هواب...با...
اول نوشت: این پست را با تاریخ پنج شنبه پنجم تیرماه بخوانید زیرا به دلیل مشغلۀ مادرمان در روزهای اخیر این پست بینوا چندین روز در نوبت آپلود چند عدد عکس ناقابل بوده است و اینک با یک فاصلۀ زمانی سه روزه بارگزاری می شود! منظورمان دقیقاً این است که شما مثلاً عبارت "جمعۀ گذشته" در پست مان را جمعۀ دو هفته قبل تر بخوانید
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
دقیقاً از روز یک شنبۀ گذشته صدای مادرمان دچار گرفتگی شد و چهار دلیل برای این مسأله کاندید می باشد:
1- صحبت کردن بیش از حد در فضای مجازی در هفتۀ اخیر که منجر به گرفتگی تارهای صوتی و حنجرۀ ایشان شد
2- آواز خوانی مادرمان در معیت ما جمعه شب گذشته در مسیر برگشت از منزل خاله مهدیه
3- تشویق های مادرمان باز هم در معیت ما در جریانِ مسابقۀ فوتبال ایران- آرژانتین و سر دادنِ نوای "ایران...ایران..." و "حمله...حمله..."
4- سرایت ویروسِ گرفتگی صدا از ما به بابا و مادرمان که منجر به گرفتگی کامل تارهای صوتی ایشان گردید
و البته که در همۀ گزینه ها به گونه ای پای این جانب در میان است و همانا گزینۀ چهار محتمل ترین گزینه است...
بـــــــــــــــــعله روز یکشنبه بود که صدای مادرمان در آستانۀ گرفتگی قرار گرفت و مرتب بر شدتش افزوده شد و با وجود روشن بودنِ دستگاه بخور در منزلمان، گلوی مادرمان به خشکیِ بی سابقه ای مبتلا شد که مرتب چهار تُخم می طلبید و البته سکوت... و شکی نیست که سکوت مستلزم سر و کلّه نزدن با یک کودک کنجکاو بود که با وجودِ ما و سوالات مُمتدی که به ذهنمان خطور می کرد امکان پذیر نبود
روز دوشنبه خاله مهدیه با مادرمان تماس گرفتند که لازم است روز سه شنبه برای مراقبت از آوینا جان به منزل ایشان برویم زیرا خاله مهدیه برای آزمون دکترا دعوت به مصاحبه شده بودند و بابای آوینا جان نیز تهران نبودند...
این بود که مادرمان و البته این جانب احساس مسئولیتی عظیم نموده () و قرار شد سه شنبه صبح به منزل خاله مهدیه وارد شویم و به تکلیف خود در مراقبت از آوینا جانمان عمل نماییم و ما آااااااااااای خوشحال بودیم و حتی اندکی به مادرمان رحم ننموده و علی رغم گرفتگی صدایشان باز هم به ایشان سرِ خط می دادیم تا برایمان داستان های آوینا جانمان را تعریف نمایند و اَحَدی نمی توانست ما را متقاعد کند که حرف زدن برای مادرِ صدا گرفته مانند سم است و سکوت بر ایشان لازم است...
سه شنبه صبح بعد از بیدار شدن دیگر هیچ صدایی از مادرمان ساطع نمی شد و ایشان را ترسی عظیم فرا گرفته بود که کنترلِ ما و آوینا جانمان در نبودِ صدا بسی سخت و امکان ناپذیر می نمود
صبح خیلی زود بیدار شدیم و با دُم مان گردو می شکستیم که چه خوب روزی است امروز! روزی که ما از صبح علی الطلوع در معیت آوینا جانمان هستیم...
با ورود به منزل خاله مهدیه مادرمان تصمیم گرفتند تا ظهر که خاله مهدیه در منزل هستند، ایشان سکوت نمایند تا استراحتی به ناحیۀ فک و حنجرۀ خود بدهند و بعد از رفتنِ خاله مهدیه آن را به کار گیرند ولی آیا به نظر شما این مهم امکان پذیر بود؟!
خاله مهدیه همۀ اسباب بازی ها را جمع نموده بودند تا نکند خدای نکرده دیگر بار بر سرِ آن جنگ به پا شود و مادرمان نیز برای سرگرم نمودنِ این جانب برایمان سه عدد ماشین برداشته بودند زیرا شکی نیست که ما با رویی گشاده اسباب بازی هایمان را به آوینا جان می دادیم و این آویناجان بودند که حتی کتاب های رنگ آمیزی خود که تکه و پاره نیز شده بود را از ما دریغ می نمودند و اجازه نمی دادند آن ها را رنگ آمیزی نماییم
ایشان حتی بعد از تقسیم ماشین ها توسط مادرمان به ماشین هایی که متعلق به خودمان بود و در نتیجۀ تقسیم نصیبِ خودمان شده بود نیز رحم نمی کردند و گهگاه به آن ها حمله ور می شدند و حسِ مالکیت ما را بر انگیخته اشک مان را در می آوردند
جالب این جاست که آوینا جانمان با ماشین هایی که در دستشان بود نیز بازی نمی کردند و فقط اصرار داشتند ماشین های ما را از ما بگیرند! بعد از دعواهای اساسی که نمی شود گفت؛ بهتر است بگوییم بعد از راه اندازی جنگ های جهانی بر سرِ مقولۀ مهم اسباب بازی، مادرمان اسباب بازی ها را از ما پس گرفتند تا با ماهی موجود در تُنگ سرگرم باشیم و آن هم حدود یک ربع بیش تر به طول نیانجامید و ما دو نفر مجدداً مشغول جنگ شدیم! آخر می دانی آوینا جان اصرار داشت دستش را بر آب و البته بر ماهی داخلِ تنگ بزند و ما خود را محافظ ماهی می دانستیم و در قبال ماهی بینوا احساس مسئولیت می نمودیم...
ماهی بر بالای کابینت جای گرفت و آوینا جان چند کتاب از کتاب های مهدش را به ما نشان می داد و به سرعت از دیدمان مخفی می نمود و ما نیز داد و بیداد می کردیم که چرا اجازه نداریم نقاشی های کتابِ آوینا جانمان را رنگ نماییم و تذکر مادرمان مبنی بر این که کتاب متعلق به آوینا جانمان است چیزی از اصرار ما کم نمی کرد!
دیگر بار مادرمان ماشین هایمان را به ما دادند تا سرگرم باشیم و این بار آوینا جان در شرایطی قرار گرفتند که مادرمان به ایشان ماشین ندادند و عنوان نمودند که این ماشین ها متعلق به علیرضا ست و همان طور که شما کتاب های زنگ آمیزی ات را به علیرضا نمی دهی حالا علیرضا نیز ماشین هایش را به شما نمی دهد...
و این جا بود که ما تازه درک کردیم که آوینا جان مان عجیب فهیم تشریف دارند زیرا خــــــــــــــــــــوب متوجه منظور مادرمان شدند و سریعاً کتاب رنگ آمیزی خود را به ما دادند تا آن را رنگ نماییمو این جا بود که فراگیری قانون عمل و عکس العمل در رفتار با همۀ سنین از نی نی ها تا بزرگ ترها بر مادرمان ثابت شد (قانون عمل و عکس العمل( قانون سوم مرحوم نیوتن):هر عملی عکس العملی دارد مساوی و در خلاف جهت و به عبارت ساده تر همان جملۀ معروف خودمان؛ مشت در برابرِ مشت)
مدتی گذشت و دیگر بار ما دو نفر به سراغ بازی خطرناک "هُل بازی" رفتیم... با اخطار مادرمان و تماس ایشان با آقای هاپو ()متوجه شدیم که اگر صدای ما از در بیرون رود یک عدد هاپو که پشت در کمینِ یک عدد بچۀ غرغرو می باشند به ما حمله ور شده و تکۀ بزرگ مان گوشمان است پس دست از هُل بازی برداشته و آرام گرفتیم در این میان آوینا جان برای محکوم نمودنِ این جانب و انداختنمان در تله، خود را به ما نزدیک نموده و بدن خود را در حالت انحنا به سمت ما نگه داشته و ندا می دادند:"هُل بده!" و خدای را سپاس که ما گولِ ایشان را نخورده و آن چنان در آهنگ های پخش شده در تلویزیون غرق بودیم که هُل بازی را به فراموشی سپرده بودیم والّا این ما بودیم که در اثرِ هُل دادنِ آوینا جان طعمۀ هاپو می شدیم!
حدود ساعت یک بود که خاله مهدیه از منزل خارج شدند و ما ماندیم و مادرمان و شیطنت های آوینا جانمان! و تازه آن جا بود که مادرمان به مصائب و مشکلاتی که یک مادرِ دارای فرزندِ چند قلو با آن دست و پنجه نرم می کنند آگاهی یافتند!
از آن جا که این جانب صبح زود بیدار شده بودیم پلک هایمان سنگین شده و عزم خواب نمودیم ولی مگر آوینا جانمان می گذاشت تا پلک هایمان روی هم برود! مادرمان بسی برایمان داستان تعریف نمودند ولی درست وسط داستان آوینا جان با صدایی بلند یک داستانِ دیگر را یادآوری می نمودند و رشتۀ کلام مادرمان را پاره نموده و ما را بدخواب! ما که فکر می کنیم آوینا جان قصه های مادرِ ما را نمی پسندیدند آخر مادرمان عادت دارند همیشه قصه های عبرت آموز تعریف نمایند و آوینا جان را با عبرت آموزی چه کار؟!
هر قصه ای که تعریف می شد و مادرمان عنوان "یک نی نی" را به عنوان شخصیت اول داستان بر می گزیدند تا آوینا جان می دیدند نی نی مربوطه کارِ بدی انجام داده است سریعاً اصرار خود را مبنی بر جایگزینیِ عنوان "علیرضا" به جای "یک نی نی" بیان می کردند!
عاقبت آوینا جان برای برپا نمودنِ ما از روی متکا، خرسی خود را از اتاقشان آورده و نفس کش می طلبیدند ما نیز علی رغم این که بسیار دلمان می خواست به حرفِ مادرمان گوش بسپاریم ولی نفس کش طلبیدن آوینا گولمان زد و از جا برخاسته روی خرس آوینا جانمان نشستیم و این آوینا بود که با تمامِ نیرویش ما را به عقب هُل می داد و ما باز هم دوباره روی خرس می نشستیم و روز از نو روزی از نو! مادرمان وقتی دیدند ما دست بردار نیستیم اجازه دادند تا خوب با یکدیگر جنگ نماییم و بر سر و کلّۀ همدیگر بکوبیم تا خسته شویم! گاهی نیز آوینا جان رو به مادرمان ندا می داد که :"بِزَنِش" و مادرمان:""...
کار داشت به جاهای خطرناک می کشید که نعره ای از مادرمان برخاست و به یک باره سکوت همه جا را فرا گرفت و این ما بودیم که دُم مان را بر روی کولمان گذاشته در آغوش مادرمان جا خوش کردیم و خودمان را به خواب زدیم و آوینا جان هم که تازه فهمیده بودند مادرمان بدجور شوخی بردار نیستند بر روی متکای خود دراز کشیده و تریپ خواب به خود گرفتند البته با چشمانی باز...
ولی از آن جا که به شدت تحت تأثیر جبروت مادرمان قرار گرفتند دیگر به خود اجازه ندادند با صدای بلند صحبت کنند و پس از خوابیدنِ ما، در همان پوزیشن خواب بر ایشان چیره شد...
آویناجان در حالی به خواب رفته اند که از چادر نمازی که مادربزرگ شان برای ایشان دوخته است به عنوان روانداز بهره گرفته اند زیرا دقایقی قبل ایشان تصمیم داشتند در معیت مادرمان به اقامۀ نماز برخیزند
حدود دو ساعتی از نبودِ خاله مهدیه گذشت که ایشان به منزل باز گشتند در حالی که لطف کرده بودند و دو عدد کتاب رنگ آمیزی دقیقاً مشابه و دو عدد بستۀ مداد رنگی مشابه و البته خوردنی های کاملاً مشابه برایمان به همراه آورده بودند! و این جا بود که ما بر فلسفۀ لباس پوشیدنِ مشابه دو قلوها آگاه شدیم و همانا آن فلسفه این است که در صورتِ وجودِ اندکی تمایز در لباس پوشیدنِ دو نفر کودک هم سن و سال و یا وجود اسباب بازی های غیر مشابه، هر یک از آن ها وسایل دیگری را می طلبد!
و درس عبرت آموز این ماجرا برای مادرمان این بود که بسی به خاطرِ داشتن فرزندی آرام چون ما () خدا را شکر نموده و صبرِ خاله مهدیه را در مواجهه با شیطنت های آوینا جان تحسین نمودند. ضمن این که بر ناتوانی خود در مراقبت از دو کودک آگاه شدند و مادرانِ دارای فرزندانِ چند قلو را بسی درک و البته تحسین می نمایند.
این روزها در پیِ بروز خلاقیت های مفرط خود از بابایمان "هواب...با..." ساخته و خـــــــــــــــوب حال می کنیم
در ادامۀ مطلب منتظر شما هستیم
این روزها در پی حذف تیم ملی فوتبال مان از رقابت های جام جهانی 2014 بابایمان به سوی والیبال جذب شده اند و آااااااااااااااااااای جذب شده اند
شما مادرمان را در حال تصحیح اوراق تصور کن! و ما را در پوزیشن آقای خلبان!
بعـــــــــــــــــــله! ما بر بالای شانه های بابایمان جای گرفته ایم و خرگوش مان را نیز با خود همراه برده ایم تا از بابایمان هواپیما بسازیم... و بسی شادمانیم و نوای "هواب با...هواب...با" را با غلظتی بس عظیم سر داده و توجه مادرمان را به خود جلب کرده ایم و شما هم چنان بابایمان را در عالم هپروت تصور کن زیرا ایشان نه تنها سنگینی ما و خرگوشمان و البته عینک مان را بر بالای شانه های خود احساس نمی کنند، بلکه نور فلش دوربین مادرمان نیز نمی تواند نگاه ایشان را از تلویزیون بگیرد، حتی برای چند لحظه...
مادرمان اصلاً عادت ندارند به وقت عکس گرفتن نوای آماده باشِ "یک...دو...سه..." سر دهند و همیشه با این کار موجبات اعتراض اطرافیان را فراهم می آورند! ولی یکی از همین روزها بود که ما نفهمیدم خورشید از کدامین سمت طلوع نموده است که مادرمان به وقت عکسبرداری عبارت " یک...دو...سه... " را بر زبان آوردند و ما نیز که تصور می کردیم قرار است بازی شمارش اعداد را انجام دهیم و مادرمان یک عدد را بگویند و ما عددِ بعدی را، بلافاصله گفتیم "چهار" و تازه از این عبارت خوشمان آمده است و تا دوربین می بینیم انگشت اشارۀ خود را جلو می آوریم و ندا می دهیم" چهار" درست مثل پوزیشن مان در عکس سمت راست بالا!
و ژست های خلبانی مان را عشق است!
هواپیمایمان نیز همان بابایمان می باشند که به علت دارا نبودنِ حجابِ مُکفی از عکس کات شده اندهمیشه که قرار نیست باباها "اسب" باشند گاهی نیز شرایط ایجاب می کند باباها هواپیما شوند
این جا نیز بر هندوانه ای که تازه به منزلمان وارد شده است سوار شده و عنوان می کنیم که ما هم اکنون بر هواپیما سوار هستیم و لازم است کمربند ایمنی مان را ببندیم به دنبالِ سر دادنِ نوای "هواب...با" توسط این جانب مادرمان دوربین به دست به حضور شرفیاب شده و ما را در حالی که باز هم در حال ادای :"چهار" هستیم شکار می کنند (منظورمان یک...دو...سه...و البته چهار است)
نمونه ای دیگر از هواپیماهای این جانب را می توانی در عکس های پایین ببینی!
از آن جا که به وقتِ پهن شدنِ بساط مادرمان (برگه های امتحانی) ما حتی اجازۀ نزدیک شدن به آن را نداریم چه برسد به این که بخواهیم در آن دخل و تصرفی داشته باشیم پس خودمان در کمین نشسته و به محضِ غفلتِ مادرمان خودکارِ قرمز را که نه، ولی دَرَش را برداشته و لحظاتی بعد از آن برای مداد رنگی مان کلاهک ساخته و در این پوزیشن به مادرمان نزدیک شده و نوای "هواب با" سر داده و حتی هواپیمای ساخته شده را به هوا نیز پرتاب نمودیم
حتی خیلی اصرار داشتیم که این پوزیشن را بر روی تک تک مداد رنگی هایمان پیاده نموده و هواپیماهایی در رنگ های مختلف طراحی کنیم
عکس سمت چپ را نیز خودمان توسط مداد رنگی هایمان ساخته ایم و مادرمان را از آشپزخانه به این مکان کشیده ایم تا هنرهایمان را به ایشان نشان داده و مورد تشویق واقع شویم بس که مادرمان حتی به خاطر انجامِ کوچک ترین کارها سرِ ذوق می آیند و ما را تشویقِ می نمایند ما همیشه علاقه داریم کوچک ترین مسائل را به ایشان اطلاع رسانی نماییم... این خصلتِ مادرمان باعث می شود حتی بچه های فامیل نیز به وقتِ دیدنِ مادرمان تمامِ هنرهایشان را به صورت یک جا بر ایشان عرضه نمایند تا مورد تشویقِ و توجه مادرمان واقع شوند
این عکس نیز محصول طراحی های خودمان است که از شیشۀ ماشین برای ماژیک اهرُم ساخته ایم و نام "هواب...با" را بر آن نهاده و ایشان را به مادرمان معرفی نموده ایم...
این ماژیک نیز برای خودش ماجراها دارد... در حالی که مادرمان را در حال نقاشی بر کاغذ های خودشان می بینیم آن هم با خودکارِ قرمز شک نکن که ما را نیز هوای نقاشی با خود می بَرَد! پس در نتیجۀ نق زدن هایمان و طلب نمودنِ خودکارِ قرمزِ مادرمان، ما نیز صاحبِ این ماژیک می شویم تا ساعتی مادرمان بر روی کارِ خود متمرکز شوند! و از آن جا که تمامِ سعیِ مادرمان این است که همواره ما را با "نه" گفتن های مکرر خودشان مواجه نسازند، انجامِ کارهای کم ضرر از دیدگاهِ ایشان آزاد می باشد و ما اجازه داریم با خیالی بسی راحت با ماژیک بر روی سرامیک ها خط بکشیم تا دلی از عزای خط خطی کردن در بیاوریم! خوب می دانی که پاک کردنِ ماژیک وایت بُرد از روی سرامیک کارِ سختی نیست! ولی وای بر روزی که نقش کشیدن بر دیوار آن هم با خودکار کارمان شود و مواجهه با خشم مادرمان تنبیه مان
در ضمن ما مجازیم بر پاهایمان نیز نقش بیندازیم و به عبارتی خالکوبی کنیم: (سمت راست خالکوبیِ ماژیکی (وایت بُرد) و سمت چپ خودکار) در سمت چپ آثارِ باقی مانده از زخمِ داغ دیدۀ پایمان مشهود است و خدای را سپاس بهبودی عظیم حاصل شده است
اگر بزرگ ترها نیز مجالی بدهند در اندک زمانی قادریم بر روی زانوهای مادرمان "چشم چشم ابرو" البته به همراه "دماغ و دهن و یه گردو" رسم نماییم و فردا صبح دست بر روی دهانِ آدمک رسم شده بر پای مادرمان بگذاریم و عنوان کنیم:"دَهَن"
اینجا نیز بعد از غافلگیر شدن توسط مادرمان داریم به تمامِ محتوای حفرۀ دهانیِ خود و البته تمامِ دندان هایمان اجازۀ خودنمایی در مقابلِ نور فلش دوربین را می دهیم و با این که مادرمان به وقت عکس برداری "یک...دو..سه" نگفته اند ما می گوییم :"چهار"
و اما عکس های بستنی خورانمان!
عکس سمت راست زمانی به ثبت رسیده است که ما از غرق شدنِ مادرمان در برگه های شان سوء استفاده نموده و به فریزر حمله ور شدیم... یک عدد بستنی برداشته و درست در محل جُرم یعنی روی سرامیک های مقابل یخچال مشغول خوردن شده ایم و تازه مادرمان که از سکوت ما متعجب شده اند ما را در این پوزیشن شکار کرده و موجباتِ خجالت زدگی ما را فراهم نموده اند و ما آخرش هم نفهمیدیم چگونه است که این همه وقت که ما ساکت و بی صدا و به عبارتی در تریپ بچه مثبت هستیم مادرمان از ما عکسبرداری نمی کنند ولی تا قصد شیطنت می کنیم سریع تمرکز خود را از تصحیح برگه ها برداشته و به ما می دهند آن هم با ثبت جرم مان در هر صورت یا ایراد از تمرکز مادرمان است و یا از تابلو بودنمان در شیطنت کردن
عکس سمت چپ مربوط به وقتی است که مادرمان اندکی از تمرکز خود را از برگه ها گرفته و روی این جانب متمرکز نموده اند و به ما افتخار داده بر ما پیش بند (پیشَند) بسته و خودشان با زبانِ خوش به ما بستنی داده اند آن که می بینید در عکس سمت چپ در آغوش مان جای گرفته اند شخص شخیصِ خرسی جانمان می باشند که تا به حال روی دیوار اتاقمان جا خوش کرده بودند و به اصرار خودمان از دیوار پایین کشیده شده و در همه حال همراه مان می باشنددیگر این روزها آقای خرگوش و بعبعی ناقلا از پوزیشن رفیق فابریک مان خارج شده و خرسی جانمان جای آن ها را گرفته اند!
جالب این جاست که ما تمامِ بستنی را در همین پوزیشن خوردیم بدون این که لحظه ای خرسی را به حالِ خود رها کنیم یک همچین پسرِ عشقِ رفیقی هستیم ما
... و امـــــــــــــــــا وقتی مادرمان به یک باره حضورِ ما را در پذیرایی کم رنگ می یابند و به دنبالِ ما روانۀ اتاق ها می شوند و هر چقدر ما را صدا می زنند ما نم پس نمی دهیم آخر ما پشتِ درِ اتاق خواب به صورت وارونه بر روی صندلی نشسته و مشغولِ امر مُهُم نقاشی بر دیوار هستیم! عادتی که مدتی بود ترک کرده بودیم
جالب این جاست که اینک در مخفی شدن بسیار حرفه ای شده ایم و مکان های امن را برای نقاشی بر می گزینیم که ابداً در زاویۀ دید مادرمان نباشیم! حالا شما تصورکنید که هر چقدر مادرمان ما را صدا می زنند کوچک ترین نوایی از ما بر نمی آید و وقتی نزدیک شدن ایشان را به محل جرم احساس می کنیم با آهنگی بسی سریع تر بر نقاشی کردن مان می افزاییم که مبادا مادرمان مداد را از ما بستانند!
نگران نباش اثر مداد رنگی با کشیدنِ یک عدد پاکن بر روی رنگ روغن پاک می شود ولی امان از اثر خودکار بر رنگ روغن! که عجیــــــــــــــب ماندگار است و زدودنش کاری ست بس کارستان!
و این زمانی است که مادرمان برایمان کاغذی بر دیوار نصب می نمایند آن هم با چسبِ مخصوصِ برق زیرا در اثر اصرارمان بر پانسمان مکرر زخم پای داغ دیده مان، چند روز قبل چسب مان به ملکوت اعلا پیوست!
و ما با سرعتی هر چه تمام تر و برای اولین بار در حال کشیدنِ یک ماشین هستیم و آاااااااااای سریع عمل می نماییم و به نظر می رسد این همه سرعت مان دلیلی نداشته باشد جز ترسمان از این که مادرمان ما را از نقش کشیدن در این پوزیشن منع نماید! غافل از این که مادرمان بسی ذوق نموده اند که ما برای اولین بار در حال کشیدنِ ماشینی به این زیبایی هستیم!
و در عکس سمت چپ تا می توانیم برای ماشین مان چرخ می کشیم و بعد از کشیدنِ هر چرخ ندا می دهیم:"چَخ" و با سر دادن این نوا خود را آمادۀ چلاندن توسط مادرمان می کنیم
و از آن جا که بدجور واقفیم که "چرخ کارها را آسان می نماید" دلمان می خواهد هزاران چرخ برای ماشین مان بکشیم تا در حد و اندازۀ یک هواپیما خـــــــــــــــــــــــوب سرعت بگیرد
و عکس سمت چپ تصویر نهایی ست که به ثبت رسیده است و ما عاقبت موفق شدیم خودکارِ قرمزی را که مادرمان آن را از دسترس مان دور می نمودند و هم چون جانِ شیرین () از آن محافظت می کردند، را به دست آورده و برای اثبات حسن نیت مان فقط و فقط بر روی همین کاغذ نقش کشیده و ماشین مان را بیاراییم یک همچین پسر با وجدانی هستیم ما
و این است دو نقاشی دیگر از این جانب بر روی دیوار که مشخص نیست کدامین زمان حک شده است
و البته کسی از ماهیت این نقش ها آگاهی نیافته است زیرا مادرمان بلافاصله بعد از پایان کارشان، از آن ها عکسبرداری نموده و آن ها را از روی دیوار محو نموده اند و ما رخصتی برای توضیح هنرنمایی هایمان نیافته ایم
در جریان هستی که روز سه شنبه پس از بازگشت از منزل خاله مهدیه، یک عدد کتاب رنگ آمیزی و یک بسته مداد رنگی از ایشان هدیه گرفتیم و همانا این همان کتاب است و این همان بستۀ مداد رنگی
و تا مادرمان از ما می پرسند "کی برات کتاب خریده علیرضا؟" ما سریعاً عنوان می نماییم:"خالی" و بسته به درجۀ لوس نمودنِ خودمان گاهی نیز "خایی" و همانا منظورمان این است که خاله جانمان این کتاب را به ما هدیه داده اند
و بی جهت نیست که با وجودِ دشمنی زیاد با آوینا جانمان، بسی به خاله مهدیه (مادر آوینا جانمان) علاقه مندیم آخر ما مدادِ رنگی و کتاب رنگ آمیزی را بسی دوست می داریم و البته خاله مهدیۀ عزیزمان را
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
پی نوشت: جمعۀ اخیر را به همراه خاله مهدیه و آوینا جانمان در مجموعۀ سعد آباد تهران گذراندیم...
عکس ها و خاطرات ما در کاخ سعد آباد+ تعداد زیادی عکس و ماجراهایش+ شیرین زبانی های اخیرمان مدتی ست که بدجور از قافله عقب مانده است و به زودی در وبلاگمان به ثبت خواهد رسید