نیمۀ رمضان و پایان سه سالِ قمری!
سال هاست رمضان همیشه برای مادرمان پربار بوده است...
چه آن روزها که دخترکی 7-8 ساله بودند و برخی از روزهای ماهِ مبارک را به دور از چشم مادرجانمان روزه می گرفتند و برای پنهان نمودنِ روزه داری خود، نهارِ خود را به مرغ ها و گربه ها می بخشیدند() تا شیرینی وقتِ افطار را به مانندِ سایر اعضای خانواده حس کنند...
و چه آن روزهای اوایل رسیدن به سن تکلیف که اگر ایشان از قافلۀ بیدار شدگانِ سحر جا می ماندند آن روز را به اصرار روزۀ بی سحری می گرفتند تا درسِ عبرتی بشود برای مادرجانمان که دیگر بار به وقتِ سحر مادرمان را به خواب نسپارد...
و همۀ روزهای ماه مبارک رمضان را در دوره های قرآن شرکت می نمودند و به صورت ترتیل قرآن تلاوت می کردند و بسی احساسِ مفید بودنــــــــ( ِ کاذب) به ایشان دست می داد... و همان روزها، سحرگاهان و پس از اذان صبح چادری بر سر گذاشته و در معیت باباجان و مادرجانمان در تاریکی کوچه های پر از چاله چوله گُم می شدند تا نمازِ صبح های پربرکت رمضان را در مسجد اقامه کنند و به وقتِ افطار نیز وضو ساخته و باز هم روانۀ مسجد می شدند تا بعد از اقامۀ نماز روزۀ خود را افطار نمایند و چه خوب توفیقی نصیب می شد و سردی و گرمی هوا و نوروز و دید و بازدید هایش که در آن سال ها بر ماه مبارکِ رمضان منطبق می شد، چیزی از اصرارِ مادرمان در روزه گرفتن کم نمی کرد...
و چه آن سال های نوجوانی که مادرمان شروعِ رمضان را آغازِ سال معنوی خود می دانستند و تمامِ سعی شان این بود که هر سال با آمدن و رفتنِ رمضان، یکی از عادت های بد خود را ترک نمایند و مثلاً یک سال با خود عهد می بستند که حتی اگر گاهی برای اقامۀ نماز صبح خواب بمانند، دیگر نمازهای روزانه (نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا) را هرگز قضا نکنند و حتما قضای نمازی را که صبح نخوانده اند بلافاصله به جا آوردند... و سالِ بعد که خداوند توفیق نصیب می نمود و نمازهای قضا به حداقل تعدادِ ممکن می رسید، هدف شان این می شد که نمازهای خود را به اول وقت بیندازند.... و سال بعد این بود که تا جایی که می توانند دروغ نگویند... و سال بعد مربوط می شد به ترک حاضر جوابی و ... و به همین ترتیب با هر رمضان تمامِ سعی مادرمان این بود که سالِ معنوی جدیدی آغاز شود و عادتی از عادت های بدِ قبل ترک گردد...
و دورانِ خوش دانشجویی فرا رسید... دورانی که پر بود از شادی و البته معنویت!
روزهای رمضان در پردیس دانشگاه بهترین روزهایی بود که مادرمان سحرهایش را که هنوز اذان نگفته بودند از خوابگاه به سمت مهدیۀ دانشگاه می رفتند و بعد از نمازِ صبح همان جا می ماندند و اعمالِ ماه مبارک را به جا می آورند و خیلی با خود خوش بودند...
یکی از همین سال ها بود که مادرمان بعد از خروج از مهدیه و عزیمت به خوابگاه ناگاه آرزوی زیارت خانه اش را کردند و چه خوب و چه خوب که آن آرزو در شرایطی کاملاً باورنکردنی به سرعت به حقیقت پیوست به گونه ای که باورش برای همگان بسی سخت بود! و باز هم مادرمان از برکاتِ رمضان و البته پروردگار، هدیه ای دریافت نمودند که ارزشش بسی بالا بود و آن زیارت خانه اش بود از نزدیک!
و به جرأت می توان گفت که همانا تمامِ هدیه های بزرگ زندگی در رمضان نصیبِ مادرمان شده است !
و رمضانِ سالِ 90 باز هم برای مادرمان یکی از بهترین خاطرات زندگی رقم خورد و همانا آن اعطای زیباترین حس دنیا و زیباترین هدیۀ دنیا به مادرمان بود... همان که نامِ مقدسِ مـــــــــــــــــادر را بر وی نهاد و او و بابایمان را به واسطۀ هدیۀ ارزشمند پروردگار لبریز از شکرگزاری کرد
... و این چهارمین رمضانی ست که با بابا و مادرمان همراه شده ایم و گویی همین دیروز بود که درست روزِ نیمۀ رمضان چشمانِ خود را به این دنیا گشودیم و با بودنمان، قلب پدر و مادرمان را لبریز کردیم از شادی و البته شکرگزاریِ بی حد و حصری که ادامه دادنش حتی تا اَبَد نیز نمی تواند جبرانِ بودنمان در کنارشان را بکند و این لطفی بود عظیم
آری نیمۀ رمضان مصادف است با آمدن مان به دنیای بابا و مادرمان... همان روزی که شدیم تمــــــــــــــــــامِ امیدشان
پست سالِ گذشته من بابِ تولد قمری 92 را اینجا ببین...
این پست در حال بارگزاری ست و در چند روزِ آینده تکمیل و به شما اطلاع رسانی خواهد شد...
التماس دعا
یادمان باشد که غزه این روزها غرق در آتش و خون است و این روزها کودکان غزه بیش تر از هر زمانی محتاج دعای خیرمان هستند
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
بعداً نوشت: این پست تکمیل شده است... گوشه ای از بازی های مخصوصِ ماه مبارک رمضان که اختراعِ ما و مادرمان است (بسی اعتمادِ به نفسِ کاذب) را در ادامۀ مطلب ببین...
این روزها عشق مان شده است آبمیوه و نه تنها خودمان آبمیوه نوش جان می نماییم بلکه چون به تنهایی از گلویمان پایین نمی رود، به آوینا جان هم آبمیوه می دهیم و در حال آبمیوه خوری این است عبارتی که بر زبانمان جاری ست:"آنینا آبی یی خورد"
چند روز پیش بابایمان با یک قوطی رُب در دست وارد منزل شده و آن را بر روی میز نهارخوری قرار دادند... ما نیز با شتابی معادل 100 متر بر مجذور ثانیه به سمتِ آن حرکت کرده و با ذوقی هر چه تمام تر با اشاره به آن فریاد می زدیم:" چین چین...چین چین..." و ذوق مان در حدی بود که گویا آپُلو به هوا فرستاده ایم البته لازم به ذکر است که رب خریداری شده توسط بابایمان "چین چین" نبود و همانا رب "روژین" بود و از آن جا ما چین چین را برای هر قرمز رویی با یک عدد عکسِ گوجه فرنگی بر آن، انتخاب می کنیم که تبلیغ چین چین را به وفور در تلویزیون دیده ایم در حالی که هیچ روژینی را با دقت مشاهده ننموده ایم
چند وقتی بود که مدام در منزل راه می رفتیم و عبارت ورد زبانمان این بود "داداشی...داداشی..." و خدا می داند این عبارت را از کدامین منبع آموخته ایم
از آن جا که مدتی بود مادرمان در شرایط بحران قسمتی از شعر جذاب "پاشو...پاشو..." را برایمان می خواندند، این روزها به شعر "پاشو...پاشو..." بسیار علاقه مند شده ایم و حتی به وقتِ خواب نیز از مادرمان تقاضای اجرای این شعر را داریم و همانا شرایط بحرانی همان است که در آن حال قصد بر هم ریزی زمین و زمان را داریم و آاااااااااااای با این شعر آرام می گیریم تازه خودمان هم قسمت هایی از آن را زمزمه می کنیم
ناگفته نماند که از روز اول ماه رمضان که به مهد نمی رویم مادرمان به سبک برنامۀ مهدمان، صبح ها بعد از بیدار شدن برایمان آهنگ های شاد کودکانه با ریتم ورزشی پخش می نمایند و ما به مانندِ آن چه در مهد انجام می دادیم موتور و یا کامیونمان را در مرکز قرار داده و با آهنگ های پخش شده بر گردِ آن می دویم و شادی می کنیم و حسابی خسته می شویم طوری که اشتهایمان برای صبحانه خوردن بسی بالا می رود و با خود در این اندیشه ایم که بد نیست مادرمان با این تجربۀ عظیم در زمینۀ سرِ کار گذاشتنِ کودکان، یک عدد مهدِ کودک تأسیس نمایند
و یک نکتۀ بسیار جالب این که مدتی ست به سبکِ پسر بچه های نوجوان به وقتِ تعجب نمودن با لحنی کاملاً پسرانه می گوییم:" اِاِ ِ ِ ِ ِ ِ ِع ع ع ع ع"
در بین عروسک هایمان یک نی نی موجود است که در دستش شیشه شیر دارد و ما همیشه این سلسله نی نی ها را ردیف نموده بر کامیون و یا آمبولانس و یا اتوبوس های ساختگی مان سوار می نماییم چند روزِ پیش نی نی مذکور بر اثرِ غفلت مان به پشت مبل ها سقوط نمودند و ما در حالی که "نی نی شیر.... نی نی شیر!" را زمزمه که نه بلکه فریاد می زدیم به بابایمان نزدیک شدیم تا ایشان در استخراج "نی نی شیر" از پشت مبل ها به ما کمک کنند
مدتی بود در استفاده از زمان فعل ها بسی دچار سردرگمی بودیم و همۀ افعال را برای همۀ اشخاص به صورتِ "سوم شخص" به کار می بردیم مثلا می گفتیم:"من بستنی خورد!" ولی چند روزی ست تمامِ تلاش خود را برای استفاده از افعالِ مناسب به کار می بریم و حالا "من بستنی خوردم" و این از دیدگاه اعضای خانواده مان یعنی بالواقع هوا نمودنِ آپلو... و حالا مادرمان با تمامِ وجود درک می کنند که چگونه آن ها که زبانِ انگلیسی را به خوبی نمی دادند با قرار گرفتن در محیط آن را به درستی می آموزند
و این جاست که از روی مبل مان پارکینگ ساخته و موتور و ماشین هایمان را در آن پارک می نماییم و همانا آن مداد زرد رنگی که در عکس سمتِ راست بر بالای ماشین پلیس آبی مان مشاهده می نمایی آژیر ماشین پلیس مان می باشد و احدی نمی داند هدف مان چیست که آژِیرِ ماشین هایمان را به رحمت خدا می فرستیم و سپس در طلبِ ساخت آژِیر برای آن هستیم شاید هم از آژیرِ دست ساز خوشمان می آید! یعنی آژِیری که محصولِ خودمان باشد خودکفایی را حال می کنی و البته روحیۀ خرابکارانه را
و اینک نمونه ای دیگر از پارکینگ های این جانب که بعد از تقویم رو میزی، نسل دوم پارکینگ هایی است که به شدت به آن علاقه مندیم و همانا این پارکینگ دوّار روکش فرمان ماشین مان است که بابایمان مدت هاست آن را جواب نموده اند و نکتۀ جالب این جاست که ما عادت داریم ماشین ها را با سوارانش پارک کنیم...(عروسک هایمان را نیز در خیل پارک شدگان می بینی؟!)
و اما روزی از روزها بابایمان جهت سرچ در کمد دیواری بالای اتاق مان صندلی اُپِن را به اتاق مان منتقل نموده و طبقِ معمول یادشان رفت که جای صندلی اپن در آشپزخانه می باشد و ساعاتی بعد که مادرمان به دنبالِ سکوت حاکم بر منزل، ما را سرچ نمودند این بود پوزیشن مان... بعــــــــــــــــــــــــــله با اجازۀ بزرگ ترها صندلی را به جلوی کمدمان رسانده و در حال برداشتن اسباب بازی بودیم! آخر ما می خواستیم به صورت کاملاً مستقل اموراتمان را انجام دهیم و موجبات به زحمت افتادنِ مادرمان را فراهم نیاوریم به جانِ مادرمان
و دست به دماغ زدنمان در اثرِ خجالتی است که در اثرِ گرفتنِ مچ مان توسط مادرمان، بر ما حاکم شده است والّا مدت هاست به یُمن سیاست گذاری های مادرمان در امرِ "ترکِ مماخی"، این عادت ناپسند را به فراموشی سپردهایم
و ماشین ها را پایین آورده روی صندلی می چینیم... در نهایت مادرمان ما را پایین نیاوردند بلکه کنارمان ایستادند تا خودمان پایین بیاییم و از پایین آمدنِ امن مان اطمینان حاصل نمایند و بسی به ما افتخار نمودند که در صندلی نوردی پایۀ یک داریم
و اما چند روزِ بعد و با احساس نمودنِ عدم حضورِ صندلی اُپِن، برای افزایش قدمان از چهارپایۀ (که به تازگی به جای عبارت "چهارپا" که قبلا به آن نسبت می دادیم عبارت "چهارپییه" را به کار می بریم) معروف مان بهره برده و بعد از مشاهدۀ ناکامی خود در دسترسی به کمد مجبور شدیم از مادرمان خواهش نماییم که عمل انتقالِ ماشین ها را برایمان بر عهده گیرند و بسی به زحمت بیافتند
و وقتی آقای نجار (آقا اجّار) و آقای تعمیرکار (آقا تمیرتار) می شویم و از مداد رنگی سبزمان برای ماشین مان جَک می سازیم و با چکش بر سرِ ماشین پلیسِ مادر مُرده می کوبیم... و این آقایون مشاغل بسی برای ما به نقطه ضعف تبدیل شده اند... به طوری که وقتی مادرمان می خواهند به ما غذا بدهند بسی ما را "...." می کنند که شما آقای نقاش و یا آقای نجار و یا آقای تعمیرکار هستی و باید غذا بخوری تا قوی شوی! و ما نیز تا این اسامی به گوش مان می رسد بسی دچار خود شیفتگی مفرط شده و به قدرتِ بازوانمان احساس نیاز شدید می کنیم پس سریعاً اقدام به خوردنِ آن مقوله می نماییم
چند روزی بود که به وقتِ افطار، ما تازه از خواب بعد از ظهرمان برخاسته و سرشار از انرژی، عجیب از سر و کولِ بابایمان بالا می رفتیم و همانا به تمامِ معنا پس از حدود شانزده ساعت گرسنگی غذا را بر ایشان کوفت می نمودیم...
مادرمان نیز طبقِ معمول حق را به ما می دادند نه از آن جهت که بر پشت بابایمان سوار می شدیم بلکه از آن جهت که از حدود صفر دقیقۀ بامداد تا افطار بابای خود را نمی دیدیم و این برای ما ایجادِ حق می نمود و البته هر کاری راهی دارد و پوزیشنِ بابایمان همواره غُر زنان بود چون طرز برخورد مفید و موثر در این زمینه را نمی دانستند تا این که مادرمان دلسوزی به خرج داده و از بابایمان خواستند که ما را با توپ و یا ماشین هایمان سرگرم و خسته نمایند... بدین صورت که هم زمان با خوردن، ماشین پلیس مان را هل می دادند و ما آن را می آوردیم و صدها بار این عمل انجام می شد و ما آااااااااااای بلند بلند می خندیدم و باور کن انجام این بازی از بالارفتن از سر و کول بابایمان بسی نشاط آورتر بود!
ضمنِ این که این بازی به بابایمان نیز فرصت می داد تا به راحتی افطار نمایند. یکی دیگر از بازی های این چنینی که اغلب مادرمان در مواقعِ ضرورت برای فرستادن مان به دنبالِ نخود سیاه انجام می دهند این است که توپ مان را روی زمین قِل می دهند تا به دورترین نقطۀ ممکن برود و ما با آوردنِ توپ و دادنش به مادرمان بسی شادیم و البته تخلیۀ انرژی می نماییم
و همانا این تصاویر مربوط است به همان بازی ها که تا بعد از افطار ادامه یافته استمشاهده می نمایی که همۀ ماشین ها در پارکینگ به سر می برند و فقط ماشین پلیس در حال ویراژ دادن است و از آن جا که بابایمان دیگر قصد نماز کرده اند خودمان به تنهایی در حالِ بازی هستیم و ما خـــــــــوب موقعیت های مختلف را درک می نماییم و از آن جا که ما توجه بابایمان را می خواستیم و به همین دلیل از سر و کولشان بالا می رفتیم حال که بابایمان توجه خود را نثارمان کرده اند اجازه می دهیم ایشان به راحتی به نماز بایستند و ما نیز بسی از توجه بابایمان احساسِ آرامش می نماییم
اگر به ما در توجه خواهی حقی نمی دهی خودت را در پوزیشنی تصور کن که همسرت به منزل وارد می شود و به سر رفتنِ حوصله ات بی توجه است!... و به پرورش استعدادهایت بی توجه است!...آن وقت خودت با این همه هیکل توجه نمی طلبی آیا؟! حال کلاهت را قاضی کن و خودت قضاوت کن حق با کیست حالا متوجه شدی ما نیز توجه می طلبیم
و خدا می داند کدامین اسباب بازی مادر مُرده را مطابقِ معمول به زیر ماشین ها و مبل ها فرستاده ایم که در حال سرچ نمودن زیر ماشین ها و مبل ها هستیم...
و ورژن دیگری از این بازی این است که چند ماشین و اسباب بازی نیز در طولِ مسیر قرار می دهیم و با نشانه گیری و زدنِ توپ به آن ها بسی جیغ و هورا می کشیم برای هدف گیری درست مان و البته برای تصادفی که خلق شده است...
و این ها بود گوشه ای از بازی های مخصوصِ ماه مبارک رمضان که از روزه دار انرژی نمی برد و در عوض ما نی نی های بینوا را به طور کامل تخلیه می نماید
به امید روزی که شما پدر و مادرها ما و شیطنت هایمان را درک کنید