نَعَم!
این روزها همه جا را تب فوتبال و والیبال فرا گرفته است...
جمعه صبح بود که مادرمان با خاله مهدیه تماس گرفتند تا تدارک شام دیده شود و همه با هم بیرون برویم. اگر تصور می کنی مادرمان دَدَری تشریف دارند سخت در اشتباهی! بلکه هدف اصلی ایشان همراهی ما با آوینا جانمان بود که این روزها علاقۀ وافری به ایشان پیدا کرده ایم. باور کن به جان مادرمان... می بینی مادرمان تا چه اندازه به خواسته های ما اهمیت می دهند؟!
ولی از آن جا که جمعه مسابقۀ والیبال برگزار می شد بابای آوینا جان با بیرون رفتن مخالفت کردند و تصمیم بر این شد که ما برای شام به منزل آوینا جانمان برویم تا ضمنِ فرو رفتنِ بابا و عمویمان در تلویزیون دورِ هم نیز باشیم...
از آن جا که ما آخرِ برنامه ریزیِ دقیق هستیم بعد از نهار با وجود خوابیدنِ همۀ اعضای خانواده خود را به بازی مشغول نمودیم و خوابِ اطرافیان را نیز بر ایشان کوفت نمودیم! حدود ساعت پنج و نیم بود که خواب بر پلک مان چیره شد و قرارِ ساعت شش مان در منزل خاله مهدیه به علت خوابِ بدموقعِ این جانب به ساعت هشت موکول شد!
ساعت هشت به منزل خاله مهدیه وارد شده و مورد استقبال پر شورِ آوینا جان واقع شدیم جالب این جاست که چهار طبقه پله را به شوق دیدار با آوینا جانمان یک تنه و دست در دستِ مادرمان بالا رفتیم و آخ هم نگفتیم...
مدتی با توپی که ما با خودمان برده بودیم سرگرم شدیم، مدتی با همدیگر موتور سواری نمودیم و تجارب تلخ دفعۀ قبل در موتورسواری دو نفرۀ ما و آوینا جانمان ما را بر واگذار کردن مکان نفر جلوی موتور به آوینا جانمان تشویق نمود تا مبادا دیگر بار آوینا جان از عقب موتور زمین گیر شوند!
مدتی گذشت و ما دو نفر از موتور و توپ خسته شدیم و رفتیم سراغ سبد اسباب بازی و از آن جا که در اختلاف ما و آوینا جانمان همیشه پای یک اسباب بازی در میان است، اختلافات شروع شد و مرتب بر دامنه اش افزوده شد...
سبد اسباب بازی به دستور خاله مهدیه جمع شد و ما شروع کردیم با بازی خطرناک هُل دادنِ همدیگر که زحمتِ شروع این بازی را آوینا جانمان متقبل شدند و خوش آمدن ما از این بازی بر آن دامن زد...
در این میان بابای ما و آوینا جان غرق در تماشای فوتبال ایتالیا- کاستاریکا بودند و شیطنت های ما مانع از تمرکز ایشان می شد. آخر تماشای فوتبال تمرکز بالایی می خواهد!
از آن جا که مادرمان و خاله مهدیه طبق معمول در آشپزخانه مشغول بودند، بابای آوینا جان مشغول به پذیرش مسئولیت کنترل ما دو نفر شدند و ایشان خود را به اندازۀ ما و آوینا جانمان کوچک نموده و با ما کلاغ پر، و بازی شیرینِ هو، هو...چی، چی را انجام دادند ولی تا لحظه ای در فوتبال غرق می شدند ما دوباره می رفتیم سراغ "هُل بازی"
عاقبت ایتالیا تیم مورد علاقۀ عمویمان باخت...باختنِ ایتالیا همانا و به هم ریختنِ اعصاب عمویمان همانا...در این میان آوینا جان نیز به طرز خطرناکی ما را هل دادند و عمویمان تصمیم گرفتند آوینا جان را تنبیه نمایند و آن قصه های همیشگی ما در مورد تنبیه و ادب شدنِ آوینا جانمان به حقیقت پیوست!
بابای ما نیز عاقبت از رو رفتند و ضمن تذکر دادن به ما، تصمیم گرفتند راهی منزل شویم... این جا بود که ما خیلی راحت از آوینا جانمان خداحافظی نمودیم و اصلا دیگر از آن ناله های جانسوزی که همیشه به وقت جدایی سر می دادیم خبری نبود!
تا درس عبرتی شود برای بابا و عمویمان که دیگر بار دیدنِ فوتبال را بر بیرون بردنِ ما ترجیح ندهندبابای ما در طولِ مسیر نیز بسیار رسمی با ما برخورد می کردند تا یادمان بماند که با دوستانمان مهربان باشیم و بازی های خطرناک نکنیم...
ما نیز سنگینی جو را احساس نموده و از مادرمان خواستیم تا در طول مسیر آوازِ دو نفره بخوانیم و جایت خالی مسیر نیم ساعته همراه شد با آواز خوانیِ ما و مادرمان
در نتیجۀ فعالیت های فراوان مان در جنگ با آوینا جان خستگی عجیب بر ما چیره شده بود طوری که نه تنها شب را تا به صبح خوابیدیم بلکه فردای آن روز را تا ده صبح خواب بودیم و مجبور شدیم برای شیفت بعد از ظهر به مهد برویم
شنبه مسابقۀ ایران و آرژانتین بود و دایی محسن مان نیز بعد از سپری کردنِ دوره امتحانات به منزل مان آمدند. و ما چهار نفر مشغول تماشای فوتبال شدیم آن هم بدون هیچ هله هوله ای! و تازه به هنگام شروع مسابقه بابای ما نبودِ هله هوله را حس کردند
اول بازی که حساسیت های بابایمان را می دیدیم و استرس را در ایشان حس می کردیم ما نیز به گونه ای دچار استرس شده بودیم و برای فرو نشانی استرس مدام اصرار داشتیم روی پای بابا و یا مادرمان بنشینیم... گاهی نیز که صدای بابایمان در اعتراض به مسابقه بالا می رفت ما نیز صدای خود را بالا می بردیم! و به این گونه نشانه های استرس خود را بروز دادیم البته خوب می دانی که استرس ما به خاطر نتیجۀ بازی نبود و صد البته اصلاً ربطی به فوتبال نداشت بلکه به خاطر احساسِ وجود استرس در رفتار اطرافیان دچار استرس شده بودیم
مادرمان برای جلوگیری از استرس در ما بعد از خواندن نماز به جمع ما پیوستند و ما را در آغوش گرفتند... جالب است که مادرمان دو رکعت نماز هم برای پیروزی تیم ایران خواندند همین بود که تیم مان گل خورد آن هم دقیقۀ 91! یعنی استجابت دعای مادرمان را حال می کنی!
ما هنوز هم استرس داشتیم و مرتب روی پای مادرمان می نشستیم و بلند بلند می خندیدیم و بدین وسیله نشانه های استرس را در خود بروز دادیم... مادرمان برای فرو نشاندنِ استرس مان شروع به سر دادنِ نوای "ایران...ایران..." نمودند... ما نیز که به تازگی این کلمه را آموخته ایم با ایشان همراه شدیم و با بالا و پایین پریدن و سردادن نواهای "ایران...ایران...." و "حمله... حمله..." تیم کشورمان را تشویق نمودیم! حالا دیگر استرس کلا از ما رخت بر بسته بود و حتی نعرۀ نا به هنگام بابا و دایی محسن مان به وقت گل خوردن تیم ایران نتوانست ما را دچار ترس نماید!
درست است آن شب همۀ ما متحمل استرس بی سابقه ای شدیم و در نهایت به علت گل کردنِ فوتبال دوستی مادرمان، علاوه بر نبودِ هیچ هله هوله ای مجبور شدیم شام نیز املت بخوریم ولی چیزی که از این بازی نصیب ما شد این بود که به علت بالا و پایین پریدن های متوالی شب را در آرامش محض تا به صبح خوابیدیم و حتی از این شانه به آن شانه نیز نشدیم
در تبلیغات بین مسابقات یک عدد یوزپلنگ مشاهده نمودیم و از آن جا که به نظرمان آشنا می آمد به مادرِ فوتبال زده مان حکم کردیم تا ما را در مقابل کمد اسباب بازی هایمان بالا نگه دارند تا یوزپلنگ مان را به میدان بیاوریم و نفس کش بطلبیم!
خوب می دانیم ایشان جناب ببر هستند ولی از آن جا که همه از خانوادۀ گربه سانان هستند برای ما جنابِ ببر همان یوزپلنگ به حساب می آید...
حال داریم قدرت کامیونمان را به یوز پلنگ مان نشان می دهیم و همانا یوزپلنگ مادر مرده را در دهان کامیونمان فرو می بریم... بماند که در نتیجۀ همین عمل و خوردنِ ببر توسط کامیون مان، کامیونمان به دو قسمت نامساوی تقسیم شد و برای همیشه از صفحۀ روزگار محو شد
این روزهایمان در حالی می گذرد که با یک تناقض مهم در زندگی مواجه هستیم... ما با شخصِ شخیصِ "گاو" آشنایی کامل داریم و بارها در مهد برایمان عکسش را کشیده اند و حتی یک بار کاردستی یک گاو را به ما هدیه داده و قسمت های مختلف بدنش را به ما آموزش داده اند ولی از آن جا که همیشه عکس ایشان را پشت بسته های شیر دیده ایم با این که به وضوح قادر به ادای عبارت "گاو" هستیم ولی با دیدنِ عکس گاو حتی در تلویزیون فریاد می زنیم:"شیر...شیر..." و وقتی مادرمان به ما عکس شیر را نشان می دهند با تعجب به آن نگاه می کنیم! و عاقبت نفهمیدیم که این همه شیر را چگونه باید از هم متمایز کنیم آخر به شیرِ آب نیز عنوانِ "شیر" اطلاق می شود!
کلماتی مانند "جعبه" و "چپّه" را با غلظت فراوانی به صورت "جعبَ" و "چَپََّ" بیان می کنیم
از آن جا که دختر خانم ها را در لالایی تلویزیون در کنارِ عروسک هایشان به خواب می بینیم ما نیز صرفاً جهت کم نیاوردن با ماشین، خرگوش و یا بعبعی ناقلا به رختخواب می رویم و آااااااااااااااای راحت می خوابیم
این عکس هم اکنون گرفته شده است زمانی که مادرمان ما را به خواب سپرده و در حال نگاشتنِ این پست هستند... مدیونی اگر آن را که در کنارِ ما و بین ماشین و خرگوشمان به خواب سپرده ایم بطری سُس تصور کنی ایشان شخصِ شخیصِ خرسی جان، رفیق شفیق اینجانب می باشند"
روزی هزاران مرتبه رو به مادرمان: "مامانی" مادرمان:" بله پسرم" و ما:"جان!" و مادرمان تازه یادشان می آید جواب واقعی چیست و با تکان دادنِ سرشان:"جـــــــــــــــان" ما نیز با صدای بلند تر و با تکان سرمان :"جـــــــــــــــــــــــــــــــــــان!"
از روزی که قصۀ معروف "هاپو آینا خورد" وردِ زیانمان شده است تا صدای بلندگوی ماشین سبزی فروشی و یا خریدِ ضایعات از داخل کوچه به گوش مان می رسد با تعجب رو به مادرمان:" آقای هاپو!" و مادرمان:"" همین چند روزِ پیش وقتی برای رفتن به مهد درِ منزل را گشودیم مادرمان به آقای نظافت چی که مشغول نظافتِ راهروی ساختمان بودند سلام و خسته نباشید گفتند و با قرار دادنِ کفش هایمان در مقابل پایمان از ما خواستند کفش مان را بپوشیم و خود برای برداشتنِ کلید لحظه ای به داخل منزل رفتند... وقتی بیرون آمدند ما با نوایی آهسته رو به مادرمان:" مامانی! آقا" و مادرمان" بله پسرم آقا" و مجدداً ما :" آقای هاپو!" و مادرمان:" " و چه خوب که ولوم صدایمان پایین بود و الّا آبروریزی عظیم به بار می آمد و مادرمان برای جلوگیری از تکرار این عبارت توسط اینجانب بلافاصله ما را از صحنه و آقای هاپو دور نمودند
بسیار حواسمان به آقا جانمان (بابای بابایمان) است و از آن جا که آقا جانمان انسانی بسیار رئوف و مهربان هستند و همیشه در بازی با بچه ها خود را به اندازۀ یک کودک کوچک می نمایند ما و همۀ نوه ها به ایشان علاقۀ زیادی داریم و هر جا سپید مویی می بینیم نوای "قاقاجون" سر می دهیم (حتی در تلویزیون) البته قادریم "آقا جون" را به درستی بیان کنیم ولی فکر می کنیم این تلفظ زیباتر است باباجانمان (بابای مادرمان) را نیز بسیار دوست می داریم و هر از گاهی با کمک گرفتن از سبد پیک نیک بر ارتفاع خود افزوده و با نگاهی به داخل کوچه نوای :"باباجون...باباجون" سر می دهیم...
در تعطیلات نوروز ما برای اولین بار نشان دادیم که به جای استفاده از کلمۀ "بله" از کلمۀ "نه" استفاده می نماییم و شما ما را در میهمانی تصور کنید در حالی که روی پای ریش سفید خانوادۀ پدری جا خوش کرده ایم... آقا جانمان رو به ما:"عموجون و دوست داری" و ما با تکان سرمان به شیوۀ تأیید:"نــــــــــــــــــه!" و همگان:"" و بابا و مادرمان:"" واین جا بود که لازم می شد مادرمان توضیح دهند که ما منظورمان از گفتنِ "نه" آن هم به این غلظت "بله" می باشد
هم چنان "نه" گفتن به جای "بله" ادامه داشت تا این روزها که با غلظتی هر چه تمام تر حرف تأییدمان تبدیل شده است به "نَعَم" و تازه همگان بر این مسأله واقف شده اند که ما منظورمان از "نه" همان "نَعَم" در زبان عربی به معنی "بله" می باشد و یک همچین پسر عربی دانی هستیم ما به جانِ مادرمان
در پی عظیمت بابای آوینا جانمان به ولایتِ پدریشان، ما و مادرمان دیروز برای کمک به خاله مهدیه و مراقبت از آویناجان در نبودِ خاله مهدیه که برای آزمون دکترا دعوت به مصاحبه شده بودند عازم منزل ایشان شدیم و با مشارکت آوینا جانمان ماجراهایی را رقم زدیم که به علت طولانی شدنِ این پست در پست بعدی اکران می شود
نقاشی های جدید+خوردنی های مان+ دسته گل هایی که توسط این جانب به آب داده شده است را در ادامۀ مطلب ببین
پس از مدت ها دیگر بار مادرمان لگوهای قدیمی را از کمدمان بیرون کشیده اند تا موجبات سرگرمی پسری را فراهم آورند که اسباب بازی های امروزش بدجور حوصله اش را سر می برند کلا مادرمان هر از گاهی به صورت نوبتی قسمتی از اسباب بازی هایمان را کاملا از نظرمان محو می نمایند تا خــــــــــــــــــــوب دلتنگشان شویم و بعد از خودنمایی آن ها در مقابل چشم مان به آن ها به چشم اسباب بازی جدید بنگریم و سرگرم شویم
در این عکس با لگوهایمان یک عدد آپارتمان ساخته ایم ولی اصرار داریم به آن چرخ اضافه نماییم تا دو منظوره عمل نماید و کارِ یک ماشین را نیز برایمان انجام دهد
و این جاست که ماشین مورد نظر بر خلاف میل ما عمل نموده و تعادل خود را حفظ نمی نماید و ما را دچار کلافه گی نموده است طوری که به حلال مشکلات، مادرمان، اعتراض می کنیم... و از آن جا که همواره در برخورد با اطرافیانمان جملۀ کاربردی "بشین اینجا" را موثر می یابیم و با ادای این دستور به بابا و مادرمان مشکلاتمان حل می شود در عکس سمت چپ در حال فرمان دادن به چرخ ماشین هستیم و می گوییم:"بشین اینجا" تا سرِ جایش قرار گیرد و تعادل حفظ شود
مدتی بود در اثر تذکرات مکرر بابا و مادرمان به شدت توجیه شده و دست از سرِ دیوارهای بینوای منزلمان برداشته بودیم و دیگر از خط خطی بر آن ها خبری نبود و مادرمان با خیالی راحت مداد رنگی هایمان را در اختیارمان می گذاشتند ولی چشمت روز بد نبیند چند روز پیش بر بالای تخت رفتیم و در کنار تابلویی که عکس بابا و مادرمان بر آن حک شده بود مشغول کپی برداری و کشیدنِ عکس آن دو روی دیوار بودیم که مادرمان وارد شده و ما را به شدت مورد تذکر قرار دادند و بسی به ما برخورد و این است پوزیشنی از ما در حالی که در محل جرم میخکوب شده ایم و اثار جرم که همانا مداد رنگی هایمان می باشد در کنارمان به چشم می خوردند
و این است همان اثر هنری مان؛ نقاشی کشیده شده در عکس سمت راست مادرمان است (نشان به آن نشان که برایشان سایۀ سبزرنگ کشیده ایم) و نقاشی سمت چپ بابایمان است که مادرمان اجازۀ تکمیل نمودن این دو نقاشی را به ما ندادند و اِلّا خــــــــــــــــــــــوب بابایی می کشیدیم
ضمن این که هم اکنون هر وقت وارد اتاق می شویم رو به مادرمان خط خطی ها را نشان می دهیم و با حالتی تعجب گونه رو به مادرمان :"خط خطی" و باز هم انتظار داریم قصۀ یک نی نی را برایمان تعریف نمایند که در اثرِ خط خطی کردنِ دیوار طعمۀ هاپو شده استو فعلاً در پوزیشنِ عبرت پذیری به سر می بریم و با وجودِ این که مداد رنگی ها همواره در اختیارمان است هنوز به دیوار حمله ور نشده ایم... حالا باید دید این پوزیشن عبرت پذیری تا چه وقت پایدار خواهد بود
هم اکنون که مادرمان این عکس ها را که متعلق به هفتۀ گذشته است،می بینند تازه متوجه می شوند که سوختگی پایمان تا چه اندازه بهبود پیدا کرده است و لازم است یادآور شویم که ما عملکرد پماد آلفا را بسیار مثبت و موثر یافتیم و البته همکاری خودمان را در عملیات پانسمان بسی مثبت تر ارزیابی می نماییم... این روزها کارمان این شده که سرم شستشو (شسشو) را که اوایل از آن ترس زیادی داشتیم برداریم و با یک عدد چسب و قیچی و پماد "آشتا:آلفا" به مادرمان برسانیم تا پایمان را پانسمان نمایند که مبادا جای زخم روی پایمان باقی بماند.
جالب این جاست چند شب قبل، مادرمان ما را در حالی دیدند که نوبتی ابزار پانسمان را به بابایمان که خواب بودند می رساندیم و با خودمان تکرار می کردیم :شسشو، آشتا، اوخ اوخ،و سایر جمله هایی که خیلی مفهوم نبود... و مادرمان زیر چشمی ما را زیر نظر داشتند و مشاهده نمودند قصد داریم ناخن بابایمان را که مدتی قبل آسیب دیده بود و هم اکنون کمی تیره رنگ شده است، پانسمان نماییم و این بود عکس العمل مادرمان:" " و چه خوب که مادرمان به موقع سر رسیدند و الّا این بابایمان بود که در اثر غرق شدن در سرم شستشو خواب زده می شدند و البته ما هنوز هم معترضیم که مادرمان اجازه نمی دهند استعدادهای دکتری خودمان را در برخورد با اوخ شده گانی مانند بابایمان به نمایش بگذاریم
این روزها با قصۀ عبرت آموز دیگری از آوینا جانمان مواجه هستیم و ما عجـــــــــــــیب به قصه های آوینا جان علاقه نشان می دهیم و همانا آن قصه این است که آوینا جان در خوردنِ قند زیاده روی نموده و به وقت خواب یک عدد موش وارد دهانِ ایشان شده و دندان های ایشان را یکی یکی نوش جان نموده است و حالا آوینا جان دیگر دندانی برای غذا خوردن ندارد و ما باز هم جگرمان حال می آید از حال و روزِ آوینای بی دندان و اصرار داریم مرتب این قصه ها تکرار شود و خـــــــــــــوب از آن عبرت می گیریمو در این عکس ها در فراق آوینا جانمان در حال موتور سواری دو نفره با بعبعی ناقلا هستیم و چه مهربانانه به ایشان می نگریم
و در این جا ماژیک مان را با تمام قدرت بر تخته می فشاریم و چشم چشم دو ابرو می کشیم و اگر روزی هزاران بار آن را بکشیم باز هم علاقۀوافری به کشیدنش داریم
در این جا با وسایل آشپزخانه طرحی جدید ریخته ایم و داریم قدرت یک عدد صافی+یک عدد در قابلمه+ پیمانۀ برنج را در مقابل فشارِ پایمان ارزیابی می کنیم... هر چه باشد ما پسر یک مادرِ فیزیک خوان می باشیم و "پسر کو ندارد نشان از مادر... تو بیگانه خوانش نخوانش پسر" و این است پوزیشن مادرمان:"جرأت داری با دو تا پات برو روی پیمانه"
این روزها در پی یک کاوش عظیم و جگر حال کُن توانستیم بسته های تراشه های الماس مان را که مدتی بود از دیدمان محو شده بود بیابیم و بی وقفه همۀ کلماتی را که قبلاً آموخته بودیم تکرار نمودیم و حالا دیگر مادرمان را یارای آن نیست که آن ها را از نظرمان محو کنند زیرا ما با تلاشی خستگی ناپذیر و نق زدن هایی مُمتد علاقه مان به ریخت و پاشِ این فلش کارت ها ابراز می داریم و گویی مشق شب مان مانده است که باید حتما این فلش کارت ها را مرور نماییم...
به وقتِ خواب فقط باید کتاب های تراشه های الماس برایمان خوانده شود چون به جز جلد اول، سایر جلدها حاوی قصه هایی جذاب است و ما نیز به وقت خواندنِ قصه با جفت پای برهنه وارد کلامِ مادرمان می شویم و کلماتی را که به نظرمان آشناست در بین سطرهای کتاب شناسایی نموده و به ایشان نشان می دهیم و در اثرِ بروز اطلاعاتمان حسابی چلانده می شویم
اوضاع به گونه ای شده است که وقت نهار خوردن هم به خودمان نمی دهیم و مثلا یکی از همین روزها اصرار نمودیم نهارمان را در هنگام کار صرف نماییم و چه کاری ضروری تر از این که با مداد رنگی ها و پاستل و ماژیک و هایلایتر به جان فلش کارت هایمان افتاده و ضمن سیر نمودنِ شکم مان آن ها را رنگارنگ و جذاب تر نماییم...
و این است مراحل غذا خوردن پسرکی که گویی در آستانۀ کنکورِ سراسری است و همین فردا باید همۀ اطلاعات مغزش را روی برگۀ امتحانی پیاده کند و به همین مناسبت غذا خوردنش با انجام تکالیفش ادغام می شود
و ادامۀ انجام تکالیفمان در فرصتی که غذای خورده شده جویده می شود
و حالا ادامۀ نهارمان با احتساب استفادۀ موثر از قاشق+چنگال
و حالا تازه مادرمان متوجه می شوند که به علت عکس نما شدنِ مفرط یادشان رفته است برایمان پیش بند ببندند و حتی زیراندازی پهن نمایند! و پر واضح است که افتضاحِ به بار آمده توسط این جانب فدای یک تارِ مویمانخوردن مان را عشق است
مدتی بود سرسره بازی در منزل را کاملاً به فراموشی سپرده بودیم و به طور کامل دست از سرِ صندلی های مادرمرده برداشته بودیم ولی چند روز پیش با مرور عکس های سال قبل مان تصمیم به احیای خاطرات گذشته نموده ودیگر بار از صندلی ها سرسره ساخته و از آن جا که دیگر صندلی ها برای سر خوردن حریف قدمان نمی شوند به ناچار از پله ها بالا رفته و از آن طرف قدم زنان پایین می آییم و کلی هم شادیم که سُر خورده ایم و این جاست که روی سرسره مان در حالِ خوردن هندوانه هستیم... جایت سبز رفیق
و در عکس سمت چپ داریم برای n اُمین بار به مادرمان تذکر می دهیم که برای عکسبرداری از ما نیاز به مجوز دارند ولی کو گوش شنوا
و از آن جا که تقریباً هر روز بابایمان آشغال ها را در منزل به فراموشی می سپارند مادرمان شب قبل با یک عدد هایلایتر بر روی کاغذی نگاشته اند:" لطفاً آشغال ها فراموش نشود" و آن را روی درِ ورودی نصب نموده اند تا این فراموشی تکرار نشود... و ما پس از بیدار شدن اصرار داریم روی همان کاغذ و آن هم با هایلایتر های محبوبِ مادرمان که به نظر می رسد آن ها را بسی بیش تر از ما دوست می دارند () نقاشی بکشیم و جایت خالی هنوز ساعتی نگذشته بود هایلایترها را بر فنا داده و مادرمان را به یأس فلسفی مبتلا نمودیم!
و آن که در تصویر سمت چپ در بالا مشاهده می نمایی ماشینی است که ما کشیده ایم و پر واضح است که سمت راستی را ما و سمت چپی را مادرمان کشیده اند چون ما هنوز قادر به کشیدنِ یک ماشین با خطوط صاف نیستیم و البته مادرمان نیز
و این جاست که فلش کارت ها و کتاب مان نیز طعمۀ هایلایتر شده است و مادرمان اجازۀ استفاده از هایلایتر را در این مورد به ما می دهند چون این کار برایمان بسی بی ضرر است و مانعِ خواندنِ نوشته های کتاب نمی شود... و ما نیز خوب درک می نماییم که وقتی مادرمان اکثر اوقات به ما "نه" نمی گویند و اجازۀ کارهایی این چنینی را به ما می دهند به وقت "نه" گفتن باید سریعاً از ایشان اطاعت نماییم
و در نهایت اسکلت های ماشین های قبلی ما طعمۀ هایلایترها می شود
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
پست های مرتبط:
در مورد مراحل پیشروی بستۀ تراشه های الماس در پست های قبلی مطالبی را ذکر نموده ایم و یکی از آن پست ها "اهمیت تبلیغات" است... در ادامۀ این پست نیز پست هایی در این مورد نوشته شده است که هم اکنون موفق به یافتنِ آن بین پست ها نشدیم...ولی در صورت تمایل در آرشیو پاییز و زمستان 92 می توانی آن ها را بیابی
در مورد ورژن های مختلف سرسره بازی با صندلی در سنین مختلف این سه پست را ببین...