آقا چاخ خ خ خ...
هفتۀ گذشته بود که تلویزیون روشن شد و "لورل هاردی" در حال پخش بود! و اولین مسأله ای که به ذهنمان خطور کرد اختلاف سایز این دو نفر بود! و با تعجب رو به مادرمان :" آقای چاخ خ خ خ خ خ" و این گونه شد که مادرمان داستان آقای چاق و لاغر را برایمان تعریف نموده و برای شیر فهم شدن مان چند مثال آوردند و از آن جا که این بار فکر عاقبتِ مطلب را کرده بودند از فامیل هیچ مثالی نیاوردند که مبادا به وقتِ دیدار با آن ها ناگهان ذوق مان گل کرده و جلوی رویشان چاق و یا لاغر بودن شان را عنوان کنیم در نتیجه چند نمونه از همسایه ها را به عنوان مثال هایی از افراد چاق و لاغر مثال زدند
همان روز بود که بابای ما به منزل وارد شدند و رو به مادرمان:" آقای دباغ و دیدم!" (آقای دباغ مدیر ساختمان مان می باشند) و ما فوراً :"آقا دباغ... آقا چاخ" و مادر و بابایمان:""
اتفاقا از آن جا که ما به فاطمه خانم دختر آقای دباغ علاقه مندیم و بسیار پیش می آید به منزل ایشان برویم مادرمان به هیچ عنوان برای مثال زدن از ایشان مایه نگذاشته بودند و حالا مادرمان:"" آخر بابا و مادرمان برای خانوادۀ آقای دباغ احترام زیادی قائلند...
روز بعد مرتب در منزل راه می رفتیم و تا حوصله مان سر می رفت:"آقا دباغ.... آقای چاخ خ خ خ " و خلاصه این که فعلاً رفت و آمد با خانوادۀ دباغ تا اطلاع ثانویه و به فراموشی سپردن این جمله تعطیل شده است
دوشنبه شب دایی محسن مان بعد از چند شب میهمان ما بودند و از آن جا که ما ایشان را بدجور هم قد و اندازۀ خودمان می دانیم تمام مدتی که ایشان مشغول خوردن افطار بودند ما گرداگرد سفره می چرخیدیم و در هر چرخش دستی بر پشت دایی محسن بینوایمان فرود می آوردیم و ایشان نیز چیزی نمی گفتند... و از آن جا که هدف پلیدمان این بود که صدای دایی محسن مان را دربیاوریم تا به دنبالمان ماراتون راه بیفتد و بازی کنیم وقتی زدن را بی تأثیر یافتیم در چند دور آخر تصمیم به کشیدنِ موهای ایشان نمودیم و اخم مادرمان را نیز نادیده گرفتیم!
تا این که به ناگاه دایی محسن مان خشمگین شده ما را در آغوش کشیده به سمت در ورودی به راه افتادند و با گشایش در آقای چاق را از پشت در صدا زدند تا ما را نوش جان نماید البته ما نیز کم نیاورده و بلند بلند می خندیدیم و وقتی دایی محسن مان آقای چاق را صدا می کردند ما نیز با صدایی بلند نوا می دادیم:" آقــــــــــــا چآآآآآآآآآآآآخ خ خ خ " تا بیاید و ما را بخورد
...و عاقبت نفهمیدیم چرا دایی محسن مان به ناگاه خشمگین شدند! ما فقط داشتیم با همدیگر بازی می کردیم! همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت و ایشان هیچ ناراحتی از خود بروز نمی دادند! پس چه شد که ناگهان خشم وجودشان را فرا گرفت؟! و جواب وقتی مشخص شد که مادرمان پشت سر دایی محسن مان نشسته بودند و بر حسب اتفاق کبودیِ حاصل از آثارِ دست این جانب را پشت گردنِ دایی محسن بینوا مشاهده نمودند!
گرچه عبرت پذیری در ما بیداد می کرد و تذکرات مادرمان ما را از این عمل قبیح منع می کرد ولی مادرمان از آن جا که ما را بسیار علاقه مند به بازی یافتند یک عدد بعبعی ناقلا را پرتاب می نمودند تا ما آن را پس بیاوریم و ما کلی با این بازی ذوق می کردیم و بلند بلند می خندیدیم و ضمن تخلیۀ انرژی بازی نیز می نمودیم و دست از سرِ دایی محسن بینوا و میهمان نیز برداشتیم
حالا از دیشب عبارت "آقا چاخ... چاخو داره" جایگزین "آقا دباغ... آقای چاخ" شده است و مدام توسط این جانب تکرار می شود و کسی نمی داند این چاخو (چاقو) این وسط از کجا سر و کله اش پیدا شده است
... و شب گذشته وقتی فاطمه خانم دختر آقای دباغ برای مان افطاری یک عدد کاسۀ سوپ خوشمزه آوردند ما فقط عنوان کردیم:"آقا دباغ" و توسط فاطمه خانم که بسی ما را دوست می دارند چلانده شدیم و با وجود این که بسی به ماشین پلیس فاطمه علاقه داریم و قبل از آمدن فاطمه جان در مقابل این جملۀ مادرمان "ماشین پلیس فاطمه رو بهش بده پسرم" نعره ای برآوردیم ولی به محض رؤیت فاطمه خانم در آستانۀ در، در کمالِ ادب ماشین پلیس را تقدیم ایشان نمودیم و این فاطمه خانم دختر ده سالۀ آقای دباغ بودند که بعد از مشاهدۀ معصومیت این جانب انصراف خود را از بردنِ ماشین شان اعلام نمودند و بسی ما را به دردِ خجلت مبتلا نمودند
*****
چند روز پیش مشغولِ بازی کردن با خودمان بودیم که مادرمان متوجه صحبت های ما شدند:" سلام آنینا(به تازگی به جای واژۀ آینا، آنینا را به آوینا جانمان نسبت می دهیم)" و دیگر بار در جواب خودمان عنوان می کردیم:"سلام" آن هم با کلی ذوق!
و مادرمان با مشاهدۀ این حرکت مان :" با کی صحبت می کنی علیرضا؟" ما:"آنینا" و مادرمان:"آوینا کجاست؟" و ما یک عدد مهرۀ صورتی از تزئینات گلدان را از روی مبل برداشته و به مادرمان نشان دادیم و گفتیم:"آنینا این جاست" این مهره های صورتی از همان گلدانی نشأت گرفته است که چند سال قبل خاله مهدیه به مادرمان هدیه داده بودند! و این ما بودیم که حالا همان مهره ها را به مادرمان نشان می دادیم و نام آوینا را بر آن نهاده بودیم! ساعاتی بعد چند مهرۀ دیگر را به آن ها اضافه نموده و نام بابا و مادر آوینا جان را بر زبان آوردیم و عنوان کردیم که این سه تا مهره خانوادۀ آوینا جانمان هستند!
مدتی گذشت و در حالی که اشکهایمان سرازیر بود به مادرمان نزدیک شده و ماشین پلیس مان را به مادرمان دادیم و با گریه:"بابای آنینا" و مادرمان تازه متوجه شدند که ما سه مهره (خانوادۀ آنینا) را بر ماشین پلیس مان سوار نموده ایم و دو تا از مهره ها که روی صندلی های جلوی ماشین بوده اند از درهای جلویی پیاده شده اند و حالا مهرۀ سوم که همانا بابای آنینا جانمان می باشد روی صندلی عقب گیر افتاده اند و ایشان را یارای پیاده شدن از ماشین نمی باشد
ماجرای نسبت دادن شخصیت های اطراف مان به اسباب بازی ها به همین جا ختم نشد! ساعاتی بعد در حالی که بعبعی ناقلای کوچک مان را در پوزیشن رانندۀ کامیون مان مستقر کرده بودیم به مادرمان نزدیک شده و با اشاره به بعبعی ناقلای راننده عنوان نمودیم:"بابا" و مادرمان:"" و بدتر از آن زمانی اتفاق افتاد که یک عدد آقای خروس در مجاورت بعبعی رانندۀ کامیون مستقر نمودیم و با اشاره به آن عنوان نمودیم:" مامانی" و این جا بود که به کلی نیش مادرمان بسته شد و ایشان مشغولِ توجیه نمودنِ این جانب و معرفی خویش به ما شدند و مرتب عنوان می نمودند:"مامان منم...من این جا نشستم" ولی ما اصرار داشتیم با داد و بیداد عنوان مامانی را به آقای خروس مستقر بر صندلی جلوی کامیون مان نسبت دهیم... و آاااااااااای قیافۀ مادرمان دیدنی بود
*****
مدتی بود عبارت "ویوه ها" و "بویَها" را مرتب بر زبان جاری می ساختیم و هیچ کس را یارای آن نبود که منظورِ مای بینوا را بفهمد ولی به تازگی همگان بر این مهم واقف شده اند که منظورمان از اولی" میوه ها" و دومی "آمبولانس" است و همانا از آن جا کاشف به عمل آمد که دایی محسن مان کتابی با عنوان "شادی کوچولو و قصۀ میوه ها" را از نمایشگاه کتاب برایمان خریده اند و ما همیشه این داستان را دنبال می کنیم و با این که خوب بلدیم عبارت های خیار، موز و هندوانه را بر زبان بیاوریم ولی بر همۀ آن ها عنوان "ویوه ها" می دهیم و مادرمان را به وقت رفتن بر سرِ یخچال دچار سر درگمی می نماییم آخر تصورمان این است که لابد کلمۀ "ویوه ها" عبارتی مناسب تر و علمی تر از اسامی ست که قبلاً آموخته ایم... نیست که آن ها را در کتاب ها خوانده ایم
و برای آمبولانس از آن جا اطرافیان متوجه منظور مان شدند که چند روز پیش وقتی با بابا و مادرمان در حال طی طریق در خیابان بودیم با شنیدنِ صدای آژیر رو به بابا و مادرمان:"بویَها" و تازه دوهزاری ایشان افتاد که ما منظورمان از "بویَها" آمبولانس است
و از آن جا که ما در منزل، ماشین آمبولانس نداریم و به نظر می رسد بابا و مادرمان تصمیم ندارند تا تولد سه سالگی مان برایمان اسباب بازی جدیدی بخرند از ماشین قبلی مان به عنوان آمبولانس استفاده می کنیم
و این گونه است که روزی هزاران بار از مادرمان می خواهیم تا قصۀ نی نی هایی که اوف شده و ناچار به سوار شدن بر آمبولانس شده اند، را تعریف نمایند و ما وسطش مرتب قسمت های مختلف داستان مانند "آقای اُک کور(دکتر)"، "سِم شسشو(سرم شستشو"، "پماد آشتا (پماد آلفا)" و "آدول (آمپول)" را به مادرمان یادآوری می کنیم تا خلاقیت ذهن مادرمان را در داستان سرایی بسنجیم و همانا آمبولانس مان همان است که در تصویر سمت راست عکس بالا مشاهده می نمایی... مشاهده می شود که آمبولانس دوست داشتنی مان برای شاد کردنِ روحیۀ بیماران سان روف نیز می باشند کثرت بیماران سوار بر آمبولانس را می بینی؟! آخر این روزها ویروس زیاد شایع می شود و تعداد بیماران خیلی زیاد شده است
و تصویری که در سمت چپ می بینی اولین خانه ای ست که توسط اینجانب کشیده شده است روز گذشته بر روی دفتر نقاشی معروف مان (سرامیک های آشپزخانه) مادرمان با پاستل برایمان یک اتوبوس کشیدند تا ما چرخ هایش را رنگ کنیم و خود از صحنه دور شدند... لحظاتی بعد با نوای:"مامانی خایی" به مادرمان نزدیک شده و این تصویر را به مادرمان نشان دادیم و مادرمان:""
مشروح بازی های این روزهای مان را در ادامۀ مطلب ببین...
این روزها دیگر بار مادرمان بازی بچین و بریز را از کمدمان بیرون آورده اند و بدین وسیله موجبات سرگرمی این جانب و البته کلافه گی خود را فراهم آورده اند زیرا ما نهایتاً نیم ساعت با آن ها سرگرم هستیم و بقیۀ اوقات رفتن تکه های این بازی به زیر پا روی اعصاب همگان است و بدجور اوضاع خانه را نامنظم می نماید و مشکل این جاست که کسی را در حضورِ ما یارای جمع نمودنِ آن ها نمی باشد زیرا حتی اگر در حال بازی با آن ها نیز نباشیم به محض دیدنِ جمع شدن شان به دفاع از حضور اسباب بازی هایمان در تمامِ مساحتِ منزل بر می خیزیم
و در نتیجۀ این بازی با اغلب مشاغل آشنایی داریم و همواره علاقه داریم آقای نجار را به بابا و مادرمان نشان دهیم و با لحنی کودکانه و زیبا بگوییم:"آقا اَجّار" و خورده شویم
و بسیار علاقه داریم آقایان نجار، آشپز، دکتر، پلیس، آتش نشان، پست چی، و تعمیرکار را بر موتورمان سوار کرده و دَدَر ببریم
و وقتی مادرمان در حال تصحیح اوراق بودند ما کجا بودیم؟! بعـــــــــــــــــــــــله با اجازۀ بزرگ ترها در پوزیشنی این چنینی به زیر میز نهارخوری تشریف برده و با خودکاری که از روی میز کِش رفته بودیم در حال خط کشیدن بر رخسار آقایانِ نجار، آشپز، دکتر، پلیس، آتش نشان، پست چی، و تعمیرکار بودیم که روی بریز و بچین هایمان نشسته بودند
و ساعاتی بعد رنده را از کشوهای کابینت خارج نموده و در حال جای دادنِ آقایانِ نام برده داخل رنده هستیم و باز هم به محض دیدنِ دوربین احساس شمارش به ما دست می دهد و در عکس سمت راست عبارت "چهار" در حال ساطع شدن از زبانِ این جانب می باشد
و در نهایت مطابق عکس سمت راست، و در نقش یک عدد کودک منضبط عمل کرده و همۀ بچین و بریز ها را در جعبۀ ادکلنی که خالی شده و توسط مادرمان به این امر اختصاص داده شده است جای می دهیم و پس از چینش کاملِ آن ها در ظرف همه را یک جا خالی نموده و روز از نو، روزی از نو
و عکس سمت چپ زمانی است که با ذوقی هر چه تمام تر مداد رنگی هایمان را در اطراف ماشین پلیس مان مستقر می نماییم و کسی دلیلِ این کار را نمی داند پس اگر متوجه شدی سپاس گزار خواهیم بود اگر ما را نیز آگاه کنی
و اینک مداد رنگی هایمان را در معیت اسکاج های مستقر در کشوی کابینت داخل رنده جاسازی می نماییم
و اینجاست که بسی حس کمک کردن مان گل کرده و مشغولِ پاک سازی سرامیک ها با اسکاج هستیم.... می بینی؟! یک همچین کودکِ کمک کُنی هستیم ما
و این گاهی ست که احساس پلیس موتور سوار بودن به ما دست داده است و عینک خود را وارونه بر چشم گذاشته به حضور مادرمان شرفیاب می شویم
و وقتی به دلایل نامعلومی بر این مکان قرار می گیریم و نی لَبَک می نوازیماین نی لَبَک یکی از کادوهایی است که خاله هنگامۀ دوست داشتنی مان به مناسبت سالگرد تولد دو سالگی به ما هدیه داده اند و این اولین بار است که ما قادر شده ایم صدای فوت خود را بشنویم و بسی شادیم
خاله هنگامه جانمان ضمن عرض ادب و احترام باید بگوییم که بسی دلمان برای شما و بچه ها تنگ شده است لطفا به محض پایان یافتن امتحانات خود و بچه ها به ما اطلاع رسانی نمایید تا در اولین فرصت به دیدارتان بیاییم... آخر این روزها اغلب، مسیر رفت و آمد بابایمان از مجاورت محلۀ شما می گذرد
و این جا با کادوهای خاله مهدیه در حال رنگ آمیزی کتاب خود هستیم و مرتب در حال پرسش از مادرمان پیرامون حیوانات موجود در کتاب هستیم و هم چنان در مورد گوش و شاخ حیوانات دچار تناقض هستیم! و گوش خیلی از آن ها را نشان می دهیم و می گوییم:"شااااااااخ" و مگر کسی جرأت دارد به ما بگوید که آن شاخ نیست و گوش است
و در طی روزهایی که مادرمان مشغول تصحیح اوراق بودند ما به ظرف خلالِ دندان حمله نموده و همیشه با حرکت دادن این خلال ها در اطراف ماشین نق زنان توجه مادرمان را جمع می نمودیم و مادرمان که متوجه منظورمان نمی شده و ما را در نمی یافتند حواس ما را از خلال ها پرت می نمودند!
تا این که پس از چند روز تکرار شدنِ این ماجرا عاقبت با خوشحالی به مادرمان نزدیک شده و عکس سمت راست را نشان داده و عنوان نمودیم :"مامانی چَخا (مامانی چرخ ها)" و منظورمان این است که چرخ ماشین مربوطه پنچر شده است و همانا این خلال دندان جکی است که زیرِ ماشین زده شده تا پنچر گیری انجام شود و از آن جا که ماشین پلیس مان با کمک یک خلال دندان ثبات نداشت بعدها توانستیم با کمک مادرمان و البته استفاده از دو و سه عدد خلال دندان ماشین پلیس را نیز در این پوزیشن قرار داده و بسی بر هنر تعمیرکاری خود ببالیم
واین است تصاویری از زاویۀ دیگر و نیز با استفاده از سه عدد خلال دندان
و یکی از همین روزها که نمایندۀ خیریه برای خالی نمودنِ صندوق صدقات و خیرات به منزل مان آمده بودند ما آن را پس از تخلیه از مادرمان باز پس گرفته و از آن به عنوان پارکینگ استفاده نمودیم و این است پارکینگ چند طبقۀ ما
و اما امروز در حالی که پی در پی لقمه های نان و پنیر را از مادرمان تحویل می گرفتیم از نظر محو می شدیم؛ مادرمان بسی کیف می نمودند که کودک شان عجب خوش غذا تشریف دارد و آاااااااااااای پنیر می خورد و عجب رشد می نماید
تا این که سکوت مان طولانی شد و مادرمان پس از این که از آشپزخانه این جانب را رویت نمودند متوجه شدند که ما لقمه های تحویل گرفته را به کنار بوفه آورده و ضمن خوردن قسمتی از آن، از پنیر به عنوان قلمو برای رنگ آمیزی بوفه استفاده می نماییم آثار رنگ آمیزی ما با پاستل نیز بر روی شوفاژ و سرامیک های کنار دیوار مشهود است
و هم اینک پستی دیگر از خرابکاری های این جانب به پایان می رسد...
پست مربوط به بازدید از مجموعۀ سعد آباد در حال ویرایش می باشد و به زودی ارسال خواهد شد
سپاس که با ما هستی رفیق