جایی!
مدتی ست که یک مفهوم جدید و البته دوست داشتنی به زندگی مان وارد شده است و این مفهوم زیبا همانا "جایزه (جایی)" می باشد. و از آن جا به زندگی مان وارد شده که ما یکی از همین روزها کارِ نسبتاً ناشایستی را که اغلب انجام می دادیم، انجام ندادیم و از آن جا بود که برای اولین بار مادرمان جهت برانگیزش و تشویق مان به انجام ندادنِ مجددِ آن کار برایمان توضیح دادند که قرار است بابایمان برایمان جایزه تهیه نمایند و ما بلافاصله تأکید نمودیم "شمعا (مداد شمعی)" و مادرمان را که قرار بود به عنوان جایزه برایمان بستنی (هَنی!!) تهیه کنند در عمل انجام شده قرار دادیم. حدود ساعت سه که بابایمان قصد عزیمت به منزل را داشتند با مادرمان تماس گرفتند که اگر چیزی لازم هست خریداری نمایند و این جا بود که مادرمان همان قصۀ انجام ندادنِ امر نسبتاً بد را مجدداً در حضورِ خودمان به بابایمان یادآور شدند و دستور خرید یک عدد بستۀ مداد شمعی+تعدادی بستنی را صادر نمودند... ضمنِ این که در نتیجۀ توضیحاتِ مفصل مادرمان، ما خـــــــــــــــــوب شیرفهم شدیم که هدف از خرید جایزه چه می باشد
و از آن روز به بعد این مفهوم زیبا و البته کلافه کنندۀ "جایزه" است که بدجوری ما را به انجامِ امورِ مورد علاقۀ مادرمان تشویق می کند و البته از انجام دادنِ سایرِ امورِ نسبتاً ناپسند باز می دارد و خداوند روزی را نیاورد که کسی نقطه ضعفِ انسان را بیابد و مرتب و به وفور بر آن انگشت گذارد
از آن جا که مدتی ست به لطف پروردگار قد کشیده ایم دیگر قدمان به لبۀ کابینت ها و بدتر از همه به لبۀ هر پنجرۀ بازی می رسد و چند روز پیش در حالی که از درد و سرگیجۀ برخورد با یکی از همین پنجره های آهنین ستاره ها بر دور سرمان ماراتون گرداگرد به راه انداخته بودند، با گریه به حضور مادرمان شرفیاب شده و اذعان داشتیم:"شاخا " و همانا منظورمان این بود که سرمان (محلی از سرمان که دقیقاً منطبق بر محل رویش شاخ ها در چهارپایان است ) به پنجره برخورد نموده است و تمام فضای اطراف در حال چرخش بر اطراف سرمان است.
به خوبی آموخته ایم که دیگران را در مقابل انجام کارِ اشتباهی که انجام می دهند "تنبیه (تپبیه)" کنیم تا ادب شوند همین چند روز پیش وقتی مادرمان در حال خوردنِ چای دچار حواس پرتی شده و نیمی از لیوان چایی را بر روی میز سرازیر نمودند ما بلافاصله با لحنی بسیار جالب به ایشان نزدیک شده و با تکانِ سرمان امر فرمودیم که :"اُخ...اُخ...تپبیه" و این در حالی ست که ما هرگز به خاطر انجام اموری این چنینی که ضررِ زیادی برایمان ندارد تنبیه نشده ایم! و از آن جا که مادرمان خــــــــــــــــــوب به قوانین منزل آشنایی دارند دست خود را در مقابلِ بابایمان گرفته تا بابایمان یک عدد ضربه بر دست ایشان فرود آورند تا تنبیه شده باشند! در همین حال ما نیز به مادرمان نزدیک شده و قصد داشتیم که بر دستِ ایشان ضربه بزنیم و ما نیز در تنبیه نقشی را ایفا کنیم ولی افسوس که مادرمان به ما القا نمودند که فقط بزرگترها حق دارند کوچک ترها را تنبیه نمایند و ادب حکم می کند که علیرضای بینوا دستش را کنار کشیده و از تنبیه مادرش معاف نماید
مادرمان معتقدند که اگر کودک همیشه کاری را بر اثرِ وارد کردنِ زور و تنبیه از جانب اطرافیان انجام دهد همیشه می آموزد که در صورتی که زور بالای سرش باشد درست رفتار کند و در غیر این صورت آزادی بی حد و اندازه را بر خود مجاز شمرده و مطابق میل خود رفتار نماید...
به همین دلیل شیوۀ تربیتی مادرمان از همان ابتدا و حتی قبل از دو سالگی بر اساس منطق پذیری و اعتماد سازی استوار شده است و در این شیوه اگر کودک مشغول انجامِ کاری است که در انجامِ آن خطری او را تهدید نمی نماید مادر عاقبت این کار را به کودک یادآوری می نماید ولی اصرارِ زیادی بر ترکِ آن نمی نماید... کودک پس از انجامِ کار خود به عاقبتِ این امر واقف می شود و مادر نیز هم زمان به کودک یادآوری می نماید که عاقبتی پیش آمده نتیجۀ عملی است که کودک انجام داده است و کودک خود بخود بعد از آن تجربۀ بد به مراتب آن امر را انجام نمی دهد شاید نهایتاً دو و یا سه بار...ضمن این که در اثرِ مشاهدۀ عاقبتِ کارِ و رسیدن به حرف مادر از این پس اعتمادش به مادر بسی بیش تر شده و ناخودآگاه و به مرورِ زمان می آموزد که مادرش عاقبت نگر بوده که ایشان را از آنجامِ آن کار بازداشته است... این شیوه در دراز مدت موجب می شود که یک دوستی بین مادر و فرزند به وجود آید که در دوران نوجوانی بسیار به آن نیاز است
همین دیروز بود که به دنبالِ علاقه مان به آب پاش، آن را برداشته و مدتی بر کابینت ها آب پاشی نمودیم و مادرمان چیزی به ما نگفتند چون مادرمان به ما حق می دهند که وقتی قرار است از صبحگاه تا شامگاه در چهاردیواری منزل محبوس باشیم ایرادی ندارد که گاهی نیز برای سرگرمی خود شیطنت هایی انجام دهیم که خطرِ زیادی ندارد
بعد از آب پاشی بر کابینت مستقیم رفتیم به سراغ کاغذی که مادرمان بر کابینت ها متصل نموده بودند تا روی آن نقاشی بکشیم و شروع به آب پاشی بر آن نمودیم... مادرمان در آرامش محض به ما گوشزد کردند که اگر این کار را انجام دهیم کاغذ نقاشی مان خیس شده و دیگر نمی توانیم روی آن نقاشی بکشیم؟! ما نیز اندکی تأمل نموده و از آن جا که مطمئن بودیم طبق معمول حرف های مادرمان به حقیقت خواهد پیوست مدتی از ورقۀ کاغذ دور شده و در اطراف به بازی پرداختیم... زمان گذشت و خداوند شیطان را نیامرزد که بسی آدم را به شیطنت وا می دارد بــــــــــــــــله دیگر بار به کاغذ نقاشی نزدیک شده و مشغول آب پاشی بر آن شده و آااااااااااااااای آب پاشیدیم و از ذوق لبریز شدیم!و مادرمان نیز بدون توجه به ما و بدون این که برای بار دوم به ما تذکر دهند مشغول کار خود شدند چون هدف شان این بود که ما را با عواقب کارِ خود روبرو کنند
مدتی گذشت و ما از آب پاشی خسته شده به سمت کاغذ نقاشی خود رفته و با مداد بر آن کشیدیم و در کمالِ ناباوری مشاهده نمودیم که کاغذ به چند قسمت نامساوی تقسیم شد و ما :"" و اصلاٌ حتی روی آن را نیافتیم که دمِ آن را بالا بیاوریم و خیلی هم عالی به حرفِ مادرمان رسیدیم...و همانا این مثالی بود از شیوۀ عبرت پذیری!
و اما گاهی اوقات پیش می آید مادرمان ما را در حال نقش کشیدن بر دیوار مشاهده می نمایند البته با مداد رنگی و یک بار به ما تذکر می دهند! ولی از آن جا که می دانند اثرِ مداد رنگی با کشیدنِ پاک کُن و یا دستمال جادویی به راحتی از روی دیوار پاک می شود زیاد اصراری بر نکشیدنِ مداد ندارند!
این آثار ماندگار چند روزی بر روی یوار می ماند و مادرمان هر بار به وقتِ عبور از کنارِ این آثار هنری آن ها را به ما نشان داده و یادآور می شوند که فلان کودک (که البته ما نیستیم) بر روی دیوار نقاشی کشیده است و دیوار را زشت نموده است و بچه ها باید بر روی کاغذ نقاشی بکشند... و این توضیحات چندین مرتبه و هر بار بعد از دیدنِ آن نقاشی ها تکرار می شوند طوری که بعد از چند بار به محض دیدنِ آن نقاشی ها، خودمان آنها را به مادرمان نشان داده و تأکید می کنیم که نی نی کار بدی انجام داده است که بر دیوار نقشی نگاشته است...
ایجادِ عذاب وجدان به همین جا ختم نمی شود و خـــــــــــــــــوب که شیرفهم شده و در مورد عاقبت کارِ خود اندیشیدیم یک روز مادرمان بساط نقاشی زدایی از دیوار را جور نموده و مخصوصاً در معیت اینجانب عازم محل مربوطه شده و طوری وانمود می نمایند که در پاک کردنِ نقش از دیوار متحمل رنج و سختی فراوان می شوند و بارها و بارها تأکید می کنند که همان نی نی سوم شخص که هرگز وجود خارجی نداشته (!) خیلی کارِ بدی انجام داده است که بر دیوار نقش نگاشته است و حالا مادرِ ما باید با این همه مشقت آن ها را از دیوار بزداید... و در نتیجۀ مواجه شدنِ با عاقبتِ عملِ خود عبرت پذیری عجــــــــــــــیب به سراغمان می آید و لااقل تا حدود دو هفته ای به سراغ نقاشی بر در و دیوار نمی رویم ضمنِ این که باز هم می آموزیم که حرف مادرمان به حقیقت پیوسته است و این مسأله اعتمادِ ما را به مادرمان بسی بیش تر می کند...
این در حالی ست که خداوند روزی را نیاورد که ما خودکار به دست شده و قصد خط کشی بر در و دیوار را داشته باشیم زیرا پاک کردنش از دیوار کارِ حضرت فیل است!
جایت خالی یک روز صبح زود (حدود یک ماه قبل) که بابایمان در حال آماده شدن برای خروج از منزل بوده و هنوز مادرمان از خواب بیدار نشده بودند ما نیز با سر و صدای بابایمان بیدار شده و یک عدد خودکار بر روی میز یافته مشغولِ نقش نگاری بر دیوار شدیم وقتی مادرمان ساعاتی بعد آثار ما را بر دیوار مشاهده نمودند به ما تذکر کاملاً جدی داده و از ما خواستند به هیچ عنوان با خودکار بر دیوار خط نکشیم... ولی از آن جا که ما عاشق نقاشی "چشم...چشم... دو ابرو" هستیم نتوانستیم در مقابل حس نقاش باشی خود مقاومت نموده و چند روز بعد خودکار به دست به دیوار نزدیک شدیم
اگر تصورمی کنی مادرمان کما فی السابق در کمالِ آرامش به ما تذکر دادند سخت در اشتباهی! بلکه این بار نعرۀ مادرمان بود که در تمامِ مساحت منزل که نه، بلکه در مساحتِ منزل خودمان +مساحتِ منزل همسایگان طنین انداز شد و به طورِ کامل نزدیک شدن به خودکار و البته نزدیک شدن به دیوار در معیت خودکار را از حافظۀ خود زدودیم! زیرا از آن جا که همیشه عکس العمل مادرمان را آرام یافته ایم با خود فکر کردیم که لابد عمل مان بسی قبیح بوده است که این گونه خشم مادرمان را برافروخته است...
با این که مدت هاست حتی نیم نگاهی به تلویزیون نداریم (حتی برنامۀ کودکان!) ولی این روزها گهگاه فوتبال توجه مان را به خود جلب می نماید و "آقای فوتبالی (آقای فوتبالیست)" نقش اول داستان هایی را بر عهده دارد که این روزها توسط مادرمان حکایت می شود و همانا آقای فوتبالیست بابای آوینا جانمان می باشد و ماجرای داستان از این قرار است که ایشان در حین بازی توپ را شوت نموده اند و توپ بر سر یک نی نی برخورد نموده است سپس با اورژانس تماس حاصل شده است و آقای دکتر در معیت آمبولانس و برانکارد در محل حاضر شده و سرِ نی نی را شستشو داده پماد آلفا بر آن زده اند... و همانا نتیجۀ اخلاقی این داستان این است که اگر به وقتِ عبور از کوچه های اطراف جمعی پسر بچه را مشغولِ بازی یافتیم با فاصلۀ چند فرسخی از آن ها گام برداریم!
جملۀ معروف "هاپو آینا خورد" این روزها به "آنینا گوجه سبز خورد" تبدیل شده است و از عجایب خلقت این است که ما به درستی قادریم عبارت "سبز" را در "گوجه سبز" تلفظ کنیم ولی وقتی مادرمان یک جسم سبز رنگ را به ما نشان می دهند این ما هستیم که به جای کلمۀ "سبز" از "هَن" استفاده می کنیم...
این روزها دیگر از آقای چاخ هیچ ترسی نداریم و به محض شنیدن صدای ایشان از داخل کوچه این عبارت بر زبانمان جاری می شود :"آقای چاخ، ویوه ها (آقای چاق میوه ها داره)" به شدت به میوۀ هلو علاقه داریم و روزی چندین مرتبه دستِ مادرمان را در دست گرفته و ایشان را به یخچال راهنمایی می کنیم و نوای "شُلو...شُلو..." سر می دهیم و لازم به ذکر است که یک روز وقتی به محضِ رسیدنِ گیلاس از مغازه به سراغش رفته و قصدِ خوردن کردیم با تذکرات جدی مادرمان مبنی بر سمی بودنِ احتمالی گیلاس ها مواجه شده و اخطارِ مادرمان را بسیار جدی گرفته ایم و حتی میوه های شسته ای را که از داخل ظرف برمیداریم مجدداً به مادرمان داده تا برایمان شستشو دهند و این است حالتِ مادرمان در برخورد با یک عدد پسری که آخرِ "النظافت من الایمان" است
مدتی ست برای تشویق مان به مسواک زدن مادرمان قصۀ جدیدی را تعریف می نمایند و همانا آن قصه این است که آوینا جان دندان هایش را مسواک نزده است و یک شب موش وارد دهانِ ایشان شده است و دندان های ایشان را از صفحۀ روزگار محو نموده است...که البته این داستان فقط برای تشویق اینجانب تعریف می شود و الّا دروغِ محض است زیرا آوینا جانمان هر شب بر دندان های خود مسواک می زنند
همین چند روز پیش بود که با دو عروسک (جناب موش +عروسکی که آن را آوینا نامیده ایم) در دست مان به مادرمان نزدیک شده، و در حالی آن دو را به ایشان نشان دادیم که آقای موش به دهانِ آوینا جانمان نزدیک شده و در حال سرچ نمودن در دهانِ آوینا جانمان بودند تا دندان های ایشان را نوشِ جان نمایند
...و البته این داستان فقط اندکی در تشویق اینجانب به مسواک زدن تأثیر گذار بوده است... و این مادرِ بینوایمان می باشد که به دنبالِ خلاقیت در داستان سرایی می باشند تا ما را بر مسواک زدن تشویق نمایند
روز دوشنبه و منطبق بر آغاز جنگ جهانی در نی نی وبلاگ () عموی مادرمان که به دنبالِ یک مسافرت ده روزه به شمال و شمالِ غرب، در قُم به سر می بردند، به منزل مان وارد شده و سه شنبه صبح عزم ولایت کردند و ما با دخترِِ هشت سالۀ ایشان، زهرا خانم، خـــــــــــــــوب بازی کردیم به گونه ای که ایشان را از آمدن به منزل مان بسی پشیمان نمودیم...
راستش را بخواهی چند وقتی ست که به علت فرا رسیدنِ ماه مبارک رمضان به مهد نمی رویم زیرا مادرمان را بسی سخت است که با زبانِ روزه رفت و آمدمان به مهد را بر عهده بگیرند در نتیجه به ناچار از خود مایه گذاشته و ما را در منزل سرگرم می نمایند به گونه ای که ماشین پلیس مان را به مادرمان می سپاریم و خود با آمبولانس و ماشین آتش نشانی مان در آن سوی اتاق به انتظار می نشینیم تا مادرمان ماشین پلیس را به سمت ما هل بدهند و با برخوردِ آن به ماشین هایی که در دست مان است تصادفی عظیم رخ داده و ما بسی حال می کنیم با این حرکت!
ولی نمی دانیم چرا مادرمان بازی به این سادگی را، این همه بد انجام می دهند و اغلب ماشین را می فرستند داخل باقالی ها و این ما هستیم که در همه حال ماشین پلیس را از گوشه کنار جمع نموده مجدداً به دست مادرمان می رسانیم تا باز هم تصادف ادامه یابد. خدا میداند تا چه حد خسته می شویم وقتی این بازی را به کرات انجام می دهیم و شما نمی دانید چه حالی می دهد خواب بعد از این همه تحرک!
و اما در آن دوشنبۀ به یاد ماندنی زهرا خانم نقشِ مادرمان را برعهده گرفته و با ما تصادف بازی عظیمی کردند و البته هوهو ... چی چی... و سایر بازی ها! به گونه ای که ساعت پنج بعد از ظهر به خواب رفته و حتی ساعت نه شب و بعد از اذان هیچ علاقه ای به بیدار شدن نداشتیم و بعد از بیدار شدن نیز تلو تلو خوران راه می رفتیم...
و در نتیجۀ خواب سرِ وقت خود به مادرمان فرصت دادیم که به همراهِ خانمِ عمو جانشان عازم بازار شوند و بعد از مدت ها برای خود خرید نمایند و از آن جا که قیمت ها را بسی مناسب تر از قبل دیدند شب گذشته نیز به همراه دایی محسن مان عزم خرید نمودند تا دایی محسن مان نیز خرید نمایند و از ما به شما گفتن، اگر قصد خرید داری همین روزها انجام بده زیرا در روزهای آخر ماه مبارک رمضان به علت برگزاری مراسمات بعد از عید فطر مغازه ها شلوغ می شود و مغازه داران را یارای ناز کشی از ما و شما و در نتیجه دادنِ یک تخفیف عمده نمی باشد
و به وقتِ رفتنِ زهرا خانم از منزل مان آاااااااااااااای ناراحت بودیم و مگر کسی را یارای آن بود که به ما بفهماند که قرار است زهرا خانم برود! و مادرمان در لحظات آخر به ما تحت عنوان جایزه تعدادی شکلات دوست داشتنی دادند و دیدنِ شکلات ها همانا و به فراموشی سپردنِ رفتنِ زهرا خانم همانا و این گونه بود که به راحتی با زهرا خانم خداحافظی نموده و حتی برای رفتن شان لحظه شماری می نمودیم تا زودتر برویم سراغ شکلات های دوست داشتنی مان
به هیچ عنوان ادامۀ مطلب را از دست نده زیرا "از دست دادنِ ادامۀ مطلب=خُسرانی عظیم"
و این که می بینید ما هستیم در حال نقش نگاری بر کف آشپزخانه و کابینت ها و این روزها که به مهد نمی رویم این کارِ هر روزمان است که به محض بیدار شدن می رویم سراغ پاستل و با آن به جانِ سرامیک ها و کابینت ها می افتیم و این است پوزیشن مادرمان:"" بعـــــــــــــــــــــــــــله شما مادرِ ما را دست کم گرفته ای؟! مادرمان کلی ما را می فهمند و به ما حق می دهند و از دیدگاهِ ایشان وقتی قرار است در یک چهاردیواری محبوس باشیم لازم است لا اقل در آن چهاردیواری آزاد باشیم
ضمن این که پرورش خلاقیت و به روز رسانی استعدادهایمان برای مادرمان از تمیز نگه داشتن و تمیز کردنِ بعد از نقاشی، در درجۀ اهمیتی بسی بالاتر قرار دارد
در عکس سمت چپ ما در حال نقش کشیدن بر کاغذی هستیم که مادرمان بر دیوار نصب کرده اند و هر روز این کار اتفاق می افتد ولی ما علاقۀ چندانی به نقش کشیدن بر کاغذ نداشته و سرامیک را بر دفتر نقاشی و نیز کاغذ نصب شده بر دیوار مرجح می دانیم
کثرت نقش ها را بر کف آشپزخانه می بینی؟!
و همانا در تصویر سمت راست در بالا ما در حال کشیدنِ یک عدد پروانه هستیم که تصویری واضح تر از آن را می توانی در عکس زیر ببینی
مادرمان عادت دارند همیشه و بعد از به اتمام رسیدنِ نقاشی هایمان در یک امتحان n سوالی به سراغمان بیایند و با n سوال ممتد خود ما را گیج نموده در مورد ماهیت نقاشی کشیده شده از ما پرسش کنند و ما آااااااااااااااااااای خودمان را نفله کردیم تا به ایشان بفهمانیم که پروانه کشیده ایم... همان که هفتۀ گذشته در سعد آباد مشاهده نموده و با آوینا جانمان به دنبالش قاه قاه کودکانه به راه انداختیمو تصاویر سمت راست را صورتک هایی با شکل صورت های متنوع معرفی نموده ایم!
در حالی که به نظر می رسد نقشِ سمت راست در عکس سمت چپ یک عدد آدمک خشمگینِ کلاه بر سر می باشد و شاید همان آقای ایمنی در پوزیشن خشمگین است (تصاویری از آقای ایمنی در ورودی مهد نصب شده است و ما همیشه راجع به ایشان از مادرمان سوال می پرسیدیم)
و تصویر زیر که بعد از n+1 سوال ماهیتش مشخص شد و ما پس از معرفی ایشان توسط پدر و مادرمان بسی چلانده شدیم چناب "باهی" می باشند... ابتدا تصور مادرمان این بود که ایشان یک عدد صورتک منتها با اندازۀ چشم های متفاوتی هستند (عکس سمت چپ) ولی کنکاش های ایشان و البته تلاش ما در توضیح مطلب نشان داد که ایشان جناب ماهی واقع در تنگ آب هستند و یک همچین پسر ماهی کِشی هستیم ما
و تصاویری از آدمک هایی در حالت های مختلف که سبکی جدید از نقاشی هایمان را نشان می دهد که به تازگی به آن علاقۀ زیادی نشان می دهیم...و به نظر می رسد که تصویر سمت راست بسی غمگین است!
و اما این تصویر حاصل نگاه های ماست بر کتاب قصۀ معروف مان "شادی کوچولو" که تصاویرش مربوط به خانم هایی است که مقنعه بر سر دارند و ما همواره این کتاب ها را ورق می زنیم...ما با نشان دادنِ تصویر سمت راست به مادرمان عنوان کردیم:"خایی (خاله)"و تصویر سمت چپ نیز صورتک هایی ست از دو نفر که نتوانستیم به خوبی به مادرمان تفهیم کنیم که در چه پوزیشنی به سر می برند
و هر روز پس از هنرنمایی های اینجانب بر سرامیک مادرمان دستمال به دست شده و در کمتر از چند دقیقه دفتر نقاشی سرامیکی مان کاملاً پاک و تمیز می گردد و از آن جا که ما علاقۀ وافری به مشارکت در کارها داریم شما شاهدِ کودکی هستید که در حال نقش زدایی از سرامیک هاست...
و تصویر سمت چپ نقاشی های ما و مادرمان است با رنگِ انگشتی که بر کف حمام نقش بسته است
و وقتی ما بر کاغذ نقش می نگاریم...و این تصاویر مربوط به روز گذشته است وقتی به حضور مادرمان رسیده و از ایشان تقاضای کشیدنِ شامپو بچه کردیم و مادرمان :"جل الخالق! سوژه کم بود حالا باید شامپو بچه بکشیم پسر؟!"
و آن که در بالای صفحۀ کاغذ مشاهده می نمایی همانا "شامپو ستاره ای" می باشد و عبارت روی آن جهت تمرین و تکرار کلماتی که خواندنش را آموخته ایم؛ روی آن نوشته شده است
و تغییر پوزیشنِ آقای نقاش باشی و در واقع می شود گفت نقاشی کشیدن با اعمال شاقه
دیگر بار سر و کلّۀ لگوهایمان در دست و پایمان پیدا شده است و این تصاویر مربوط می شود به صبح علی الطلوع! وقتی مادرمان بعد از خوردنِ سحری خوابیده اند و ما اَد ساعتِ هفت صبح بیدار شده و با لگوهایمان بازی می کنیم و با هر ساخت و سازی که انجام می دهیم با زبانمان ضربه ای بر مُخِ مادرمان فرود می آوریم تا بیدار شوند و هنرنمایی های ما را ببینند و عاقبت روی مادرمان است که کم می شود و مجبور به بیداری و عکس گرفتن از ما می شوند و تا پایانِ روز این است حال و روزِ مادرمان:"...."
و همانا این یک عدد ماشین است که ساخته ایم و با آن بازی می کنیم
و البته هنرنمایی هایمان فقط به ساخت ماشین ختم نمی شود بلکه این جا یک عدد "سُ سُ (سرسره)" ساخته ایم که جناب موش (همان که دندان های آوینا جانمان را بلعیدند) از آن بالا رفته و سپس از آن سوی سرسره سرازیر می شوند
و از آن جا که مادرمان همیشه به وقت بالارفتن مان از پله های سرسره شمارش اعداد را انجام می دهند و ما نیز با ایشان تکرار می کنیم، در این جا نیز عملِ شمارش را در حق جناب موش ادا می کنیم
و این جانب در معیت پارکینگ طبقاتی که از ماشین هایمان ساخته ایم و نگاه های معصومی که در یکی مظلومیت موج می زند و دیگری شیطنتی عظیم... و "چهار" گفتن مان را عشق است
و وقتی مادرمان عزم پخت آشِ رشته می نمایند و ما را در دست و پای خود می بینند در حالی که عبارت "باهی" وردِ زبانمان است و منظورمان این است که مادرمان مطابق آن چه در این پست دیده ای کمی نخود و لوبیا به ما بدهند تا به کمک آن ها طرح و نقش در آمیزیم
و ما در این جا بدجور سرِ کاریم و مشاهده می نمایی که لوبیا و نخود ها را از قابلمه برداشته و به صورت جداگانه در خانه های موجود روی شانۀ تخم مرغ پیاده می نماییم
و مدتی ست دیگر اصلا علاقه ای به کمد لوازم آرایش مادرمان نداریم و حتی به لاک ناخن نیز علاقه ای نشان نمی دهیم زیرا سوژۀ مناسب تری پیدا کرده ایم و آن کفش های مادرمان است که در زیرِ تخت جا خوش کرده اند و ما به آن ها بسی علاقه مندیم
و این است عکس العمل مان در مقابلِ حرف حسابِ مادرمان که از ما می خواهند پا در کفشِ بزرگ ترها نکنیم که برایمان بسی خطرناک است... مخصوصاً وقتی پاشنه ای به این عظمت در کار است
و پوزیشنی دیگر از ما وقتی با پوشیدنِ این کفش احساس افزایش ارتفاعی عظیم داریم و به صورت غریزی دریافته ایم که همانا برای حفظ تعادل باز گذاشتنِ دهانمان و ایضاً بیرون آوردنِ زبانمان کافی ست
و خلاقیت های ما در ساخت هواپیماهای جدید و در حالِ پرواز که اتفاقا صدا نیز دارد (حرکت لب هایمان را در عکس سمت چپ ببین!)
و وقتی با مداد رنگی هایمان برای ماشین پلیس بینوایمان که خود آن را بی آژیر نموده ایم، آژیر می سازیم و با لگوهایمان جاده ای می سازیم تا ماشین هایمان بر روی آن به حرکت در آیند
و وقتی چشم مادرمان را دور دیده به "قچی (قیچی)" دست برده و قصدِ پاره کردنِ مجله ها را داریم که مچ مان گرفته می شود!
البته هنوز نیاموخته ایم قیچی را باز کنیم ولی چون قیچی از آن مقوله هایی است که قبلا تحتِ نظارتِ مادرمان با آن کار کرده ایم اینک در استفاده از آن، از خودمان استقلال به در کرده ایم
و وقتی خرسی (حِسّی) محبوب مان که مدت هاست در فراقش می سوزیم از کمدِ دیواریِ بالایی اتاق خوابمان پدیدار می شود و ما ایشان را به موتور سواری دو نفره میهمان می کنیم و باز هم "چهار" عبارتی ست که به محضِ دیدنِ نور فلش دوربین بر زبانمان جاری می شود
و وقتی در نتیجۀ شیطنت قسمت بارِ کامیون مان را خراب نموده و تصمیم داریم با لگوهایمان برایش باربر بسازیم
و زمانی که ما "آقای اجّار (نجار)" می شویم و چکش را از آشپزخانه برداشته و عملکردی فیما بین آقای نجار و آقای تعمیرکار از خود نشان می دهیم
و همانا مگس کُش نیز از ابزار مفیدی ست که در فرآیند تعمیرات به کار می رود
فرفروکی را که در مهد از مربی مان هدیه گرفته بودیم را یادت هست این ترکیب همان فرفروک است که با کمک چرخِ ماشین و مداد رنگی مان ساخته و در عکس سمت راست که خیلی واضح نیست مشغولِ فوت نمودنِ آن هستیم و مادرمان را کلافه نمودیم تا توانستیم مفهوم این ترکیب را به ایشان بفهمانیم
و عاقبت نفس مادرمانِ با به پایان رسیدنِ این پست طولانی صاف شد
شما نیز خستۀ خواندن نباشی دوستم