علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

هواب...با...

1393/4/5 9:58
نویسنده : الهام
1,846 بازدید
اشتراک گذاری

اول نوشت: این پست را با تاریخ پنج شنبه پنجم تیرماه بخوانیدخندونک زیرا به دلیل مشغلۀ مادرمان در روزهای اخیر این پست بینوا چندین روز در نوبت آپلود چند عدد عکس ناقابل بوده است و اینک با یک فاصلۀ زمانی سه روزه بارگزاری می شود! منظورمان دقیقاً این است که شما مثلاً  عبارت "جمعۀ گذشته" در پست مان را جمعۀ دو هفته قبل تر بخوانیدخندونک

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

دقیقاً از روز یک شنبۀ گذشته صدای مادرمان دچار گرفتگی شد و چهار دلیل برای این مسأله کاندید می باشد:

1- صحبت کردن بیش از حد در فضای مجازی در هفتۀ اخیر که منجر به گرفتگی تارهای صوتی و حنجرۀ ایشان شدخندونکگیج

2- آواز خوانی مادرمان در معیت ما جمعه شب گذشته در مسیر برگشت از منزل خاله مهدیهخندونک

3- تشویق های مادرمان باز هم در معیت ما در جریانِ مسابقۀ فوتبال ایران- آرژانتین و سر دادنِ نوای "ایران...ایران..." و "حمله...حمله..."خندونک

4- سرایت ویروسِ گرفتگی صدا از ما به بابا و مادرمان که منجر به گرفتگی کامل تارهای صوتی ایشان گردیدکچل

و البته که در همۀ گزینه ها به گونه ای پای این جانب در میان است و همانا گزینۀ چهار محتمل ترین گزینه است...آرام

بـــــــــــــــــعله روز یکشنبه بود که صدای مادرمان در آستانۀ گرفتگی قرار گرفت و مرتب بر شدتش افزوده شد و با وجود روشن بودنِ دستگاه بخور در منزلمان، گلوی مادرمان به خشکیِ بی سابقه ای مبتلا شد که مرتب چهار تُخم می طلبید و البته سکوت... و شکی نیست که سکوت مستلزم سر و کلّه نزدن با یک کودک کنجکاو بود که با وجودِ ما و سوالات مُمتدی که به ذهنمان خطور می کرد امکان پذیر نبودشیطان

روز دوشنبه خاله مهدیه با مادرمان تماس گرفتند که لازم است روز سه شنبه برای مراقبت از آوینا جان  به منزل ایشان برویم زیرا خاله مهدیه برای آزمون دکترا دعوت به مصاحبه شده بودند و بابای آوینا جان نیز تهران نبودند...آرام

این بود که مادرمان و البته این جانب احساس مسئولیتی عظیم نموده (شیطان) و قرار شد سه شنبه صبح به منزل خاله مهدیه وارد شویم و به تکلیف خود در مراقبت از آوینا جانمان عمل نماییمآرام و ما آااااااااااای خوشحال بودیم و حتی اندکی به مادرمان رحم ننموده و علی رغم گرفتگی صدایشان باز هم به ایشان سرِ خط می دادیم تا برایمان داستان های آوینا جانمان را تعریف نمایند و اَحَدی نمی توانست ما را متقاعد کند که حرف زدن برای مادرِ صدا گرفته مانند سم است و سکوت بر ایشان لازم است...هیس

سه شنبه صبح بعد از بیدار شدن دیگر هیچ صدایی از مادرمان ساطع نمی شد و ایشان را ترسی عظیم فرا گرفته بود که کنترلِ ما و آوینا جانمان در نبودِ صدا بسی سخت و امکان ناپذیر می نمودخطا

صبح خیلی زود بیدار شدیم و با دُم مان گردو می شکستیم که چه خوب روزی است امروز! روزی که ما از صبح علی الطلوع در معیت آوینا جانمان هستیم...عینک

با ورود به منزل خاله مهدیه مادرمان تصمیم گرفتند تا ظهر که خاله مهدیه در منزل هستند، ایشان سکوت نمایند تا استراحتی به ناحیۀ فک و حنجرۀ خود بدهند و بعد از رفتنِ خاله مهدیه آن را به کار گیرندآرام ولی آیا به نظر شما این مهم امکان پذیر بود؟!زیبا

خاله مهدیه همۀ اسباب بازی ها را جمع نموده بودند تا نکند خدای نکرده دیگر بار بر سرِ آن جنگ به پا شود و مادرمان نیز برای سرگرم نمودنِ این جانب برایمان سه عدد ماشین برداشته بودند زیرا شکی نیست که ما با رویی گشاده اسباب بازی هایمان را به آوینا جان می دادیم و این آویناجان بودند که حتی کتاب های رنگ آمیزی خود که تکه و پاره نیز شده بود را از ما دریغ می نمودند و اجازه نمی دادند آن ها را رنگ آمیزی نماییمقهر

ایشان حتی بعد از تقسیم ماشین ها توسط مادرمان به ماشین هایی که متعلق به خودمان بود و در نتیجۀ تقسیم نصیبِ خودمان شده بود نیز رحم نمی کردند و گهگاه به آن ها حمله ور می شدند و حسِ مالکیت ما را بر انگیخته اشک مان را در می آوردندغمناک

جالب این جاست که آوینا جانمان با ماشین هایی که در دستشان بود نیز بازی نمی کردند و فقط اصرار داشتند ماشین های ما را از ما بگیرند! بعد از دعواهای اساسی که نمی شود گفت؛ بهتر است بگوییم بعد از راه اندازی جنگ های جهانی بر سرِ مقولۀ مهم اسباب بازی، مادرمان اسباب بازی ها را از ما پس گرفتند تا با ماهی موجود در تُنگ سرگرم باشیم و آن هم حدود یک ربع بیش تر به طول نیانجامید و ما دو نفر مجدداً مشغول جنگ شدیم! آخر می دانی آوینا جان اصرار داشت دستش را بر آب و البته بر ماهی داخلِ تنگ بزند و ما خود را محافظ ماهی می دانستیم و در قبال ماهی بینوا احساس مسئولیت می نمودیم...فرشته

ماهی بر بالای کابینت جای گرفت و آوینا جان چند کتاب از کتاب های مهدش را به ما نشان می داد و به سرعت از دیدمان مخفی می نمود و ما نیز داد و بیداد می کردیم که چرا اجازه نداریم نقاشی های کتابِ آوینا جانمان را رنگ نماییم و تذکر مادرمان مبنی بر این که کتاب متعلق به آوینا جانمان است چیزی از اصرار ما کم نمی کرد!گریه

دیگر بار مادرمان ماشین هایمان را به ما دادند تا سرگرم باشیم و این بار آوینا جان در شرایطی قرار گرفتند که مادرمان به ایشان ماشین ندادند و عنوان نمودند که این ماشین ها متعلق به علیرضا ست و همان طور که شما کتاب های زنگ آمیزی ات را به علیرضا نمی دهی حالا علیرضا نیز ماشین هایش را به شما نمی دهد... عینک

و این جا بود که ما تازه درک کردیم که آوینا جان مان عجیب فهیم تشریف دارند زیرا خــــــــــــــــــــوب متوجه منظور مادرمان شدند و سریعاً کتاب رنگ آمیزی خود را به ما دادند تا آن را رنگ نماییمفرشتهو این جا بود که فراگیری قانون عمل و عکس العمل در رفتار با همۀ سنین از نی نی ها تا بزرگ ترها بر مادرمان ثابت شدخندونک (قانون عمل و عکس العمل( قانون سوم مرحوم نیوتن):هر عملی عکس العملی دارد مساوی و در خلاف جهت و به عبارت ساده تر همان جملۀ معروف خودمان؛ مشت در برابرِ مشت)

مدتی گذشت و دیگر بار ما دو نفر به سراغ بازی خطرناک "هُل بازی" رفتیم... با اخطار مادرمان و تماس ایشان با آقای هاپو (چشمک)متوجه شدیم که اگر صدای ما از در بیرون رود یک عدد هاپو که پشت در کمینِ یک عدد بچۀ غرغرو می باشند به ما حمله ور شده و تکۀ بزرگ مان گوشمان است نهپس دست از هُل بازی برداشته و آرام گرفتیم در این میان آوینا جان برای محکوم نمودنِ این جانب و انداختنمان در تله، خود را به ما نزدیک نموده و بدن خود را در حالت انحنا به سمت ما نگه داشته و ندا می دادند:"هُل بده!شیطان" و خدای را سپاس که ما گولِ ایشان را نخورده و آن چنان در آهنگ های پخش شده در تلویزیون غرق بودیم که هُل بازی را به فراموشی سپرده بودیم والّا این ما بودیم که در اثرِ هُل دادنِ آوینا جان طعمۀ هاپو می شدیم!خطا

حدود ساعت یک بود که خاله مهدیه از منزل خارج شدند و ما ماندیم و مادرمان و شیطنت های آوینا جانمان! و تازه آن جا بود که مادرمان به مصائب و مشکلاتی که یک مادرِ دارای فرزندِ چند قلو با آن دست و پنجه نرم می کنند آگاهی یافتند!خسته

از آن جا که این جانب صبح زود بیدار شده بودیم پلک هایمان سنگین شده و عزم خواب نمودیم خوابولی مگر آوینا جانمان می گذاشت تا پلک هایمان روی هم برود! مادرمان بسی برایمان داستان تعریف نمودند ولی درست وسط داستان آوینا جان با صدایی بلند یک داستانِ دیگر را یادآوری می نمودند و رشتۀ کلام مادرمان را پاره نموده و ما را بدخواب! ما که فکر می کنیم آوینا جان قصه های مادرِ ما را نمی پسندیدند آخر مادرمان عادت دارند همیشه قصه های عبرت آموز تعریف نمایند و آوینا جان را با عبرت آموزی چه کار؟!شیطان

هر قصه ای که تعریف می شد و مادرمان عنوان "یک نی نی" را به عنوان شخصیت اول داستان بر می گزیدند تا آوینا جان می دیدند نی نی مربوطه کارِ بدی انجام داده است سریعاً اصرار خود را مبنی بر جایگزینیِ عنوان "علیرضا" به جای "یک نی نی" بیان می کردند!شیطان

عاقبت آوینا جان برای برپا نمودنِ ما از روی متکا، خرسی خود را از اتاقشان آورده و نفس کش می طلبیدند ما نیز علی رغم این که بسیار دلمان  می خواست به حرفِ مادرمان گوش بسپاریم ولی نفس کش طلبیدن آوینا گولمان زد و از جا برخاسته روی خرس آوینا جانمان نشستیم و این آوینا بود که با تمامِ نیرویش ما را به عقب هُل می داد و ما باز هم دوباره روی خرس می نشستیم و روز از نو روزی از نو! مادرمان وقتی دیدند ما دست بردار نیستیم اجازه دادند تا خوب با یکدیگر جنگ نماییم و بر سر و کلّۀ همدیگر بکوبیم تا خسته شویم! گاهی نیز آوینا جان رو به مادرمان ندا می داد که :"بِزَنِش" و مادرمان:"تعجبخنده"...

کار داشت به جاهای خطرناک می کشید که نعره ای از مادرمان برخاست و به یک باره سکوت همه جا را فرا گرفتسکوت و این ما بودیم که دُم مان را بر روی کولمان گذاشته در آغوش مادرمان جا خوش کردیم و خودمان را به خواب زدیم و آوینا جان هم که تازه فهمیده بودند مادرمان بدجور شوخی بردار نیستند بر روی متکای خود دراز کشیده و تریپ خواب به خود گرفتند البته با چشمانی باز...بی حوصله

ولی از آن جا که به شدت تحت تأثیر جبروت مادرمان قرار گرفتند دیگر به خود اجازه ندادند با صدای بلند صحبت کنند و پس از خوابیدنِ ما، در همان پوزیشن خواب بر ایشان چیره شد...خواب

آویناجان در حالی به خواب رفته اند که از چادر نمازی که مادربزرگ شان برای ایشان دوخته است به عنوان روانداز بهره گرفته اند زیرا دقایقی قبل ایشان تصمیم داشتند در معیت مادرمان به اقامۀ نماز برخیزندفرشته

حدود دو ساعتی از نبودِ خاله مهدیه گذشت که ایشان به منزل باز گشتند در حالی که لطف کرده بودند و دو عدد کتاب رنگ آمیزی دقیقاً مشابه و دو عدد بستۀ مداد رنگی مشابه و البته خوردنی های کاملاً مشابه برایمان به همراه آورده بودند! و این جا بود که ما بر فلسفۀ لباس پوشیدنِ مشابه دو قلوها آگاه شدیم و همانا آن فلسفه این است که در صورتِ وجودِ اندکی تمایز در لباس پوشیدنِ دو نفر کودک هم سن و سال و یا وجود اسباب بازی های غیر مشابه، هر یک از آن ها وسایل دیگری را می طلبد!شاکی

و درس عبرت آموز این ماجرا برای مادرمان این بود که بسی به خاطرِ داشتن فرزندی آرام چون ما (راضی) خدا را شکر نموده و صبرِ خاله مهدیه را در مواجهه با شیطنت های آوینا جان تحسین نمودندتشویق. ضمن این که بر ناتوانی خود در مراقبت از دو کودک آگاه شدند و مادرانِ دارای فرزندانِ چند قلو را بسی درک و البته تحسین می نمایندتشویق.

این روزها در پیِ بروز خلاقیت های مفرط خود از بابایمان "هواب...با..." ساخته و خـــــــــــــــوب حال می کنیمشیطان

در ادامۀ مطلب منتظر شما هستیممحبت

این روزها در پی حذف تیم ملی فوتبال مان از رقابت های جام جهانی 2014 بابایمان به سوی والیبال جذب شده اند و آااااااااااااااااااای جذب شده اندتعجب

شما مادرمان را در حال تصحیح اوراق تصور کن! و ما را در پوزیشن آقای خلبان!

بعـــــــــــــــــــله! ما بر بالای شانه های بابایمان جای گرفته ایم و خرگوش مان را نیز با خود همراه برده ایم تا از بابایمان هواپیما بسازیم... و بسی شادمانیم و نوای "هواب با...هواب...با" را با غلظتی بس عظیم سر داده و توجه مادرمان را به خود جلب کرده ایم و شما هم چنان بابایمان را در عالم هپروت تصور کن زیرا ایشان نه تنها سنگینی ما و خرگوشمان و البته عینک مان را بر بالای شانه های خود احساس نمی کنند، بلکه نور فلش دوربین مادرمان نیز نمی تواند نگاه ایشان را از تلویزیون بگیرد، حتی برای چند لحظه...غمناک

مادرمان اصلاً عادت ندارند به وقت عکس گرفتن نوای آماده باشِ "یک...دو...سه..." سر دهند و همیشه با این کار موجبات اعتراض اطرافیان را فراهم می آورند! ولی یکی از همین روزها بود که ما نفهمیدم خورشید از کدامین سمت طلوع نموده است که مادرمان به وقت عکسبرداری عبارت " یک...دو...سه... " را بر زبان آوردند و ما نیز که تصور می کردیم قرار است بازی شمارش اعداد را انجام دهیم و مادرمان یک عدد را بگویند و ما عددِ بعدی را، بلافاصله گفتیم "چهار" و تازه از این عبارت خوشمان آمده است و تا دوربین می بینیم انگشت اشارۀ خود را جلو می آوریم  و ندا می دهیم" چهار" درست مثل پوزیشن مان در عکس سمت راست بالا!آرام

و ژست های خلبانی مان را عشق است!محبت

هواپیمایمان نیز همان بابایمان می باشند که به علت دارا نبودنِ حجابِ مُکفی از عکس کات شده اندخجالتهمیشه که قرار نیست باباها "اسب" باشند گاهی نیز شرایط ایجاب می کند باباها هواپیما شوندچشمکخندونک

این جا نیز بر هندوانه ای که تازه به منزلمان وارد شده است سوار شده و عنوان می کنیم که ما هم اکنون بر هواپیما سوار هستیم و لازم است کمربند ایمنی مان را ببندیمزبان به دنبالِ سر دادنِ نوای "هواب...با" توسط این جانب مادرمان دوربین به دست به حضور شرفیاب شده و ما را در حالی که باز هم در حال ادای :"چهار" هستیم شکار می کنندزیبا (منظورمان یک...دو...سه...و البته چهار استچشمک)

نمونه ای دیگر از هواپیماهای این جانب را می توانی در عکس های پایین ببینی!

از آن جا که به وقتِ پهن شدنِ بساط مادرمان (برگه های امتحانی) ما حتی اجازۀ نزدیک شدن به آن را نداریم چه برسد به این که بخواهیم در آن دخل و تصرفی داشته باشیم پس خودمان در کمین نشسته و به محضِ غفلتِ مادرمان خودکارِ قرمز را که نه، ولی دَرَش را برداشته و لحظاتی بعد از آن برای مداد رنگی مان کلاهک ساخته و در این پوزیشن به مادرمان نزدیک شده و نوای "هواب با" سر داده و حتی هواپیمای ساخته شده را به هوا نیز پرتاب نمودیمراضی

حتی خیلی اصرار داشتیم که این پوزیشن را بر روی تک تک مداد رنگی هایمان پیاده نموده و هواپیماهایی در رنگ های مختلف طراحی کنیمفرشته

عکس سمت چپ را نیز خودمان توسط مداد رنگی هایمان ساخته ایم و مادرمان را از آشپزخانه به این مکان کشیده ایم تا هنرهایمان را به ایشان نشان داده و مورد تشویق واقع شویمتشویق بس که مادرمان حتی به خاطر انجامِ  کوچک ترین کارها سرِ ذوق می آیند و ما را تشویقِ می نمایند ما همیشه علاقه داریم کوچک ترین مسائل را به ایشان اطلاع رسانی نماییم...محبت این خصلتِ مادرمان باعث می شود حتی بچه های فامیل نیز به وقتِ دیدنِ مادرمان تمامِ هنرهایشان را به صورت یک جا بر ایشان عرضه نمایند تا مورد تشویقِ و توجه مادرمان واقع شوندآرام

این عکس نیز محصول طراحی های خودمان است که از شیشۀ ماشین برای ماژیک اهرُم ساخته ایم و نام "هواب...با" را بر آن نهاده و ایشان را به مادرمان معرفی نموده ایم...تشویق

این ماژیک نیز برای خودش ماجراها دارد... در حالی که مادرمان را در حال نقاشی بر کاغذ های خودشان می بینیم آن هم با خودکارِ قرمز شک نکن که ما را نیز هوای نقاشی با خود می بَرَد! پس در نتیجۀ نق زدن هایمان و طلب نمودنِ خودکارِ قرمزِ مادرمان، ما نیز صاحبِ این ماژیک می شویم تا ساعتی مادرمان بر روی کارِ خود متمرکز شوند! و از آن جا که تمامِ سعیِ مادرمان این است که همواره ما را با "نه" گفتن های مکرر خودشان مواجه نسازند، انجامِ کارهای کم ضرر از دیدگاهِ ایشان آزاد می باشد و ما اجازه داریم با خیالی بسی راحت با ماژیک بر روی سرامیک ها خط بکشیم تا دلی از عزای خط خطی کردن در بیاوریم!شیطان خوب می دانی که پاک کردنِ ماژیک وایت بُرد از روی سرامیک کارِ سختی نیست! ولی وای بر روزی که نقش کشیدن بر دیوار آن هم با خودکار کارمان شود و مواجهه با خشم مادرمان تنبیه ماننه

در ضمن ما مجازیم بر پاهایمان نیز نقش بیندازیم و به عبارتی خالکوبی کنیم: (سمت راست خالکوبیِ ماژیکی (وایت بُرد) و سمت چپ خودکار)زیبا  در سمت چپ آثارِ باقی مانده از زخمِ داغ دیدۀ پایمان مشهود است و خدای را سپاس بهبودی عظیم حاصل شده استآرام

اگر بزرگ ترها نیز مجالی بدهند در اندک زمانی قادریم بر روی زانوهای مادرمان "چشم چشم ابرو" البته به همراه "دماغ و دهن و یه گردو" رسم نماییم و فردا صبح دست بر روی دهانِ آدمک رسم شده بر پای مادرمان بگذاریم و عنوان کنیم:"دَهَن"فرشته

اینجا نیز بعد از غافلگیر شدن توسط مادرمان داریم به تمامِ محتوای حفرۀ دهانیِ خود و البته تمامِ دندان هایمان اجازۀ خودنمایی در مقابلِ نور فلش دوربین را می دهیم و با این که مادرمان به وقت عکس برداری "یک...دو..سه" نگفته اند ما می گوییم :"چهار"گیج

 

و اما عکس های بستنی خورانمان!

عکس سمت راست زمانی به ثبت رسیده است که ما از غرق شدنِ مادرمان در برگه های شان سوء استفاده نموده و به فریزر حمله ور شدیم... یک عدد بستنی برداشته و درست در محل جُرم یعنی روی سرامیک های مقابل یخچال مشغول خوردن شده ایم و تازه مادرمان که از سکوت ما متعجب شده اند ما را در این پوزیشن شکار کرده و موجباتِ خجالت زدگی ما را فراهم نموده اندشاکی و ما آخرش هم نفهمیدیم چگونه است که این همه وقت که ما ساکت و بی صدا و به عبارتی در تریپ بچه مثبت هستیم مادرمان از ما عکسبرداری نمی کنند ولی تا قصد شیطنت می کنیم سریع تمرکز خود را از تصحیح برگه ها برداشته و به ما می دهند آن هم با ثبت جرم مانکچلقهر در هر صورت یا ایراد از تمرکز مادرمان است و یا از تابلو  بودنمان در شیطنت کردناجازه

عکس سمت چپ مربوط به وقتی است که مادرمان اندکی از تمرکز خود را از برگه ها گرفته و روی این جانب متمرکز نموده اند و به ما افتخار داده بر ما پیش بند (پیشَند) بسته و خودشان با زبانِ خوش به ما بستنی داده اندشاکیخندونک آن که می بینید در عکس سمت چپ در آغوش مان جای گرفته اند شخص شخیصِ خرسی جانمان می باشند که تا به حال روی دیوار اتاقمان جا خوش کرده بودند و به اصرار خودمان از دیوار پایین کشیده شده و در همه حال همراه مان می باشندبغلدیگر این روزها آقای خرگوش و بعبعی ناقلا از پوزیشن رفیق فابریک مان خارج شده و خرسی جانمان جای آن ها را گرفته اند!فرشته

جالب این جاست که ما تمامِ بستنی را در همین پوزیشن خوردیم بدون این که لحظه ای خرسی را به حالِ خود رها کنیممحبت یک همچین پسرِ عشقِ رفیقی هستیم ماراضی

... و امـــــــــــــــــا وقتی مادرمان به یک باره حضورِ ما را در پذیرایی کم رنگ می یابند و به دنبالِ ما روانۀ اتاق ها می شوند و هر چقدر ما را صدا می زنند ما نم پس نمی دهیم آخر ما پشتِ درِ اتاق خواب به صورت وارونه بر روی صندلی نشسته و مشغولِ امر مُهُم نقاشی بر دیوار هستیم! تعجبعادتی که مدتی بود ترک کرده بودیمنه

جالب این جاست که اینک در مخفی شدن بسیار حرفه ای شده ایم و مکان های امن را برای نقاشی بر می گزینیم که ابداً در زاویۀ دید مادرمان نباشیم! عینک حالا شما تصورکنید که هر چقدر مادرمان ما را صدا می زنند کوچک ترین نوایی از ما بر نمی آید و وقتی نزدیک شدن ایشان را به محل جرم احساس می کنیم با آهنگی بسی سریع تر بر نقاشی کردن مان می افزاییم که مبادا مادرمان مداد را از ما بستانند!

نگران نباش اثر مداد رنگی با کشیدنِ یک عدد پاکن بر روی رنگ روغن پاک می شود ولی امان از اثر خودکار بر رنگ روغن! که عجیــــــــــــــب ماندگار است و زدودنش کاری ست بس کارستان!کچل

و این زمانی است که مادرمان برایمان کاغذی بر دیوار نصب می نمایند آن هم با چسبِ مخصوصِ برقخجالت زیرا در اثر اصرارمان بر پانسمان مکرر زخم پای داغ دیده مان، چند روز قبل چسب مان به ملکوت اعلا پیوست!سکوت

و ما با سرعتی هر چه تمام تر و برای اولین بار در حال کشیدنِ یک ماشین هستیم و آاااااااااای سریع عمل می نماییم و به نظر می رسد این همه سرعت مان دلیلی نداشته باشد جز ترسمان از این که مادرمان ما را از نقش کشیدن در این پوزیشن منع نماید! غافل از این که مادرمان بسی ذوق نموده اند که ما برای اولین بار در حال کشیدنِ ماشینی به این زیبایی هستیم!راضی

و در عکس سمت چپ تا می توانیم برای ماشین مان چرخ می کشیم و بعد از کشیدنِ هر چرخ ندا می دهیم:"چَخ" و با سر دادن این نوا خود را آمادۀ چلاندن توسط مادرمان می کنیمبغل

و از آن جا که بدجور واقفیم که "چرخ کارها را آسان می نماید" دلمان می خواهد هزاران چرخ برای ماشین مان بکشیم تا در حد و اندازۀ یک هواپیما خـــــــــــــــــــــــوب سرعت بگیردفرشته

و عکس سمت چپ تصویر نهایی ست که به ثبت رسیده است و ما عاقبت موفق شدیم خودکارِ قرمزی را که مادرمان آن را از دسترس مان دور می نمودند و هم چون جانِ شیرین (زبان) از آن محافظت می کردند، را به دست آورده و برای اثبات حسن نیت مان فقط و فقط بر روی همین کاغذ نقش کشیده و ماشین مان را بیاراییمراضی یک همچین پسر با وجدانی هستیم ماچشمک

و این است دو نقاشی دیگر از این جانب بر روی دیوار که مشخص نیست کدامین زمان حک شده استچشمک

و البته کسی از ماهیت این نقش ها آگاهی نیافته است زیرا مادرمان بلافاصله بعد از پایان کارشان، از آن ها عکسبرداری نموده و آن ها را از روی دیوار محو نموده اند و ما رخصتی برای توضیح هنرنمایی هایمان نیافته ایمغمناک

در جریان هستی که روز سه شنبه پس از بازگشت از منزل خاله مهدیه، یک عدد کتاب رنگ آمیزی و یک بسته مداد رنگی از ایشان هدیه گرفتیم و همانا این همان کتاب است و این همان بستۀ مداد رنگیمحبت

و تا مادرمان از ما می پرسند "کی برات کتاب خریده علیرضا؟" ما سریعاً عنوان می نماییم:"خالی" و بسته به درجۀ لوس نمودنِ خودمان گاهی نیز "خایی" و همانا منظورمان این است که خاله جانمان این کتاب را به ما هدیه داده اندزیبا

و بی جهت نیست که با وجودِ دشمنی زیاد با آوینا جانمان، بسی به خاله مهدیه (مادر آوینا جانمان) علاقه مندیم آخر ما مدادِ رنگی و کتاب رنگ آمیزی را بسی دوست می داریمخندونکخجالت و البته خاله مهدیۀ عزیزمان رابوس

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

پی نوشت: جمعۀ اخیر را به همراه خاله مهدیه و آوینا جانمان در مجموعۀ سعد آباد تهران گذراندیم...

عکس ها و خاطرات ما در کاخ سعد آباد+ تعداد زیادی عکس و ماجراهایش+ شیرین زبانی های اخیرمان مدتی ست که بدجور از قافله عقب مانده است و به زودی در وبلاگمان به ثبت خواهد رسیدزیبا

پسندها (13)

نظرات (12)

مامان عليرضا
9 تیر 93 19:27
بلا به دور الهام جان امیدوارم که بهتر بشی عزیز دلم میبینم که بازم با آوینا در حال برگزاری جنگ جهانی بودی؟خاله جون حداقل به مامانت رحم میکردی که از نوشته ها معلومه که باعث و بانی این شیطنت شما نبودی ای وای علیرضا بازم نقاشی رو دیوار؟پسرم نکن این کارو خاله جون.مامانی حداقل عادتش بده که با رنگ انگشتی برات دیوارات رو تزیین کنه بستنی خوشمزه هم نوش جونت عزیزم
الهام
پاسخ
ممنونم الهام جون خدا رو شکر الان خیلی خوبم با اجازۀ بزرگ ترها،بعله خاله جون البته من هم بی تقصیر نبودم در دعوای بین دو نفر حتما هر دو نفر مقصر هستند ولی شاید درصد تقصیرشون با هم فرق کنه فقط همین مونده که با رنگ انگشتی بیفته به جون دیوار رنگ انگشتی خطرش از همه این ها بیشتره. تازه الان که فقط تو حموم حق بازی با رنگ انگشتی رو داره لباس و بدن و حموم و وان و چهارپایه همه در رنگ غرق میشن
تبادل لينک
9 تیر 93 20:09
سلام من زياد به وبلاگت سر ميزنم مطالبت جالبه لطفا بيشتر مطلب بزار چون ميبينم براي وبلاگت زحمت ميکشي اينو هم بهت ميگم برو به اين سايتي که ادرسشو رو گزاشتم و ازش لينک بگير رايگان بازديدت زياد ميشه من گرفتم خوب بود ------------
الهام
پاسخ
سلام ممنون بابت اطلاعاتتون
مریم مامان آیدین
9 تیر 93 20:31
سلام الهام جون من عاشق شیوه نگارشتم فکر کنم نگهداشتن دو تا کوچولوی شیطون خیلی سخت تر از اونی باشه که نوشتی و واقعا احسنت داری وای چه پسرک هنرمندی آیدین هنوز خط خطی میکنه و هر چی میگی بکش دایره تحویلت میده و عاشق اینم که عروسک دوست داره برعکس پسر من که فقـــــــــط ماشین و کامیون و آتشنشانی و ماشینای صنعتی دوست داره الهام جونم ممنون از لینک و من هم با افتخار لینکتون کردم و امیدوارم دوستای خوبی باشیم
الهام
پاسخ
سلام عزیزم م م م این نهایت لطف شما رو می رسونه عزیزم ممنون عزیزم بله خیلی سخته دایره هم خوبه اتفاقا علیرضا اول خط خطی رو شروع کرد بعد به مرحلۀ دایره کشیدن رسید علیرضا همه جوره پایه ست و با هر چیزی خودش و سرگرم می کنه ولی طبیعتاً پسرها مثل آیدین جون عمل می کنند ممنونم مریم جون
مامان و بابا
9 تیر 93 22:48
بسی لذت بردیم از بیان و شرح خاطراتتان علیرضاخان دوست داشتنی خاله داشتن بس شیرین و گواراست بخصوص آن قسمت هدیه گرفتنش و بازی با دخترخاله هرچند که به جنگ جهانی بیانجامد اما ما از آن محرومیم با دیدن عکسهای بستنی خورانتان ما نیز به شدت هوس کردیم سری به فریزرمان بزنیم آخر میدانی علیرضا دوست گرامی ام ما چون شما از بستنی خوران مشعوف نمیشویم مامان ما هم چون مامان الهام شما از دیدن هرکاری از ما ذوق زده میشوند و انگار تمام بچه های فامیل هم به این موضوع واقف شده اند یک نفر نی نی:امیرحسین
الهام
پاسخ
یک دنیا ممنونم امیرحسین مهربونم بله مخصوصاً هدیه گرفتنش این هدیه گرفتن و خوب اومدید امیر جونو ایضاً بازی با دختر خاله رو چه بد که خاله نداری امیر جانالبته من یه دونه خاله دارم که مشهد زندگی میکنه و ازشون دورم. خاله مهدیه دوست مامانمه و البته بیش تر از خالۀ اصلی خودم می بینمش و خیلی دوستش دارم حتما سر بزن امیرحسین عزیزم من من اگه جای تو بودم الان فریزر و زیر و رو کرده بودم البته برای شما هم هنوز دیر نشده ایشالا بزرگ تر بشی از این کارها زیاد می کنی آفرین به مامان هنرمند شما ما بسی علاقه مندیم به دوستی با شما در اولین ساعات فردا به وبلاگ شما سر خواهیم زد و با افتخاری هر چه تمام تر شما را به جمع دوستانمان اضافه خواهیم نمود از طرف نی نی علیرضا
مامان شایلین
10 تیر 93 1:10
خدا بد نده الهام جون انشالله زود حالت خوب بشه، واقعا نگهداری دوتا بچه اونم از نوع شیطون با صدایی گرفته احسنت داره الهام جون خاله قربون اون ژست گرفتن هاش بره ، عینک چه بهش میاد مدام در حال پیداکردن روشهای جدید برای نقاشی کردن رو جاهای غیر مجازه این پسر شیطون ما
الهام
پاسخ
ممنونم بهناز عزیزم فدای محبتت عزیزم. این نظر لطف شماست مرسی بهناز جونم این نشون دهندۀ فلاکت ماست خواهر جان که باید مدام دستمال و پاکن به دست باشیم تا شازده مون نقاش بشه به امید روزی که علیرضا خان دست از تنوع طلبی برداره و فقط روی کاغذ هنرهاش و پیاده کنه
مامانی فاطمه
10 تیر 93 7:27
ایشااله بلا دور باشه الهام خانم و بههبودی حاصل شده باشه واقعا خدا قوت از نگهداری دو بچه آن هم هم سن و سال و با صدای گرفته چقدر شیرین هردوشون خوابیدن معلومه بعداز یک شیطنت طولانی اینطور عمیق بخواب رفتن دست خاله مهدیه جون درد نکنه ولی فکر کنم باید به جای آوینا و علیرضا برای شما هدیه می خیریدااااااااااا
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم فدای محبتت زهره جونم مگه برای شما هم پیش اومده که تا به این حد من و درک می کنید؟ آره همین قشنگ خوابیدنشون من و کشوند به سمت دوربین و عکسبرداری ازشون درسته وقتی بیدارند پوزیشن شون اینه:"" ولی وقتی می خوابند به این حالت تغییر پوزیشن میدن:"" واقعا دستش درد نکنه عجب مهدیه جون درست مثل خودتون این قدر به من خوبی کرده که این حداقل کاری بود که برای جبران فقط و فقط قسمتی از زحماتش می تونستم انجام بدمایشالا از این دوستان خوب مثل شما و مهدیه جون خدا قسمت همه بکنه
مامانی
10 تیر 93 9:41
بلا به دور الهام جان عزیز دل خاله، این روزها تقریبا هیچ حادثه ای در خانه اتفاق نمی افتد که به نحوی پای شما عزیزان در میان نباشد سکوت؟؟ من که کافیه یه کم گرفته باشم، یا یه کم بخوام به حالت درازکش بخوابم، اون موقع است که گویا توجه کوثر بیشتر جلب میشه، و بیشتر هم جلب توجه میکنهالهام جان خدا صبرت بدهد چ صحنه های جالب و البته تکراریه، نکنه قبلا تو خواب دیدمآها ، نه در خانه خاله کوثرجان دیدمالبته خوشا به حالتان که قوانین نیوتون برایتان کارگشاست، برای ما که قوانین کوروش و حمورابی و .. که مرحومند و قوانین بین المللی که احتمالا زنده اند هم جواب نمیدهد نعره اون هم با گلوی گرفته الهام جووووووون با پستت پیش رفتم و نظر گذاشتم که یادم نره، ولی الان یه امتحان مجازی دارم باید برم، برای ادامه مطلبت، بعدا ادامه نظر میذارم خداییش نظرده به این پایه ای داشتی؟؟؟؟؟؟؟؟
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم خدا رو شکر خوبِ خوبم بله خاله جون یک همچین موجودات کارسازی هستیم ما بچه ها فلسفه اش اینه که وقتی مامانامون سکوت می کنند ما فکر می کنیم کارِ بدی از ما سر زده که مامانمون ناراحته پس بر خودمون لازم می دونیم بیش تر بهشون نزدیک شده و خود شیرینی نماییم تا روحیه شون عوض بشه یک همچین بچه های دلسوزی هستیم ما عجب! پس کوثر جان هم خاله جون ناامید نشید قوانین نیوتن عاقبت جواب میده! می بینید که سال هاست داره مسائل فیزیک کلاسیک رو حل می کنه مگر این که مسألۀ کوثر خانم و پسر خاله شان از نوع کوانتومی باشه که در اون صورت باید به قوانین شرودینگر مراجعه کنید راستی قوانین حمورابی و کوروش و.... اینا دیگه چیه که ما تا به حال نشنیدیم لطفا پاسخ داده و بر دایرۀ اطلاعات ما بیفزایید اتفاقا یک ساعت بعد از همون نعره متوجه شدم که صدام خوب شده و با مهدیه جون (دو نفری) به این نتیجه رسیدیم که پزشکان به جای این که به صدا گرفته گان گوشزد کنند که حرف نزنند باید به ایشان یادآور شوند که نعره ای برآورده و از شر گرفتگی صدا خلاص شوند برات آرزوی موفقیت می کنم عزیزم لطف بیکرانت همیشه شامل حال من و علیرضا جون بوده و هست
مامان محمدحسین
10 تیر 93 12:48
سلام عزیز دلم.. ممنون از محبتت.... بلا به دور الهام جان.... خوشم میاد همه به مشکلات هم آگاه هستیم و زمونه امروز دختر و پسر نمیشناسه و چه بسا پسر ها از دخترها آرومتر باشن....
الهام
پاسخ
سلام خواهش می کنم عزیزم خوبم خدا رو شکر همین طوره
مامانی
11 تیر 93 8:16
چقدر عینک بهت میاد علیرضا جااااااان هوابیاتو رو عشق است نوش جانت الهام جون قوانینی که گفتم مربوط به تاریخ تمدن و نگارش فرهنگه (ی کم هم ما از رشته مون بحرفیم) البته یه تفاوت بین جنگ های جهانی خانه ما و خانه شما هست؛ در خانه ما علی جان (که احتمالا معرف حضورتان هستن)در خانه خودشان تمام اسباب بازی ها را به نمایش میگذارند و کافی است کودکی نیم نگاهی به ان بیاندازد، در این حالت به دورترین نقطه منتقل میشن، حتی اگه علی نخواد با اونها بازی کنه، و اگر خانه ما باشد که خوووووووب همه اسباب بازی ها باز مال علی جان است و ... خدای را سپاس که کوثرجان فهیم هستند: یعنی در خانه آنها که حس مالکیت آنها را درک میکنه، و در خانه خودمان هم مهمان نوازی میکنه
الهام
پاسخ
ممنونم خالۀ مهربونم می بینید بابای من چه همه کارایی داره! هواپیما هم میشه چه جالب! پس بهتره قبول کنی قوانین نیوتن مشهورتر از قوانین تاریخ تمدن و نگارش فرهنگه راستی آخرش هم به ما نگفتی رشتۀ تحصیلیت چیه؟! چه جالبه که رفتار علی جون در مقابل کوثر= رفتار آوینا جون در مقابل علیرضا آفرین به کوثر خانم فهیم
مامان امیـــرحسیــــن
11 تیر 93 13:29
سلام عزيزم خوبه با اينكه وقت نداري هيچ وقت كم نميذاري و پستاي طولاني و پربار ميذاري!! يعني تو در مقابل من هزار آفرين داري!!
الهام
پاسخ
سلام الهام جون خیلی دوست دارم همه خاطرات ثبت بشه البته الان کلی عقب افتادم و همه چی رو هم تلنبار شده و ارسال هر پست حداقل یک هفته طول می کشه و به مرور زمان تکمیل میشه قبل ترها بهتر می نوشتم هر روز یکی از مطالب و می نوشتم که رو هم نره ممنونم از هزار آفرینت الهام جون
مامان فریده
12 تیر 93 15:23
ان شالله که بهتر شده باشی الهام جون بازهم یه پست طولانی و جذاب میگما شما داستانها دارید باید علیرضاخان و آوینا جانشان چقدر باحال تو همه عکسها ۴ میگه....حالا که فکر میکنم من از بچگی هام یه عکس دارم با همین ژست انگشتیعنی منم داشتم میگفتم چهاااااااااااار چقدر این پسر خلاقه...اصلا عاشق نقاشیهاشم.....انقده دلم میخواد آرتا هم همینجوری عاشق نقاشی باشه البته نقاشی رو در و دیوار راستی خسته نباشی الهام جون
الهام
پاسخ
ممنونم فریده جون این نظر لطف شماست آره دیگه نیست که تقریبا هم سن هستند احتمالا منظور شما هم اشاره به چهار بوده خوبه این جا رو می خونید دلایل کارهای کودکی رو کشف می کنید ممنونم عزیزم شما خیلی لطف دارید فدای محبتت عزیزم
مامان سویل و آراز
22 تیر 93 21:11
الهام جون یک ساعته دنبال این پست میگشتم چون خیلی خوشم اومده بود از اینکه اوینا در هر شرایطی که باشن مثل ابراز محبت و بازی و خشونت و شیطنت و دعوا باز هم اوینا جانمان هستن واقعا خدا به مامان چند قلوها صبر بده خیلی سخته علیرضا جون بیشتر اداهاش شبیه ارازمه به خاطر همین خیلی دوسش دارم هوش و شیطنت از قیافش میباره
الهام
پاسخ
فدای محبتت عزیزم به نکتۀ جالب توجهی اشاره کردید شهرۀ عزیزم تا به حال بهش دقت نکرده بودم لازم شد از این پس حواسم بهش باشه تقریبا هم سن هستند منم خیلی از اراز جون خوشم میاد خدا حفظش کنه خیلی با نمکه