علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

هاپو آینا خورد!

1393/3/25 17:48
نویسنده : الهام
1,367 بازدید
اشتراک گذاری

زمان: سه بامداد

مکان: اتاق خوابمان

حدود نیم ساعتی می شود که از این شانه به آن شانه می شویم  و کسی ما را در نمی یابد! خواب به طور کلی از چشمانمان دزدیده شده است... همه جا تاریک است و ما برای جلب توجه شروع به صحبت می کنیم تا هوشیاری کاملِ خود را به اطرافیان نشان داده، ایشان را از خواب غفلت بیدار نماییم ولی کو انسانی هوشیار؟ خواب

مادرمان مطابق معمول خوابی سبک دارند و صدای ما را می شنوند ولی به روی خود نمی آورند تا مگر دوباره پلک بر چشم مان سنگینی کرده و ما را به خواب بسپاردخواب آخر می دانی این شگرد مادرمان است که همیشه وقتی کنارِ ما خوابیده اند خود را به خواب می زنند تا ما پس از بیدار شدن و مشاهدۀ آرامش حاکم دیگر بار پلک خود را به خواب بسپاریم ...خواب

ولی گویا این بار این شگرد کارساز نیست... شروع به تعریفِ داستانِ موتوری کرده ایم که شبِ گذشته بابایمان از دست فروشی در پارک برایمان خریده اند و این که اگزوز دارد و داغ است و می سوزاند و خرگوش بینوا و بعبعی ناقلا را مصدوم نموده است... و به فراخورِ همکاریِ فک و حنجره مان یکی در میان همه را به زبان می آوریم و تنها کسی که خوب می داند چه می گوییم مادرِ خواب نمایمان است چرا که او خود این داستان ها را برای سرگرم نمودن و البته عبرت آموزی مان به هم بافته استگیج

وقتی تعریف داستان را در هوشیاریِ مادرمان موثر نمی یابیم نوای" اُخ... اُخ" سر می دهیم و منظورمان این است که مثانه مان در آستانۀ انفجار است (خجالت) و این تنها تیر خلاصی است که همیشه برای هوشیار نمودنِ مادری که خود را به خواب زده است شلیک می شود و آااااااااااااای اثر می نماید... و مادرمان می پرد و تا دستش را بر دست مان می زند تازه می فهمد به اندازۀ یک تنورِ داغ حرارت داریم... غمناک

ما در معیت مادرمان روانۀ دستشویی می شویم... با شنیدنِ آه و نالۀ جانسوزِ مادرمان، بابایمان بیدار می شوند و با چشمانی بسته در تاریکی محض شربت ایبوبروفن را سرچ می نمایند و به علت گشاده دستیِ مفرط یک عدد ملاقه(زبان) از شربت ایبوبروفن را در شیشه شیرمان خالی می کنند و جهتِ پنهان نمودنِ طعم ناخوشایند ایبوبروفن، مقدارِ وافری عسل نیز بر آن اضافه نموده شیشه شیر را در حلقمان فرو می برند!زیبا

شیر را میل نموده و از آن جا که عسل موجود در شیشه شیر را از محتوای شیر موجود در آن بسی بیش تر می یابیم بر بابایمان درود می فرستیم که به جای شیر عسل به ما عسل شیر ارزانی داشته اند! بوس

ما شیر را می نوشیم و پر واضح است که نمی خوابیم! چون هنوز از شدت حرارت مان کاسته نشده است و مادرمان نیز که حالشان معلوم استخطا درست است به روی مبارک نمی آوردند و خود را بسی خونسرد می نمایانند ولی خواب تنها چیزی ست که دیگر بار بر پلک شان میهمان نمی شودخسته

تب همچنان بالاست و مادرمان با یک عدد دستمال که نمی شود گفت، با پارچه ای در حد و اندازۀ یک عدد پتوی مسافرتی و لَگَنی عظیم بر بالای سرمان حاضر می شوند و با فرو بردنِ تمامِ محتوای پارچه در آب، پاهای داغ مان را در لابه لای پارچه مخفی می نمایند تا مگر خنکایی حس شود و حرارت مان کم شود! ولی عجیـــــــــب حرارت داریم! مرتب پیشانی و دست ها و پاهای ماست که نوبتی پارچه را لمس می نمایند و ما در حالِ تجربه نمودنِ یکی از بهترین حس های دنیا هستیم حسی که خنکایی از جنس رأفت و مهربانی را از دستانِ مادرمان به ما منتقل می کند و این خنکاست که عطش درونمان را با آهنگی سریع فرو می نشاندمحبت

و هم چنان دست از داستان سرایی بر نمی داریم و موتورمان را همچنان در آغوش کشیده ایم و به مادرمان ابتدای خط داستان را یادآور می شویم تا ادامه اش را برایمان تعریف نمایند و چه خوش حالیم از این داستان و تا تمام می شود دیگر بار به مادرمان سرِ خط را نشان می دهیم و اصرار بر تعریف مجدد داستان داریم ...آرام

حکایت آن است که آوینا جان، رفیق شفیق مان در عالمِ وجود از تنها چیزی که اندکی حساب می برند شخصِ شخیصِ "هاپو" می باشد و چندین بار شاهد استفادۀ مادرِ آوینا جان از این عبارت مقدس بوده ایم که بدجور آوینا جان را در جا میخکوب می نمایدهیپنوتیزم

و از آن روز همیشه راه رفتن در منزل کارمان است و عبارت " هاپو آینا خورد" وردِ زبانمانفرشته و کلی جگرمان حال می آید وقتی این جمله را بیان می کنیمخنده

... و اطرافیان نیز خوردنِ آینا توسط هاپو را تایید می کنند و به نفع خود از آن سوژه می سازند که مثلاً آوینا فلان عمل قبیح (عملی که خوشایندِ خودشان نیست) را انجام داده است که هاپو ایشان را نوشِ جان نموده است... و ما بدجور دچارِ خود درگیری هستیم و اطرافیان عاقبت نفهمیدند که آیا ما آوینا جان را دوست داریم یا خیر؟ آیا علاقه داریم آوینا جان همراه و هم بازی مان باشند و یا طعمۀ هاپو شوند؟!خوشمزهخنده

قصه به همین جا ختم نمی شود زیرا بعد از تعریف قصۀ جگر حال کُنِ "هاپو آینا خورد" تازه سرِ خط دیگری به مادرمان می دهیم و آن عبارت "مامانِ آینا" می باشد و اصرار داریم که مادرمان بیان کنند که آوینا کار بدی انجام داده است و مادرش درِ منزل را باز گذاشته است تا هاپو وارد شود و آوینا را نوشِ جان نمایدخنده و تا مادرمان این قصه را تمام و کمال بیان ننمایند و آوینا در حلقِ هاپو فرو نرود به هیچ وجه من الوجوه دست بردار نیستیم که نیستیمشیطان

حالا این که آوینا جانمان را به جرم کدامین گناه در حلقِ هاپو فرو می بریم و این که مُدام از ایشان در غذا شدن برای جنابِ هاپو مایه می گذاریم مطلبی ست سِرّی که پاسخش بر همگان پوشیده استچشمک

شاید دلیلِ عمده اش این باشد که هاپو برای خودمان خیلی لُوس شده است و کم ترین ترسی از آن نداریم...خندونک پس ناچاریم (!) از نزدیک ترین رفیقی که داریم مایه بگذاریمشیطان

خوب است بدانی که آوینا جان نقشی مهم و کارساز در سایرِ مراحلِ زندگیِ ما نیز ایفا می کند به عنوان مثال همان روزی که قرار بود مادرمان پای ما را پانسمان کنند آوینا توسط موتور داغ دیده شد!چشمک و مادرش او را به بیمارستان برد تا آقای دکتر پایش را پانسمان کندچشمک! و این جا بود که مادرمان بر ما منتی عظیم نهادند که ما را به بیمارستان نبرده و به آقای دکتر نشان ندادند بلکه خودشان دکتر شده و پای ما را پانسمان نمودند و از آن جا که مرتب چهرۀ آوینا جان در رویارویی با آقای دکتر جلوی چشم مان بود، ما نیز بین بد و بدتر، بد را انتخاب نمودیم و پای خود را به مادرِ دکترمان سپردیم تا پانسمانش کنند و خدای را سپاس گفتیم که خود را مانندِ آویناجان در معیت بیمارستان و آقای دکتر ندیدیم  هیس

عاقبت پس از این که قصه های "هاپو آینا خورد" و "مامانی آینا" برای n بار متوالی تکرار شد، ملاقۀ ایبوبروفنی که بابایمان در حلقمان  فرو کرده بودند + پتوی نمناکی که مادرمان بر دست و پا و پیشانی مان نهادند موثر واقع شد و پس از اذان صبح خواب بر پلک هایمان چیره شد و اما این مادرمان بودند که تا صبح خوابی بر خود ندیده و ساعت هفت صبح برای شرکت در یک جلسه مجبور به خروج از منزل شدند و اینک این است حال و روزشان:خواب آلودخواب آلودخواب آلودخواب آلودخواب آلودخواب آلودخواب آلودخواب آلود و کم مانده در اثرِ کشیـــــــــــــــــــــــــــــدنِ خمیازه های متوالی از ناحیۀ فک دچار مصدومیتی عظیم گردندخندونک (خوب می دانیم تو نیز با خواندنِ این جمله خمیازه کشیدیخندونک غیر از این است؟خندونک)

به لطف پروردگار تب مان در حال حاضر به کلی قطع شده است و به نظر می رسد ما نیز طعمۀ همان ویروسی شده ایم که این روزها گریبان گیرِ خیلِ عظیمی از هم سن و سالانمان شده است... غمگین

روزگار است دیگر! یکی طعمۀ هاپو می شود و یکی طعمۀ ویروس! این جاست که می گویند:" یک سوزن به خودت بزن یک جوالدوز به دیگران"قه قهه

پسندها (12)

نظرات (14)

✿مهدیه✿
25 خرداد 93 19:05
خدا بد نده چی شده؟ حالا اگه تا همین حد هم اوینا مفید فایده واقع میشه خودش جای خوشحالی داره و برعکسش در خانه ماست ما همه کارهای خوب و جایزه گرفتن ها رو به علیرضا نسبت میدم تا آوینا از سر لجبازی با علیرضا اون کار خوب رو انجام بده
الهام
پاسخ
ممنون از احوال پرسیت عزیزم خدا رو شکر الان بهتره مثل دفعۀ قبل ویروسی شده بود و تب داشت این چه حرفیه عزیزم آوینا خیلی به درد می خوره رفیق شفیقی مثل آوینا جون هیچ کجا پیدا نمیشه عجب پس حسابی خوش به حالتون میشه و این جاست که لج باز بودنِ آوینا خانم موثر واقع می شود
مامانی فاطمه
26 خرداد 93 11:00
خداروشکر که زود خوب شده .ماهم مثل شما یه شخصیت برای راضی کردن فاطمه به کارهای خوب وانجام ندادن کارهای بد داریم عجیب این شخصیتها به درد میخورنمن نوه عموم رو الگو کردم(اسمش مبیناست)چند روز پیشا دیدم روی زانوی فاطمه یه لکه سیاهیه بهش میگم پات چی شده؟ خونه مامانجون خوردی زمین ، میگه نه مبینا نیشگونم گرفته بعدزنگ زدم مامانم پرسیدم مگه مبینا اینجا بوده میگه نهههه حالا فاطمه اینو از کجاش درآورده نمیدونم
الهام
پاسخ
خدا این شخصیت های کاربردی رو از ما نگیره باید ریشه یابی بشه زهره جون ببینی مبینا جون چطور از راه دور نیشگون شو اعمال کرده
مامان مانی
26 خرداد 93 14:36
الهی چرا ویروسی شده بودی خاله؟؟؟وااای که مامانت چی کشید تا صبح. باز خدا رو شکر که زودی خوب شدی عسلکم الهام جون تا حالا نمی دونستم که با خوندن مطلبی در مورد خمیازه هم میشه دچارش شد!!!
الهام
پاسخ
اتفاق است پیش می آید بله خدا رو شکر الان خیلی خفیفه تبش پس حدسم درست بود! حالا باید به حسود بودنِ خمیازه ایمان آورده باشید
خاله منیره
26 خرداد 93 19:19
اخی، بلا به دور عزیز دلم، خدارو شکر زود خوب شدی و دوست شفیقی مثل اوینا داری که شب تا صبح با قصه هاش سرگرم بشی.. این ویروس همه جارو گرفته الهام جون کوچیک و بزرگ همه رو که میبینی ویروس جدید گرفته، باید این روزا بیشتر مراقب باشین و هوای خودتون رو داشته باشین
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون من آوینا را بسی دوست می دارم بله متاسفانه این وسط بچه ها بیش تر از همه تحت تأثیر ویروس قرار می گیرند
مامان کیامهر
26 خرداد 93 19:28
بلا به دور ! چقدر این بچه تو این چند روز اذیت شده ! علیرضا جون همیشه خوب و خندان باشی مامان خانم میبینم حسابی ذهن بچه رو درگیر کردینا ! آخه رفیق شفیق و نذارین هاپو بخوره ! چرا مسولین رسیدگی نمی کنن !
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم بله متاسفانه مرسی خاله بهار عزیزم ما هم آخرش نفهمیدیم چرا با این همه علاقه ای که به آوینا جون داره اصرار داره که هاپو آوینا رو بخوره و این داستان براش فوق العاده جذابه مهم خورده شدنِ آوینا جون توسط هاپو نیست مهم سرگرم شدن پسرمونه
مامان شایلین
27 خرداد 93 0:27
علیرضاجون خدا بد نده خاله جون زخم پات خوب نشده ویروس های بدجنس اومدن سراغت خاله فدات شه که تب داشتی، الهام جون باز خدا این آویناجون رو براتون نگه داره که به مدد اون میتونی علیرضا رو ترغیب کنی به انجام کاری
الهام
پاسخ
متاسفانه تو این مدت همه اش قربانی شدم من فدای محبتتون خاله جون خدا آوینا جون و حفظ کنه خدا همۀ بچه ها رو حفظ کنه
مامان مريم
27 خرداد 93 1:02
آخی عزیزم .خدا رو شکر که بهتر شده .عزیزم چرا هاپو آینا رو بخوره.ولی معلومه که اوینا جون رو دوست داره که همش موقع کاراش بهش فکر میکنه و توی بازیهاش نقش داره
الهام
پاسخ
بله خاله جون آوینا جون و خیلی دوست می دارم
مامانی
27 خرداد 93 7:49
الهی که همیشه بلا از سرت دور باشه گل پسر خدا رو شکر که بهتر شدی و آوینا جان را هم به شما ببخشد
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون خدا کوثر جون و بهتون ببخشه
الهام مامان یسنا
27 خرداد 93 17:24
ای جانم عزیزم. انشالله زودی خوب بشی گلم. امان از ویروس و سرماخوردگی یسنا هم تو این دو ماهه سه بار سرماخوردگی ویروسی گرفته که هنوز هم دچارشه. من که دیگه به اسم ویروس الرژی پیدا کردم. قربون تو برم که اینقدر اقایی تب داشتی و گریه نمیکردی. یسنا میخواد تب کنه از دو روز قبل جیغ و داد و فریاد داریم تا یک ماه بعد
الهام
پاسخ
فدای محبتتون خاله جونم متاسفانه این روزها انواع و اقسام ویروس رایج شده و من هم تو دو سه ماه اخیر دو بار ویروسی شدم ما اینیم دیگه یسنا جون هم اگه رفیق شفیقی مثل آوینا جون داشته باشه که اونو طعمۀ هاپو کنه سرگرم میشه و دیگه گریه نمی کنه
مامان عليرضا
28 خرداد 93 13:36
ای وای امان از تب بی موقع ای وای. دل من حسابی بابت این تب خونه! ای وای ایشالا که هیچوقت مریض نشی خاله جونم هیچوقت.میدونی که خیلی دوستت دارم خاله جونم. مامانی خصوصی دارید
الهام
پاسخ
بله واقعا سخته مخصوصاً این که اثراتش هنوز هم وجود داره برای شما که سخت تر هم هست چون علیرضا جون تازه یک سالش شده بزرگ تر که میشن تب های خفیف خیلی براشون خطرناک نیست ولی امان از تب شدید ممنونم این نظر لطف شماست
فهیمه
28 خرداد 93 20:28
بیچاره آوینا گلی که طعمه هاپو شده تا یک عدد پسر شیطون آروم و قرار بگیره نترسونید بچه هاتونو خواهر خوووووو این چه کاریه
الهام
پاسخ
تازه داستان های مربوط به آوینا جون هم چنان ادامه داره و تو پست های بعدی بهش می پردازیم خیلی هم که می ترسند اینا
sahar
29 خرداد 93 17:47
هعی روزگاره دیگه یه روز خوش یه روز ناخوش ولی انگار روزگار ن یکی که مدتهاست رو فاز نوسانه واقعا هر روز شیفت پیدا میکنه .من که در عجبم .
الهام
پاسخ
همه یه جورایی روی فاز نوسان هستند ولی احتمالا به روی خودشون نمیارند عزیزم
زهرا مامان ایلیا جون
27 مرداد 93 17:21
باید بخندم یا گریه کنم اهاا باید مرد باید راحت شد از این دنیای بد اوینا هاپو خیلی از ادمک بهتره خییییییییییییییییییییییییییییییییییلی
عاطی مامان حسین
27 مرداد 93 22:38
آخ آوینا.....آخ دلم برات آتیش میگیره عروسک یکی طعمه هاپو میشود و.... آوینا میسوزد اما اینبار نه با موتور داغ...... آخ
الهام
پاسخ