اندر احوالات ماهِ سی و چهارم!
این روزها بدجور تقلیدگرِ بی چون و چرای الفاظی هستیم که توسط اطرافیان بیان می شود و حالا دیگر هیچ کس را یارای آن نیست که حرفی بزند که خدای نکرده از فیلتر رد نشده باشد زیرا در غیر این صورت آن عبارت بلافاصله توسط اینجانب تکرار می شود... چندی پیش وقتی مادرمان در حال تعریف نمودنِ ماجرایی برای بابایمان عبارت "ناشی" را بین حرف شان آوردند ما نیز بلافاصله آن را به دفعات تکرار نمودیم و حالا دیگر همه بر دهانِ خود فیلتر زده اند
این روزها و در پی گشایش زبانمان علاقۀ وافری به سخنوری داریم... روزی هزاران بار به مادرمان نزدیک می شویم و ندا می دهیم:"مامانی!" و مادرمان:"جان" و ما با صدایی بلند تر از صدای مادرمان :"جـــــــــــــــــــــان" و مادرمان:""
هم چنان رفتن مان به مهد ادامه دارد و به وقتِ رفتن به مهد از مقابل یک تعمیرگاه رد می شویم و با زوم کردن روی تعمیرگاه و آقای تعمیرکار همیشه اول خط را به مادرمان یادآور می شویم تا شنوندۀ بقیۀ ماجرا باشیم! و ماجرای ساختگی از این قرار است که روزی بابای آوینا جان در حال رانندگی بودند و آوینا جان با نشستن بر روی پای بابایشان حواس ایشان را پرت نموده و باعث رفتنِ ماشین داخلِ دیوار شدند ... و اینجا خودمان وارد عمل شده و یادآور می شویم:"چرخ ماشین.." و انتظار ادامۀ ماجرا را داریم وادامۀ ماجرا این است که بابای آوینا ماشین خود را به آقای تعمیرکار می سپارد تا آن را تعمیر نمایند و سپس آوینا را تنبیه می نمایند تا ادب شود و ما بسیار به کلمات تنبیه (تپبیه) و ادب (ادب) علاقه مندیم و آن ها را تکرار می نماییم....
حالا وقت آن می رسد که مادرمان به نفع خود از داستان نتیجه گیری نمایند و نتیجه این است که تحت هیچ شرایطی نی نی ها نباید از چند فرسخی بابایی که در حال رانندگی هستند عبور نمایند و الا حسابشان با کرام الکاتبین است و البته تنبیه و ادب شدن کوچک ترین مجازات ایشان است و حالت چهرۀ مان نشان از آن دارد که این قصه برایمان بسی جذاب است...
در مقابل تعمیرگاه گهگاه ماشین هایی را می بینیم که زیر جک رفته اند و چرخ ندارند آن ها را به مادرمان نشان می دهیم و عنوان می کنیم:"چرخ"... امروز صبح در پی غفلت مادرمان از کمد لوازم آرایش، ما یک عدد جک در آن یافتیم و با نشان دادنِ این تصاویر جَک بودنِ موچین را به مادرمان ثابت کرده و اساسی چلانده شدیم...شبیه سازی مان را عشق است
البته هنوز جای سوال باقی ست که نقش سیم شارژری که در عکس سمت چپ زیرِ چرخِ ماشین پلیس مان قرار داده ایم چیست؟! اگر شما از تعمیرکاری سر رشته داری لطفا راهنمایی کن در غیر این صورت مادرمان مجبور می شوند روز شنبه پس از عبور از مقابل تعمیرگاه متوقف شوند و ماهیت این سیم را ریشه یابی نمایند
و این روزها دلیلِ سوگلی شدن مان در مهد بر مادرمان روشن شده است... چند روز پیش وقتی مادرمان در مقابل ورودی مهد کفش هایمان را بیرون آورده و ما را به مسئول مربوطه سپرده و روانه کردند یادشان آمد که خوراکی هایمان را در کیف خود جا گذاشته اند بنابراین به دنبال ما وارد مهد شدند ما نیز چند قدمی جلوتر از مادرمان راه می رفتیم و به محض دیدن مربی مان دستان خود را گشودیم و به سمت ایشان رفتیم مربی مان نیز کلی ذوق نموده و ما را بغل کردند و از آن جا که در پوزیشنی بودند که مادرمان را نمی دیدند رو به همکار خود:" علیرضا خیلی خون گرمه! خودشو تو دل آدم جا می کنه" و بعد از رویت کردن مادرمان:" خیلی پسر با محبتی دارید" و مادرمان : "" و خودمان:" "
همان روز به وقتِ بازگرداندن مان از مهد مادرمان در ورودی مهد کسی را نیافتند که از ایشان بخواهند ما را صدا بزنند به همین دلیل وارد مهد شدند و در راهرو بودند که صدای دخترکی به گوش ایشان رسید:" خاله ببین علیرضا چیکار می کنه؟" و مادرمان:" " و البته برای جلوگیری از خجالت زده شدن مادرمان از داخل راهرو ما را صدا زدند تا نکند اعتراض دخترک اوج بگیرد و مادرمان خجالت زده شوند... خاله عاطفه بعد از شنیدن صدای مادرمان ما را صدا زده و به همراه ما از اتاق خارج شدند و با رویی خندان رو به مادرمان:" علیرضا خیلی خوب شده! می بینید بچه ها ازش شاکی شدند" و مادرمان:" " و در ادامه خاله عاطفه:" علیرضا قبلاً خیلی مظلوم بود ولی الان می تونه از حق خودش دفاع کنه و این خیلی خوبه" و مادرمان بسی بر خود بالیدند که ما اولین کودکی هستیم که مربی ها از شیطنت کردن مان خوشحال می شوند...
و البته لازم به ذکر است که این اخلاق مهربانانۀ ما به بابایمان رفته است و الّا مادرمان درست است به کسی زور نمی گویند ولی همواره بر علیه بی عدالتی سخن می گویند و عکس العمل ایشان در رویارویی با حرفِ زور نشان دهندۀ این مهم است... زیرا مادرمان معتقدند درست نیست که انسان در برابرِ همگان رفتاری مهربانانه و مشابه داشته باشد بلکه از دیدگاه ایشان انسانی کامل است که در شرایط مناسب مهربان و در شرایط لازم ظلم ستیز باشد. به امید روزی که این اخلاق مادرمان در گوشت و پوست ما رسوخ نماید!
مدتی ست با وجود گلودردی که این روزها (و در ادامۀ تب شدیدی که داشتیم)، بر ما حاکم شده است هنوز دست از خط خطی بر نداشته ایم... تازه حالا که مرتب بر دایرۀ لغاتمان افزوده می شود و جمله بندی هایمان از حالت شکسته خارج شده است گاهی اوقات افتخار می دهیم و جوابِ این سوال مادرمان ("پسرم این چیه کشیدی؟") را می دهیم و تفسیری نصفه و نیمه ارائه داده و حدس بقیۀ ماجرا را به مادرمان واگذار می کنیم
همین چند روزِ قبل در کیفِ قدیمی مادرمان یک عدد ماژیک وایتبرد که از اجزای لاینفک کارِ ایشان است پیدا کردیم و از آن جا که گرفتنِ ماژیک از ما مستلزم از بین رفتنِ ذوقِ هنری مان می باشد مادرمان اجازه دادند با ماژیک خوش باشیم! پس تختۀ مخصوصمان را به ما داده و ما مشغولِ نقش نگاری شدیم... با تقلید از بابایمان نیز بر نقاشی روی تخته دستمال کاغذی می کشیدیم تا خوب پاک شود... و این جاست که در یک نصفِ روز تمامِ محتوای جعبۀ دستمال کاغذی را تخلیه نموده و خیالِ خودمان و همگان را راحت نمودیم البته دیگر نیازی نیز به دستمال احساس نمی شد زیرا ماژیک مان نیز از رمق افتاد و در نتیجۀ این عمل عبارت های "تخده:تخته" و "آژیک: ماژیک" ورد زبانمان شد...
نقاشی های کشیده شده توسط این جانب با تفسیرِ تعدادی از آن ها را می توانی در ادامۀ مطلب ببینی...
این روزها و با برگزاری جام جهانی 2014 به همراهِ بابایمان جلوی تلویزیون دراز می کشیم و چند دقیقه ای ژست فوتبال دیدن می گیریم ولی از آن جا که زیاد با فوتبال دیدن حال نمی کنیم به زودی تغییر پوزیشن می دهیم... ولی وقتی در پیام های بازرگانی نوای "ایران...ایران" را می شنویم بالا و پایین می پریم و ما نیز نوای "ایران...ایران" سر می دهیم و شکی نیست که مفهوم ایران را نیز نمی دانیم و فقط از آهنگی که نواخته می شود خوشمان می آید
این روزها گاه از تقویم رومیزی به عنوان پارکینگ استفاده می نماییم و ماشین هایمان را به سختی در آن جای می دهیم و بسی شادمانیم... و بعد از نق زدن هایمان و اعتراض به جا نشدنِ همۀ ماشین هایمان در پارکینگ عاقبت مادرمان ما را متقاعد می نمایند که جای سایر ماشین ها داخل کوچه است و در تصویر سمت چپ ماشین های دوست داشتنی تر مانند ماشین پلیس و ماشین زرد را داخل پارکینگ و سایر ماشین ها را بیرون پارک نموده ایم ماشین بزرگ جلویی را خودمان به این روز در آورده ایم آخر ما به سان روف علاقۀ زیادی داریم
این روزها تمامِ علاقه مان متوجه وسایل نقلیه است و از آن جا که خداوند دعای ما را بدجور برآورده می کند از چپ و راست برایمان ماشین و موتور می رساند...در عکس سمت چپ یک عدد ماشین سیاه می بینی که به عبارتی "ماشین امداد" است چون بالای سرش آژیر دارد و پشتش یدک کش! این ماشین جزو انتخاب های خودمان است وقتی در نبودِ دایی محسن مان ما با بابا و مادرمان عازم بازار شده و از بین n ماشین موجود آن را انتخاب نمودیم تا غُر زدن هایمان به پایان برسد و بابا و مادرمان به خرید خود رسیدگی نمایند....
و یک عدد موتور زرد می بینی که در پیِ علاقه مان به موتور، در همین هفته بابایمان از پارک محله برایمان خریده اند... علاوه بر این ها یک عدد کامیون نارنجی داریم که عمو مجیدمان در چند هفتۀ گذشته برایمان خریده اند و البته در عکس موجود نمی باشد... و یک عدد ماشین قرمز که باز هم بابایمان از دست فروشی در پارک خریده اند و ما روز دوم آن را در منزل مفقود نموده ایم و احتمالا چند ماه بعد در پی تغییر دکوراسیون منزل از زیر مبل ها و یا تخت خارج خواهد شد و در مجموع در طی سه هفته اخیر یک عدد موتور+ سه عدد ماشین به دست مان رسیده است که در طول زندگیمان رکورد دست یابی به اسباب بازی (بر حسب مدت زمان) شکسته شده است
این که می بینید طرحی ازمسجد محله مان نیست بلکه طرحی از سجادۀ ماست در کنارِ سجادۀ مادرمان...مدت ها بود بعد از بازگشت از مهد مادرمان را به بازی می طلبیدیم و حتی اگر ایشان آمادۀ نماز می شدند ما مانع می شدیم...
این در حالی است که وقتی بابایمان به نماز می ایستند ما به شدت استقبال می نماییم چون نماز خواندن بابایمان به ما امکان می دهد از سر و کولشان بالا برویم و بسی شیطنت نماییم... (قبلا در پست "هو،هو...چی،چی" نمونه اش را دیده ای) لازم به ذکر است که به جز چند مورد انگشت شمار، از سر و کولِ مادرمان در حین نماز بالا نرفته ایم و علتش این است که بابایمان به ما توضیح داده اند که مادرمان را تابِ تحمل وزنِ ما نمی باشد و ما هم که آخر حرف گوش کنی () اطاعت نموده ایم! و این جاست که ثابت می کند در یک خانواده اگر پدر و مادر برای یکدیگر احترام قائل شوند و هوای هم را داشته باشند، فرزندان نیز همان شیوه را در پیش می گیرند...
تا این که مادرمان در پی یک راهکار از ما خواستند که در کنار ایشان به نماز بایستیم جالب این جاست که در حین نماز مدام در حال نگاه کردن به مادرمان هستیم و حرکات را بلافاصله انجام می دهیم حتی اصرار داریم تسبیح هم در سجاده مان موجود باشد تا بعد از نماز به شیوۀ مادرمان دست به تسبیح شویم... جالب این جاست که وقتی در حال خواندن اذان و اقامه مادرمان انگشت خود را به نوک دماغ شان می زدند ما نیز بلافاصله این کار را انجام داده و تصورمان این بود که این نیز جزئی از نماز است و موجبات خندۀ مادرمان را نیز فراهم نمودیم... بعـــــــله یک هم چین پسر خنده آوری هستیم ما!
و این نیز صحنه ای از ما و ماشین بازی هایمان و البته تصادف ماشین ها
آن چه به رنگ سبز بر روی فرش زیر میز مشاهده می نمایی حاصل تلاش ما در هنرنمایی ست که چند روز قبل حاصل شده است
این در حالی ست که وقتی مادرمان همۀ پاستل ها را از دیدمان مخفی می نمایند ما در کمالِ رندی تکه ای از پاستل سبز را زیر مبل مخفی نموده و پس از گذشت چند روز با رفتن به سراغ پاستلِ مفقود شده، مشغولِ هنرنمایی روی فرش می شویم... آخر می دانی هنروری در ما بیداد می کرد و در آن لحظه دسترسی به کاغذ برایمان میسر نبود
به دنبالِ کشیدنِ خودکار بر دیوار، خودکار نیز از همان وسایل دست نیافتنی در منزل ماست و همه به محض استفاده کردنش آن را به سرعت از نظر پنهان می نمایندیک روز مادرمان مشاهده نمودند به محض این که بابایمان از خودکار خود غفلت نمودندما در یک اقدام رِندانه آن را برداشته و با سرعتی هر چه تمام تر آن را لابه لای گل های گلدان پنهان نمودیم تا در یک فرصتِ مناسب به سراغش برویم ولی افسوس که مادرمان ما را ناکام نموده و مدرک جرم را از لابه لای گلدان استخراج نمودندبا شما بزرگ ترها هستیم: حالا بچه ها را از یک کار محروم کنید! نتیجه اش می شود این! ما بچه ها خووووووب بلدیم به صورتی کاملاً رندانه در خفا کار مورد نظر را انجام دهیم
و اما ماجرای این عکس! روزی که در حال بازگشت از ولایت بودیم ماشینی باربری را مشاهده نمودیم که چپ شده و بارش نقش بر زمین شده بود و از آن روز آموخته ایم که با غلظتی هر چه تمام تر عنوان کنیم:"چَپَّ" همین عبارت را به وقت پوشیدنِ کفش مان نیز ادا می کنیم در این تصویر قندها بارِ ماشینی می باشد که چپ شده است و ماشین پلیس نیز در صحنه حاضر شده است منتها آقای پلیس شیطنت نموده و به جای بررسی صحنۀ تصادف با عبورهای متوالی از روی بار، بار را با زمین هم سطح نموده است
و چه خوب که مادرمان دیر به صحنه رسیدند و الّا ما نه قند می دیدم و نه قندان!
و حالا لحظه های ما را داشته باش... لحظه هایی که توسط مادرمان به ثبت رسیده اند...
این عکس مربوط به نقاشی کشیدن مان روی وایتبُرد و البته روی میز دوست داشتنی مان که همانا سبد پیک نیک مان است، می باشد... البته ماشین را مادرمان کشیده اند و نامش را نیز نوشته اند تا در ذهن مان بماند و ما در حال رنگ آمیزی هستیم... دستمال هایی که در فضای اطراف مشاهده می نمایی برای زدودنِ اثرِ ماژیک از روی تخته به کار رفته و به محض استفاده در اطراف پخش شده است! و مادرمان مدتی ست که در زمینۀ ریختنِ زباله ها در سطل زباله روی ما کار می کنند بدین صورت که کیک و یا شیرین عسل مان را مقابل چشم خودمان باز نموده و پوستش را به ما می دهند و می گویند:" برو بنداز سطل آشغال پسرم" و ما نیز اطاعت می نماییم خدا به خیر کند از روزی که خدای نکرده وسایل خانه را با آشغال اشتباه گرفته و مادرمان به دنبال وسایل مفقود شده مجبور به سرچ کردن در سطل آشغال شوند
این عکس نیز مربوط به بعد از ظهرِ یکی از همین روزهاست که مادرمان در پیِ کم خوابی های ناشی از سرفه های اینجانب در شبِ گذشته، به خوابی عمیق فرو رفته اند...
البته ایشان قرار بود ما را به خواب بسپارند ولی طبق معمول خودشان به خواب رفته و ما هم چنان بیدار و هوشیار هستیم... و از آن جا که احساس گرسنگی به ما دست داده است و برای مادرمان احترامی عظیم قائل هستیم و قصدِ بیدار نمودنِ ایشان را نداریم خود به آشپزخانه رفته و با برداشتن ظرف پنیر کنارِ مادرمان دراز کشیده و با فرو بردنِ انگشت سبابه مان در ظرف پنیر و در این پوزیشن مشغول پنیر خوردن هستیم
مادرمان نیز به محض هوشیار شدن از فرصت استفاده نموده و با موبایل خود که کنار دستشان بوده است ما را شکار می نمایند
و حالا تصاویری از نقاشی هایمان در ماه اخیر...
در این تصویر مشغول کشیدنِ صورتَکِ "چشم،چشم، دو ابرو" هستیم و این خط عمودی که در تصویر سمت چپ مشاهده می نمایی "دماغ" و خط افقی" دهان" می باشد که ما با غلظتی فراوان می گوییم:"دَهَن"... شما چشم های نامتناسب صورتک را نبین آخر ما تازه کار هستیم
و عنوان نموده ایم که این ها نیز دو عدد "جیک جیک" است
و عنوان نموده ایم که این جناب، هاپو می باشند و البته مادرمان هیچ شباهتی به هاپو در ایشان حس نمی کند...و بیش تر آن را شبیه به عقاب می بیند و یا وال و یا... شما نیز می توانی در مورد ماهیتش نظر بدهی
و این جا ماشینی را که مادرمان به تصویر کشیده اند رنگ آمیزی نموده و اطرافش را نیز آذین بسته ایم ...
و از آن جا که نی نی وبلاگ با این سرعت تراکتوری بد جور دارد بر روی اعصاب ما گام بر می دارد آپلود سایر عکس ها به زمانِ دیگری موکول می شود و این پست قبل از پریدن و نیست و نابود شدن ارسال می شود
به محض اضافه نمودنِ عکس های جدید و تکمیل شدنِ این پست به شما اطلاع رسانی خواهیم کرد
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
بعدا نوشت:ماهیت این دو نقاشی بر کسی آشکار نیست
نقاشی سمت راست را قایق معرفی کرده ایم و عکس سمت چپ یکی از جدیدترین طراحی های ما با انگشتانمان در حمام است
و این هم فرآیند سوپ خوری مان بعد از کشیدن نقاشی! بسیار علاقه داریم سوپ را با نان بخوریم