پنج سال گذشت!
پنج سال قبل در حالی که احد الناسی موفق به ثبتِ نام خود در صفحۀ دوم شناسنامۀ مادرِ سر در کتاب مان نمی شد بابایمان با یک اسبِ سفید که نه، بلکه با پای برهنه از راه رسید و در 23 تیرماه 1388 نام خود را به صفحۀ توضیحات که نه، بلکه به صفحۀ دوم شناسنامۀ مادرمان اضافه کرد و با این عمل برای خود و دیگران کاری عظیم تراشید! و ما را در این تفکر فرو برد که نانش کم بود، آبش کم بود، زن گرفتنش چه بود که حالا هر سال باید دم و دستگاه برگزاری سالگرد ازدواج بر پا کنند و خود و دیگران را متحمل رنج و سختی فراوان کنند
از آن جا که مادرمان استاد این است که با یک تیر چند نشان را بزند در این جا نیز از همین قانونِ دیرینۀ خود برای میهمان داری استفاده نموده و با یک تیر (که همانا همان میهمانی دادن می باشد) چند نشان را زدند و همانا آن نشان ها عبارتند از : افطاری دادن+ برگزاری جشن تولد قمری اینجانب+ و از همه مهم تر مراسم پنجمین سالگرد عقد بابا و مادرمان
و ما دو نفر (ما+مادرمان) از دیروز صبح علی الطلوع آماده باش و در حال تدارکات بودیم... هیچ تعجب نکن! درست است در منزل مان مهم ترین نقش در به هم ریختگی و ایجاد میدانِ کارزار از وسایل و تمامی مساحتِ خانه بر عهدۀ این جانب می باشد ولی ما به وقت ضرورت بسیار کارساز بوده و در نظم و ترتیب منزل نقشی اساسی بر عهده داریم... یعنی یک همچین پسر موقعیت شناسی هستیم ما
البته کمک های عمدۀ ما به مادرمان در روز جمعه اتفاق افتاد، وقتی خاله نگار با مادرمان تماس گرفته و اعلام نمودند که بعد از افطار قصد عزیمت به منزل ما را دارند... و ما وقتی مشاهده نمودیم که بابایمان روز جمعه را به مکتب رفته اند() و جایشان در تیم نظافت منزل بسی خالی ست،به محض دیدنِ مادرمان که هم چون فرفره و با سرعتی در حد و اندازۀ سرعت نور در حال مرتب کردنِ منزل هستند بلافاصله مشغول شده و شروع به جمع نمودنِ اسباب بازی هایمان و انتقالِ آن ها به اتاق مان نمودیم و بسی در مرتب نمودنِ منزل نقشی موثر ایفا نمودیم...
دیروز نیز به همین منوال گذشت و به یُمنِ وجود این جانب منزل مان سریعا مرتب شد و مادرمان بر سرعتِ عملِ اینجانب بسی آفرین گفته و ما را دچار جو گیر شدگی مفرط نمودند به گونه ای که تا چندین ساعت با تلاش خستگی ناپذیر به فعالیت های خود ادامه می دادیم و حتی از چهار پایۀ معروف خود مایه گذاشته و حتی قصد ظرف شستن نمودیم! ولی مادرمان به ما اعلام نمودند که :"شما جیب ما را نزن، ظرف شستنت پیش کش" و این ما هستیم که عاقبت نمی فهمیم مادرمان از کجا می فهمند ما قصد ظرف شویی نداریم و هدف مان فقط آب بازی ست
امورات مان کم کم رو به راه شد و میهمانان مان از راه رسیدند! اگر تصور می کنی ما یک لشکر انسان را به میهمانی دعوت نموده ایم سخت در اشتباهی! آخر ما علاوه بر چند رفیق شفیق در تهران آشنایی نداریم و سر دستۀ رفقای شفیق خاله مهدیه می باشند که ما به جز در معیت ایشان آب نیز نمی خوریم چه برسد به برگزاری تولد و سالگرد ازدواج
بر خلافِ ما که چند شبِ قبل میهمانِ خاله مهدیه بودیم و به علت عمقِ خوابِ بعد از ظهرمان، بعد از اذان مغرب به منزل شان رسیدیم خاله مهدیۀ خوش قول مان بلافاصله بعد از اتمام ساعت کاری از اداره عزم منزلِ ما نموده و ساعت شش و نیم ما موفق به دیدارِ آوینا جانمان شدیم... ضمنِ این که از صبح و در حالِ کمک به مادرمان مرتب داستان های آوینا جانمان را به مادرمان گوشزد می نمودیم تا برایمان تمام و کمال آن ها را تعریف نمایند و از داستان هایی که دندان های آوینا جان طعمۀ موش می شد+ آوینا جان طعمۀ هاپو می شد+ آوینا جان تنبیه شده و خوراکی ها از ایشان دریغ می شد؛ بسی جگرمان حال می آمد... آخر آوینا جانمان کارِ بدی انجام داده بودند که این اتفاقات می افتاد و الّا ما که بخیل نیستیم که به آوینا جانمان خوش بگذرد!
پس از ورود خاله مهدیه، بابای ما+ بابای آوینا جانمان+ دایی محسن مان مشغول بحث راجع به مسائل مهم مانند: جام جهانی، کودکانِ غزه ()+ پیام هایشان در وایبر() و از همه مهم تر بحران خاورمیانه () شدند و مادرمان در معیت خاله مهدیه مشغول انجامِ امورِ غیر مهم مانند آماده نمودن مخلفاتِ سفرۀ افطار () شدند. و اما ما و آوینا جانمان نیز مطابق معمول و بر طبق برنامۀ همیشگی مان با نیم ساعت دعوا+چند دقیقه بازی، سرگرم بودیم... و حتی هاپویی که پشتِ درِ منزل مان مستقر شده بود و منتظر شنیدنِ نوایی از یک کودک نق نقو بود تا حالش را بگیرد، نتوانست به طور مطلق، مانع از بروز این جنگ های جهانی شود... خلاصه اش می خواستیم بگوییم به همه خوش می گذشت الّا مادرمان و خاله مهدیه
مشروح آن چه در پنجمین سالگرد ازدواج بابا و مادرمان اتفاق افتاد را در ادامۀ مطلب ببین...
برای دیدنِ پست های مرتبط با چهارمین سالگرد ازدواج بابا و مادرمان و البته مشروحِ جنگ جهانی فیما بین ما و آوینا جانمان بر روی دو لینک زیر کلیک کن تا ببینی حتی با گذشت دوازده ماهِ تمام تفاوتی در روابط ما و آوینا جانمان حاصل نشده است:
من و آوینا و سالگردِ ازدواجِ...
اندر احوالات غنائمِ سالگرد ازدواجِ...
در عکس های زیر از آن جهت ما را در آستانۀ افسردگی و آوینا جانمان را با نیشی تا بناگوش باز مشاهده می نمایی که آوینا جان لحظاتی قبل در یک اقدام ناجوانمردانه کامیونِ ما را از آنِ خود اعلام نموده و به تنهایی مشغولِ بازی با آن شدند! از برانگیختنِ حس مالکیت مان هم که بگذریم قبول کن چشم پوشی از یک اقدام ناجوانمردانه از ما ساخته نیست!
پس اشک ریزان به سمت بابایمان رفته و دیدنِ اشک های این جانب عاقبت بابایمان را که در تلویزیون غرق بودند وادار به نشان دادنِ عکس العمل می کند و ایشان از آوینا جان عاجزانه تقاضا می نمایند که کامیون را با ما به اشتراک بگذارد... و نتیجه این می شود:
عاقبت اذان گفته شد و به وقتِ افطار و در حالی که همگان مشغولِ افطار خوران بودند، ما دو نفر مشغول چرخیدن بر گرداگرد سفره و در نتیجه مالشِ دست های کثیف مان بر پشتِ همگان و مخصوصاً دایی محسن نظیف و حساس و البته بینوایمان بودیم... آخر ایشان در نقطۀ خطر بر گرد سفره نشسته بودند...
و اما به وقتِ کیک خوری...از آن جا که یکی از سه طرف این میهمانی و کیک خریدن ما بودیم پس ابتدا ما و آوینا جانمان در پوزیشن عکسبرداری قرار گرفته و آوینا جانمان نوای "تولد...تولد..." و "Happy Birth Day" سر داده و ما نیز آهنگش را با دهانمان نواختیم و البته دو نفری دس دسی کردیم
و این دو عدد عکس که شکار لحظه ها به شمار می آید از بین خیل عظیمی از عکس های گرفته شده، انتخاب شده است زیرا در عکس سمت راست ژستِ ما دو کودکِ آواز خوان و در پوزیشن موج مکزیکی بسی خواستنی است و در عکس سمتِ چپ چشمانِ این جانب شکار شدنی بود که روی کیک زوم شده بود و آوینا جانمان به تنها چیزی که فکر نمی کردند کیک بود و دست زدن و شادی کردن برای ایشان در درجۀ اول اهمیت قرار داشت و باز هم همان تفاوت همیشگی بین زن و مرد در این جا آشکار شد
و اما بعد از ما نوبت به عکس گرفتنِ بابا و مادرمان شد و ایشان در محل مربوطه مستقر شدند و از بین ده ها عکس گرفته شده عاقبت چند عکس خوب به دست آمد زیرا در حین عکسبرداری ما و آوینا جانمان با پایی برهنه وارد عکس می شدیم و فاتحه اش را می خواندیم
و در نهایت بابا و مادرِ آوینا جانمان در محل مربوطه قرار گرفته و عکس یادگاری انداختند... راستش را بخواهی مدتی ست مادرمان در هر مراسم و بیرون رفتنی که رخ می دهد از همراهان در خواست می کند چند عکس نیز از ایشان تهیه شود... زیرا چند ماهِ قبل وقتی مادرمان به آرشیو عکس های کامپیوترمان سر زدند مشاهده نمودند که با وجودِ این همه عکسی که در سال های گذشته مادرمان از ما و بابایمان و البته تیر و تخته و در و دیوار گرفته و در آرشیو موجود است ولی جای عکس های خودشان بسی خالی ست... و از دیدگاهِ مادرمان عکس لازم است و خاطره سازی لازم است
و این عکس ها زمانی گرفته شد که مادرمان در حالِ عکسبرداری از بابا و مادرِ آوینا جانمان بودند و آوینا جان در یک اقدام غافلگیرانه به کادویی که خاله جانمان برای پیشگیری از تجاوز و طمعِ احتمالیِ آوینا جان، آن را در پشتِ مبل ها پنهان نموده بودند، دست بُرده و اگر تصور می کنی در این تصویر قصد دارند آن را به ما تحویل دهند سخت در اشتباهی! همانا آوینا جان در عکس های زیر در حال دور نمودنِ کادو از تیررسِ نگاهِ این جانب می باشند تا خودشان آن را باز نمایند و آن چه باعث می شود شما تصورکنی آوینا جان در حال اعطای کادو به ما می باشد فقط و فقط ابتلا به خطای دید است نازنینم
و البته در عکس سمتِ چپ و پس از دویدن های متوالی و وساطت اطرافیان، آوینا جان در یک ژست کاملاً واقعی در حال اعطای کادو به اینجانب می باشند در حالی که نگاه نافذشان به کادو نشان از طمع ایشان به کادو دارد...
و دیگر بار آوینا جان کادو را از ما پس گرفته ولی قصدشان بسی از این عمل خیر بود و فقط تصمیم داشتند آن را از جعبه اش خارج نمایند... و این است نگاهِ نگرانِ ما که هضم نمودنِ قصدِ خیرِ آوینا جانمان برایمان بسی سخت است
و از ان جا که تلاشِ آوینا خانمِ همه کاره و فعال در امورِ پرهیجان، برای خارج کردنِ قایق زیبایی که خاله مهدیه زحمت کشیده و برایمان خریداری نموده بودند، بی نتیجه ماند به بابایمان متوسل شدند...
و کنکجاوی آوینا جانمان را در بازگشایی کادو شاهد باش تا به گوشه ای دیگر و عمده از تفاوت های زن ومرد پی ببری و مالک شدن قایق توسط آوینا جان که منجر به اعتراضاتِ این جانب شد و بابایمان قصد دارند با نشان دادن عکسِ روی جعبه ما را گول زده و به حواس پرتی دچار کنند
و از آن جا که قابل پیش بینی می نمود جنگِ جهانی دیگری بر سرِ قایق به راه افتاد! و تمامِ تدبیرهای خاله مهدیه برای جلوگیری از وقوعِ این جنگ جهانی بی نتیجه ماند و همانا آن تدابیر عبارت است از همراه بردنِ آوینا جان به وقتِ خرید کادو و مختار گذاشتنِ ایشان در انتخابِ یک عدد اسباب بازی برای خودِ آوینا جانمان، و تأکید کردن بر این مسأله که همانا قایق برای علیرضاست و ایشان هم اگر تمایل دارند برای خود قایق انتخاب نمایند ولی آوینا جانمان تمایلی به خریدِ قایق نداشته و برای خود تلفن انتخاب نموده بودند و در این بساطِ برگزاری تولد برای این جانب بسی خوش به حالِ آوینا جانمان شد و ایشان نیز صاحبِ اسباب بازی جدید شدند
شواهد حاکی از آن است که آوینا جان قبل از ورود به منزل مان کاملاً تفهیم شده بودند که کادو برای ماست و حتی در مقابل مهد به مربی مهد کودک اعلام نموده بودند که قصد رفتنِ به تولد علیرضا را دارند و برای علیرضا کادو نیز خریده اند و این شواهد نشان می دهد که قصد آوینا جان از انجام این اعمال به وقتِ دادنِ کادو به ما فقط و فقط ارضای حس کنجکاوی خود بوده است
و بعد از این که قایق از ما دو نفر گرفته شد تا دعواهایمان خاتمه یابد، جایت خالی مشغولِ مهم ترین قسمت ماجرا یعنی کیک خوری شده و ما به علت علاقۀ وافرمان به کیک و مخصوصاً کیک خوری آاااااااااااااااااای خوردیم طوری که نیمه های شب بدخواب شده و فقط و فقط عرق نعناع توانست آشوبِ موجود در دلمان را فرو نشاند
و همانا این بیداری و بدخوابی شبانه بعد از مدت ها، خاطراتِ مادرمان از سال های قبل که تقریبا نیمی از روزهای هفته را دچار دل درد و بیداری شبانه می شدیم، زنده کرد و این یادآوری مادرمان را ملزم به شکرگزاری کرد! همین که این روزها شب را با خیر و خوشی تا به صبح می خوابیم و دل درد به سراغمان نمی آید بسی سپاسِ پروردگار را می طلبد و سپاسگزاری در همه حال و حتی برای کوچک ترین امور لازم است
و این است عاقبت کودکی که خوابِ بعد از ظهرش بدجور از قلم افتاده و شیطنت هایش با آوینا خانم نیز بر خواب آلودگی اش دامن زده است و حالا هنوز میهمان ها را بدرقه نکرده خواب بر چشمانش چیره شده است
و شواهد حاکی از آن است که آوینا جان پس از خوابیدنِ این جانب بسی فرصت جولان در منزل مان را یافته و در نبودِ یک عدد مزاحمِ دوست داشتنی اساسی جولان دادند
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
23 تیرماه 88 سالگرد عقد بابا و مادرمان می باشد و همانا آغاز زندگی مشترک ایشان در مبارک روزِ 13 آبان 89 و مصادف با سالروز تسخیرِ لانۀ جاسوسی آمریکا می باشد