متناقض نما!
هر چیزی هر چقدر هم که دوست داشتنی باشد ولی مسلماً تکرارش حوصلۀ آدم را سر می برد... و تغییر لازم است
موتور نیز از همان مقوله هایی است که با تمامِ احترامی که برایش قائلیم باید بگوییم گاهی حوصله مان را بدجور سر می برد و ما را ملزم به انجام تغییراتی اساسی می نماید و ما ناچاریم برای سرگرم نمودنِ خود تغییراتی در شیوۀ استفاده از آن اعمال نماییم: یا وارونه از آن سواری بگیریم و یا پس از کلّه- پا نمودنِ آن با چرخاندنِ چرخش بی حوصله گی و تکرار را چاره کنیم...
ولی باز هم دوستش می داریم حتی اگر پایمان را داغ کند! و آن را در ردۀ اولین اسباب بازی های موردِ علاقه مان قرار می دهیم...
نقش های پلیسی و آتش نشانیِ ما+ موتورمان+ عشقولانه های ما و خرگوش محبوبمان را در ادامۀ مطلب دنبال کن
زمانی که ما در معیت خرگوش بینوا بر موتور سوار شده ایم و سه نفری با کله به دیوار وارد می شویم و این صدای اُخ گفتنِ ماست که مادرمان را با دوربینش بر سرِ صحنۀ تصادف حاضر می نماید
آن بینوایی که زیرِ دست و پای اینجانب گم شده است خرگوش بینوایمان می باشد. صحنۀ تصادف و پوزیشنِ موتورمان را داشته باش... کور شود دیوار که ما را ندیده و به ما برخورد نموده است!
به خود می آییم و متوجه می شویم که خرگوش زیر دست و پای ما بسی آسیب دیده است و از آن جا که نام مقدس "آقای موتورسوار" را بر خود نهاده ایم بسی از لطمات وارد شده بر خرگوشک آزرده خاطر شده و وجدان درد وجودمان را فرا می گیرد
به نجات خرگوش شتافته و ایشان را از خفگی نجات می دهیم و جهتِ دلجویی، ایشان را بوسه باران می نماییم... آن هم بوسه بارانی شدید! نوعی که تا به حال مشابهش در مورد احد الناسی مشاهده نشده است و در این بوسیدن های متوالی ناگهان دچار تناقض می شویم که چرا بینی و دهان آقای خرگوش هم رنگ و آن هم قرمزرنگ می باشد! آخر ما تا به حال بینی قرمز ندیده بودیم
نگاهِ پرسش گرمان را در عکس سمت راست داشته باش! و عکس سمت چپ زمانی به ثبت می رسد که توضیحات مادرمان در زمینۀ تفاوت بینی و دهان در جانداران مختلف ما را قانع نمی کند و ما را بدجور دچار تناقض می نماید
و وقتی تریپ آتش نشانی به خود می گیریم؛ کاری که روزی n بار آن را به خود می گیریم و خودِ خودِ خودِ آتش نشانیم ....نشان به آن نشان که کلاهی داریم از جنسِ دم کنی قابلمه که نقشِ کلاه آتش نشان را بر عهده دارد
چند ماشین را بر هم زده و تصادفی طراحی می کنیم سپس نقش آقای پلیس را بر می گزینیم و با ماشین پلیس مان و با صدای آژِیرِ " غیو...غیو...غیو...." در صحنۀ تصادف حاضر می شویم و سپس ادعای افروزش آتش داریم و با ماشین آتش نشانی و با نوای "بَبو...بَبو...بَبو..." وارد می شویم و مثلاً آتش را خاموش می نماییم و کلی هم شادیم و چه خوب که تفاوتِ آژیرها را در بازی هایمان اعمال می نماییم
و متناقض نمای دوم این جا رخ می دهد زمانی که صدای دزدگیرِ یک ماشین از داخل کوچه به گوش می رسد و توجه ما را به خود جلب می نماید و ما با عجله به سمت مادرمان رفته و ندا می دهیم :"ماشین تیشا...تیشا" و منظورمان ماشین آتش نشانی است... و این جاست که مادرمان توضیح می دهند که این صدای آژیرِ دزدگیر ماشین هاست و این ما هستیم که هم چنان هَنگیم و قادر به تفاوت این دو نیستیم
و اینک پلیس موتور سواری که به مددِ دم کنی و موتورش، پلیس می شود و به مادرش امکان می دهد برای اولین بار در زندگی اش صحنه ای از خجالت زدگیِ او را به ثبت برساند (عکس سمت راست) تا بتواند در بزرگ سالی به مادرش اثبات کند که در کودکی آن قدرها هم رویش زیاد نبوده است و خجلت نیز سرش می شده است
و توصیۀ ما به شما:" هرگز به کلید ذخیرۀ خودکارِ نی نی وبلاگ اعتماد نکن"
و این مسأله است که ما را به شدت دچار تناقض نموده است که چه حکمتی ست که ساعت ها طول می کشد تا نوشته ای را ثانیه به ثانیه ذخیره نماید و به یک آن شما را در کمتر از چند ثانیه غافلگیر نموده و همۀ آن چه را که نگاشته اید به طریقِ نامعلومی بر باد دهد