علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

آقا چاخ خ خ خ...

1393/4/11 20:14
نویسنده : الهام
2,619 بازدید
اشتراک گذاری

هفتۀ گذشته بود که تلویزیون روشن شد و "لورل هاردی" در حال پخش بود! و اولین مسأله ای که به ذهنمان خطور کرد اختلاف سایز این دو نفر بود! و با تعجب رو به مادرمان :" آقای چاخ خ خ خ خ خ" تعجب و این گونه شد که مادرمان داستان آقای چاق و لاغر را برایمان تعریف نموده و برای شیر فهم شدن مان چند مثال آوردند و از آن جا که این بار فکر عاقبتِ مطلب را کرده بودند از فامیل هیچ مثالی نیاوردند که مبادا به وقتِ دیدار با آن ها ناگهان ذوق مان گل کرده و جلوی رویشان چاق و یا لاغر بودن شان را عنوان کنیمخندونک در نتیجه چند نمونه از همسایه ها را به عنوان مثال هایی از افراد چاق و لاغر مثال زدندخندونک

همان روز بود که بابای ما به منزل وارد شدند و رو به مادرمان:" آقای دباغ و دیدم!" (آقای دباغ مدیر ساختمان مان می باشند) و ما فوراً :"آقا دباغ... آقا چاخ" و مادر و بابایمان:"تعجبنه"

اتفاقا از آن جا که ما به فاطمه خانم دختر آقای دباغ علاقه مندیم و بسیار پیش می آید به منزل ایشان برویم مادرمان به هیچ عنوان برای مثال زدن از ایشان مایه نگذاشته بودند و حالا مادرمان:"غمگین" آخر بابا و مادرمان برای خانوادۀ آقای دباغ احترام زیادی قائلند...خجالت

روز بعد مرتب در منزل راه می رفتیم  و تا حوصله مان سر می رفت:"آقا دباغ.... آقای چاخ خ خ خ "فرشته و خلاصه این که فعلاً رفت و آمد با خانوادۀ دباغ تا اطلاع ثانویه و به فراموشی سپردن این جمله تعطیل شده استغمگین

دوشنبه شب دایی محسن مان بعد از چند شب میهمان ما بودند و از آن جا که ما ایشان را بدجور هم قد و اندازۀ خودمان می دانیم تمام مدتی که ایشان مشغول خوردن افطار بودند ما گرداگرد سفره می چرخیدیم و در هر چرخش دستی بر پشت دایی محسن بینوایمان فرود می آوردیم و ایشان نیز چیزی نمی گفتند... و از آن جا که هدف پلیدمان این بود که صدای دایی محسن مان را دربیاوریم تا به دنبالمان ماراتون راه بیفتد و بازی کنیم وقتی زدن را بی تأثیر یافتیم در چند دور آخر تصمیم به کشیدنِ موهای ایشان نمودیم و اخم مادرمان را نیز نادیده گرفتیم! شیطان

تا این که به ناگاه دایی محسن مان خشمگین شده ما را در آغوش کشیده به سمت در ورودی به راه افتادند و با گشایش در آقای چاق را از پشت در صدا زدند تا ما را نوش جان نمایدقهر البته ما نیز کم نیاورده و بلند بلند می خندیدیم و وقتی دایی محسن مان آقای چاق را صدا می کردند ما نیز با صدایی بلند نوا می دادیم:" آقــــــــــــا چآآآآآآآآآآآآخ خ خ خ " تا بیاید و ما را بخوردخنده

...و عاقبت نفهمیدیم چرا دایی محسن مان به ناگاه خشمگین شدند! ما فقط داشتیم با همدیگر بازی می کردیم! همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت و ایشان هیچ ناراحتی از خود بروز نمی دادند! پس چه شد که ناگهان خشم وجودشان را فرا گرفت؟!چشمک و جواب وقتی مشخص شد که مادرمان پشت سر دایی محسن مان نشسته بودند و بر حسب اتفاق کبودیِ حاصل از آثارِ دست این جانب را پشت گردنِ دایی محسن بینوا مشاهده نمودند!خجالتنه

گرچه عبرت پذیری در ما بیداد می کرد و تذکرات مادرمان ما را از این عمل قبیح منع می کرد ولی مادرمان از آن جا که ما را بسیار علاقه مند به بازی یافتند یک عدد بعبعی ناقلا را پرتاب می نمودند تا ما آن را پس بیاوریم و ما کلی با این بازی ذوق می کردیم و بلند بلند می خندیدیمخنده و ضمن تخلیۀ انرژی بازی نیز می نمودیم و دست از سرِ دایی محسن بینوا و میهمان نیز برداشتیمخجالت

حالا از دیشب عبارت "آقا چاخ... چاخو داره" جایگزین "آقا دباغ... آقای چاخ" شده است و مدام توسط این جانب تکرار می شود و کسی نمی داند این چاخو (چاقو) این وسط از کجا سر و کله اش پیدا شده استسوال

... و شب گذشته وقتی فاطمه خانم دختر آقای دباغ برای مان افطاری یک عدد کاسۀ سوپ خوشمزه آوردند ما فقط عنوان کردیم:"آقا دباغ" و توسط فاطمه خانم که بسی ما را دوست می دارند چلانده شدیم بغلو با وجود این که بسی به ماشین پلیس فاطمه علاقه داریم و قبل از آمدن فاطمه جان در مقابل این جملۀ مادرمان "ماشین پلیس فاطمه رو بهش بده پسرم" نعره ای برآوردیم ولی به محض رؤیت فاطمه خانم در آستانۀ در، در کمالِ ادب ماشین پلیس را تقدیم ایشان نمودیم و این فاطمه خانم دختر ده سالۀ آقای دباغ بودند که بعد از مشاهدۀ معصومیت این جانب انصراف خود را از بردنِ ماشین شان اعلام نمودند و بسی ما را به دردِ خجلت مبتلا نمودندخجالت

*****

چند روز پیش مشغولِ بازی کردن با خودمان بودیم که مادرمان متوجه صحبت های ما شدند:" سلام آنینا(به تازگی به جای واژۀ آینا، آنینا را به آوینا جانمان نسبت می دهیم)" و دیگر بار در جواب خودمان عنوان می کردیم:"سلام" آن هم با کلی ذوق!

و مادرمان با مشاهدۀ این حرکت مان :"تعجب با کی صحبت می کنی علیرضا؟"  ما:"آنینا" و مادرمان:"آوینا کجاست؟" و ما یک عدد مهرۀ صورتی از تزئینات گلدان را از روی مبل برداشته و به مادرمان نشان دادیم و گفتیم:"آنینا این جاست"خنده این مهره های صورتی از همان گلدانی نشأت گرفته است که چند سال قبل خاله مهدیه به مادرمان هدیه داده بودند! و این ما بودیم که حالا همان مهره ها را به مادرمان نشان می دادیم و نام آوینا را بر آن نهاده بودیم! ساعاتی بعد چند مهرۀ دیگر را به آن ها اضافه نموده و نام بابا و مادر آوینا جان را بر زبان آوردیم و عنوان کردیم که این سه تا مهره خانوادۀ آوینا جانمان هستند!

مدتی گذشت و در حالی که اشکهایمان سرازیر بود به مادرمان نزدیک شده و ماشین پلیس مان را به مادرمان دادیم و با گریه:"گریهبابای آنینا" و مادرمان تازه متوجه شدند که ما سه مهره (خانوادۀ آنیناچشمک) را بر ماشین پلیس مان سوار نموده ایم و دو تا از مهره ها که روی صندلی های جلوی ماشین بوده اند از درهای جلویی پیاده شده اند و حالا مهرۀ سوم که همانا بابای آنینا جانمان می باشد روی صندلی عقب گیر افتاده اند و ایشان را یارای پیاده شدن از ماشین نمی باشدخنده

ماجرای نسبت دادن شخصیت های اطراف مان به اسباب بازی ها به همین جا ختم نشد! ساعاتی بعد در حالی که بعبعی ناقلای کوچک مان را در پوزیشن رانندۀ کامیون مان مستقر کرده بودیم به مادرمان نزدیک شده و با اشاره به بعبعی ناقلای راننده عنوان نمودیم:"بابا" و مادرمان:"تعجبخنده" و بدتر از آن زمانی اتفاق افتاد که یک عدد آقای خروس در مجاورت بعبعی رانندۀ کامیون مستقر نمودیم و با اشاره به آن عنوان نمودیم:" مامانی" و این جا بود که به کلی نیش مادرمان بسته شد و ایشان مشغولِ توجیه نمودنِ این جانب و معرفی خویش به ما شدند و مرتب عنوان می نمودند:"مامان منم...من این جا نشستمسکوت" ولی ما اصرار داشتیم با داد و بیداد عنوان مامانی را به آقای خروس مستقر بر صندلی جلوی کامیون مان نسبت دهیم... و آاااااااااای قیافۀ مادرمان دیدنی بود خنده

*****

مدتی بود عبارت "ویوه ها" و "بویَها" را مرتب بر زبان جاری می ساختیم و هیچ کس را یارای آن نبود که منظورِ مای بینوا را بفهمد ولی به تازگی همگان بر این مهم واقف شده اند که منظورمان از اولی" میوه ها" و دومی "آمبولانس" است و همانا از آن جا کاشف به عمل آمد که دایی محسن مان کتابی با عنوان "شادی کوچولو و قصۀ میوه ها" را از نمایشگاه کتاب برایمان خریده اند و ما همیشه این داستان را دنبال می کنیم و با این که خوب بلدیم عبارت های خیار، موز و هندوانه را بر زبان بیاوریم ولی بر همۀ آن ها عنوان "ویوه ها" می دهیم و مادرمان را به وقت رفتن بر سرِ یخچال دچار سر درگمی می نماییم گیج آخر تصورمان این است که لابد کلمۀ "ویوه ها" عبارتی مناسب تر و علمی تر  از اسامی ست که قبلاً آموخته ایم... نیست که آن ها را در کتاب ها خوانده ایمگیج

و برای آمبولانس از آن جا اطرافیان متوجه منظور مان شدند که چند روز پیش وقتی با بابا و مادرمان در حال طی طریق در خیابان بودیم با شنیدنِ صدای آژیر رو به بابا و مادرمان:"بویَها"  و تازه دوهزاری ایشان افتاد که ما منظورمان از "بویَها" آمبولانس استگیج

و از آن جا که ما در منزل، ماشین آمبولانس نداریم و به نظر می رسد بابا و مادرمان تصمیم ندارند تا تولد سه سالگی مان برایمان اسباب بازی جدیدی بخرند از ماشین قبلی مان به عنوان آمبولانس استفاده می کنیمدلشکسته

 و این گونه است که روزی هزاران بار از مادرمان می خواهیم تا قصۀ نی نی هایی که اوف شده و ناچار به سوار شدن بر آمبولانس شده اند، را تعریف نمایند و ما وسطش مرتب قسمت های مختلف داستان مانند "آقای اُک کور(دکتر)"، "سِم شسشو(سرم شستشو"، "پماد آشتا (پماد آلفا)" و "آدول (آمپول)" را به مادرمان یادآوری می کنیم تا خلاقیت ذهن مادرمان را در داستان سرایی بسنجیمخندونک و همانا آمبولانس مان همان است که در تصویر سمت راست عکس بالا مشاهده می نمایی... مشاهده می شود که آمبولانس دوست داشتنی مان برای شاد کردنِ روحیۀ بیماران سان روف نیز می باشندخندونک کثرت بیماران سوار بر آمبولانس را می بینی؟!تعجب آخر این روزها ویروس زیاد شایع می شود و تعداد بیماران خیلی زیاد شده استخندونک

و تصویری که در سمت چپ می بینی اولین خانه ای ست که توسط اینجانب کشیده شده استراضی روز گذشته بر روی دفتر نقاشی معروف مان (سرامیک های آشپزخانه) مادرمان با پاستل برایمان یک اتوبوس کشیدند تا ما چرخ هایش را رنگ کنیم و خود از صحنه دور شدند... لحظاتی بعد با نوای:"مامانی خایی" به مادرمان نزدیک شده و این  تصویر را به مادرمان نشان دادیم و مادرمان:"بغل"

مشروح بازی های این روزهای مان را در ادامۀ مطلب ببین...

این روزها دیگر بار مادرمان بازی بچین و بریز را از کمدمان بیرون آورده اند و بدین وسیله موجبات سرگرمی این جانب و البته کلافه گی خود را فراهم آورده اندکچل زیرا ما نهایتاً نیم ساعت با آن ها سرگرم هستیم و بقیۀ اوقات رفتن تکه های این بازی به زیر پا روی اعصاب همگان است و بدجور اوضاع خانه را نامنظم می نماید و مشکل این جاست که کسی را در حضورِ ما یارای جمع نمودنِ آن ها نمی باشد زیرا حتی اگر در حال بازی با آن ها نیز نباشیم به محض دیدنِ جمع شدن شان به دفاع از حضور اسباب بازی هایمان در تمامِ مساحتِ منزل بر می خیزیمشیطان

و در نتیجۀ این بازی با اغلب مشاغل آشنایی داریمآرام و همواره علاقه داریم آقای نجار را به بابا و مادرمان نشان دهیم و با لحنی کودکانه و زیبا بگوییم:"آقا اَجّار" و خورده شویمبوس

و بسیار علاقه داریم آقایان نجار، آشپز، دکتر، پلیس، آتش نشان، پست چی، و تعمیرکار را بر موتورمان سوار کرده و دَدَر ببریمفرشته

و وقتی مادرمان در حال تصحیح اوراق بودند ما کجا بودیم؟!متفکر بعـــــــــــــــــــــــله با اجازۀ بزرگ ترها در پوزیشنی این چنینی به زیر میز نهارخوری تشریف برده و با خودکاری که از روی میز کِش رفته بودیم در حال خط کشیدن بر رخسار آقایانِ نجار، آشپز، دکتر، پلیس، آتش نشان، پست چی، و تعمیرکار بودیم که روی بریز و بچین هایمان نشسته بودندخنده

و ساعاتی بعد رنده را از کشوهای کابینت خارج نموده و در حال جای دادنِ آقایانِ نام برده داخل رنده هستیمشیطان و باز هم به محض دیدنِ دوربین احساس شمارش به ما دست می دهد و در عکس سمت راست عبارت "چهار" در حال ساطع شدن از زبانِ این جانب می باشدفرشته

و در نهایت مطابق عکس سمت راست، و در نقش یک عدد کودک منضبط عمل کرده و همۀ بچین و بریز ها را در جعبۀ ادکلنی که خالی شده و توسط مادرمان به این امر اختصاص داده شده است جای می دهیمزیبا و پس از چینش کاملِ آن ها در ظرف همه را یک جا خالی نموده و روز از نو، روزی از نوشیطان

و عکس سمت چپ زمانی است که با ذوقی هر چه تمام تر مداد رنگی هایمان را در اطراف ماشین پلیس مان مستقر می نماییممتفکر و کسی دلیلِ این کار را نمی داند پس اگر متوجه شدی سپاس گزار خواهیم بود اگر ما را نیز آگاه کنیخجالت

و اینک مداد رنگی هایمان را در معیت اسکاج های مستقر در کشوی کابینت داخل رنده جاسازی می نماییم

و اینجاست که بسی حس کمک کردن مان گل کرده و مشغولِ پاک سازی سرامیک ها با اسکاج هستیم.... می بینی؟! یک همچین کودکِ کمک کُنی هستیم ماراضی

و این گاهی ست که احساس پلیس موتور سوار بودن به ما دست داده است و عینک خود را وارونه بر چشم گذاشته به حضور مادرمان شرفیاب می شویمعینک

و وقتی به دلایل نامعلومی بر این مکان قرار می گیریم و نی لَبَک می نوازیمفرشتهاین نی لَبَک یکی از کادوهایی است که خاله هنگامۀ دوست داشتنی مان به مناسبت سالگرد تولد دو سالگی به ما هدیه داده اند و این اولین بار است که ما قادر شده ایم صدای فوت خود را بشنویم و بسی شادیمراضی

خاله هنگامه جانمان ضمن عرض ادب و احترام باید بگوییم که بسی دلمان برای شما و بچه ها تنگ شده استقهر لطفا به محض پایان یافتن امتحانات خود و بچه ها به ما اطلاع رسانی نمایید تا در اولین فرصت به دیدارتان بیاییم...بغل آخر این روزها اغلب، مسیر رفت و آمد بابایمان از مجاورت محلۀ شما می گذردمحبت

و این جا با کادوهای خاله مهدیه در حال رنگ آمیزی کتاب خود هستیم و مرتب در حال پرسش از مادرمان پیرامون حیوانات موجود در کتاب هستیمسوال و هم چنان در مورد گوش و شاخ حیوانات دچار تناقض هستیم! و گوش خیلی از آن ها را نشان می دهیم و می گوییم:"شااااااااخ" و مگر کسی جرأت دارد به ما بگوید که آن شاخ نیست و گوش استتعجب

و در طی روزهایی که مادرمان مشغول تصحیح اوراق بودند ما به ظرف خلالِ دندان حمله نموده و همیشه با حرکت دادن این خلال ها در اطراف ماشین نق زنان توجه مادرمان را جمع می نمودیم و مادرمان که متوجه منظورمان نمی شده و ما را در نمی یافتند حواس ما را از خلال ها پرت می نمودند! زیبا

تا این که پس از چند روز تکرار شدنِ این ماجرا عاقبت با خوشحالی به مادرمان نزدیک شده و عکس سمت راست را نشان داده و عنوان نمودیم :"مامانی چَخا (مامانی چرخ ها)" و منظورمان این است که چرخ ماشین مربوطه پنچر شده است و همانا این خلال دندان جکی است که زیرِ ماشین زده شده تا پنچر گیری انجام شودتشویق و از آن جا که ماشین پلیس مان با کمک یک خلال دندان ثبات نداشت بعدها توانستیم با کمک مادرمان و البته استفاده از دو و سه عدد خلال دندان ماشین پلیس را نیز در این پوزیشن قرار داده و بسی بر هنر تعمیرکاری خود ببالیمعینک

واین است تصاویری از زاویۀ دیگر و نیز با استفاده از سه عدد خلال دندانفرشته

و یکی از همین روزها که نمایندۀ خیریه برای خالی نمودنِ صندوق صدقات و خیرات به منزل مان آمده بودند ما آن را پس از تخلیه از مادرمان باز پس گرفته و از آن به عنوان پارکینگ استفاده نمودیم و این است پارکینگ چند طبقۀ ماتشویق

و اما امروز در حالی که پی در پی لقمه های نان و پنیر را از مادرمان تحویل می گرفتیم از نظر محو می شدیم؛ مادرمان بسی کیف می نمودند که کودک شان عجب خوش غذا تشریف دارد و آاااااااااااای پنیر می خورد و عجب رشد می نمایدراضی

تا این که سکوت مان طولانی شد و  مادرمان پس از این که از آشپزخانه این جانب را رویت نمودند متوجه شدند که ما لقمه های تحویل گرفته را به کنار بوفه آورده و ضمن خوردن قسمتی از آن، از پنیر به عنوان قلمو برای رنگ آمیزی بوفه استفاده می نماییمنه آثار رنگ آمیزی ما با پاستل نیز بر روی شوفاژ و سرامیک های کنار دیوار مشهود استخجالت

و هم اینک پستی دیگر از خرابکاری های این جانب به پایان می رسد...خجالتزیبا

پست مربوط به بازدید از مجموعۀ سعد آباد در حال ویرایش می باشد و به زودی ارسال خواهد شدمحبت

سپاس که با ما هستی رفیقمحبت

پسندها (11)

نظرات (12)

مریم مامان آیدین
12 تیر 93 18:04
ای جانم علیرضای شیطون من عاشق خلاقیت هاشم آیدین هنوز نقاشی نمی کشه و البته خیلی دیر بهش مداد و مداد شمعی دادیم وخیلی میترسیدیم تو چشمش نکنه و من عاشق این خونه پسر ناز شدم و واقعا آفـــــــــــــرین ببوس این پسرک شیطونو راستی آیدین هم دایی محسن(دایی مووسن)داره
الهام
پاسخ
ممنونم مریم جون این نهایت لطف شما رو می رسونه حق دارید ولی من اصلاً به این مسأله فکر نکرده بودم خیلی لطف داری عزیزم م م چه جالب! و آیا آیدین جون هم همین بلاها رو بر سر دایی محسن خودش فرود میاره؟
✿مهدیه✿
13 تیر 93 1:16
خیلی بانمک بود مخصوصا آقای چاخ. اوینا هم مرتب تلفن رو برمیداره و با علیرضا صحبت میکنه جالب اینکه در همه مکالماتش گوشزد میکنه که دیگه دعوا نمیکنم فقط هل میدم
الهام
پاسخ
چه جالب پس فقط علیرضا نیست که همۀ فکر و ذکرش آویناست فدای آوینا جون که میخواد دعوا نکنه و فقط میخواد هل بده
امیر مهدی
13 تیر 93 13:15
علیرضاجون تو چه کارها که نمی کنی؟ آفرین به این خلاقیتها!!!!!!! دوستت دارم
الهام
پاسخ
ممنونم امیر مهدی جونم البته که به بروز خلاقیت های شما در حمل کوله اسکیت نمی رسه کلا بچه های نسل ما همه مون خلاقیم ما خیـــــــــــــــلی بیش تر رفیق
امیرحسین گلی از بهشت
13 تیر 93 14:45
سلام رفیق واقعا نمیدانم دایی ها چه جور جذبه و کششی دارند که وقتی میبینیم شان از خود بی خود میشویم اینرا گفتم که دوست جان از عذاب وجدان احتمالی بیرون بیایی اصلا این بزرگترها پیش خودشان چه فکری میکنند! اینکه من به همه ی مردها در تیوی و حتی صدای مردانه میگویم بابایی یا به خانم همسایه که از کنارم رد میشود به صرف چادری بودن میگویم مامایی چه بدی دارد که مامانم یادم داده به همه ی مردها حتی عکسهای روی کتابها بگویم "آخا" و در مواجه با خانم ها هم سکوت کنم چون هنوز نمیتوانم بگویم"خانم" رفیق مامان من هم خیلی دوست دارد من نقاشی کنم و قوه تخیلم را قوی اما دلش هنوز مثل مامان الهام شما بزرگ نشده و موکول کرده به بعد دوست جانم. روزهای خوش و با نشاطی برایت آرزو می کنم
الهام
پاسخ
سلام امیر حسین عزیزم اتفاقا این احساس من هم هست امیر حسین جان! من که اهمیت نمی دم و حتی اگه داییم منو به آقای چاخ بده تا من و بخوره باز هم کوتاه نمیام و سر به سرش میذارم آفرین امیر جان به همین شیوه ادامه بده طبیعیه! اتفاقا خیلی هم خوبه آدم با همه صمیمی باشه من هم همۀ آقایونی که هم سن و سال باباجونم (بابای مامانم) هستند رو باباجون خطاب می کنم و هر سپید مویی می بینم ایشون و آقاجون (بابای بابام) خطاب می کنم به امید روزی که بتونی به راحتی بگی "خانم" و البته "قسطنطنیه" برای شما هنوز زوده رفیق! منم که یک سال از شما بزرگ ترم هنوز به خوبی نمی تونم بگم "خانم" هنوز برای شما زوده امیر جان دلِ مامان ها به مرور زمان بزرگ میشه رفیق یک دنیا سپاس بابت آرزوی خوبت دوست عزیزم
مامان شایلین
13 تیر 93 17:41
ای جونم علیرضا جون که این قدر شیطون و صد البته باهوشه ، شاید تلفظ درست کلمات رو نمی تونه بگه اونم به خاطر سن کمش اما می دونه به وسایل و اشخاص دور و بر چی میگن ، قربون اون لهجه های بامزه اش برم. خاله بخورتت جیگر که این قدر اشپزخونه مامانی رو می ریزی بهم و ثابت میکنی پسرها هم کمک میکنن گل پسر لقمه های خوشمزه ای که مامان الهام برات درست می کنه رو بخور تا زود زود بزرگ بشی می بوسمت
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم. این نظر لطف شماست دیگه تا حرف زدنِ کامل کمتر از دو ماه دیگه فرصت داره باید بجنبه که از قافله عقب نیفته فدای محبتت عزیزم این یکی از وظایف مهم منهتقصیر مامانه همه اش کار داره و با من بازی نمی کنه منم مجبورم آشپزخونه رو مرتب کنم! البته به شیوۀ خودم چشم خاله جون
مامانی فاطمه
14 تیر 93 8:17
فدای گل پسر خلاق.چه خونه قشنگی چه نی لبکی آفرین بر گل پسر که میتونه باهاش نی بزنه دایی محسن ایشااله که زود زود جای دستهای علیرضا جون خوب بشهحالا فاطمه چون داییش یک عدد آقای چاااااااااااااخ است زیاد دمپرش نمیره هرچند خیلی دوستش داره ولی این بلاهارو سرخاله اش میاره
الهام
پاسخ
ممنون زهره جون مهربونم ایشون فقط فوت می کنند ولی برای شروع خوبه خدا رو شکر همون موقع بهبود یافت پس خوب زهری به چشم فاطمه جون کردند طفلکی خاله هاعلیرضا خاله اش و زیاد نمی بینه و روش با خاله زیاد باز نیست
مامانی فاطمه
14 تیر 93 8:41
قربونت الهام جون بله خودمم یه چیزایی دستگیرم شده فقط دعاکن برام
الهام
پاسخ
فدای محبتت عزیزم به روی چشم
مامان کیامهر
14 تیر 93 18:33
سلام بر مامان الهام مهربون و علیرضا جان خوش زبون عجب اسم با مسمایی انتخاب کردی برای لورل(یا هاردی؟؟) ! و چقدر هم آدما به این جنبه از وجودشون حســــــــــــــــــاس الهام جون باید خیلی مراقب باشن به چاخ خ خ خ ها بر نخوره پسر کوچولوی بسیــــــــار خلاق عزیز مهربان با نامهربانان را شدیدا عشق است خسته جدال کوچولوها نباشید واقعا !! آنهم در حالت سایلنتی که متاسفانه بودید آن عکس زیر میزیتان و آن دیگری ها دلمان را بد جووور برد دوستدار شما
الهام
پاسخ
سلام بر شما رفیق همیشگی و با محبت اتفاقا برای منم واقعا جالب بود! خدا رو شکر الان آقای دباغ... آقای چاخ و فراموش کرده ولی خدا کنه کلا یادش بره ممنونم بهار جون فدای دلتان خالۀ مهربونم ارادتمند
مامان عليرضا
15 تیر 93 1:12
پس نظر من کو؟ من گمونم نفر اول بودم نظر دادم.پستت داغه داغ بود
الهام
پاسخ
امان از دست این نی نی وبلاگ... بارها و بارها من برای پست های مختلف وبلاگ ها نظر گذاشتم و بعد که رفتم پیگیر جوابم بشم دیدم نیست در هر صورت ممنونم از توجهت الهام عزیزم م م م
مامان عليرضا
15 تیر 93 1:14
دوباره میگم عاشقتم.دوباره میگم چه نقاشی باحالی کشیدی عزیز دلم خلاصه که قربون تک تک کارات عزیز دلم.
الهام
پاسخ
فدای محبتتون خاله جون مهربونم
مامان فهیمه
15 تیر 93 10:35
شیطون بامزه دوست دارم.
الهام
پاسخ
ما خیلی بیش تر خاله جونم
مامان سویل و آراز
22 تیر 93 21:01
واااااااای که چقدر به این پستتون خندیده بودم افرین به این پسر باهوش که ادمای چاقو تشخیص میده البته دایی آزاری تون هم که جای خود دارد وااااااااای که این بچه ها چه شیرینن مهره اوینا جان میبوسمتون
الهام
پاسخ
ممنونم شهرۀ عزیزم دایی آزاری یکی از وظایف مهم علیرضا خان هست مهرۀ آوینا جان که هیچ به بعبعی میگه بابا و به خروسه می گه مامان