همه جوره به دوستی با شما افتخار می کنم
سحر
8 اسفند 92 23:36
آخه .این بار سوتی ناجوری بود دل ما که کلی برا حال شما و علیرضا بعد اون واقعه ریش شد .واقعا بیچاره مامانا !
الهام
پاسخ
این "بیچاره مامانا" رو خوب اومدی سحر جون
parham,مامانش
9 اسفند 92 22:24
ماشالله عليرضاااااااااااااااا
الهام
پاسخ
فهیمه
10 اسفند 92 11:40
خب مامان حواسم نبوده دیگه چیکار کنم
الهام
پاسخ
اشکالی نداره اتفاق است پیش می آید
مامان پارسا
11 اسفند 92 9:24
خوب ديگه پيش مياد اشكال نداره البته ما همه جوره قبولت داريم چه شلوار دخترونه بپوشي چه پسرونه
الهام
پاسخ
فدای محبتتون خاله جون مهربونم
مامان نازنین جون
11 اسفند 92 9:39
آخی گل پسرمون حواسش پرت اسباب بازیها شده وگرنه این کار رو نمیکرد چون واسه ی خودش مردی شده،ولی مامانی خودت مقصری چون باید بهش یاد آوری میکردی
الهام
پاسخ
آره واقعا تقصیر من بود آخه نیست همیشه جیشش و می گفت فکرش و نمی کردم خرابکاری کنهبازم میخواستم ببرمش ولی هنوز نرسیده خرابکاری رخ داد
زهره(مامان فاطمه)
11 اسفند 92 14:32
سلام بر الهام نازنین وگل پسر قند عسل خودم.فقط جهت عرض ارادت خدمت رسیدم. دیدم نیستی گفتم نکنه باز رفتی ولایت
الهام
پاسخ
سلام بر زهرۀ عزیزم. فدایت رفیق ارادت از ماست ولایت نرفتم عزیزم در قطعی اینترنت به سر می بردم
مامان آرمینا
11 اسفند 92 23:24
ســــــــــــــــــــــــــــــلام الهام جون ما اومدیم. بوووووووووووس برای علیرضا جون که چه دسته گلی به آب داده.ولی ما که نخندیدیم مگه چیه از شوق و ذوق اسباب بازیها حواسش پرت شده بود.
الهام
پاسخ
سلام عزیزم رسیدن بخیر. خوش گذشت؟
mamane mani
12 اسفند 92 1:20
آخی عزیزم پیش میاد دیگه مامانی بهش حق بده یه همبازی دیده بود و کلی اسباب بازی جدید خب یادش رفت بگه جیشش رو دیگه
الهام
پاسخ
الهام
12 اسفند 92 15:22
یه روزى یه گوسفنده میره جلوى مغازه قصابى میگه تیکه تیکه کردى دل منو...خخخخ امرو هم ی تولد دیگه داریم...با " بازم یه تولدِ دیگه " آپم...تولد سمیه،یکی از نویسنده های وبِ!!! دعوتی عزیز...
الهام
پاسخ
ممنونم، به روی چشم
حامده(مامان امیرمحمد)
12 اسفند 92 23:18
الهی خاله قربونت برم بابازی کردنت
الهام
پاسخ
فدای محبتتون خاله جون
مهتاب
13 اسفند 92 10:38
سلام الهام خانوم امیدوارم خوب باشین... شناختین منو؟؟؟؟ برای یه مدتی وب رو باز کردم البته توی ایام تعطیلات... دوست داشتین بهم سربزنین... آفرین به علیرضا چه پسر زرنگی شده
الهام
پاسخ
سلام مهتاب جون بله حتما به شما سر می زنم تو این مدت اینترنت نداشتم
مامان حنانه زهرا
13 اسفند 92 15:21
شلوار دخترونه ببخشید ببخشید قصد جسارت نداشتم فقط نتونستم جلو خندمو بگیرم
الهام
پاسخ
خواهش می کنم خاله جون هدف ما خنداندن شماست
مامان علیرضا
13 اسفند 92 19:15
ای بابا دوستم کم کاری میکنی ها! ما به شدت منتظر خبرهایی از علیرضا جونیم.حالا که ؟آپ نمیکنی بیزحمت ماچش کن دلمون باز بشه.
الهام
پاسخ
اینترنت نداشتم عزیزم به روی چشم
الهام(مامان اميرحسين)
15 اسفند 92 2:40
________________0000000000000000 _____________000________________0000 _________000_________________________00 _______00_______________________________0 _____00________000000_______000000________0 ___00_____0000000000000___000000000000_____00 __0_____0000________________________0000_____0 _0___________________________000000___________0 0__________________________00______00__________0 0___________000000________00__0000__00_________0 0________000000000000_____00_000000_00_________0 0_________________________00_000000_00_________0 0_________________________00__0000__00_________0 0__________________________00______00__________0 0____________________________000000____________0 _0_________________________________00_____00__0 __0___________000_________________0__0___0__0 ___0____________0000______________0__0__0__0 _____0____________0000000_________0__0_0__0 _______00_________________________0___0___00000 _________000_____________________0000000___0__0 _____________000________________0_______0__0__0 ________________000000000000000_00__0000_00_00