ماه سی و پنجم: پَــــــــــــــــــــر...
یادت هست از آن عادت همیشگی بابا و مادرمان که مدتی ست همواره درست سرِ هر سه ماه به جانِ موهایمان می افتادند؟! درست در بیست و هفت ماهگی، سی ماهگی، و آخرین بار در سی و سه ماهگی... البته خواندنِ ماجرای کوتاهی موهایمان در پانزده ماهگی نیز خالی از لطف نیست و می توانی آن را اینجا ببینی و همۀ این اسناد و مدارک حاکی از آن است که چه آن زمان که ما برای کوتاهی مو به آرایشگاه رفته ایم و چه آن زمان که در منزل مورد اصلاح واقع شده ایم، در هر دو مورد بدجور در برابر کوتاهیِ موهایمان مقاومت به خرج داده ایم
ولی چشمت روزِ بد نبیند که این بار به فاصلۀ دو ماه، افکارِ شیطانی کوتاهی زلف این جانب از مخیّلۀ بابا و مادرمان گذشت و ما را کچل نمود! آاااااااااااااای بدمان می آید کسی با قیچی (عچّی) به جانِ موهایمان بیفتد!
ولی افسوس که ما خود نیز از بلند بودنِ موهایمان بسی کلافه بودیم! چون درست است موهای فرفروک مان بلندتر که باشد بسی زیباتر است ولی از آن جا که ما بسی در منزل مسئولیت داریم و کار انجام می دهیم() تعریق زیادی داریم و از دست ندادنِ آب بدنمان در نتیجۀ تعریق فراوان، بسی بر بلند بودن مو و در نتیجه زیبا بودن مان مرجح است
خلاصه اش چند روز بود که از جانب بابایمان ندا می آمد که ای علیرضا برای کوتاهی زلفت آماده باش! و ما هیچ عکس العمل خاصی نشان نمی دادیم... مادرمان نیز بخاطر تجربه های قبلی و سرسختی مان در نزدیک شدنِ موهایمان به شانه و قیچی، به ما آگاهی می دادند و قصه های نی نی هایی که در آرایشگاه بر ماشین های مجلل سوار شده و آقای آرایشگر موهایشان را کوتاه می کند را برایمان تعریف می کردند و ما نیز بسی سرخوش می شدیم! و به دلیلِ علاقه مان به آقایان مشاغل، مادرمان مرتب در زمینۀ شغلِ آقای آرایشگر و ابزار کارشان برایمان توضیحات می دادند و ما خــــــــــــــــــوب علاقه نشان می دادیم! آخر مادرمان قصد داشتند این بار ما را به آرایشگاه مخصوصِ کودکان ببرند!
ولی به ناگاه دیروز صبح آن هم درست روز بیست و یکم ماهِ مبارک رمضان به کوتاه شدنِ موهایمان علاقۀ شدید نشان دادیم! و این در حالی بود که ما دومین شبِ قدر را در معیت بابا و مادر و دایی محسن مان تا نزدیک سحر شب زنده داری کرده بودیم و همانا ساعت یازده در معیت بابایمان در خوابِ ناز به سر می بریدم و به محضِ بیدار شدن مادرمان مشاهده نمودند که به آشپزخانه رفته و قیچی را از کشو برداشته و به اتاق رفتیم! سپس در رفت و آمدهای مجزا اقدام به بردنِ یک عدد پارچه و چهارپایه نمودیم و تعجب مادرمان را برانگیختیم!
ولی کار از کار گذشته بود و بابایمان ما را شستشوی مغزی داده بودند که چهارپایه نشین شویم و موهایمان کوتاه شود! هنوز از این که بابایمان در گوش مان چه خواندند که این گونه به کوتاهیِ موهایمان علاقه مند شدیم اخبار موثقی در دست نیست!
خلاصه اش این که تیم آرایشگر در حمام مستقر شده و همانا بابا و دایی محسن مان به جانِ موهای بینوای ما افتادند و مادرمان نیز نقشِ قصه گو را بر عهده گرفتند! لحظه ای در پوزیشن خود تأمل نموده و متوجه شدیم کلاه گشادی بر سرمان رفته است به گونه ای که تا خِرخِره پایین آمده و آب هم از آب تکان نخورده است! آخر ما بر خلاف نی نی های قصه های مادرمان بر ماشینی مجلل سوار نبودیم و بر چهار پایه ای نه چندان راحت نشسته بودیم!
و از طرفی صدای قیچی نیز ما را آزار می داد و البته موهایی که بر سر و صورتمان می ریخت! پس نهایتاً چند دقیقه با قصه های قصه گو سرگرم شده و در نهایت شروع به نق زدن نمودیم!
بابایمان بی خیال شدند و همان اندازه کوتاهی را کافی دانستند اما دایی محسن مان که در آرایشگری دستی دارند اصرار داشتند که موهای اطراف گوشمان را مرتب نمایند و چشمت روز بد نبیند در حالی که مادرمان در حال عکسبرداری از ما بودند و ما در حال وووول خوردن به ناگاه جیغ مان بلند شد و قطرات خون روی گوشمان حاکی از آن بود که گوش مان طعمۀ قیچی شده است!
نگران نباش فقط یک پوست خیلی نازک از لبۀ گوشمان برداشته شده بود ولی از آن جا که خون می آمد دلِ مادرمان بسی بیش تر از گوش ما آزرده شده بود و البته دلِ دایی محسن مان...
چند دقیقه ای نق زدیم و بعد کاملا آرامش اختیار کردیم و مادرمان با توجه به این تجربه و تجربه های پیشین، بسی ایمان آوردند به این که صبر بچه ها بسی از صبر بزرگ ترها بالاتر و البته والاتر است باور نداری یک خراشِ بسیار کوچک در پوست گوشِ خودت ایجاد کن ببینم چند روز گریه می کنی؟! البته اینجانب صبوری بی حد و حصر خود را در قضیۀ داغ دار شدنِ پایمان با موتور نیز به اثبات رسانده ایم
و کاملا بی توجه به گوش مان بودیم... نیم ساعتی گذشت و خون در محلِ زخم لخته شد و در معیت بابایمان عازم حمام شدیم و البته گفتنی ست که دایی محسن مان نیز که همیشه در مواقع زمین خوردن و ... آرامش به خرج می دادند و می گفتند چیزی نشده این بار نیز همین رفتار را کردند ولی عذاب وجدان شدیدی بر ایشان مستولی شده بود
حالا از دیروز جملۀ معروف "هاپو آنینا خورد" تبدیل شده است به " هاپو دایی سِسِن (محسن) خورد" و کسی آگاهی ندارد که آیا ما از دایی محسن مان دلخور هستیم یا خیر؟! البته چون با روی خوش با ایشان برخورد می کنیم به نظر نمی رسد دلخوری در قلبمان جایی داشته باشد
و مادرمان نیز به جز همان دلجویی های اولیۀ بعد از ماجرا، وقتی به ایشان یادآوری می کنیم که "قیچی(عچّی)" و "شانه(شانی)" از ابزار آقای آرایشگر است؛ مستقیم کانالشان می رود روی تعریفِ مسئولیت های آقای آرایشگر و گوشزد کردنِ این مسأله که بچه ها در حینِ کوتاهی موهایشان باید بدون حرکت بنشینند تا صدمه ای به ایشان نخورد! و کلاً زخمی شدنِ گوشمان را می اندازند تقصیرِ خودمان! و از آن جا که ما کاملاً در سنِ منطق پذیری به سر می بریم این موضوع را می پذیریم و همانا امتحانِ این منطق پذیری وقتی پس داده می شود که دیگر بار بابایمان قصدِ کوتاه نمودنِ موهایمان را داشته باشند و ما به مانندِ یک عدد جنتلمن روی صندلی بنشینیم و صد البته بسی خیالِ واهی
دست از سرِ آقای آرایشگر که برداریم، نوبتی هم که باشد نوبتِ آقای رفتگر و ماشینِ آشغالانس است... در بستۀ بچین و بریز و آشنایی با مشاغل مان یکی از مشاغل آقای رفتگر محترم بودند و مادرمان همیشه با کلی طول و تفسیر مسئولیت های آقای رفتگر را برایمان توضیح می دادند و گاهی از نزدیک در خیابان ایشان را به ما نشان می دادند! چند شب قبل وقتی بعد از افطار عزم بیرون رفتن نمودیم... و تا آمادگی بیرون رفتن پیدا کنیم، ساعت به صفر بامداد رسید و همانا این ساعت مساوی ست با شروعِ ساعاتِ کاریِ آقای رفتگر... وقتی در خیابان ماشین آشغالی و یا به عبارتی همان ماشین آشغالانس و خیلِ عظیمی از رفتگر ها را یکجا مشاهده نمودیم عبارت آقای رفتگر و ماشین آشغالانس و شرح مسئولیت های ایشان اساسی به ما تفهیم شد!
حالا ما آقای نقاش می شویم و در حینِ تراشیدنِ مداد رنگی هایمان از کامیون کوچک مان ماشین آشغالانس ساخته و آشغال مدادها را در آن می ریزیم و آن را در سطل زباله تخلیه می نماییمدر عکس های پست بعدی می توانی ماشین آشغالانس مان را ببینی
هر محصولی که در دستِ بابایمان به منزل وارد شود با خیلِ عظیمی از سوالات ما مواجه می شود و حداقل صد بار با اشاره به آن از مادرمان می پرسیم: "بابا، آقای ...؟" و منظورمان این است که بابا این را از کدام یک از آقایون مشاغل خریده اند و حالا باید مادرمان جواب پس بدهند که بابایمان میوه ها را از آقای میوه فروش، شیر و ... را از بقالی، نان را از نانوایی و ....خریده اند
به وقتِ نماز حتما باید سجاده ای در کنارِ سجادۀ مادرمان برای ما پهن شود و همانا جمع نمودنش بعد از نماز را خودمان متقبل می شویم چون آن را لوله کرده گرداگرد خانه می چرخیم در حین نماز نیز زمزمه هایی همانند :"لاهالالا هایالاها لالا" به گوشِ مادرمان می رسد! هر از گاهی که ایستادن های مادرمان طولانی می شود خم می شویم و جای مُهرمان را با مهر مادرمان عوض می کنیم! آخر حوصله مان از ایستادن های طولانی سر می رود خـــــــــــوووووب
هم چنان به هواپیما (هواب با) علاقۀ خاصی داریم و از هر شیئی که در دسترسمان قرار گیرد سریعاً هواپیمایی می سازیم و از آن جا که مادرمان را بسی ذوق زده از هنرهایمان می یابیم هر ساخته ای را سریعاً به ایشان نشان می دهیم و انتظار عکسبرداری داریم و هم اینک از دو هواپیمای هویجی که در دو روز متفاوت ساخته ایم رونمایی می نماییم؛ و همانا اولین هواپیما در نتیجۀ فرو رفتنِ یک عدد خلالِ دندان در هویج خلق شده است و دومی از فرو رفتنِ موچین در هویج... و این است سرانجامِ هویج هایی که مادرمان به ما می دهند تا بخوریم و ویتامین آ کسب نماییم
هنرهای آرایشگری بابا و دایی محسن مان+ بازی با قایق مان در آب+ نقاشی ها+ سایرِ بازی هایمان را در ادامۀ مطلب دنبال کن
و ابتدای فرآیند شروع آرایشگری... ما بسیار آرام بودیم و خود را بر ماشینی مجلل تصور می نمودیم و آن دو نفر به جانمان افتاده بودندو عدم نصبِ پیش بند نشانی از سهل انگاری بابایمان است که قصد داشتند ضربتی عمل نمایند و وقتی مادرمان سر رسیدند دیر شده بود و این موهای کوتاه شده بودند که سراسرِ وجودمان را فرا گرفته بود
کم کم نق زدن هایمان آغاز شد و بابایمان نقش ممدکار اجتماعی را بازی نموده و از ما دلجویی می نمودند و در نهایت مادرمان با دادنِ آینه به ما اندکی ما را آرام نمودند
و این آرامش مدت زمانِ کوتاهی، بیش به طول نیانجامید... و دیگر باز نق زدن هایمان آغاز شد...
و در نهایت مادرمان از ما خواستند نگاهِ خود را به دوربین بسپاریم و عدد چهار را بیان کنیم و این شیوه نیز اندکی ما را در حالت سکون حفظ کرد...
و همانا این دو عکس، آخرین عکس هایی است که در پوزیشن نیش ها تا بناگوش باز، از ما گرفته شده است و هم اکنون مادرمان با مرور عکس های به ثبت رسیده، علت اصلی قیچی شدن گوشمان را در قلقلک آمدن مان در اثر تماس قیچی با گردن و گوشمان می بینند و حالا ما به درستی مفهوم عبارتِ "خطر از بیخِ گوشمان گذشت!" را درک می کنیم
این است آخر و عاقبت پسری که مو +گوشش () کوتاه شده است و علاوه بر این که استحمام نموده است بعد از حمام کردن، دست های نقاشی کِشَش را طعمۀ سرخی مداد شمعی نیز نموده است...
و اما برویم سراغ علیرضا خانِ نقاش باشی! و آقای نقاش در حالِ کشیدنِ یک عدد خانه در عکس سمت راست می باشند و عکس سمت چپ نیز در حال کشیدنِ مداد به حاشیۀ اطراف ماشین مان هستیم تا آن را بر روی کاغذ ترسیم کنیم... قبل ترها مادرمان این کار را برایمان لنجام می دادند و حالا ما نیز به آن علاقه نشان می دهیم
و این است آثار هنری خلق شده توسط اینجانب که در معادلاتِ الکتریسیتۀ موجود در برگه های امتحانِ نیم ترمِ شاگردانِ مادرمان گُم شده است!
و شبی از شب ها وقتی بابایمان در کمد دیواری بالای اتاق مان مشغول سرچ به دنبال مدارک و اسناد شرکت خود بودند ما تابِ محبوبِ خود را مشاهده نمودیم و پس از چند ماه که دلمان حسابی برایش تنگ شده بود آن را بین زمین و آسمان معلق نمودیم تا دیگر بار بر آن سوار شده و با گوش دادن به نوای مادرمان بسی آرامش یابیم و پلک هایمان را بر هم نهیم:
"تاب تاب تاب بازی....خدا من و نندازی... خدا جونم به جز تو.... به هیچکی نیست نیازی...
تاب تاب تاب بازی.... خدا من و نندازی.... به یچه ها چه خوبه.... دل بدی دل ببازی..." (قسمتی از کلیپی که عموهای فیتیله اجرا می کنند)
و اگرچه خودمان به سختی در تاب مان جای می گیریم ولی اصرار داریم دوستانمان را نیز میهمان کنیم و بعبعی ناقلا و خرسی را درست روی سرمان جای می دهیم... و همانا در این عکس ها ما خوابیم...
و همانا مصداقِ "چون قافیه تنگ آید، شاعر به جفنگ آید" را در عکس سمت چپ می توانی ببینی که واقع شدنش در این مکان، حاصلِ بی قوارگی محضِ آن است که اجازۀ جفت شدنش با هیچ عکسِ افقی را به مادرمان نمی دهد پس به ناچار باید کنارِ این عکس بی قوارۀ سمت راست قرار گیرد تا بی قوارگی به نهایت خود برسد و در این عکس صحنه ای از تصادفات آمبولانس مان با قایقی که آوینا جان برایمان خریده اند به تصویر کشیده شده است...
و اما موضوع سرگرم کنندۀ این روزهایمان همانا "قایق (عاقق)" است که خاله مهدیه لطف نموده و برای تولد قمری سه سالگی مان خریداری نموده اند... و ما هر روز در معیت آن به حمام رفته و آنرا بر روی آب شناور می نماییم تا محیط اطراف را آب پاشی نماید و جالب این جاست که خودمان نیز در دورترین فاصله از آن قرار می گیریم که مبادا قطره ای از آبی که توسط آب پاشِ آن به اطراف می ریزد ما را خیس نماید
و سفیدی های روی دیوارهای حمام نشانی از آثارِ رنگ انگشتی ست که بر آن کشیده ایم و هنوز به خوبی زدوده نشده است... و ریختن آب توسط آب پاش قایق در قسمت جلوی آن در دو عکس زیر مشهود است
و کار با قیچی! حتی اگر قیچی ما را داغ کند و دست از سرمان بردارد این ما هستیم که دست از سرِقیچی برنمی داریم و قصد باز نمودنِ بستۀ ماکارونی را داریم تا به مادرمان کمک کرده باشیم!
نگران نباش قیچیِ ما لبه هایش پهن است و ما هنوز باز کردن لبه اش را نیاموخته ایم! با این وجود مادرمان مرتب نکاتِ ایمنی را در استفاده از قیچی به ما یادآوری می کنند چون تا ابد که نمی توانیم از آن فاصله بگیریم و چند وقت بعد کم کم باید قادر باشیم با آن کار کنیمضمنِ این که حتی اگر تا ابد صبر کنیم و استفاده از ابزاری شبیه قیچی را به تأخیر بیندازیم باز در لحظۀ شروع به کار با آن، استرس های مادرمان وجود خواهد داشت... پس بهتر است در چند ماه آینده با توضیح نکاتِ ایمنی استفاده از آن را بیاموزیم...
و مدتی ست به شکل سازی با چوب کبریت علاقه نشان می دهیم و همه چیز از آن جا شروع شد که یک عدد قوطی کبریت در کشو یافت نمودیم و شروع به خانه سازی نمودیم و فقط و فقط به دلیلِ صورتی بودنِ سرش از آن خوشمان می آید... همانا خانۀ سمت راست ساخت ما و ماشین سمت چپ ساخت مادرمان است
و پسرکی که نه تنها بارِ دلش عشق است، بارِ ماشین هایش همه قند است! حتی بارِ ماشینِ پلیسش نیز قند است
و وقتی مادرمان را در حال دوخت و دوز می یابیم و از حواس پرتی شان سو استفاده نموده و دانه های ریز انگور را با سر و ته کردنِ سبد نقش بر زمین می کنیم! و با قیفی که داخلش اسکاجی را جاسازی کرده ایم در حالِ دسداس نمودنِ آن ها هستیم که مادرمان از راه رسیده بساط ما را بر هم می زنند
و وقتی از جعبۀ کیک پارکینگ می سازیم و همۀ نی نی ها و حتی قایق مان را بر آن سوار می نماییم و همانا تقویم رومیزی که کنارِ جعبه مشاهده می نمایی پارکینگ سابق مان می باشد که با ورودِ نسلِ جدیدِ پارکینگ (جعبۀ کیک) از رده خارج شده است و ژست گیری مان را عشق است
و وقتی با مداد شمعی هایمان بر ماشین هایمان نقش می نگاشتیم هرگز تصور نمی کردیم روزی نقش زدایی از آن ها تا این حد سخت و نفس گیر باشد و این روزها مدام از سرم شستشوی باقیمانده از قبل که دورریختنی ست برای تمیز کردنِ ماشین هایمان استفاده می کنیم و این جاست که حالِ مادرمان را به وقتِ نقش زدایی از دیوار بسی درک می نماییم
و همانا این مگس کُش موجود در عکس تنها کاربردی که در منزل مان ندارد کشتنِ مگس است و کاربردهای عمده اش برداشتنِ اشیا از ارتفاعات، زدن بر اهالی منزل و کشاندنشان به دنبالِ خودمان به قصدِ بازی، و از همه مهم تر بیرون کشیدنِ اسباب بازی ها و مداد رنگی هایمان از زیر مبل ها و کابینت هاست گاهی نیز همین مگس کُش نقش جک را بر عهده می گیرد و در فرآیند پنچرگیری به آقای تعمیرکار که همانا خودمان می باشیم کمک مینماید
و نقش زدایی از کامیون مان با اسکاج+سرم شستشو+جکی که بر زیرش زده ایم و در این دو عکس پیدا نیست... و کسی نمی داند هدف مان از نهادنِ اسکاج بر گوشمان چیست؟!
و شب قدرت پر بهره
و التماس دعا داریم فــــــــــــراوان...