قدر
و شب های قدر از راه رسیده است همان شب هایی که در آن سرنوشت افراد برای سال آینده، مانند: رزق و روزی، مرگ و میر، خوشی و ناخوشی و امور و حوادث دیگر زندگی، بر اساس استعدادها و لیاقتها، رقم میخورد...
برای دیدنِ پست مرتبط با شب های قدر سالِ گذشته مان بر روی عبارت زیر کلیک کن:
و اولین شب قدرِ امسال با مسابقاتِ والیبال شروع شد. و ما نیز که تا به حال فقط شوت کردنِ توپ با پایمان را آموخته بودیم از کاربردهای جدید توپ مان در بازی والیبال به شدت هیجان زده شده و خیلی اصرار داشتیم توپ مان را رو به آسمان شوت نماییم و چیزی شبیه آن چه در تلویزیون نشان داده می شد خلق کنیم و این بود پوزیشن مادرمان در مقابلِ پرتاب کردنِ توپ به آسمان و این بود پوزیشنِ بابایمان در مقابل عکس العمل بازیکنان مخصوصاً در ست پنجم و عاقبت درست است تیم مان بازی را واگذار کرد ولی مهم همان یک امتیازی بود که از قهرمان سابق لیگ جهانی گرفت و قدرت خود را در والیبال به نمایش گذاشت
و اما به جا آوردنِ اعمال شب قدر در حالی گذشت که همانند چند سالِ اخیر بابا و مادرمان احیای شب های قدر را در منزل گذراندند. زیرا تجربه نشان داده است که شرکت در مراسمِ احیای شب قدر در مساجد نه تنها برای ما بلکه برای ایشان نیز به هیچ عنوان مفید نیست و از آن جا که ما علاقۀ زیادی به راهپیمایی در این گونه مراسمات داریم کارِ بابا و مادرمان می شود ماراتون به دنبالِ این جانب...
دیروز مادرمان شرایطی را فراهم آوردند که ما و خودشان بعد از ظهر چند ساعتی استراحت نماییم تا بتوانیم شب قدر را سرحال پشتِ سر بگذاریم. در نتیجۀ خواب مفصل بعد از ظهرمان، ما نیز پا به پای بابا و مادرمان تا نزدیک سحر و حدود یک ساعتی مانده به اذانِ صبح بیدار بودیم و شب زنده داری می نمودیمالبته شب زنده داری های ما به این گونه بود که با ماشین ها و لگوهایمان سرگرم بودیم و در حالی که بابا و مادرمان دعای جوشنِ کبیر زمزمه می نمودند گاهی به آن توجه نشان می دادیم و برای ارضای حس کنجکاوی مان سری در کتابِ موجود در دستِ آنان می بردیم و کلمات آشنایی را که به چشم مان می خورد تکرار می کردیم و همانا آن کلمات "من" و "آ" بودند و از آن جا که حرف "آ" را قبلا در کلمۀ "آسمان" موجود در فلش کارت هایمان دیده ایم هر گاه آن را می بینیم انگشت اشاره مان بی اختیار رو به آسمان میرود...
و هر از گاهی ما نیز صدای خود را بالا برده و هم نوا با نوحه سرای شبکۀ "سه" فغان سر داده و با تقلید از سینه زنانی که مشاهده می نمودیم بر سینۀ خود می زدیم...و پس از آن و پخش دعای ابوحمزۀ ثمالی گهگاه ما نیز بین بازی هایمان شروع به کشش نواهای قرائت شده می کردیم...
ولی عمدۀ کارهایمان این بود که با لگوهایمان آب پاش، هواپیما، اتوبوس، خانه و حتی لیوانِ چای... می ساختیم و وسط فرازهای دعا به مادرمان نزدیک شده و با ذوقی هر چه تمام تر ساخته های خود را به ایشان نشان می دادیم و توجه می طلبیدیم و ایشان نیز ما را تأیید نموده و مجدداً مشغول بازی می شدیم...
و وقتی بابایمان را در حالِ قرآن بر سر گذاشتن یافتیم این بود پوزیشن مان: تسبیحی که برایمان خیلی دوست داشتنی ست و سوغاتی است که از جانب یکی از شاگردانِ مادرمان از مکه به دست مان رسیده است، را بر روی سرِ خود نهاده و در پوزیشن سلام دادن ِنماز بین لگوهایمان نشسته و در تقلید از بابایمان به وقت سلام دادن دست های خود را چند مرتبه بر زانوهایمان می زدیم ولی از آن جا که مادرمان سرعت عمل به خرج ندادند از شکارِ آن لحظۀ روحانی جا ماندند و این است ثبت شده های مادرمان:
و بیداری ما مانع از آن می شد که کوچک ترین اشکی بر گونۀ مادرمان بغلتد زیرا مادرمان کودکی خود را خوب به یاد دارند که اشک هایی که بر گونۀ مادرجانمان در مراسم این چنینی سرازیر می شد تا چه حد حالِ روحی ایشان را که کودکی بیش نبودند، ویران می نمود...
و مادرمان بر این اعتقادند که دین باید با شادی به کودکان منتقل شود و خوب است آن چه از شب های قدر در ذهن کودک می ماند همان امیدواری به عفو و بخشش بی انتهای پروردگار باشد تا گریه و زاری های ممتدی که فقط و فقط روح او را می آزارد...
و از مراسمات این چنینی مادرمان فقط آن حد را مجاز می شمارند که کودک و البته نوجوانان دچار خستگی و دین زدگی نشود! و در همین راستا این چهارمین سالی ست که مراسم احیا را در منزل می گذرانند و به خوبی آموخته اند که یک راه موثر برای انتقالِ آموزه های دینی به فرزندانمان این است که اول از همه خودمان آن ها را به انجام برسانیم و دوم این که در معیت فرزندانمان اعمال دینی را انجام دهیم و مراعاتِ آن ها را داشته باشیم... مراعات فرزندان یعنی این که اگر فرزندِ نوجوانمان علاقه ای به مسجد رفتن و انجامِ مراسم طولانی مدت را ندارد او را به خواب نسپاریم و به تنهایی عازم مکان های عمومی شویم بلکه در منزل و در معیت فرزندمان این امور را انجام داده تا او نیز از نزدیک شاهدِ انجامِ اعمال باشد... ضمنِ این که به او فرصت استراحت کردن نیز بدهیم و به جای این که از او بخواهیم مانندِ ما عبادتی پر محتوا و پرشور داشته باشد ما خود را در حد و اندازۀ او کوچک کنیم و هوای خستگی ها و دل زدگی هایش را داشته باشیم...
و شکی نیست که تربیت دینیِ نسلِ آینده که در درجۀ اول باید از خانواده شروع شود، از گریه و زاری های ممتد و انجامِ کاملِ اعمالِ شب های قدر در مکان هایی دور از دیدِ فرزندانمان بسی ارزشمندتر است. ضمنِ این که می توان با وجودِ کودکان و در منزل نیز این اعمال را تمام و کمال به جا آورد...
و اما آن چه در شب قدر بر ما گذشت را در ادامۀ مطلب ببین...
ساخت هواپیما و سوار نمودنِ دوستان مان بر آن:
همانا این عروسک نارنجی که توپی نیز در دست دارد آوینا جان نام دارد و تازه مادرمان متوجه شده اند که ما وقتی عنوان بابا را به "بعبعی" و عنوان مامانی را به "خروس" نسبت می داده ایم منظورمان بابا و مادرِ عروسک ها بوده است نه بابا ومادرِ خودمان (در پست های قبلی ذکر شد که ما تک تک عروسک ها را به مادرمان معرفی می کردیم و همین طور بعبعی و خروس را و عنوان بابا و مادر را به این دو نسبت می دادیم و منظورمان این بوده است که بعبعی و خروس بابا و مادرِ این عروسک های نامبرده هستند)...
و اما لیوانِ چایی که با استفاده از لگوهایمان ساخته و ضمنِ این که خودمان از آن نوشیدیم به مادرمان نیز تعارف زدیم... یک همچین پسر فعال و کارآمدی هستیم ما و ضمنِ این که برای مادرمان چایی آماده کرده ایم آن را در لیوان نیز ریخته و برایشان خنک نموده ایم آن هم چای جامد که هیچ کس تا به حال به عمر ندیده است
این که می بینید یک عدد اتوبوس می باشد که ما جهتِ حال دادن به عروسک هایمان آن ها را بر آن سوار نموده ایم و اتوبوس مذکور همان جعبۀ قایقی است که آوینا جانمان به ما هدیه داده اند
و این که می بینید ما هستیم در لباسِ آقای نجار (آقا اَجّار) که چکش به دست شده و در حالِ تعمیرِ اتوبوس هستیم (البته بهتر است بگوییم ویران نمودنِ اتوبوس) و تا برق فلش دوربین به چشممان می رسد بی خیالِ نجاری شده و مطابق معمول "چهار" گویان به دوربین نگاه می کنیم..
اگر تصور می کنی ما اسلحه در دست گرفته در حالِ شلیک هستیم سخت در اشتباهی! آخر به روحیاتِ لطیفِ ما می آید که اسلحه در دست بگیریم آیا؟! این که می بینی آب پاشی ست که با لگوهایمان ساخته ایم و در عکس سمتِ چپ مشغولِ آب پاشی بر اتوبوس مان می باشیم...
و در نهایت از چکشی که اسبابِ تبدیل شدنِ ما را به آقای نجار فراهم می آورد جک می سازیم زیرا جک همیشگی مان یعنی موچین را در تحملِ وزنِ کامیون مان ناتوان می بینیم
رفیق شفیقِ و همراهِ همیشگی شادی ها و غم هایمان:" شب زنده داری هایت قبولِ درگاه حق تعالی باد"
لطفا در این شب های عزیز کودکان مریض را فراموش نکن رفیق و برای بهبودی و زندگی بهترِ آن ها دعا کن
به امید این که اعمالِ مهم و پر محتوای ما در شبِ قدر نیز مقبول درگاه پروردگار افتد