علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

نیمۀ رمضان و پایان سه سالِ قمری!

1393/4/21 19:05
نویسنده : الهام
1,577 بازدید
اشتراک گذاری

سال هاست رمضان همیشه برای مادرمان پربار بوده است...

چه آن روزها که دخترکی 7-8 ساله بودند و برخی از روزهای ماهِ مبارک را به دور از چشم مادرجانمان روزه می گرفتند و برای پنهان نمودنِ روزه داری خود، نهارِ خود را به مرغ ها و گربه ها می بخشیدند(خندونک) تا شیرینی وقتِ افطار را به مانندِ سایر اعضای خانواده حس کنند...زیبا

و چه آن روزهای اوایل رسیدن به سن تکلیف که اگر ایشان از قافلۀ بیدار شدگانِ سحر جا می ماندند آن روز را به اصرار روزۀ بی سحری می گرفتند تا درسِ عبرتی بشود برای مادرجانمان که دیگر بار به وقتِ سحر مادرمان را به خواب نسپارد... آرام

و همۀ روزهای ماه مبارک رمضان را در دوره های قرآن شرکت می نمودند و به صورت ترتیل قرآن تلاوت می کردند و بسی احساسِ مفید بودنــــــــ( ِ کاذبخندونک) به ایشان دست می داد... و همان روزها، سحرگاهان و پس از اذان صبح چادری بر سر گذاشته و در معیت باباجان و مادرجانمان در تاریکی کوچه های پر از چاله چوله گُم می شدند تا نمازِ صبح های پربرکت رمضان را در مسجد اقامه کنند و به وقتِ افطار نیز وضو ساخته و باز هم روانۀ مسجد می شدند تا بعد از اقامۀ نماز روزۀ خود را افطار نمایند و چه خوب توفیقی نصیب می شد و سردی و گرمی هوا و نوروز و دید و بازدید هایش که در آن سال ها بر ماه مبارکِ رمضان منطبق می شد، چیزی از اصرارِ مادرمان در روزه گرفتن کم نمی کرد...متنظر

و چه آن سال های نوجوانی که مادرمان شروعِ رمضان را آغازِ سال معنوی خود می دانستند و تمامِ سعی شان این بود که هر سال با آمدن و رفتنِ رمضان، یکی از عادت های بد خود را ترک نمایند و مثلاً یک سال با خود عهد می بستند که حتی اگر گاهی برای اقامۀ نماز صبح خواب بمانند، دیگر نمازهای روزانه (نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا) را هرگز قضا نکنند و حتما قضای نمازی را که صبح نخوانده اند بلافاصله به جا آوردند... و سالِ بعد که خداوند توفیق نصیب می نمود و نمازهای قضا به حداقل تعدادِ ممکن می رسید، هدف شان این می شد که نمازهای خود را به اول وقت بیندازند.... و سال بعد این بود که تا جایی که می توانند دروغ نگویند... و سال بعد مربوط می شد به ترک حاضر جوابی و ... و به همین ترتیب با هر رمضان تمامِ سعی مادرمان این بود که سالِ معنوی جدیدی آغاز شود و عادتی از عادت های بدِ قبل ترک گردد...خجالت

و دورانِ خوش دانشجویی فرا رسید... دورانی که پر بود از شادی و البته معنویت!

روزهای رمضان در پردیس دانشگاه بهترین روزهایی بود که مادرمان سحرهایش را که هنوز اذان نگفته بودند از خوابگاه به سمت مهدیۀ دانشگاه می رفتند و بعد از نمازِ صبح همان جا می ماندند و اعمالِ ماه مبارک را به جا می آورند و خیلی با خود خوش بودند...زیبا

یکی از همین سال ها بود که مادرمان بعد از خروج از مهدیه و عزیمت به خوابگاه ناگاه آرزوی زیارت خانه اش را کردند و چه خوب و چه خوب که آن آرزو در شرایطی کاملاً باورنکردنی به سرعت به حقیقت پیوست به گونه ای که باورش  برای همگان بسی سخت بود! و باز هم مادرمان از برکاتِ رمضان و البته پروردگار، هدیه ای دریافت نمودند که ارزشش بسی بالا بود و آن زیارت خانه اش بود از نزدیک!محبت

و به جرأت می توان گفت که همانا تمامِ هدیه های بزرگ زندگی در رمضان نصیبِ مادرمان شده است !

و رمضانِ سالِ 90 باز هم برای مادرمان یکی از بهترین خاطرات زندگی رقم خورد و همانا آن اعطای زیباترین حس دنیا و زیباترین هدیۀ دنیا به مادرمان بود... همان که نامِ مقدسِ مـــــــــــــــــادر را بر وی نهاد و او و بابایمان را به واسطۀ هدیۀ ارزشمند پروردگار لبریز از شکرگزاری کردجشن

... و این چهارمین رمضانی ست که با بابا و مادرمان همراه شده ایم و گویی همین دیروز بود که درست روزِ نیمۀ رمضان چشمانِ خود را به این دنیا گشودیم و با بودنمان، قلب پدر و مادرمان را لبریز کردیم از شادی و البته شکرگزاریِ بی حد و حصری که ادامه دادنش حتی تا اَبَد نیز نمی تواند جبرانِ بودنمان در کنارشان را بکند و این لطفی بود عظیمآرام

آری نیمۀ رمضان مصادف است با آمدن مان به دنیای بابا و مادرمان... همان روزی که شدیم تمــــــــــــــــــامِ امیدشانزیبا

پست سالِ گذشته من بابِ تولد قمری 92 را اینجا ببین...

این پست در حال بارگزاری ست و در چند روزِ آینده تکمیل و به شما اطلاع رسانی خواهد شد...

التماس دعامحبت

یادمان باشد که غزه این روزها غرق در آتش و خون است و این روزها کودکان غزه بیش تر از هر زمانی محتاج دعای خیرمان هستندغمگین

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

بعداً نوشت: این پست تکمیل شده است... گوشه ای از بازی های مخصوصِ ماه مبارک رمضان که اختراعِ ما و مادرمان است (بسی اعتمادِ به نفسِ کاذبخندونک) را در ادامۀ مطلب ببین...محبت

این روزها عشق مان شده است آبمیوه و نه تنها خودمان آبمیوه نوش جان می نماییم بلکه چون به تنهایی از گلویمان پایین نمی رود، به آوینا جان هم آبمیوه می دهیم و در حال آبمیوه خوری این است عبارتی که بر زبانمان جاری ست:"آنینا آبی یی خورد"فرشته

چند روز پیش بابایمان با یک قوطی رُب در دست وارد منزل شده و آن را بر روی میز نهارخوری قرار دادند... ما نیز با شتابی معادل 100 متر بر مجذور ثانیه به سمتِ آن حرکت کرده و با ذوقی هر چه تمام تر با اشاره به آن فریاد می زدیم:" چین چین...چین چین..." و ذوق مان در حدی بود که گویا آپُلو به هوا فرستاده ایمزبان البته لازم به ذکر است که رب خریداری شده توسط بابایمان "چین چین" نبود و همانا رب "روژین" بودخنده و از آن جا ما چین چین را برای هر قرمز رویی با یک عدد عکسِ گوجه فرنگی بر آن، انتخاب می کنیم که تبلیغ چین چین را به وفور در تلویزیون دیده ایم در حالی که هیچ روژینی را با دقت مشاهده ننموده ایمعینک

چند وقتی بود که مدام در منزل راه می رفتیم و عبارت ورد زبانمان این بود "داداشی...داداشی..." و خدا می داند این عبارت را از کدامین منبع آموخته ایمزبان

از آن جا که مدتی بود مادرمان در شرایط بحران قسمتی از شعر جذاب "پاشو...پاشو..." را برایمان می خواندند، این روزها به شعر "پاشو...پاشو..." بسیار علاقه مند شده ایم و حتی به وقتِ خواب نیز از مادرمان تقاضای اجرای این شعر را داریمشیطان و همانا شرایط بحرانی همان است که در آن حال قصد بر هم ریزی زمین و زمان را داریم و آاااااااااااای با این شعر آرام می گیریمزیبا تازه خودمان هم قسمت هایی از آن را زمزمه می کنیمراضی

ناگفته نماند که از روز اول ماه رمضان که به مهد نمی رویم مادرمان به سبک برنامۀ مهدمان، صبح ها بعد از بیدار شدن برایمان آهنگ های شاد کودکانه با ریتم ورزشی پخش می نمایند و ما به مانندِ آن چه در مهد انجام می دادیم موتور و یا کامیونمان را در مرکز قرار داده و با آهنگ های پخش شده بر گردِ آن می دویم و شادی می کنیم و حسابی خسته می شویم طوری که اشتهایمان برای صبحانه خوردن بسی بالا می رودخوشمزه و با خود در این اندیشه ایم که بد نیست مادرمان با این تجربۀ عظیم در زمینۀ سرِ کار گذاشتنِ کودکان، یک عدد مهدِ کودک تأسیس نمایندچشمک

و یک نکتۀ بسیار جالب این که مدتی ست به سبکِ پسر بچه های نوجوان به وقتِ تعجب نمودن با لحنی کاملاً پسرانه می گوییم:" اِاِ ِ ِ ِ ِ ِ ِع ع ع ع ع"بغل

در بین عروسک هایمان یک نی نی موجود است که در دستش شیشه شیر دارد و ما همیشه این سلسله نی نی ها را ردیف نموده بر کامیون و یا آمبولانس و یا اتوبوس های ساختگی مان سوار می نماییمزیبا چند روزِ پیش نی نی مذکور بر اثرِ غفلت مان به پشت مبل ها سقوط نمودند و ما در حالی که "نی نی شیر.... نی نی شیر!" را زمزمه که نه بلکه فریاد می زدیم به بابایمان نزدیک شدیم تا ایشان در استخراج "نی نی شیر" از پشت مبل ها به ما کمک کنندخنده

مدتی بود در استفاده از زمان فعل ها بسی دچار سردرگمی بودیم و همۀ افعال را برای همۀ اشخاص به صورتِ "سوم شخص" به کار می بردیم مثلا می گفتیم:"من بستنی خورد!" ولی چند روزی ست تمامِ تلاش خود را برای استفاده از افعالِ مناسب به کار می بریم و حالا "من بستنی خوردم" و این از دیدگاه اعضای خانواده مان یعنی بالواقع هوا نمودنِ آپلو... و حالا مادرمان با تمامِ وجود درک می کنند که چگونه آن ها که زبانِ انگلیسی را به خوبی نمی دادند با قرار گرفتن در محیط آن را به درستی می آموزندآرام

و این جاست که از روی مبل مان پارکینگ ساخته و موتور و ماشین هایمان را در آن پارک می نماییم و همانا آن مداد زرد رنگی که در عکس سمتِ راست بر بالای ماشین پلیس آبی مان مشاهده می نمایی آژیر ماشین پلیس مان می باشد و احدی نمی داند هدف مان چیست که آژِیرِ ماشین هایمان را به رحمت خدا می فرستیم و سپس در طلبِ ساخت آژِیر برای آن هستیمگیج شاید هم از آژیرِ دست ساز خوشمان می آید! یعنی آژِیری که محصولِ خودمان باشدخندونک خودکفایی را حال می کنیراضی و البته روحیۀ خرابکارانه راچشمک

و اینک نمونه ای دیگر از پارکینگ های این جانب که بعد از تقویم رو میزی، نسل دوم پارکینگ هایی است که به شدت به آن علاقه مندیم و همانا این پارکینگ دوّار روکش فرمان ماشین مان است که بابایمان مدت هاست آن را جواب نموده اندزیبا و نکتۀ جالب این جاست که ما عادت داریم ماشین ها را با سوارانش پارک کنیم...(عروسک هایمان را نیز در خیل پارک شدگان می بینی؟!)خندونک

و اما روزی از روزها بابایمان جهت سرچ در کمد دیواری بالای اتاق مان صندلی اُپِن را به اتاق مان منتقل نموده و طبقِ معمول یادشان رفت که جای صندلی اپن در آشپزخانه می باشد و ساعاتی بعد که مادرمان به دنبالِ سکوت حاکم بر منزل، ما را سرچ نمودند این بود پوزیشن مان... بعــــــــــــــــــــــــــله با اجازۀ بزرگ ترها صندلی را به جلوی کمدمان رسانده و در حال برداشتن اسباب بازی بودیم! آخر ما می خواستیم به صورت کاملاً مستقل اموراتمان را انجام دهیم و موجبات به زحمت افتادنِ مادرمان را فراهم نیاوریمشیطان به جانِ مادرمانبی حوصله

و دست به دماغ زدنمان در اثرِ خجالتی است که در اثرِ گرفتنِ مچ مان توسط مادرمان، بر ما حاکم شده است والّا مدت هاست به یُمن سیاست گذاری های مادرمان در امرِ "ترکِ مماخی"، این عادت ناپسند را به فراموشی سپردهایمتشویق

و ماشین ها را پایین آورده روی صندلی می چینیم... در نهایت مادرمان ما را پایین نیاوردند بلکه کنارمان ایستادند تا خودمان پایین بیاییم و از پایین آمدنِ امن مان اطمینان حاصل نمایند و بسی به ما افتخار نمودند که در صندلی نوردی پایۀ یک داریمراضی

و اما چند روزِ بعد و با احساس نمودنِ عدم حضورِ صندلی اُپِن، برای افزایش قدمان از چهارپایۀ (که به تازگی به جای عبارت "چهارپا" که قبلا به آن نسبت می دادیم عبارت "چهارپییه" را به کار می بریم) معروف مان بهره برده و بعد از مشاهدۀ ناکامی خود در دسترسی به کمد مجبور شدیم از مادرمان خواهش نماییم که عمل انتقالِ ماشین ها را برایمان بر عهده گیرندخجالت و بسی به زحمت بیافتندخندونک

و وقتی آقای نجار (آقا اجّار) و آقای تعمیرکار (آقا تمیرتار) می شویم و از مداد رنگی سبزمان برای ماشین مان جَک می سازیم و با چکش بر سرِ ماشین پلیسِ مادر مُرده می کوبیم... و این آقایون مشاغل بسی برای ما به نقطه ضعف تبدیل شده اند... به طوری که وقتی مادرمان می خواهند به ما غذا بدهند بسی ما را "...." می کنند که شما آقای نقاش و یا آقای نجار و یا آقای تعمیرکار هستی و باید غذا بخوری تا قوی شوی! و ما نیز تا این اسامی به گوش مان می رسد بسی دچار خود شیفتگی مفرط شده و به قدرتِ بازوانمان احساس نیاز شدید می کنیم پس سریعاً اقدام به خوردنِ آن مقوله می نماییمدرسخوانخوشمزه

چند روزی بود که به وقتِ افطار، ما تازه از خواب بعد از ظهرمان برخاسته و سرشار از انرژی، عجیب از سر و کولِ بابایمان بالا می رفتیم و همانا به تمامِ معنا پس از حدود شانزده ساعت گرسنگی غذا را بر ایشان کوفت می نمودیم...

مادرمان نیز طبقِ معمول حق را به ما می دادند نه از آن جهت که بر پشت بابایمان سوار می شدیم بلکه از آن جهت که از حدود صفر دقیقۀ بامداد تا افطار بابای خود را نمی دیدیم و این برای ما ایجادِ حق می نمودراضی و البته هر کاری راهی دارد و پوزیشنِ بابایمان همواره غُر زنان بود چون طرز برخورد مفید و موثر در این زمینه را نمی دانستند تا این که مادرمان دلسوزی به خرج داده و از بابایمان خواستند که ما را با توپ و یا ماشین هایمان سرگرم و خسته نمایند... بدین صورت که هم زمان با خوردن، ماشین پلیس مان را هل می دادند و ما آن را می آوردیم و صدها بار این عمل انجام می شد و ما آااااااااااای بلند بلند می خندیدم و باور کن انجام این بازی از بالارفتن از سر و کول بابایمان بسی نشاط آورتر بود!

ضمنِ این که این بازی به بابایمان نیز فرصت می داد تا به راحتی افطار نمایند. یکی دیگر از بازی های این چنینی که اغلب مادرمان در مواقعِ ضرورت برای فرستادن مان به دنبالِ نخود سیاه انجام می دهند این است که توپ مان را روی زمین قِل می دهند تا به دورترین نقطۀ ممکن برود و ما با آوردنِ توپ و دادنش به مادرمان بسی شادیم و البته تخلیۀ انرژی می نماییمدلغک

و همانا این تصاویر مربوط است به همان بازی ها که تا بعد از افطار ادامه یافته استفرشتهمشاهده می نمایی که همۀ ماشین ها در پارکینگ به سر می برند و فقط ماشین پلیس در حال ویراژ دادن است و از آن جا که بابایمان دیگر قصد نماز کرده اند خودمان به تنهایی در حالِ بازی هستیم و ما خـــــــــوب موقعیت های مختلف را درک می نماییم و از آن جا که ما توجه بابایمان را می خواستیم و به همین دلیل از سر و کولشان بالا می رفتیم حال که بابایمان توجه خود را نثارمان کرده اند اجازه می دهیم ایشان به راحتی به نماز بایستند و ما نیز بسی از توجه بابایمان احساسِ آرامش می نماییم تشویق

اگر به ما در توجه خواهی حقی نمی دهی خودت را در پوزیشنی تصور کن که همسرت به منزل وارد می شود و به سر رفتنِ حوصله ات بی توجه است!... و به پرورش استعدادهایت بی توجه است!...آن وقت خودت با این همه هیکل توجه نمی طلبی آیا؟! حال کلاهت را قاضی کن و خودت قضاوت کن حق با کیستمتفکر حالا متوجه شدی ما نیز توجه می طلبیمآرام

و خدا می داند کدامین اسباب بازی مادر مُرده را مطابقِ معمول به زیر ماشین ها و مبل ها فرستاده ایم که در حال سرچ نمودن زیر ماشین ها و مبل ها هستیم...

و ورژن دیگری از این بازی این است که چند ماشین و اسباب بازی نیز در طولِ مسیر قرار می دهیم و با نشانه گیری و زدنِ توپ به آن ها بسی جیغ و هورا می کشیم برای هدف گیری درست مان و البته برای تصادفی که خلق شده است...جشن

و این ها بود گوشه ای از بازی های مخصوصِ ماه مبارک رمضان که از روزه دار انرژی نمی برد و در عوض ما نی نی های بینوا را به طور کامل تخلیه می نمایدقهر

به امید روزی که شما پدر و مادرها ما و شیطنت هایمان را درک کنیدمتنظر

پسندها (10)

نظرات (24)

سارا
22 تیر 93 8:30
سلام عزییییییییزم قبول باشه مارو هم دعا کن
الهام
پاسخ
سلام سارا جون طاعات و عباداتِ شما هم قبول باشه عزیزم م م به روی چشم و البته من هم ملتمس دعا هستم و براتون همۀ آنچه از خیر و خوبی در نزد پروردگار موجودست و میخوام
مامان عليرضا
22 تیر 93 9:53
مبارک باشه نفس خاله.ایشالا که به برکت همین ماه عزیز زندگیت توام با شادی و خیر و برکت و کارهای نیکو باشه
الهام
پاسخ
ممنونم خاله الهامِ عزیزم منم به برکت همین روزهای عزیز برای شما و علیرضا جونم عاقبت به خیری میخوام
زهره مامانی فاطمه
22 تیر 93 10:05
علیرضای نازنینم تولد قمریت مبارک عزیزم برای خودت وخانواده عزیزت به برکت این ماه عزیز بهترینها رو آرزو میکنم الهام نازنینم ورودت به چهارمین سال مادربودنت رو تبریک میگم وایشااله شاهد شکوفایی ورشد وخوشبختی علیرضا جونم و بقیه عزیزات وفرزندات باشی
الهام
پاسخ
آخ جون دو بار پیغام گذاشتید خاله زهره و حالا که دو بار تبریک گفتید بر خودم لازم می دونم جوابی این چنینی براتون بذارم یک دنیا ممنونم زهرۀ عزیزتر از جانم آرزومندِ بهترین ها برای شما و فاطمه جون هستم
مریم مامان آیدین
22 تیر 93 12:05
علیرضا جوووونم تولد قمریت مبارک باشه عزیـــــــــــزم الهام جونم ممنونم گوشه از کودکیم با خاطراتت زنده شد البته من واسه سحر بیدار میشدم ولی بعد از 20 بار آلارم مامانم و نمازو هم خونه بودیم تازه کمرمو میچسبوندم به شوفاژ که یخ نکنم آخه زمستون بود ولی منم به زور روزه میگرفتم و خواهش که اجازه بدن و منم اگه سحر با همه سر و صدا ها بیدار نمیشدم بازم روزه میگرفتم چه قشنگ که همیشه با ماه رمضون همچین خاطره شیرینی و لحظه زیبایی برات تکرار میشه ببوس آقا کوچولوی شیرنمو
الهام
پاسخ
ممنونم خاله مریم عزیزم خاله مریم تا به حال دقت نکرده بودم ولی با وجود این که کثرت "خاله الهام" تو دنیای مجازی بیداد می کرد من هیچ خاله مریمی نداشتم تا به حال و شما اولین خاله مریم من هستید اتفاقا مامانم عاشق اسم مریم هست و اسم مادرجونِ مهربونم مریم هست از گذشته ها که نگو! چقدر روزهای خوبی داشتیم و روزه های خوبی! همه دور هم خوش بودیم حتی تو سرما! افطارها چه سفره های بزرگی پهن می کردیم و دورش جمع می شدیم فدات مریم جونم
مریم مامان آیدین
22 تیر 93 15:52
ای جوووووووووووونم منم هنوز خاله مریم نشدم و نمیدونستم لفظش انقدر به دلم میشینه مرسی الهام جونم ببوس این شوکولات خوردنیو
الهام
پاسخ
ایشالا به زودی این لفظ دل نشین و تجربه کنی فدای محبتت مریم جونآیدین نازنینم و می بوسم
مامان فریده
22 تیر 93 17:30
تولد قمریت مبارک علیرضااا جووون طاعات و عبادات شماهم قبول الهام جونم واقعا منو به گذشته بردید.ماه رمضونهایی که شیفت مدرسه بعد از ظهری بودیم تو راه نرسیده به خونه اذان میگفت...افطاری های دعوتی که الان خیلی کم شده
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون مهربونم ممنونم، طاعات و عبادات شما هم قبول درگاه حق فریده جون درست میگید تازه از شیفت بعد از ظهرهامون یادم اومد یادش به خیر چه روزها و خاطرات زیبایی داشتیم
مامان فهیمه
22 تیر 93 22:54
عزیز قشنگم تولد قمریت مبارک الهام عزیزم آرزویم برایت این است در میان مردمی که می دَوَند برای زنده بودن، آرام قدم برداری برای زندگی کردن. آرزویم برایت یک دنیا شادی و سرافرازیست.
الهام
پاسخ
دنیا دنیا ممنونم خاله فهیمۀ عزیزم دلمون بسی برای شما تنگ شده بود بسیار زیبا و قابل تأمل بود فهیمۀ عزیزم من هم بهترین ها رو برای شما و امین عزیزم آرزو می کنم
مامان کیامهر
22 تیر 93 23:06
خاطرات شیرین کودکی شما کام ما را هم شیرین کرد ای کاش برای بچه هامون هم این لحظه ها وجود داشته باشه تولد آقای عزیز مبارک بهترین ها در این ماه نصیبتان
الهام
پاسخ
بسی به خاطر تجدید خاطره های گذشته در ذهنِ شما خوشحالم ای کاش ممنونم بهار عزیزم این بهترین دعایی بود که می شد نصیبمون بشه و همین طور بهترین ها نصیبِ شما رفیق دوست داشتنی
مامان عليرضا
23 تیر 93 2:08
دوستم ممنون که دعامون کردی ولی فاطمه کیه؟ خاله ی خودم؟خاله و دختر خاله و دختر عمه و عمه ی شوهرم؟ ای دوست حواس نه جمع نظر منو جای نظر کس دیگه دیدی؟
الهام
پاسخ
ای واااااااای من شرمنده ام رفیق آره دیروز تعداد نظراتم زیاد بود وقتی رفته صفحۀ بعد تصورم این بوده که زهره جون مامان فاطمه اون نظر و گذاشته جالب این جاست که در جواب نظر زهره جون نوشتم:" آخ جون دو تا نظر گذاشتید" الان تصحیح می کنم نازنینم
زهرا مامان ایلیا جون
23 تیر 93 8:18
سلاااام عزززیزم خوبی علی رضاا جونم عشق خاله تولود قمریت مبارک پسرک ماه رمضونی الهی همیشه زیر سایه حق باشی میبوسمت نازنینم مامانی بیا خصوصی
الهام
پاسخ
سلام خاله جون مهربونم ممنونم از لطفتون ایشالا تولد قمری ایلیا جون
امیر مهدی
23 تیر 93 13:59
سلام خاله جون ایشالا ماه رمضان هر ساله پیام خوبی واستون داشته باشه. علیرضاجون تولدت که مصادف شده با تولد کریم اهل بیت (ع) مبارکباد.
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم از دعای قشنگت امیر عزیزم یک دنیا ممنونم رفیق
الهام
23 تیر 93 19:14
سلام خانوم مرسی.بدنیستم...تو خوبی؟ امتحاناهم خوب بود...همه رو پاس شدیم،مشروط هم نشدیم. خداروشکر... خب عزیزم قبلش ی کپی ازش بگیر. بلاگفا روزه میگیره ضعیف میشه...بدل نگیر لطف داری خانوم گل...[بوسه] خوشحالم کردی
الهام
پاسخ
سلام عزیزم خدا رو شکر که خوبی و پاس کردی و مشروط نشدیواقعا جای خسته نباشید داری الهام جون! بپا چشم نخوری این روزِۀ بلاگفا رو خوب اومدی الهام جون
مامانی فاطمه
23 تیر 93 20:10
واقعا دوبار گذاشته بودم از بس دوستتووووووووووووون دارم
الهام
پاسخ
این نهایت لطف شما رو می رسونه دوست عزیزتر از جانم
مامان نازنین جون
24 تیر 93 1:28
سلام خواهر خوبم.... طاعات وعباداتت قبول باشه عزیزززززززززم التماس دعـــــــــــــــــــــــــا.....
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ممنون طاعات و عبادات شما هم قبول درگاه حق منم ملتمس دعای خیرتون هستم
زهره مامانی فاطمه
25 تیر 93 10:38
پس نظر مال کس دیگه ای بودهههههههه قربون حواس جمعت خوااااااااااااااهر البته حق داری ماشااله هم پست طولانی میزاری هم نظرات زیادههههههه
الهام
پاسخ
آره عزیزم میخواستم صداش و درنیارم که لااقل شما متوجه نشی چه دسته گلی به آب دادم که نشد آره خواهر جان یه وقت فکر نکنی حواس پرتی دارم آاااااااااااااا... اینا همه اش بخاطر کثرت نظرده ها و هوادارانه
مامان آرمینا
27 تیر 93 15:12
سلام الهام جون وای که چه دورانی داشت دروان بچگی یادش بخیر. . چقدر خوبه که با وجود اینکه شاغل هستی این همه واسه علیرضا جون وقت میزاری و باهاش بازی میکنی.آرمینا هم خیلی دوست داره که باهاش بازی کنه ولی توی این ایام من که خیلی نمیتونم و کم میارممشکل من اینه که آرمینا خیلی زیاد به اسباب بازی هاش علاقه نشون نمیده یعنی خیلی کم بازی میکنه و ما باید خودمون سرگرمش کنیم آفرین گل پر که هر روز داره مستقل تر میشه . خودش میخواد کاراش رو انجام بده خاله جون تو چقدر ماشین داری
الهام
پاسخ
سلام عزیزم بله واقعا بچگی های شیرینی داشتیم فعلا که تعطیلم عزیزم منتها در بقیۀ اوقات هم رسیدگی به علیرضا از گردگیری خونه و آشپزی و کارهای دیگه برام مهم تره چون به نظرم اگه امروز برای تربیتش وقت نذارم فردا باید منتظر عواقبی باشم که به راحتی قابل حل نیست بچه ها همین اند مریم جون و من بهشون حق میدم از صبح تا شب تو خونه، نه دوستی نه هم بازی گناه دارند طفلی ها ممنونم خاله جونم. منم نخوام مامانم کاری می کنه که بخوام
مامان عليرضا
27 تیر 93 15:52
خب صبر کن ببینم تبریک تولد که گفته بودم ولی دوباره هم میگم مبارک باشه تولدت عزیزم. پس از بازسازی پست اولین چیزی که توجهم رو هلاک خودش کرد این پارکینگ داری علیرضاست که از هر فضایی و هر چیزی یه پارکینگ طبقاتی میسازه.خاله قربونت بره خیلی دنبال جا پارک بودی انقدر به فکر پارکینگ طبقاتی هستی؟ دوستم بسی تشکر از شما بابت پاشو پاشو تعداد بسی آهنگ ازش دانلود کردم بوس برای مادر و پسر به تعداد بالا
الهام
پاسخ
خب صبر کن ببینم بوس برای خاله مهربونم که فرستاده بودم باز هم می فرستم که هر چقدر بفرستم معرفت شما را جبران نتوان کرد و برای گل پسرتون علیرضا خان اتفاقا این پارکینگ سازی خانواده خودمونم اسیر کرده خاله جونم اونم نوعِ چند طبقه اش خواهش می کنیم وظیفه ست آهنگ هاش خیلی به دردِ من هم خورده پیش از این خاله جونم
خاله منیره
27 تیر 93 18:14
نماز روزه هاتون قبول باشه الهام جان.. این بچه چطور رفته بالای اون صندلیمن با این قدو هیکلم هر وقت میخوام برم بالای این صندلیا دو سه کیلو از ترس کم میکنم ماشالا به این همه انرژی،ماشالا به این همه استعداد تو این شبها مارو از دعای خیرت بی نصیب نذار عزیزم
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم طاعاتِ شما هم قبول درگاه حق تعالی اینا جزو عجایب هفتگانه ای هست که فقط و فقط از گل پسرِ ما ساطع میشه لطف دارید منیرۀ عزیزم به روی چشم و من هم محتاج دعای خیرتون هستم
مریم مامان آیدین
28 تیر 93 13:10
الهام جونم سلام نماز و روزه و عبادات شب قدر ،همه قبول حق باشه دوستم با دیدن علیرضا هرروز بیشتر به این نتیجه میرسم که هر بچه ای پوزیشن خاصی برای بازی و تمرکز داره آیدین باید دراز بکشه و چرخش چرخهارو نگاه کنه و ماشینارو قطار کنه و علیرضا جونم پارکینگ درست میکنه و اونم طبقاتی ما هم توب بازی و پرتاب و فرستادن به بی نهایت خونه رو داریم و یه بازی که باهاش کلی تخلیه انرژی میشه حباب بازیه که اصرار داره بدوه و همه رو با دستش بترکونه و آآآی خسته میشه مثل همیشه استفاده کردم دوست گلم و این پسر شیرین زبونتو خیلی ببوس
الهام
پاسخ
سلام مریم جونم طاعات شما هم قبول عزیزم موافقم مریم جون. می بینی بچه هامون چه کارهای خارق العاده ای انجام میدن پارکینگ طبقاتی! حباب بازی هم ایدۀ خیلی خوبی بود ممنون که بهم راه دیگه ای برای سرِ کار گذاشتن علیرضا یاد دادی من تا به حال دستگاه حباب ساز نخریدم برای علیرضا، باید در صدد تهیه اش بربیام همیشه خیلی خیلی خیلی لطف داری عزیزم. آیدین نازم و می بوسم
مریم مامان آیدین
28 تیر 93 16:19
بازم سلام الهام جونم خواستم بگم دستگاه حباب ساز لازم نیست راستش دایی محسن آیدین یه دونه براش خرید ولی بیشتر از حباب موزیک و سر و صدا داشت ولی همین حباب سازی دستی که یه حلقه ست که میکنی تو آب و صابون و توش فوت میکنی خیــــــــــــلی کاربردی تر و اقتصادی تره خوشحالم به دردت خورد گلم
الهام
پاسخ
سلام عزیزم چه خوب! ممنون دوستم که به فکر جیب مون هستی تو این روزگار صرفه جویی در کوچک ترین موارد هم غنیمته من همیشه از نظرات و ایده های خوبت استفاده می کنم نازنینم
مامانی فاطمه
29 تیر 93 9:51
آفــــــــــــــــرین به علیرضا جونم ومامانی خوبش بااین بازیهایهای ویژه ماه رمضون .کاش مینوشتی برامون که چجوری صبحانه بهش میدی به زور راه میوفتی دنبالش یا شماهم نظرت براینه که خودش باید بیادبخوره فاطمه اگر به خودش باشه اصلا نمیاد بخوره منم هی راه میوفتم دنبالش
الهام
پاسخ
اتفاقا منم روزهای اول ماه رمضون این مشکل و داشتم چون خودم نمی خوردم علیرضا هم اشتها نداشت. مثلا تخم مرغ می پختم چند لقمه رو با قصه ای که براش تعریف می کردم، بهش می دادم و بقیه رو تو خونه رها می کردم در طی دو ساعت آینده هر وقت از کنارش رد می شد بر می داشت و خالی می خورد تا تموم میشد. در مورد میوه هم فعلا همین کار و می کنم تا ماه رمضون تموم شه همیشه یه ظرف میوه روی میز هست که برداره و بخوره. در ضمن اون تکنیک"تو آقای نجاری باید غذا بخوری تا قوی بشی" که تو پست نوشتم هم خیلی موثره! مایعات زیاد بهش بده تا تشنگی اش هم بر طرف بشه و اشتهای خوردن داشته باشه بازم اگه مشکلی در این زمینه داشتی خوشحال میشم بتونم کمکت کنم عزیزم م م
مامانی فاطمه
29 تیر 93 9:52
خودش از روی اون صندلی به اون بلندی امد پایین ماشاالههههههههههه آفرین بر جسارت مادر وپسر
الهام
پاسخ
بعـــــــــــــــله اتفاقا خوشش اومده بود تا شب چند بار دیگه هم بالا پایین رفت! منم دیدم می تونه صندلی رو جمع نکردم تا سرگرم باشه
مامانی فاطمه
31 تیر 93 8:04
ممنونم از راهنماییهات خواهر ظرف میوه رو خیلی خوب گفتی منم دقیقا دارم همینکار رومیکنم حتی میوها رو قاچ هم میکنم میزارم پیشش خیلی خوب میخوره شاید به قول شما یه روز طول بکشه چند تیکش هم این طرف و اونطرف بندازه ولی اکثریت رومیخوره بازم ممنونم
الهام
پاسخ
این روش برای ما هم کارساز بود