علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

تعطیلات عید فطر

و عاقبت یک ماه روزه گرفتنِ خانواده و البته مشارکتِ عظیمِ این جانب در امرِ روزه گیری ایشان( )، به پایان رسید و به مناسبت موفقیت عظیمی که در این زمینه بر اهالی منزل مان نصیب گشت ( ) تصمیم بر این شد که همگان روزهای تعطیل پایان رمضان را به شدت خوش بگذرانند تا دلشان حسابی از عزای آن یک ماهی که در منزل مانده بودند و ایشان را یارای رفتن به دامان طبیعت نبود در آید! و همانا از آخرین ساعاتِ روزِ آخر ماه رمضان بابا و مادر و دایی محسن مان مرتب در پی برنامه ریزی بودند که روزِ عید فطر، صبح علی الطلوع از منزل خارج شده و در دامان طبیعت سکنی گزینند ولی چشمت روز بد نبیند چون روز موعود فرا رسید همگی غافل از نماز عید فطر و البته طبیعت گردی تا حدود ...
12 مرداد 1393

مجموعۀ سعد آباد

جمعۀ گذشته یعنی آخرین روزِ تعطیل قبل از ورود به ماه مبارک رمضان، تصمیم گرفتیم در معیت خاله مهدیه و آوینا جانمان برای گشت و گذار بیرون برویم! و از آن جا که گرما بسی بیداد می کرد تصمیم گرفتیم برای صرف نهار به مجموعۀ سعد آباد تهران برویم...چون هوای آن جا به نسبت سایر مکان های دیدنی بسی خنک تر است قرار بر این بود که ساعت 12 آن جا هم دیگر را ملاقات کنیم ولی از آن جا که مادرمان دیر به دایی محسن مان اطلاع رسانی کرده بودند و ایشان دیر رسیدند ما ساعت یازده و نیم تازه از منزل خارج شدیم... در ورودی پارکینگ متوجه شدیم که یکی از چرخ های ماشین مان پنچر شده است و همانا آن داستان پنچری ماشین و آقای تعمیرکار که همیشه از مادرمان می خواستیم برایم...
13 تير 1393
1598 14 20 ادامه مطلب

دریاچۀ شهدای خلیج فارس

چهارشنبه شب بعد از آن وداع جانسوز با آوینا جانمان در بوستان ولایت ( پست همدلی ) به شدت به درد فراق مبتلا شده و در حین انجام هر کاری مرتب "آوینا.... آوینا..." ورد زبانمان بود به همین دلیل مادرمان در پیِ رعایت قانون احترام به حقوق کودکان ( ) پنج شنبه شب طی تماس با خاله مهدیه هماهنگ کردند تا ما را به آویناجانمان برسانند مدیونی اگر تصور کنی ما به اسباب بازی های آوینا خانم چشم داریم! نه هرگز، ما کودکی هستیم بی هیچ طمعی که فقط اندر طلب یک عدد هم بازی هستیم حدود ساعت دوازده ظهرِ روز جمعه به منزل خاله مهدیه وارد شدیم و مورد استقبال آوینا جان واقع شدیم و این است یکی از اولین برخوردهای موثر ما و آوینا جانمان: می دا...
12 خرداد 1393

همدلی

یک سال پیش وقتی دایی محسن مان برای کار با بابایمان عازم تهران شدند و در منزل ما مستقر شدند هرگز فکرش را نمی کردیم اگر روزی بخواهند از منزل مان عزیمت کنند تا این حد برای هر سه نفرمان سخت باشد... مخصوصاً برای ما ***** جایت سبز، جمعۀ قبل را به همراه بابا و مادرمان طبق معمول برای صرف نهار به سرخه حصار رفتیم و از آن جا که دایی محسن مان کارِ بدی انجام داده بودند و دیوارهای خانه را نقاشی نموده بودند ایشان را با خود به سرخه حصار نبردیم تا تنبیه شوند و مِن بعد دست از نقش کشیدن بر دیوارها بردارند ولی از آن جا که ما مُبرّا از هرگونه نقاشی کشیدن بر در و دیوار هستیم ما در معیت بابا و مادرمان برای تفریح به سرخه حصار رفتیم و به وقت رفتن آ...
8 خرداد 1393

نقاشی در سرخه حصار!

پیرو پست قبلی، جمعه ای که گذشت پس از بازدید از باغ پرندگان جهت صرف نهار عازم سرخه حصار شدیم... هوا بر عکس هفتۀ قبلی بسیار عالی بود و با وجود این که ساعت سه بعد از ظهر بود نسیم خنکی می وزید و سرخه حصار هم طبق معمول غوغا بود و شلوغی در آن موج می زد ما و آوینا جان به دنبال چهار ساعت پیاده روی در باغ پرندگان هر دو در مسیر رفتن از سرخه حصار به باغ پرندگان خــــــــــــوب خوابیدیم و پس از رسیدن به سرخه حصار در بغل مادرمان از ماشین تا محل استقرار که حدود دویست متر پیاده روی داشت را گذراندیم و همگان مراعات فرکانس صدا را می کردند تا ما بیدار نشویم و ایشان دمی بیاسایند ولی چشمت روز بد نبیند پس از این که در طی این مسیر مادر و خاله مان را دچار کم...
1 خرداد 1393

باغ پرندگان تهران

جمعه را در معیت آوینا جانمان در باغ پرندگان تهران گذراندیم... بعد از تماس مادرمان با خاله مهدیۀ مهربان جهت قرار گذاشتن و رفتن به لتیان، عمویمان پیشنهاد دادند این بار یک مکان جدید را تجربه کنیم و در نتیجه تصمیم بر این شد که به باغ پرندگان تهران برویم... از آن جا که مسافت ما تا باغ پرندگان کم تر از آوینا جانمان بود ما زودتر به محل رسیده و مشغول بازدید شدیم.... جالب این جاست که به قفس هر پرنده ای که می رسیدیم در مقابلش می نشستیم و با روی باز سلام می کردیم گویا رفیق فابریک خود را دیده ایم تعدُّد عکس ها ادامۀ ماجرا را می بَرَد به ادامۀ مطلب تمام نیرویت را ذخیره کن برای دیدنِ عکس ها چون تعدادشان بسیار فراوان است ...
31 ارديبهشت 1393

جشنوارۀ لاله ها

بسیار به ندرت اتفاق می افتد که دایی محسن مان یک عدد گوشی بخرد که باتری آن شارژ نگه دارد! و از آن جا که چند روز پیش ایشان مجبور به تعویض گوشی خود با یک عدد گوشی خوب شدند که هم کیفیتش عالی ست و اتفاقاً شارژ هم نگه می دارد ( ) پس ناچار شدند به شکرانۀ این موفقیت بزرگ به ما سور بدهند با وجود این که پنج شنبه شب پیامک های ارسالی به مناسبت تبریک روز معلم گوشی مادرمان را منفجر نموده بود ولی بابا و دایی محسن مان حتی یک عدد تبریک خشک و خالی نیز نگفته و مادرمان را بسی به یأس فلسفی مبتلا نمودند صرفاً جهت ارضای حس کنجکاوی ات( ) لازم به ذکر است که مادرمان به شغل شریف معلمی مشغول نیستند ولی چون در زمینۀ آموزش فعالیت دارند به گونه ای معلم به ح...
14 ارديبهشت 1393

آخر هفته ای که گذشت

بیرون رفتن های آخر هفتۀ ما فلسفه ای دارد بس عظیم، که مدیریت مادرمان را در فرار از آشپزی برملا می کند و فرار بابایمان را از کوه شدن... مادرمان سخت بر این اعتقادند که حیف نیست روز تعطیلِ خانم خانه با آشپزی هدر رود وقتی به راحتی می توانند اوقات خود را در بیرون از منزل و در دامان طبیعت بگذرانند ضمن این که برای یک بار در هفته هم که شده از خانم ها مانند یک عدد پرنسس واقعی و البته توسط آقایان پذیرایی می شود... مدیونی اگر مادرمان را تنبل تصور کنی ما خودمان ایشان را سیاست مداری بزرگ می دانیم و نه تنبل از طرفی بابایمان نیز بر این اعتقاد است که استوار بودن چون کوه و سواری دادن بر فرزند در منزل بسی دشوار است و انرژی بَر، پس روز تعطیل را در...
11 ارديبهشت 1393

یک جمعۀ به یاد ماندنی...

همین دو هفته پیش بود که نیم روز جمعه عازم لتیان شدیم تا بعد از حدود یک ماه سری بزنیم و میزان آب دریاچه و سرسبزی طبیعت را بسنجیم در کنار دریاچه انگشت خود را تا آرنج در گِلِ کنارِ آب فرو کردیم و بر سنگ نقش کشیدیم اَهَمِّ ماجرای جمعۀگذشته مان به علت تنبلی مادرمان در به روز رسانی وبلاگ مان به ناچار در این تاریخ به ثبت می رسد با ما همراه شو در ادامۀ مطلب علیرضا خان در لتیانِ بزرگ... هوا بسیار خوب بود و جدای از باد شدیدی که می وزید اصلاً گرم نبود و ما ابتدا به ساکن با آرامشی مفرط به سراغ آب رفتیم و به سنگ اندازی مشغول شدیم... دقایقی گذشت و سنگ اندازی ما را خسته کرد و گل های کنار آب برایمان جذابیت عجی...
6 ارديبهشت 1393