علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

نَعَم!

1393/4/4 12:08
نویسنده : الهام
654 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها همه جا را تب فوتبال و والیبال فرا گرفته است...

جمعه صبح بود که مادرمان با خاله مهدیه تماس گرفتند تا تدارک شام دیده شود و همه با هم بیرون برویم. اگر تصور می کنی مادرمان دَدَری تشریف دارند سخت در اشتباهی! بلکه هدف اصلی ایشان همراهی ما با آوینا جانمان بود که این روزها علاقۀ وافری به ایشان پیدا کرده ایم. باور کنچشمک به جان مادرمانزبان... می بینی مادرمان تا چه اندازه به خواسته های ما اهمیت می دهند؟!چشمکراضی

ولی از آن جا که جمعه مسابقۀ والیبال برگزار می شد بابای آوینا جان با بیرون رفتن مخالفت کردند و تصمیم بر این شد که ما برای شام به منزل آوینا جانمان برویم تا ضمنِ فرو رفتنِ بابا و عمویمان در تلویزیون دورِ هم نیز باشیم...آرام

از آن جا که ما آخرِ برنامه ریزیِ دقیق هستیم بعد از نهار با وجود خوابیدنِ همۀ اعضای خانواده خود را به بازی مشغول نمودیم و خوابِ اطرافیان را نیز بر ایشان کوفت نمودیم! شیطانحدود ساعت پنج و نیم بود که خواب بر پلک مان چیره شد و قرارِ ساعت شش مان در منزل خاله مهدیه به علت خوابِ بدموقعِ این جانب به ساعت هشت موکول شد!خواب

ساعت هشت به منزل خاله مهدیه وارد شده و مورد استقبال پر شورِ آوینا جان واقع شدیم جالب این جاست که چهار طبقه پله را به شوق دیدار با آوینا جانمان یک تنه و دست در دستِ مادرمان بالا رفتیم و آخ هم نگفتیم...درسخوان

مدتی با توپی که ما با خودمان برده بودیم سرگرم شدیم، مدتی با همدیگر موتور سواری نمودیم و تجارب تلخ دفعۀ قبل در موتورسواری دو نفرۀ ما و آوینا جانمان ما را بر واگذار کردن مکان نفر جلوی موتور به آوینا جانمان تشویق نمود تا مبادا دیگر بار آوینا جان از عقب موتور زمین گیر شوند!زیبا

مدتی گذشت و ما دو نفر از موتور و توپ خسته شدیم و رفتیم سراغ سبد اسباب بازی و از آن جا که در اختلاف ما و آوینا جانمان همیشه پای یک اسباب بازی در میان است، اختلافات شروع شد و مرتب بر دامنه اش افزوده شد...عصبانی

سبد اسباب بازی به دستور خاله مهدیه جمع شد و ما شروع کردیم با بازی  خطرناک هُل دادنِ همدیگر که زحمتِ شروع این بازی را آوینا جانمان متقبل شدند و خوش آمدن ما از این بازی بر آن دامن زد...قهر

در این میان بابای ما و آوینا جان غرق در تماشای فوتبال ایتالیا- کاستاریکا بودند و شیطنت های ما مانع از تمرکز ایشان می شد. آخر تماشای فوتبال تمرکز بالایی می خواهد!خنده

از آن جا که مادرمان و خاله مهدیه طبق معمول در آشپزخانه مشغول بودند، بابای آوینا جان مشغول به پذیرش مسئولیت کنترل ما دو نفر شدند  و ایشان خود را به اندازۀ ما و آوینا جانمان کوچک نموده و با ما کلاغ پر، و بازی شیرینِ هو، هو...چی، چی را انجام دادند ولی تا لحظه ای در فوتبال غرق می شدند ما دوباره می رفتیم سراغ "هُل بازی"نه

عاقبت ایتالیا تیم مورد علاقۀ عمویمان باخت...باختنِ ایتالیا همانا و به هم ریختنِ اعصاب عمویمان همانا...در این میان آوینا جان نیز به طرز خطرناکی ما را هل دادند و عمویمان تصمیم گرفتند آوینا جان را تنبیه نمایند و آن قصه های همیشگی ما در مورد تنبیه و ادب شدنِ آوینا جانمان به حقیقت پیوست!خطا

بابای ما نیز عاقبت از رو رفتند و ضمن تذکر دادن به ما، تصمیم گرفتند راهی منزل شویم... این جا بود که ما خیلی راحت از آوینا جانمان خداحافظی نمودیم و اصلا دیگر از آن ناله های جانسوزی که همیشه به وقت جدایی سر می دادیم خبری نبود!بای بای

تا درس عبرتی شود برای  بابا و عمویمان که دیگر بار دیدنِ فوتبال را بر بیرون بردنِ ما ترجیح ندهندچشمکبابای ما در طولِ مسیر نیز بسیار رسمی با ما برخورد می کردند تا یادمان بماند که با دوستانمان مهربان باشیم و بازی های خطرناک نکنیم...نه

ما نیز سنگینی جو را احساس نموده و از مادرمان خواستیم تا در طول مسیر آوازِ دو نفره بخوانیم و جایت خالی مسیر نیم ساعته همراه شد با آواز خوانیِ ما و مادرمانآرام

در نتیجۀ فعالیت های فراوان مان در جنگ با آوینا جان خستگی عجیب بر ما چیره شده بود طوری که نه تنها شب را تا به صبح خوابیدیم بلکه فردای آن روز را تا ده صبح خواب بودیم و مجبور شدیم برای شیفت بعد از ظهر به مهد برویمزیبا

شنبه مسابقۀ ایران و آرژانتین بود و دایی محسن مان نیز بعد از سپری کردنِ دوره امتحانات به منزل مان آمدند. و ما چهار نفر مشغول تماشای فوتبال شدیم آن هم بدون هیچ هله هوله ای! قهر و تازه به هنگام شروع مسابقه بابای ما نبودِ هله هوله را حس کردندخندونک

اول بازی که حساسیت های بابایمان را می دیدیم و استرس را در ایشان حس می کردیم  ما نیز به گونه ای دچار استرس شده بودیم و برای فرو نشانی استرس مدام اصرار داشتیم روی پای بابا و یا مادرمان بنشینیم... گاهی نیز که صدای بابایمان در اعتراض به مسابقه بالا می رفت ما نیز صدای خود را بالا می بردیم! و به این گونه نشانه های استرس خود را بروز دادیمخطا البته خوب می دانی که استرس ما به خاطر نتیجۀ بازی نبود و صد البته اصلاً ربطی به فوتبال نداشت بلکه به خاطر احساسِ وجود استرس در رفتار اطرافیان دچار استرس شده بودیمقهر

مادرمان برای جلوگیری از استرس در ما بعد از خواندن نماز به جمع ما پیوستند و ما را در آغوش گرفتند... جالب است که مادرمان دو رکعت نماز هم برای پیروزی تیم ایران خواندند همین بود که تیم مان گل خورد آن هم دقیقۀ 91! یعنی استجابت دعای مادرمان را حال می کنی!خندونک

ما هنوز هم استرس داشتیم و مرتب روی پای مادرمان می نشستیم و بلند بلند می خندیدیم و بدین وسیله نشانه های استرس را در خود بروز دادیم... مادرمان برای فرو نشاندنِ استرس مان شروع به سر دادنِ نوای "ایران...ایران..." نمودند... ما نیز که به تازگی این کلمه را آموخته ایم با ایشان همراه شدیم و با بالا و پایین پریدن و سردادن نواهای "ایران...ایران...." و "حمله... حمله..." تیم کشورمان را تشویق نمودیم! حالا دیگر استرس کلا از ما رخت بر بسته بود و حتی نعرۀ نا به هنگام بابا و دایی محسن مان به وقت گل خوردن تیم ایران نتوانست ما را دچار ترس نماید!راضی

درست است آن شب همۀ ما متحمل استرس بی سابقه ای شدیم و در نهایت به علت گل کردنِ فوتبال دوستی مادرمان، علاوه بر نبودِ هیچ هله هوله ای مجبور شدیم شام نیز املت بخوریم ولی چیزی که از این بازی نصیب ما شد این بود که به علت بالا و پایین پریدن های متوالی شب را در آرامش محض تا به صبح خوابیدیم و حتی از این شانه به آن شانه نیز نشدیمخواب

در تبلیغات بین مسابقات یک عدد یوزپلنگ مشاهده نمودیم و از آن جا که به نظرمان آشنا می آمد به مادرِ فوتبال زده مان حکم کردیم تا ما را در مقابل کمد اسباب بازی هایمان بالا نگه دارند تا یوزپلنگ مان را به میدان بیاوریم و نفس کش بطلبیم!شیطان

خوب می دانیم ایشان جناب ببر هستند ولی از آن جا که همه از خانوادۀ گربه سانان هستند برای ما جنابِ ببر همان یوزپلنگ به حساب می آید...گیج

حال داریم قدرت کامیونمان را به یوز پلنگ مان نشان می دهیم و همانا یوزپلنگ مادر مرده را در دهان کامیونمان فرو می بریم... بماند که در نتیجۀ همین عمل و خوردنِ ببر توسط کامیون مان، کامیونمان به دو قسمت نامساوی تقسیم شد و برای همیشه از صفحۀ روزگار محو شدغمگین

این روزهایمان در حالی می گذرد که با یک تناقض مهم در زندگی مواجه هستیم... ما با شخصِ شخیصِ "گاو" آشنایی کامل داریم و بارها در مهد برایمان عکسش را کشیده اند و حتی یک بار کاردستی یک گاو را به ما هدیه داده و قسمت های مختلف بدنش را به ما آموزش داده اند ولی از آن جا که همیشه عکس ایشان را پشت بسته های شیر دیده ایم با این که به وضوح قادر به ادای عبارت "گاو" هستیم ولی با دیدنِ عکس گاو حتی در تلویزیون فریاد می زنیم:"شیر...شیر..." و وقتی مادرمان به ما عکس شیر را نشان می دهند با تعجب به آن نگاه می کنیم!تعجب و عاقبت نفهمیدیم که این همه شیر را چگونه باید از هم متمایز کنیم آخر به شیرِ آب نیز عنوانِ "شیر" اطلاق می شود!تعجب

 کلماتی مانند "جعبه" و "چپّه" را با غلظت فراوانی به صورت "جعبَ" و "چَپََّ" بیان می کنیمبغل

از آن جا که دختر خانم ها را در لالایی تلویزیون در کنارِ عروسک هایشان به خواب می بینیم ما نیز صرفاً جهت کم نیاوردن  با ماشین، خرگوش و یا بعبعی ناقلا به رختخواب می رویم و آااااااااااااااای راحت می خوابیمبغل

این عکس هم اکنون گرفته شده است زمانی که مادرمان ما را به خواب سپرده و در حال نگاشتنِ این پست هستند... مدیونی اگر آن را که در کنارِ ما و بین ماشین و خرگوشمان به خواب سپرده ایم بطری سُس تصور کنی ایشان شخصِ شخیصِ خرسی جان، رفیق شفیق اینجانب می باشندفرشته"

روزی هزاران مرتبه رو به مادرمان: "مامانی" مادرمان:" بله پسرم" و ما:"جان!" و مادرمان تازه یادشان می آید جواب واقعی چیست و با تکان دادنِ سرشان:"جـــــــــــــــان" ما نیز با صدای بلند تر  و با تکان سرمان :"جـــــــــــــــــــــــــــــــــــان!"بغلمحبت

از روزی که قصۀ معروف "هاپو آینا خورد" وردِ زیانمان شده است تا صدای بلندگوی ماشین سبزی فروشی و یا خریدِ ضایعات از داخل کوچه به گوش مان می رسد با تعجب رو به مادرمان:" آقای هاپو!تعجب"  و مادرمان:"خنده" همین چند روزِ پیش وقتی برای رفتن به مهد درِ منزل را گشودیم مادرمان به آقای نظافت چی که مشغول نظافتِ راهروی ساختمان بودند سلام و خسته نباشید گفتند و با قرار دادنِ کفش هایمان در مقابل پایمان از ما خواستند کفش مان را بپوشیم و خود برای برداشتنِ کلید لحظه ای به داخل منزل رفتند... وقتی بیرون آمدند ما با نوایی آهسته رو به مادرمان:" مامانی! آقا" و مادرمان" بله پسرم آقا" و مجدداً ما :" آقای هاپو!تعجب" و مادرمان:" تعجب" و چه خوب که ولوم صدایمان پایین بود و الّا آبروریزی عظیم به بار می آمدخنده و مادرمان برای جلوگیری از تکرار این عبارت توسط اینجانب بلافاصله ما را از صحنه و آقای هاپو دور نمودندخنده

بسیار حواسمان به آقا جانمان (بابای بابایمان) است و از آن جا که آقا جانمان انسانی بسیار رئوف و مهربان هستند و همیشه در بازی با بچه ها خود را به اندازۀ یک کودک کوچک می نمایند ما و همۀ نوه ها به ایشان علاقۀ زیادی داریم و هر جا سپید مویی می بینیم نوای "قاقاجون" سر می دهیم (حتی در تلویزیون) البته قادریم "آقا جون" را به درستی بیان کنیم ولی فکر می کنیم این تلفظ زیباتر استفرشته باباجانمان (بابای مادرمان) را نیز بسیار دوست می داریم و هر از گاهی با کمک گرفتن از سبد پیک نیک بر ارتفاع خود افزوده و با نگاهی به داخل کوچه نوای :"باباجون...باباجون" سر می دهیم...محبت

در تعطیلات نوروز ما برای اولین بار نشان دادیم که به جای استفاده از کلمۀ "بله" از کلمۀ "نه" استفاده می نماییمگیج و شما ما را در میهمانی تصور کنید در حالی که روی پای ریش سفید خانوادۀ پدری جا خوش کرده ایم... آقا جانمان رو به ما:"عموجون و دوست داری" و ما با تکان سرمان به شیوۀ تأیید:"نــــــــــــــــــه!" و همگان:"خنده" و بابا و مادرمان:"خجالت" واین جا بود که لازم می شد مادرمان توضیح دهند که ما منظورمان از گفتنِ "نه" آن هم به این غلظت "بله" می باشدگیج

هم چنان "نه" گفتن به جای "بله" ادامه داشت تا این روزها که با غلظتی هر چه تمام تر حرف تأییدمان تبدیل شده است به "نَعَم" و تازه همگان بر این مسأله واقف شده اند که ما منظورمان از "نه" همان "نَعَم" در زبان عربی به معنی "بله" می باشد و یک همچین پسر عربی دانی هستیم ماراضی به جانِ مادرمانگیج

در پی عظیمت بابای آوینا جانمان به ولایتِ پدریشان، ما و مادرمان دیروز برای کمک به خاله مهدیه و مراقبت از آویناجان در نبودِ خاله مهدیه که برای آزمون دکترا دعوت به مصاحبه شده بودند عازم منزل ایشان شدیم و با مشارکت آوینا جانمان ماجراهایی را رقم زدیم که به علت طولانی شدنِ این پست در پست بعدی اکران می شودزبان

نقاشی های جدید+خوردنی های مان+ دسته گل هایی که توسط این جانب به آب داده شده است را در ادامۀ مطلب ببینمحبت

پس از مدت ها دیگر بار مادرمان لگوهای قدیمی را از کمدمان بیرون کشیده اند تا موجبات سرگرمی پسری را فراهم آورند که اسباب بازی های امروزش بدجور حوصله اش را سر می برندبی حوصله کلا مادرمان هر از گاهی به صورت نوبتی قسمتی از اسباب بازی هایمان را کاملا از نظرمان محو می نمایند تا خــــــــــــــــــــوب دلتنگشان شویم و بعد از خودنمایی آن ها در مقابل چشم مان به آن ها به چشم اسباب بازی جدید بنگریم و سرگرم شویمآرام

در این عکس با لگوهایمان یک عدد آپارتمان ساخته ایم ولی اصرار داریم به آن چرخ اضافه نماییم تا دو منظوره عمل نماید و کارِ یک ماشین را نیز برایمان انجام دهدآرام

و این جاست که ماشین مورد نظر بر خلاف میل ما عمل نموده و تعادل خود را حفظ نمی نماید و ما را دچار کلافه گی نموده است خستهطوری که به حلال مشکلات، مادرمان، اعتراض می کنیمکچل... و از آن جا که همواره در برخورد با اطرافیانمان جملۀ کاربردی "بشین اینجا" را موثر می یابیم و با ادای این دستور به بابا و مادرمان مشکلاتمان حل می شود در عکس سمت چپ در حال فرمان دادن به چرخ ماشین هستیم و می گوییم:"بشین اینجا" تا سرِ جایش قرار گیرد و تعادل حفظ شودخندهگیجفرشته

مدتی بود در اثر تذکرات مکرر بابا و مادرمان به شدت توجیه شده و دست از سرِ دیوارهای بینوای منزلمان برداشته بودیم و دیگر از خط خطی بر آن ها خبری نبود و مادرمان با خیالی راحت مداد رنگی هایمان را در اختیارمان می گذاشتند ولی چشمت روز بد نبیند چند روز پیش بر بالای تخت رفتیم و در کنار تابلویی که عکس بابا و مادرمان بر آن حک شده بود مشغول کپی برداری و کشیدنِ عکس آن دو روی دیوار بودیم که مادرمان وارد شده و ما را به شدت مورد تذکر قرار دادند و بسی به ما برخوردغمگین و این است پوزیشنی از ما در حالی که در محل جرم میخکوب شده ایم و اثار جرم که همانا مداد رنگی هایمان می باشد در کنارمان به چشم می خوردندخندونک

و این است همان اثر هنری مان؛ نقاشی کشیده شده در عکس سمت راست مادرمان است (نشان به آن نشان که برایشان سایۀ سبزرنگ کشیده ایمفرشته) و نقاشی سمت چپ بابایمان است که مادرمان اجازۀ تکمیل نمودن این دو نقاشی را به ما ندادند و اِلّا خــــــــــــــــــــــوب بابایی می کشیدیمقهر

ضمن این که هم اکنون هر وقت وارد اتاق می شویم رو به مادرمان خط خطی ها را نشان می دهیم و با حالتی تعجب گونه رو به مادرمان :"خط خطینه" و باز هم انتظار داریم قصۀ یک نی نی را برایمان تعریف نمایند که در اثرِ خط خطی کردنِ دیوار طعمۀ هاپو شده استاجازهو فعلاً در پوزیشنِ عبرت پذیری به سر می بریم و با وجودِ این که مداد رنگی ها همواره در اختیارمان است هنوز به دیوار حمله ور نشده ایم... حالا باید دید این پوزیشن عبرت پذیری تا چه وقت پایدار خواهد بودفرشته

هم اکنون که مادرمان این عکس ها را که متعلق به هفتۀ گذشته است،می بینند تازه متوجه می شوند که سوختگی پایمان تا چه اندازه بهبود پیدا کرده است و لازم است یادآور شویم که ما عملکرد پماد آلفا را بسیار مثبت و موثر یافتیمآرام و البته همکاری خودمان را در عملیات پانسمان بسی مثبت تر ارزیابی می نماییم... این روزها کارمان این شده که سرم شستشو (شسشو) را که اوایل از آن ترس زیادی داشتیم برداریم و با یک عدد چسب و قیچی و پماد "آشتا:آلفا" به مادرمان برسانیم تا پایمان را پانسمان نمایند که مبادا جای زخم روی پایمان باقی بماندفرشته.

جالب این جاست چند شب قبل، مادرمان ما را در حالی دیدند که نوبتی ابزار پانسمان را به بابایمان که خواب بودند می رساندیم و با خودمان تکرار می کردیم :شسشو، آشتا، اوخ اوخ،و سایر جمله هایی که خیلی مفهوم نبود... و مادرمان زیر چشمی ما را زیر نظر داشتند و مشاهده نمودند قصد داریم ناخن بابایمان را که مدتی قبل آسیب دیده بود و هم اکنون کمی تیره رنگ شده است، پانسمان نماییم و این بود عکس العمل مادرمان:"تعجبمحبتبغلبوس بوسبوسبوسبوس" و چه خوب که مادرمان به موقع سر رسیدند و الّا این بابایمان بود که در اثر غرق شدن در سرم شستشو خواب زده می شدندفرشته و البته ما هنوز هم معترضیم که مادرمان اجازه نمی دهند استعدادهای دکتری خودمان را در برخورد با اوخ شده گانی مانند بابایمان به نمایش بگذاریمقهر

این روزها با قصۀ عبرت آموز دیگری از آوینا جانمان مواجه هستیم و ما عجـــــــــــــیب به قصه های آوینا جان علاقه نشان می دهیم و همانا آن قصه این است که آوینا جان در خوردنِ قند زیاده روی نموده و به وقت خواب یک عدد موش وارد دهانِ ایشان شده و دندان های ایشان را یکی یکی نوش جان نموده است و حالا آوینا جان دیگر دندانی برای غذا خوردن ندارد و ما باز هم جگرمان حال می آید از حال و روزِ آوینای بی دندانشیطان و اصرار داریم مرتب این قصه ها تکرار شود و خـــــــــــــوب از آن عبرت می گیریمفرشتهو در این عکس ها در فراق آوینا جانمان در حال موتور سواری دو نفره با بعبعی ناقلا هستیم و چه مهربانانه به ایشان می نگریممحبت

و در این جا ماژیک مان را با تمام قدرت بر تخته می فشاریم و چشم چشم دو ابرو می کشیم و اگر روزی هزاران بار آن را بکشیم باز هم علاقۀوافری به کشیدنش داریمفرشته

در این جا با وسایل آشپزخانه طرحی جدید ریخته ایم و داریم قدرت یک عدد صافی+یک عدد در قابلمه+ پیمانۀ برنج را در مقابل فشارِ پایمان ارزیابی می کنیم... هر چه باشد ما پسر یک مادرِ فیزیک خوان می باشیم و "پسر کو ندارد نشان از مادر... تو بیگانه خوانش نخوانش پسر"خندونک و این است پوزیشن مادرمان:"جرأت داری با دو تا پات برو روی پیمانه"خنده

این روزها در پی یک کاوش عظیم و جگر حال کُن توانستیم بسته های تراشه های الماس مان را که مدتی بود از دیدمان محو شده بود بیابیم و بی وقفه همۀ کلماتی را که قبلاً آموخته بودیم تکرار نمودیم و حالا دیگر مادرمان را یارای آن نیست که آن ها را از نظرمان محو کنند زیرا ما با تلاشی خستگی ناپذیر و نق زدن هایی مُمتد علاقه مان به ریخت و پاشِ این فلش کارت ها ابراز می داریم و گویی مشق شب مان مانده است که باید حتما این فلش کارت ها را مرور نماییم...

به وقتِ خواب فقط باید کتاب های تراشه های الماس برایمان خوانده شود چون به جز جلد اول، سایر جلدها حاوی قصه هایی جذاب است و ما نیز به وقت خواندنِ قصه با جفت پای برهنه وارد کلامِ مادرمان می شویم و کلماتی را که به نظرمان آشناست در بین سطرهای کتاب شناسایی نموده و به ایشان نشان می دهیم و در اثرِ بروز اطلاعاتمان حسابی چلانده می شویممحبت

اوضاع به گونه ای شده است که وقت نهار خوردن هم به خودمان نمی دهیم و مثلا یکی از همین روزها اصرار نمودیم نهارمان را در هنگام کار صرف نماییم و چه کاری ضروری تر از این که با مداد رنگی ها و پاستل و ماژیک و هایلایتر به جان فلش کارت هایمان افتاده و ضمن سیر نمودنِ شکم مان آن ها را رنگارنگ و جذاب تر نماییم...بای بای

و این است مراحل غذا خوردن پسرکی که گویی در آستانۀ کنکورِ سراسری است و همین فردا باید همۀ اطلاعات مغزش را روی برگۀ امتحانی پیاده کند و به همین مناسبت غذا خوردنش با انجام تکالیفش ادغام می شودعینک

و ادامۀ انجام تکالیفمان در فرصتی که غذای خورده شده جویده می شودخوشمزه

و حالا ادامۀ نهارمان با احتساب استفادۀ موثر از قاشق+چنگالخندونک

و حالا تازه مادرمان متوجه می شوند که به علت عکس نما شدنِ مفرط یادشان رفته است برایمان پیش بند ببندند و حتی زیراندازی پهن نمایند! و پر واضح است که افتضاحِ به بار آمده توسط این جانب فدای یک تارِ مویمانراضیخوردن مان را عشق استمحبت

مدتی بود سرسره بازی در منزل را کاملاً به فراموشی سپرده بودیم و به طور کامل دست از سرِ صندلی های مادرمرده برداشته بودیم ولی چند روز پیش با مرور عکس های سال قبل مان تصمیم به احیای خاطرات گذشته نموده ودیگر بار از صندلی ها سرسره ساخته و از آن جا که دیگر صندلی ها برای سر خوردن حریف قدمان نمی شوند به ناچار از پله ها بالا رفته و از آن طرف قدم زنان پایین می آییم و کلی هم شادیم که سُر خورده ایمگیج و این جاست که روی سرسره مان در حالِ خوردن هندوانه هستیم... جایت سبز رفیقمحبت

و در عکس سمت چپ داریم برای n اُمین بار به مادرمان تذکر می دهیم که برای عکسبرداری از ما نیاز به مجوز دارند ولی کو گوش شنواعینک

و از آن جا که تقریباً هر روز بابایمان آشغال ها را در منزل به فراموشی می سپارند مادرمان شب قبل با یک عدد هایلایتر بر روی کاغذی نگاشته اند:" لطفاً آشغال ها فراموش نشود" و آن را روی درِ ورودی نصب نموده اند تا این فراموشی تکرار نشودزیبا... و ما پس از بیدار شدن اصرار داریم روی همان کاغذ و آن هم با هایلایتر های محبوبِ مادرمان که به نظر می رسد آن ها را بسی بیش تر از ما دوست می دارند (زبان) نقاشی بکشیم و جایت خالی هنوز ساعتی نگذشته بود هایلایترها را بر فنا داده و مادرمان را به یأس فلسفی مبتلا نمودیم!شیطان

و آن که در تصویر سمت چپ در بالا مشاهده می نمایی ماشینی است که ما کشیده ایم و پر واضح است که سمت راستی را ما و سمت چپی را مادرمان کشیده اند چون ما هنوز قادر به کشیدنِ یک ماشین با خطوط صاف نیستیم و البته مادرمان نیزخندونک

و این جاست که فلش کارت ها و کتاب مان نیز طعمۀ هایلایتر شده است و مادرمان اجازۀ استفاده از هایلایتر را در این مورد به ما می دهند چون این کار برایمان بسی بی ضرر است و مانعِ خواندنِ نوشته های کتاب نمی شود... و ما نیز خوب درک می نماییم که وقتی مادرمان اکثر اوقات به ما "نه" نمی گویند و اجازۀ کارهایی این چنینی را به ما می دهند به وقت "نه" گفتن باید سریعاً از ایشان اطاعت نماییم آرام

و در نهایت اسکلت های ماشین های قبلی ما طعمۀ هایلایترها می شودتشویق

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

پست های مرتبط:

در مورد مراحل پیشروی بستۀ تراشه های الماس در پست های قبلی مطالبی را ذکر نموده ایم و یکی از آن پست ها "اهمیت تبلیغات" است... در ادامۀ این پست نیز پست هایی در این مورد نوشته شده است که هم اکنون موفق به یافتنِ آن بین پست ها نشدیم...ولی در صورت تمایل در آرشیو پاییز و زمستان 92 می توانی آن ها را بیابیآرام

در مورد ورژن های مختلف سرسره بازی با صندلی در سنین مختلف این سه پست را ببین...

سرسره بازی

آموزش سرسره بازی در منزل

سرسره بازی پیشرفته

پسندها (10)

نظرات (8)

امیر مهدی
5 تیر 93 14:14
آخه این بچه ها وقتی که می خوابن چقدر معصوم و مظلومن. خدا حفظشون کنه
الهام
پاسخ
بله واقعا معصومند خدا نگهدار همۀ بچه ها باشه
صدف
6 تیر 93 9:30
درمورد بازی فوتبال که سکوت کنم بهتره ... چون هنوز استرسش میاد سراغم با اون گل دقیقه نودویک عکس علیرضارو حین انجام تکالیف و خوردن غذا دیدم یاد خودم افتادم ) چقد این صحنه برام آشناست :-D درمورد هاپو گفتن علیرضاخان هم جالبه چون پسر دوست منم به آقاهای اطراف میگه هاپو . عمق فاجعه زمانی بود که وقتی دوستم برای صحبت با یکی از اساتید اومده بود دانشگاه پسر دست گلش خیلی مصمم و جدی به استاد گفتن هاپو . شانس آوردیم استاد خوش خنده ای بودن و به دل نگرفتن وگرنه دوست بیچارم مجبور میشد این واحدو باری دیگر امتحان دهد و پاس شود :-D
الهام
پاسخ
آره واقعا استرس آور بود عجب! شما هم!فکر کنم این صحنه ها برای همه مون خاطره انگیزه واااااااااااای عجب فضاحتی! خوب شد گفتی هوای خودمو داشته باشم یه وقت به بزرگای فامیل نگه
زهره مامانی فاطمه
7 تیر 93 7:41
الهام جون میخوای شما دیگه اصلا دعا نکن برای فوتبالخواهر خودمم همینطور بود میگفت صلوات نذر کرده بودم داشتم نذرمو ادا میکردم گل خوردیم میگم شماها کلا دعارو بیخیال شید راستشو بگو برای بازی با بوسنی هم نماز خوندی فدای گل پسر عزیزم که چقدر معصومانه خوابیده علیرضاجونم حالا که نعم رو یاد گرفتی واجب شد بیای اهواز علیرضاجونم تو حرف مامانتو گوش نکنی ها نری بالا ی پیمانه
الهام
پاسخ
ما مستجاب الدعوه ایم خواهر جان شما چی فکر می کنی زهره جون؟! خوب با تنیجۀ رقم خورده پر واضح است که من بازم دعا کردماتفاقا برای اونم دو رکعت نماز خوندم خودمم فکر می کنم بدجور عربی می دونم و جام درست مرکز اهوازه حواسم هســــــــت! من خودم می دونم کی حرف مامان و گوش کنم و کی گوش نکنم ما خودمون استاد مامان شناسی هستیم و البته استاد موقعیت شناسی
مامانی
7 تیر 93 8:20
آفرین به آقای پدر آویناجان: کلاغ پررررررررر!!! الهام جون دو رکعت نمازتو عشقه چقدر این صحنه های خواب بچه ها دوست داشتنی و البته آرامش بخشه جاااااااااااااان پسر با احساس کوثر هم حس خوبی نسبت به آقایانی که در کوچه بلندگو به دست میگرین نداره منم گاهی لازمه نه های کوثرو توجیه کنم ، ولی چندان حس خوبی ندارم به سایه سبز خیییییییلی خندیدم
الهام
پاسخ
بله واقعا آفرین البته نه بخاطر کلاغ پر بلکه بخاطر توجه شون که از فوتبال گرفتند و به بچه ها دادند بگو نماز موثرتو عشقه با احساس و خوب اومدی! من بیچاره رو بگو که تا نگم جان علیرضا دست بردار نیست خودم هم حس خوبی ندارم نسبت بهشون مخصوصا وقتی ظهره و میخوای بخوابی یا بچه رو بخوابونی اونوقت یهو با بلند گو میرن روی مخ آدم! می بینی چه پسر نقاشی داریم ما
مامان کیامهر
7 تیر 93 11:34
خدا قوت ! خسته دعواهای اوینا و علیرضا جان نباشید! ما شما را بسیار درک میکنیم پسر نگو دکتر بگو .پسر نگو نقاش بگو.پسر نگو فیزیکدان بگو .پسر نگو دولت استقلال طلب بگو . پسر نگو عشق بگو چه خوب که اسباب بازیها رو از دسترس خارج میکنید ما که نتونستیم چون کیامهر یکدفعه یادش به فلان اسباب بازی میافته و ما باید در لحظه بیارمیش و امار دقیقشونو چه خونه خودمون و چه خونه مامان بزرگاش داره به آقای هاپو کلی خندیدیم با کیامهر و الان این ماییم که باید قصه علیرضا وهاپو را تعریف کنیم روزی چند مرتبه بوس و بعل همیشگی فراموش نشود لطفا راستی پای علیرضا جون بهتره؟
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم! حالا کجاش و دیدید یک پست مفصل از دعواهاش تو راهه که ایشالا تصحیح برگه هام تموم شه ارسال می کنم، یه دونه اش هم دیروز تو کاخ سعد آباد بود که اونم تو نوبت تایپه یک همچین پسر دعوا کنی داریم ما واااااااااااااااااااای این همه لطفی که نوشتید فقط از خالۀ مهربونی مثل شما بر میاد این دقت کیامهر جون و می رسونهعلیرضا هم اگه جلوی چشمش جمع کنم اجازه نمیده ولی وقتی خوابه جمع می کنم و اونم یادش میره! فکر کنم کیامهر جون تو حضور و غیاب اسباب بازی ها خیلی دقیقه عجــــــب! پس تازه به مکافات ما گرفتار شدید و دارید از فکتون کار می کشیدخوب خسته نباشید! حالا ما داریم داستان های جدید تعریف می کنیم که تو پست بعدی می نویسم ممنونم عزیزم کیامهر عزیزم و می بوسم خدا رو شکر خیلی بهتره البته دیروز تو سعد آباد مورد توجه چند تا توریست واقع شد و لحظاتی بعد با صورت رفت تو شمشادها و صورتش و خش کرد حالا پسرمون دو تا نشون داره یکی روی پاش و یکی روی صورتش و محاله گم بشه
مامان عليرضا
7 تیر 93 17:52
خواهر جونم گفتی فوتبال داغ دلم تازه شد چقدر این چند وقته تو استرس بودیم فوتبالی ها که برگشتن ایشالا قهرمانی والیبالمون. ای بابا خاله جون بازم با آوینا دعوا کردی البته ببخشید بازی یکم خشن کردی؟تقصیر آوینا بود مگه نه؟وگرنه تو که خیلی آقایی. من عاشق این تناقص های بچه هام دختر خالم یه دختر داره یه پسر اسم دخترش غزله پسرش که 3 سالشه به خواهرش میگه عدس وقتی دختر خالم عدس رو بهش نشون داده بود تحت هیچ شرایطی ماهیت عدس رو قبول نمیکرد و فقط خواهرش رو به نام عدس میشناسه عجب ! این همه خاله تو عربیت خوب بوده کسی درکت نکرده؟ با این همه توصیف تو این پست لازم شد که علاوه بر بوس سهمیه ایم چلوندن ویژه هم به سهمیم اضافه کنی الهام جون
الهام
پاسخ
آره واقعا استرس زیادی متحمل شدیمایشالا بازی یکم خشن و خوب اومدید خاله جوناتفاقا بیشتر تقصیر آویناست چه تناقض جالبی ما یه پا عربی دان هستیم خاله جون فدای محبتت الهام عزیزم م م م علیرضای نازنینم و می بوسم
مامان عليرضا
9 تیر 93 2:58
وای الهام جونم تناقص بچه ی مردم رو بردم انگار با اشتباه تایپی زیر سوال.اسم بچه ی دختر خالم غزل هست نه غزال. گفتم بگم بعدا اون دنیا بچه یقمو نگیره بگه غزال کجاش شبیه به عدسه که دایره ی لغاتم رو زیر سوال بردی؟
الهام
پاسخ
عزیزمی الهام جون فکر می کنم مشکل از من بوده چون یادمه منم غزل خوندم شرمنده مهربونم شاید هم علیرضا خان هنر به خرج داده چون یادمه موقع تایید نظرات بلند شدم و وقتی اومدم دیدم کلی حروف وارد کرده تصحیحش کردم عزیزم و باز هم معذرت میخوام
مامانی فاطمه
9 تیر 93 12:30
قدمت روی چشــــــــــــم خواهر در مرکز اهواز منتظرتون هستیم
الهام
پاسخ
فدای این همه محبتت زهرۀ عزیزم ما که از خدامونه زودتر بتونیم بیایم پیش دوست با محبتی مثل شما و شما رو از نزدیک زیارت کنیم ایشالا در اولین فرصت در ضمن منزل ما با رویی گشاده همواره به روی شما دوست نازنینم بازه