مجموعۀ سعد آباد
جمعۀ گذشته یعنی آخرین روزِ تعطیل قبل از ورود به ماه مبارک رمضان، تصمیم گرفتیم در معیت خاله مهدیه و آوینا جانمان برای گشت و گذار بیرون برویم! و از آن جا که گرما بسی بیداد می کرد تصمیم گرفتیم برای صرف نهار به مجموعۀ سعد آباد تهران برویم...چون هوای آن جا به نسبت سایر مکان های دیدنی بسی خنک تر است
قرار بر این بود که ساعت 12 آن جا هم دیگر را ملاقات کنیم ولی از آن جا که مادرمان دیر به دایی محسن مان اطلاع رسانی کرده بودند و ایشان دیر رسیدند ما ساعت یازده و نیم تازه از منزل خارج شدیم...
در ورودی پارکینگ متوجه شدیم که یکی از چرخ های ماشین مان پنچر شده است و همانا آن داستان پنچری ماشین و آقای تعمیرکار که همیشه از مادرمان می خواستیم برایمان تعریف کنند و نقش اول داستان را بابای آوینا جانمان بر عهده می گرفتند به حقیقت پیوست و البته این بار نقش اول داستان نصیبِ بابای خودمان شد و این جاست که می گویند:" چاه مَکَن بهرِ کسی... اول خودت، دوم کسی..."
کمی آن طرف تر از منزل تعمیرگاهی بود که بابایمان ماشین را به آن جا بردند تا پنچری گرفته شود و هم زمان ما و مادرمان نیز داخل ماشین بودیم... و لازم است بگوییم تاکنون کسی به اندازۀ ما از پنچر شدنِ ماشین بابایش دچارِ ذوق زدگی نشده است...
تا آقای تعمیرکار را دیدیم نوا دادیم:" چخا (چرخ ها)...جک!" و تا ماشین با زدنِ جک بالا می رفت ما نیز با ذوقی هر چه تمام تر سرمان را ازشیشه بیرون برده، عبارات ذکر شده را تکرار می نمودیم و با دقتی هر چه تمام تر کارهای آقای تعمیرکار را زیر نظر داشتیم و به ذهنِ خود می سپردیم... و این جاست که هم اکنون و بعد از گذشت چند روز پوزیشن بالا رفتنِ ماشین را به وقتِ بازی و جک زدن زیرِ ماشین هایمان اجرا می کنیم و همانا صدای بالارفتنِ ماشین این است:"ویژ...ویژژژ...ویژژژ..."
بعد از پنچر گیری ماشین به راه افتادیم و حدود ساعت یک و با فاصله ای چهل دقیقه ای نسبت به خاله مهدیه از ورودی زعفرانیه وارد سعد آباد شدیم... و با دیدنِ آوینا جانمان بسی ذوق زدگی وجودِ ما دو نفر را فرا گرفت و هم چنان که در ورودی مجموعه بزرگ ترها در حال تهیه بلیت و ما و آوینا جانمان در حال شیطنت و این طرف و آن طرف دویدن بودیم مورد توجه چند توریست قرار گرفتیم و افسوس که زبانشان را نمی فهمیدیم تا بدانیم در موردِ ما چه می گویند
بعد از ورود به سعد آباد از آن جا که ورودِ هر گونه زیرانداز و وسایل اضافه ممنوع بود ما روی چمن ها اتراق نموده و در حالی که بزرگ ترها مشغولِ امرِ خطیرِ خوردنِ میوه و آجیلی شدند که همراه برده بودیم، ما و آوینا جانمان به گشت و گذار در فضای اطراف پرداختیم...
اگر تصور می کنی که ما آن طبیعت زیبای اطراف کاخ ها را بی خیال شده و برای دیدنِ مشتی تیر و تخته () که قبل ترها آن ها را از نزدیک دیده بودیم و بارها در تلویزیون مشاهده نموده ایم، به دیدارِ کاخ ها و موزه ها رفتیم سخت در اشتباهی
ماجراها و عکس های ما در سعد آباد را در ادامۀ مطلب ببین
در ابتدای ورود و در مجاورت همین جاده (عکس سمت راست) ما در حالی که به دنبالِ آوینا جانمان می دویدیم ناگهان متوجه ورود خشمگینانۀ شمشادها به صورتِ خود شدیم و خدایش نیامرزد شمشادی که ما به این بزرگی را نمی بیند و به ما برخورد می کند و البته توریست ها را که شیطنت های ما را در چشم خود نموده و باعث فرو رفتن مان در شمشادها شدند مدیونی اگر ما را در فرو رفتن به شمشادها و خراشیدنِ صورت مان مقصر بدانی
در حالی که بزرگ ترها روی چمن اتراق نموده و در حال خوردنِ تمام محتوای میوه و آجیل موجود بودند، ما و آوینا جان در طبیعت اطراف به گشت و گذار مشغول شدیم
بعد از صرف نهاری که خاله مهدیه زحمت کشیده و برایمان تدارک دیده بودند (جایتان سبز)، مادرمان در معیت بابایمان عازم نمازخانه و اینجانب در معیت خاله مهدیه و آوینا جانمان عازم محل دوست داشتنی آب بازی شدیم... ضمن این که مادرمان به سفارش خاله مهدیه حسابِ آب بازی مان را کرده بودند و برایمان لباس اضافه همراه آورده بودند
در ابتدا ما علاقه ای به رفتن داخل آب نداشتیم و به اصرار آوینا جانمان قبول کردیم... ضمن این که آوینا جان همواره اصرار داشتند در حین رفت و آمد از آب دستِ ما را در دست داشته باشند و این مادرمان و مادرِ آوینا جانمان بودند که در نتیجۀ این آب بازیِ دست در دست، پوزیشنی این چنینی اتخاذ نموده و مدام در حال تذکر دادن به آوینا جان بودند که دست ما را رها کند:""
ولی با وجود بی علاقه گی اولیه به آب و آب بازی؛ در نهایت این ما بودیم که بی خیالِ آب و آب بازی نمی شدیم
بعد از آب بازی آوینا جانمان مجبور به تعویض لباس شدند در حالی که ما به دلیل خیس نشدنِ شلوارمان، بر بالای میز نهارخوری سلطنتی رفته بودیم تا فقط آب از پاهایمان خشک شود این میزها دقیقاً در مجاورت آشپزخانۀ سلطنتی قرار داشت که به دلیلِ وجودِ موجوداتی کنجکاو از جمله ما و آوینا جانمان هیچ کس علاقه ای به بازدید از داخلِ آشپزخانه نشان نداد
و به وقت نشستن بر میزها این بود منظرۀ پیش رویمان... و طبیعت موجود عشقولانه های ما و بابایمان را بدجور می طلبید و کسی نمی داند چرا ما به یک باره تا این حد عطوفت به خرج می دادیم
و به تصویر کشیدنِ عظمت سپیدارهای کاخ توسط مادرِ عشقِ عکاسی مان! عظمتی که نشان از قدمتِ آن دارد... جالب این جاست که هر درختی که در محوطۀ کاخ، بر اثر کهولت سن و یا طوفان های اخیر قد خم کرده بود توسط حفاظت کاخ به وسیلۀ چند سیم و اتصال به درخت های اطراف هم چنان برافراشته نگه داشته شده بود
و هم چنان عظمت سپیدارها، موضوعِ مورد علاقۀ مادرمان بود در عکاسی
و در مجاورت آشپزخانۀ سلطنتی استخری بزرگ بود که هوای شرجی و پر از لطافتش ما را به سوی خود کشاند
و اینک ما+بابا+دایی محسن مان و ما باز هم با وجودِ "یک...دو...سه...." نگفتنِ مادرمان در حال ادای کلمۀ "چهار" هستیم
و در مجاورتِ آب...
و طبیعت اطراف استخر...
و شیطنت های ما و آوینا جانمان برای صید یک عدد پروانه
و گل هایی باقیمانده از اردیبهشت تقدیم به شما همراه همیشگی
و زیبایی های طبیعتِ اطرافمان...تک درختی خشکیده در میان سبزنای پر طراوت
و مشاورۀ آرام ما و آوینا جانمان بر سرِ تقسیم دو عدد ماشینی که مادرمان برای سرگرم کردنمان به همراه آورده بودند
و در حالی که عمو+بابا+دایی محسن مان نقش بر چمن شده بودند؛ ما و آوینا جانمان به ازای هر یک دقیقه ای که با هم خوش بودیم و صلح برقرار بود، نیم ساعت دعوا می کردیم و آوینا جان ما را هُل می داد و ما با تمامِ قوا موهای ایشان را می کشیدیم
در حالی که خاله مهدیه دعواهای ما و آوینا جانمان را مدیریت می نمودند مادرمان در معیت دایی محسن مان برای گشت و گذار در فضای مجموعه به راه افتادند و این ها عکس هایی است که توسط مادرمان گرفته شده است...
بعد از بازگشت مادر و دایی محسن مان همگی دور هم نشسته و عمویمان پیام های خود در وایبر را می خواندند و آاااااای می خندیدیم... البته ما نمی فهمیدیم که منظورِ پیام ها چیست ولی خندۀ اطرافیان مایۀ شادی و خندۀ ما نیز بود
... و همیشه با خودمان فکر می کنیم که همانا خلّاق ترین انسان ها همان هایی هستند که طنز می سازند و پر طرفدار بودنِ طنزهایشان ایشان را وادار به خلاقیت بیش تر می کند و چه خوب می شد اگر این تشویق ها در زمینه های دیگر مانند پیشرفت های علمی و ورزشی و ... نیز موجود می بود تا افرادی که در این زمینه فعالیت می کنند به واسطۀ همین توجه، به بروز خلاقیت های بیش تر در این زمینه تشویق می شدند
ضمن خواندنِ پیام توسط عمویمان آن هم در پوزیشنِ درازکِش، ما و آوینا جانمان به سرعت از ایشان هواپیما ساخته و ما بر روی گردن شان و آوینا جان بر روی پشت شان سوار شده و در این حال نیز بر سرِ محل سوار شدن بر هواپیما نزاع داشتیمعکس هایی از هواپیما سواریِ ما و آوینا جانمان موجود می باشد ولی ما اجازۀ آپلود شدن این عکس ها در وبلاگ را نداریم
در نهایت پس از عبور از مجاورت موزۀ ملت از همان خروجی زعفرانیه خارج شدیم در حالی که آوینا جان با لیوانی که برای نوشیدنِ آب از آب سرد کُن از مادرشان گرفته بودند به دنبالِ ما بودند تا لیوانِ پر از آب را بر لباس های ما ریخته و دلشان خنک شود
غافل از این که این همه سرعت در آبرسانی باعث ریختنِ تمامِ محتوای آب لیوان تا رسیدن به ما می شد (در عکس سمت راست ریزش آب از لیوان مشهود است)
البته آوینا جان بعد از رسیدن به ما و مشاهدۀ لیوانِ خالی از آب علت را فهمیدند و از آخرین آب سرد کن مجدداً لیوان را پر آب نموده و با سرعتی کم به ما نزدیک شدند و در حالی آب را بر ما ریختند که مقدارِ بیشتری از آن نصیبِ لباسِ خودشان شد و این جاست که می گویند:" چاه مَکَن بهرِ کسی... اول خودت دوم کسی..."