هاپو آینا خورد!
زمان: سه بامداد
مکان: اتاق خوابمان
حدود نیم ساعتی می شود که از این شانه به آن شانه می شویم و کسی ما را در نمی یابد! خواب به طور کلی از چشمانمان دزدیده شده است... همه جا تاریک است و ما برای جلب توجه شروع به صحبت می کنیم تا هوشیاری کاملِ خود را به اطرافیان نشان داده، ایشان را از خواب غفلت بیدار نماییم ولی کو انسانی هوشیار؟
مادرمان مطابق معمول خوابی سبک دارند و صدای ما را می شنوند ولی به روی خود نمی آورند تا مگر دوباره پلک بر چشم مان سنگینی کرده و ما را به خواب بسپارد آخر می دانی این شگرد مادرمان است که همیشه وقتی کنارِ ما خوابیده اند خود را به خواب می زنند تا ما پس از بیدار شدن و مشاهدۀ آرامش حاکم دیگر بار پلک خود را به خواب بسپاریم ...
ولی گویا این بار این شگرد کارساز نیست... شروع به تعریفِ داستانِ موتوری کرده ایم که شبِ گذشته بابایمان از دست فروشی در پارک برایمان خریده اند و این که اگزوز دارد و داغ است و می سوزاند و خرگوش بینوا و بعبعی ناقلا را مصدوم نموده است... و به فراخورِ همکاریِ فک و حنجره مان یکی در میان همه را به زبان می آوریم و تنها کسی که خوب می داند چه می گوییم مادرِ خواب نمایمان است چرا که او خود این داستان ها را برای سرگرم نمودن و البته عبرت آموزی مان به هم بافته است
وقتی تعریف داستان را در هوشیاریِ مادرمان موثر نمی یابیم نوای" اُخ... اُخ" سر می دهیم و منظورمان این است که مثانه مان در آستانۀ انفجار است () و این تنها تیر خلاصی است که همیشه برای هوشیار نمودنِ مادری که خود را به خواب زده است شلیک می شود و آااااااااااااای اثر می نماید... و مادرمان می پرد و تا دستش را بر دست مان می زند تازه می فهمد به اندازۀ یک تنورِ داغ حرارت داریم...
ما در معیت مادرمان روانۀ دستشویی می شویم... با شنیدنِ آه و نالۀ جانسوزِ مادرمان، بابایمان بیدار می شوند و با چشمانی بسته در تاریکی محض شربت ایبوبروفن را سرچ می نمایند و به علت گشاده دستیِ مفرط یک عدد ملاقه() از شربت ایبوبروفن را در شیشه شیرمان خالی می کنند و جهتِ پنهان نمودنِ طعم ناخوشایند ایبوبروفن، مقدارِ وافری عسل نیز بر آن اضافه نموده شیشه شیر را در حلقمان فرو می برند!
شیر را میل نموده و از آن جا که عسل موجود در شیشه شیر را از محتوای شیر موجود در آن بسی بیش تر می یابیم بر بابایمان درود می فرستیم که به جای شیر عسل به ما عسل شیر ارزانی داشته اند!
ما شیر را می نوشیم و پر واضح است که نمی خوابیم! چون هنوز از شدت حرارت مان کاسته نشده است و مادرمان نیز که حالشان معلوم است درست است به روی مبارک نمی آوردند و خود را بسی خونسرد می نمایانند ولی خواب تنها چیزی ست که دیگر بار بر پلک شان میهمان نمی شود
تب همچنان بالاست و مادرمان با یک عدد دستمال که نمی شود گفت، با پارچه ای در حد و اندازۀ یک عدد پتوی مسافرتی و لَگَنی عظیم بر بالای سرمان حاضر می شوند و با فرو بردنِ تمامِ محتوای پارچه در آب، پاهای داغ مان را در لابه لای پارچه مخفی می نمایند تا مگر خنکایی حس شود و حرارت مان کم شود! ولی عجیـــــــــب حرارت داریم! مرتب پیشانی و دست ها و پاهای ماست که نوبتی پارچه را لمس می نمایند و ما در حالِ تجربه نمودنِ یکی از بهترین حس های دنیا هستیم حسی که خنکایی از جنس رأفت و مهربانی را از دستانِ مادرمان به ما منتقل می کند و این خنکاست که عطش درونمان را با آهنگی سریع فرو می نشاند
و هم چنان دست از داستان سرایی بر نمی داریم و موتورمان را همچنان در آغوش کشیده ایم و به مادرمان ابتدای خط داستان را یادآور می شویم تا ادامه اش را برایمان تعریف نمایند و چه خوش حالیم از این داستان و تا تمام می شود دیگر بار به مادرمان سرِ خط را نشان می دهیم و اصرار بر تعریف مجدد داستان داریم ...
حکایت آن است که آوینا جان، رفیق شفیق مان در عالمِ وجود از تنها چیزی که اندکی حساب می برند شخصِ شخیصِ "هاپو" می باشد و چندین بار شاهد استفادۀ مادرِ آوینا جان از این عبارت مقدس بوده ایم که بدجور آوینا جان را در جا میخکوب می نماید
و از آن روز همیشه راه رفتن در منزل کارمان است و عبارت " هاپو آینا خورد" وردِ زبانمان و کلی جگرمان حال می آید وقتی این جمله را بیان می کنیم
... و اطرافیان نیز خوردنِ آینا توسط هاپو را تایید می کنند و به نفع خود از آن سوژه می سازند که مثلاً آوینا فلان عمل قبیح (عملی که خوشایندِ خودشان نیست) را انجام داده است که هاپو ایشان را نوشِ جان نموده است... و ما بدجور دچارِ خود درگیری هستیم و اطرافیان عاقبت نفهمیدند که آیا ما آوینا جان را دوست داریم یا خیر؟ آیا علاقه داریم آوینا جان همراه و هم بازی مان باشند و یا طعمۀ هاپو شوند؟!
قصه به همین جا ختم نمی شود زیرا بعد از تعریف قصۀ جگر حال کُنِ "هاپو آینا خورد" تازه سرِ خط دیگری به مادرمان می دهیم و آن عبارت "مامانِ آینا" می باشد و اصرار داریم که مادرمان بیان کنند که آوینا کار بدی انجام داده است و مادرش درِ منزل را باز گذاشته است تا هاپو وارد شود و آوینا را نوشِ جان نماید و تا مادرمان این قصه را تمام و کمال بیان ننمایند و آوینا در حلقِ هاپو فرو نرود به هیچ وجه من الوجوه دست بردار نیستیم که نیستیم
حالا این که آوینا جانمان را به جرم کدامین گناه در حلقِ هاپو فرو می بریم و این که مُدام از ایشان در غذا شدن برای جنابِ هاپو مایه می گذاریم مطلبی ست سِرّی که پاسخش بر همگان پوشیده است
شاید دلیلِ عمده اش این باشد که هاپو برای خودمان خیلی لُوس شده است و کم ترین ترسی از آن نداریم... پس ناچاریم (!) از نزدیک ترین رفیقی که داریم مایه بگذاریم
خوب است بدانی که آوینا جان نقشی مهم و کارساز در سایرِ مراحلِ زندگیِ ما نیز ایفا می کند به عنوان مثال همان روزی که قرار بود مادرمان پای ما را پانسمان کنند آوینا توسط موتور داغ دیده شد! و مادرش او را به بیمارستان برد تا آقای دکتر پایش را پانسمان کند! و این جا بود که مادرمان بر ما منتی عظیم نهادند که ما را به بیمارستان نبرده و به آقای دکتر نشان ندادند بلکه خودشان دکتر شده و پای ما را پانسمان نمودند و از آن جا که مرتب چهرۀ آوینا جان در رویارویی با آقای دکتر جلوی چشم مان بود، ما نیز بین بد و بدتر، بد را انتخاب نمودیم و پای خود را به مادرِ دکترمان سپردیم تا پانسمانش کنند و خدای را سپاس گفتیم که خود را مانندِ آویناجان در معیت بیمارستان و آقای دکتر ندیدیم
عاقبت پس از این که قصه های "هاپو آینا خورد" و "مامانی آینا" برای n بار متوالی تکرار شد، ملاقۀ ایبوبروفنی که بابایمان در حلقمان فرو کرده بودند + پتوی نمناکی که مادرمان بر دست و پا و پیشانی مان نهادند موثر واقع شد و پس از اذان صبح خواب بر پلک هایمان چیره شد و اما این مادرمان بودند که تا صبح خوابی بر خود ندیده و ساعت هفت صبح برای شرکت در یک جلسه مجبور به خروج از منزل شدند و اینک این است حال و روزشان: و کم مانده در اثرِ کشیـــــــــــــــــــــــــــــدنِ خمیازه های متوالی از ناحیۀ فک دچار مصدومیتی عظیم گردند (خوب می دانیم تو نیز با خواندنِ این جمله خمیازه کشیدی غیر از این است؟)
به لطف پروردگار تب مان در حال حاضر به کلی قطع شده است و به نظر می رسد ما نیز طعمۀ همان ویروسی شده ایم که این روزها گریبان گیرِ خیلِ عظیمی از هم سن و سالانمان شده است...
روزگار است دیگر! یکی طعمۀ هاپو می شود و یکی طعمۀ ویروس! این جاست که می گویند:" یک سوزن به خودت بزن یک جوالدوز به دیگران"