علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

ماه سی و پنجم: پَــــــــــــــــــــر...

1393/4/29 14:17
نویسنده : الهام
1,119 بازدید
اشتراک گذاری

یادت هست از آن عادت همیشگی بابا و مادرمان که مدتی ست همواره درست سرِ هر سه ماه به جانِ موهایمان می افتادند؟! درست در بیست و هفت ماهگی، سی ماهگی، و آخرین بار در سی و سه ماهگی... البته خواندنِ ماجرای کوتاهی موهایمان در پانزده ماهگی نیز خالی از لطف نیست و می توانی آن را اینجا ببینیآرام و همۀ این اسناد و مدارک حاکی از آن است که چه آن زمان که ما برای کوتاهی مو به آرایشگاه رفته ایم و چه آن زمان که در منزل مورد اصلاح واقع شده ایم، در هر دو مورد بدجور در برابر کوتاهیِ موهایمان مقاومت به خرج داده ایمغمناک

ولی چشمت روزِ بد نبیند که این بار به فاصلۀ دو ماه، افکارِ شیطانی کوتاهی زلف این جانب از مخیّلۀ بابا و مادرمان گذشت و ما را کچل نمود! آاااااااااااااای بدمان می آید کسی با قیچی (عچّی) به جانِ موهایمان بیفتد!شاکی

ولی افسوس که ما خود نیز از بلند بودنِ موهایمان بسی کلافه بودیم! چون درست است موهای فرفروک مان بلندتر که باشد بسی زیباتر است ولی از آن جا که ما بسی در منزل مسئولیت داریم و کار انجام می دهیم(چشمک) تعریق زیادی داریم و از دست ندادنِ آب بدنمان در نتیجۀ تعریق فراوان، بسی بر بلند بودن مو و در نتیجه زیبا بودن مان مرجح استزیبا

خلاصه اش چند روز بود که از جانب بابایمان ندا می آمد که ای علیرضا برای کوتاهی زلفت آماده باش! و ما هیچ عکس العمل خاصی نشان نمی دادیمسکوت... مادرمان نیز بخاطر تجربه های قبلی و سرسختی مان در نزدیک شدنِ موهایمان به شانه و قیچی، به ما آگاهی می دادند و قصه های نی نی هایی که در آرایشگاه بر ماشین های مجلل سوار شده و آقای آرایشگر موهایشان را کوتاه می کند را برایمان تعریف می کردند و ما نیز بسی سرخوش می شدیم! و به دلیلِ علاقه مان به آقایان مشاغل، مادرمان مرتب در زمینۀ شغلِ آقای آرایشگر و ابزار کارشان برایمان توضیحات می دادند و ما خــــــــــــــــــوب علاقه نشان می دادیم! آخر مادرمان قصد داشتند این بار ما را به آرایشگاه مخصوصِ کودکان ببرند!درسخوان

ولی به ناگاه دیروز صبح آن هم درست روز بیست و یکم ماهِ مبارک رمضان به کوتاه شدنِ موهایمان علاقۀ شدید نشان دادیم! و این در حالی بود که ما دومین شبِ قدر را در معیت بابا و مادر و دایی محسن مان تا نزدیک سحر شب زنده داری کرده بودیم و همانا ساعت یازده در معیت بابایمان در خوابِ ناز به سر می بریدم و به محضِ بیدار شدن مادرمان مشاهده نمودند که به آشپزخانه رفته و قیچی را از کشو برداشته و به اتاق رفتیم! سپس در رفت و آمدهای مجزا اقدام به بردنِ یک عدد پارچه و چهارپایه نمودیم و تعجب مادرمان را برانگیختیم!تعجب

ولی کار از کار گذشته بود و بابایمان ما را شستشوی مغزی داده بودند که چهارپایه نشین شویم و موهایمان کوتاه شود! هنوز از این که بابایمان در گوش  مان چه خواندند که این گونه به کوتاهیِ موهایمان علاقه مند شدیم اخبار موثقی در دست نیست!قوی

خلاصه اش این که تیم آرایشگر در حمام مستقر شده و همانا بابا و دایی محسن مان به جانِ موهای بینوای ما افتادند و مادرمان نیز نقشِ قصه گو را بر عهده گرفتند! لحظه ای در پوزیشن خود تأمل نموده و متوجه شدیم کلاه گشادی بر سرمان رفته است به گونه ای که تا خِرخِره پایین آمده و آب هم از آب تکان نخورده است! آخر ما بر خلاف نی نی های قصه های مادرمان بر ماشینی مجلل سوار نبودیم و بر چهار پایه ای نه چندان راحت نشسته بودیم!تعجب

و از طرفی صدای قیچی نیز ما را آزار می داد و البته موهایی که بر سر و صورتمان می ریخت! پس نهایتاً چند دقیقه با قصه های قصه گو سرگرم شده و در نهایت شروع به نق زدن نمودیم!کچل

بابایمان بی خیال شدند و همان اندازه کوتاهی را کافی دانستند اما دایی محسن مان که در آرایشگری دستی دارند اصرار داشتند که موهای اطراف گوشمان را مرتب نمایند و چشمت روز بد نبیند در حالی که مادرمان در حال عکسبرداری از ما بودند و ما در حال وووول خوردن به ناگاه جیغ مان بلند شد و قطرات خون روی گوشمان حاکی از آن بود که گوش مان طعمۀ قیچی شده است!شیطان

نگران نباش فقط یک پوست خیلی نازک از لبۀ گوشمان برداشته شده بود ولی از آن جا که خون می آمد دلِ مادرمان بسی بیش تر از گوش ما آزرده شده بود و البته دلِ دایی محسن مان...خطا

چند دقیقه ای نق زدیم و بعد کاملا آرامش اختیار کردیم و مادرمان با توجه به این تجربه و تجربه های پیشین، بسی ایمان آوردند به این که صبر بچه ها بسی از صبر بزرگ ترها بالاتر و البته والاتر استتشویق باور نداری یک خراشِ بسیار کوچک در پوست گوشِ خودت ایجاد کن ببینم چند روز گریه می کنی؟!چشمک البته اینجانب صبوری بی حد و حصر خود را در قضیۀ داغ دار شدنِ پایمان با موتور نیز به اثبات رسانده ایمراضی

و کاملا بی توجه به گوش مان بودیم... نیم ساعتی گذشت و خون در محلِ زخم لخته شد و در معیت بابایمان عازم حمام شدیم و البته گفتنی ست که دایی محسن مان نیز که همیشه در مواقع زمین خوردن و ... آرامش به خرج می دادند و می گفتند چیزی نشده این بار نیز همین رفتار را کردند ولی عذاب وجدان شدیدی بر ایشان مستولی شده بودخطاخجالت

حالا از دیروز جملۀ معروف "هاپو آنینا خورد" تبدیل شده است به " هاپو دایی سِسِن (محسن) خورد" و کسی آگاهی ندارد که آیا ما از دایی محسن مان دلخور هستیم یا خیر؟! البته چون با روی خوش با ایشان برخورد می کنیم به نظر نمی رسد دلخوری در قلبمان جایی داشته باشدفرشته

و مادرمان نیز به جز همان دلجویی های اولیۀ بعد از ماجرا، وقتی به ایشان یادآوری می کنیم که "قیچی(عچّی)" و "شانه(شانی)" از ابزار آقای آرایشگر است؛ مستقیم کانالشان می رود روی تعریفِ مسئولیت های آقای آرایشگر و گوشزد کردنِ این مسأله که بچه ها در حینِ کوتاهی موهایشان باید بدون حرکت بنشینند تا صدمه ای به ایشان نخورد! و کلاً زخمی شدنِ گوشمان را می اندازند تقصیرِ خودمانقهر! و از آن جا که ما کاملاً در سنِ منطق پذیری به سر می بریم این موضوع را می پذیریمعینک و همانا امتحانِ این منطق پذیری وقتی پس داده می شود که دیگر بار بابایمان قصدِ کوتاه نمودنِ موهایمان را داشته باشند و ما به مانندِ یک عدد جنتلمن روی صندلی بنشینیمزیبا و صد البته بسی خیالِ واهیشیطان

دست از سرِ آقای آرایشگر که برداریم، نوبتی هم که باشد نوبتِ آقای رفتگر و ماشینِ آشغالانس است... در بستۀ بچین و بریز و آشنایی با مشاغل مان یکی از مشاغل آقای رفتگر محترم بودند و مادرمان همیشه با کلی طول و تفسیر مسئولیت های آقای رفتگر را برایمان توضیح می دادند و گاهی از نزدیک در خیابان ایشان را به ما نشان می دادند! چند شب قبل وقتی بعد از افطار عزم بیرون رفتن نمودیم... و تا آمادگی بیرون رفتن پیدا کنیم، ساعت به صفر بامداد رسید و همانا این ساعت مساوی ست با شروعِ ساعاتِ کاریِ آقای رفتگر... وقتی در خیابان ماشین آشغالی و یا به عبارتی همان ماشین آشغالانس و خیلِ عظیمی از رفتگر ها را یکجا مشاهده نمودیم عبارت آقای رفتگر و ماشین آشغالانس و شرح مسئولیت های ایشان اساسی به ما تفهیم شد!راضی

حالا ما آقای نقاش می شویم و در حینِ تراشیدنِ مداد رنگی هایمان از کامیون کوچک مان ماشین آشغالانس ساخته و آشغال مدادها را در آن می ریزیم و آن را در سطل زباله تخلیه می نماییمتشویقدر عکس های پست بعدی می توانی ماشین آشغالانس مان را ببینیآرام

هر محصولی که در دستِ بابایمان به منزل وارد شود با خیلِ عظیمی از سوالات ما مواجه می شود و حداقل صد بار با اشاره به آن از مادرمان می پرسیم: "بابا، آقای ...؟" و منظورمان این است که بابا این را از کدام یک از آقایون مشاغل خریده اند و حالا باید مادرمان جواب پس بدهند که بابایمان میوه ها را از آقای میوه فروش، شیر و ... را از بقالی، نان را از نانوایی و ....خریده اندزیبا

به وقتِ نماز حتما باید سجاده ای در کنارِ سجادۀ مادرمان برای ما پهن شود و همانا جمع نمودنش بعد از نماز را خودمان متقبل می شویم چون آن را لوله کرده گرداگرد خانه می چرخیمشیطان در حین نماز نیز زمزمه هایی همانند :"لاهالالا هایالاها لالا" به گوشِ مادرمان می رسد! هر از گاهی که ایستادن های مادرمان طولانی می شود خم می شویم و جای مُهرمان را با مهر مادرمان عوض می کنیم! آخر حوصله مان از ایستادن های طولانی سر می رود خـــــــــــوووووببی حوصله

هم چنان به هواپیما (هواب با) علاقۀ خاصی داریم و از هر شیئی که در دسترسمان قرار گیرد سریعاً هواپیمایی می سازیم و از آن جا که مادرمان را بسی ذوق زده از هنرهایمان می یابیم هر ساخته ای را سریعاً به ایشان نشان می دهیم و انتظار عکسبرداری داریمعینک و هم اینک از دو هواپیمای هویجی که در دو روز متفاوت ساخته ایم رونمایی می نماییمدرسخوان؛ و همانا اولین هواپیما در نتیجۀ فرو رفتنِ یک عدد خلالِ دندان در هویج خلق شده است و دومی از فرو رفتنِ موچین در هویج... و این است سرانجامِ هویج هایی که مادرمان به ما می دهند تا بخوریم و ویتامین آ کسب نماییمخجالت

هنرهای آرایشگری بابا و دایی محسن مان+ بازی با قایق مان در آب+ نقاشی ها+ سایرِ بازی هایمان را در ادامۀ مطلب دنبال کنمحبت

و ابتدای فرآیند شروع آرایشگری... ما بسیار آرام بودیم و خود را بر ماشینی مجلل تصور می نمودیمزیبا و آن دو نفر به جانمان افتاده بودندسوتو عدم نصبِ پیش بند نشانی از سهل انگاری بابایمان است که قصد داشتند ضربتی عمل نمایند و وقتی مادرمان سر رسیدند دیر شده بود و این موهای کوتاه شده بودند که سراسرِ وجودمان را فرا گرفته بودکچل

کم کم نق زدن هایمان آغاز شد و بابایمان نقش ممدکار اجتماعی را بازی نموده و از ما دلجویی می نمودند و در نهایت مادرمان با دادنِ آینه به ما اندکی ما را آرام نمودندفرشته

و این آرامش مدت زمانِ کوتاهی، بیش به طول نیانجامید... و دیگر باز نق زدن هایمان آغاز شد...گریه

و در نهایت مادرمان از ما خواستند نگاهِ خود را به دوربین بسپاریم و عدد چهار را بیان کنیم و این شیوه نیز اندکی ما را در حالت سکون حفظ کرد...دلخور

و همانا این دو عکس، آخرین عکس هایی است که در پوزیشن نیش ها تا بناگوش باز، از ما گرفته شده است و هم اکنون مادرمان با مرور عکس های به ثبت رسیده، علت اصلی قیچی شدن گوشمان را در قلقلک آمدن مان در اثر تماس قیچی با گردن و گوشمان می بینند و حالا ما به درستی مفهوم عبارتِ "خطر از بیخِ گوشمان گذشت!" را درک می کنیمخنده

این است آخر و عاقبت پسری که مو +گوشش (زبان) کوتاه شده است و علاوه بر این که استحمام نموده است بعد از حمام کردن، دست های نقاشی کِشَش را طعمۀ سرخی مداد شمعی نیز نموده است...فرشته

و اما برویم سراغ علیرضا خانِ نقاش باشی! و آقای نقاش در حالِ کشیدنِ یک عدد خانه در عکس سمت راست می باشند و عکس سمت چپ نیز در حال کشیدنِ مداد به حاشیۀ اطراف ماشین مان هستیم تا آن را بر روی کاغذ ترسیم کنیم... قبل ترها مادرمان این کار را برایمان لنجام می دادند و حالا ما نیز به آن علاقه نشان می دهیمتشویق

و این است آثار هنری خلق شده توسط اینجانب که در معادلاتِ الکتریسیتۀ موجود در برگه های امتحانِ نیم ترمِ شاگردانِ مادرمان گُم شده است!خنده

و شبی از شب ها وقتی بابایمان در کمد دیواری بالای اتاق مان مشغول سرچ به دنبال مدارک و اسناد شرکت خود بودند ما تابِ محبوبِ خود را مشاهده نمودیم و پس از چند ماه که دلمان حسابی برایش تنگ شده بود آن را بین زمین و آسمان معلق نمودیم تا دیگر بار بر آن سوار شده و با گوش دادن به نوای مادرمان بسی آرامش یابیم و پلک هایمان را بر هم نهیم:
"تاب تاب تاب بازی....خدا من و نندازی... خدا جونم به جز تو.... به هیچکی نیست نیازی...

تاب تاب تاب بازی.... خدا من و نندازی.... به یچه ها چه خوبه.... دل بدی دل ببازی..." (قسمتی از کلیپی که عموهای فیتیله اجرا می کنند)تشویق

و اگرچه خودمان به سختی در تاب مان جای می گیریم ولی اصرار داریم دوستانمان را نیز میهمان کنیم و بعبعی ناقلا و خرسی را درست روی سرمان جای می دهیمزبان... و همانا در این عکس ها ما خوابیم...خواب

و همانا مصداقِ "چون قافیه تنگ آید، شاعر به جفنگ آید" را در عکس سمت چپ می توانی ببینی که واقع شدنش در این مکان، حاصلِ بی قوارگی محضِ آن است که اجازۀ جفت شدنش با هیچ عکسِ افقی را به مادرمان نمی دهد پس به ناچار باید کنارِ این عکس بی قوارۀ سمت راست قرار گیرد تا بی قوارگی به نهایت خود برسدگیج و در این عکس صحنه ای از تصادفات آمبولانس مان با قایقی که آوینا جان برایمان خریده اند به تصویر کشیده شده است...

و اما موضوع سرگرم کنندۀ این روزهایمان همانا "قایق (عاقق)" است که خاله مهدیه لطف نموده و برای تولد قمری سه سالگی مان خریداری نموده اند... و ما هر روز در معیت آن به حمام رفته و آنرا بر روی آب شناور می نماییم تا محیط اطراف را آب پاشی نمایدخندونک و جالب این جاست که خودمان نیز در دورترین فاصله از آن قرار می گیریم که مبادا قطره ای از آبی که توسط آب پاشِ آن به اطراف می ریزد ما را خیس نمایدراضی

و سفیدی های روی دیوارهای حمام نشانی از آثارِ رنگ انگشتی ست که بر آن کشیده ایم و هنوز به خوبی زدوده نشده است... و ریختن آب توسط آب پاش قایق در قسمت جلوی آن در دو عکس زیر مشهود استزیبا

و کار با قیچی! حتی اگر قیچی ما را داغ کند و دست از سرمان بردارد این ما هستیم که دست از سرِقیچی برنمی داریم و قصد باز نمودنِ بستۀ ماکارونی را داریم تا به مادرمان کمک کرده باشیم!

نگران نباش قیچیِ ما لبه هایش پهن است و ما هنوز باز کردن لبه اش را نیاموخته ایم! با این وجود مادرمان مرتب نکاتِ ایمنی را در استفاده از قیچی به ما یادآوری می کنند چون تا ابد که نمی توانیم از آن فاصله بگیریم و چند وقت بعد کم کم باید قادر باشیم با آن کار کنیمسوتضمنِ این که حتی اگر تا ابد صبر کنیم و استفاده از ابزاری شبیه قیچی را به تأخیر بیندازیم باز در لحظۀ شروع به کار با آن، استرس های مادرمان وجود خواهد داشت... پس بهتر است در چند ماه آینده با توضیح نکاتِ ایمنی استفاده از آن را بیاموزیم...  عینک

و مدتی ست به شکل سازی با چوب کبریت علاقه نشان می دهیم و همه چیز از آن جا شروع شد که یک عدد قوطی کبریت در کشو یافت نمودیمراضی و شروع به خانه سازی نمودیم و فقط و فقط به دلیلِ صورتی بودنِ سرش از آن خوشمان می آیدزیبا... همانا خانۀ سمت راست ساخت ما و ماشین سمت چپ ساخت مادرمان استآرام

و پسرکی که نه تنها بارِ دلش عشق است، بارِ ماشین هایش همه قند است! حتی بارِ ماشینِ پلیسش نیز قند استبغل

و وقتی مادرمان را در حال دوخت و دوز می یابیم و از حواس پرتی شان سو استفاده نموده و دانه های ریز انگور را با سر و ته کردنِ سبد نقش بر زمین می کنیم! و با قیفی که داخلش اسکاجی را جاسازی کرده ایم در حالِ دسداس نمودنِ آن ها هستیم که مادرمان از راه رسیده بساط ما را بر هم می زنند عصبانی

و وقتی از جعبۀ کیک پارکینگ می سازیم و همۀ نی نی ها و حتی قایق مان را بر آن سوار می نماییم و همانا تقویم رومیزی که کنارِ جعبه مشاهده می نمایی پارکینگ سابق مان می باشد که با ورودِ نسلِ جدیدِ پارکینگ (جعبۀ کیک) از رده خارج شده استعینک و ژست گیری مان را عشق استبغلبوس

و وقتی با مداد شمعی هایمان بر ماشین هایمان نقش می نگاشتیم هرگز تصور نمی کردیم روزی نقش زدایی از آن ها تا این حد سخت و نفس گیر باشد و این روزها مدام از سرم شستشوی باقیمانده از قبل که دورریختنی ست برای تمیز کردنِ ماشین هایمان استفاده می کنیم و این جاست که حالِ مادرمان را به وقتِ نقش زدایی از دیوار بسی درک می نماییمخجالت

و همانا این مگس کُش موجود در عکس تنها کاربردی که در منزل مان ندارد کشتنِ مگس استخندونک و کاربردهای عمده اش برداشتنِ اشیا از ارتفاعات، زدن بر اهالی منزل و کشاندنشان به دنبالِ خودمان به قصدِ بازی، و از همه مهم تر بیرون کشیدنِ اسباب بازی ها و مداد رنگی هایمان از زیر مبل ها و کابینت هاستگیج گاهی نیز همین مگس کُش نقش جک را بر عهده می گیرد و در فرآیند پنچرگیری به آقای تعمیرکار که همانا خودمان می باشیم کمک مینمایدقوی

و نقش زدایی از کامیون مان با اسکاج+سرم شستشو+جکی که بر زیرش زده ایم و در این دو عکس پیدا نیست... و کسی نمی داند هدف مان از نهادنِ اسکاج بر گوشمان چیست؟!فرشته

و شب قدرت پر بهرهآرام

و التماس دعا داریم فــــــــــــراوان...محبت

پسندها (6)

نظرات (14)

مامان عليرضا
29 تیر 93 23:52
عزيز دلم مباركه خاله موهات رو كوتاه كردي خيلي خوشگل تر شدي خاله جونم. براي گوشت خيلي ناراحت شدم ولي بايد از دایی محسن تشكر كني كه اينقدر به فكر نظافت شماست عزيزم چه هنرنمايي هاي قشنگى با چوب كبريت داشتي پسر قشنگم آفرين به اين همه خلاقيت با كلي عشق و علاقه ميبوسمت
الهام
پاسخ
ممنونم خاله الهام جونم.این نهایت لطف شما رو می رسونه بله می دونم مقصر خودم بودم البته مقصر همون قلقلکه ست مرسی منم شما و علیرضا جون و می بوشم با عشــــــــــــــق
مریم مامان آیدین
30 تیر 93 1:09
سلام الهام جونمخسته نباشی دوستم واقعا برای اصلاح مو تو خونه بهت تبریک میگم و صد البته بیشتر به همسر و داداش گلت همسر من انقدر نگران گریه آیدینه که از ابتدا تابه حال اینجانب به آرایشگاه مردانه بردمش و صد البته داستان داشتم با خودم پیچ گوشتی و ماشین میبردم زیر دست آرایشگر ماشیناشو تعمیر کنه!!!و خوراکی که بخوره!!و پوآر بینی و ظرف آب که آب بازی کنه و هیچ کدوم فایده نداشت ،تا همین پست آرایشگاه که با ایده الهام جونم بردم جای دیگه و که تو ماشین نشست و من راحت شدم و اونم همکاری کرد و خیلی لذت بردم از همکاری علیرضا جونم که اگه آیدین باشه اصلا رو صندلی حموم بند نمیشه و با کولی بازی درمیره و مثل همیشه نقاشی کشیدنش محشره و ماشین بازیش خاص خودش خیلی ببوس گل پسر متین و مهربونتو عزیزم
الهام
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم عجب! من فقط یک بار علیرضا رو بردم آرایشگاه اونم آرایشگاه زنونه! در سایر موارد خودم دست به کار می شدم. از پارسال که داداشم اومده پیش ما چند بار با همسرم موهای علیرضا رو کوتاه کرده و حالا شوهرم دل و جرأت پیدا کرده. شما هم باید یه بار این کار و بکنید تا جرأتتون بالا بره! فقط مراقب گوش آیدین جون باشید البته نکته ای که وجود داره اینه که موهای علیرضا فر هست و اگه خرابکاری بشه زیاد پیدا نیست ولی در مورد آیدین جون این طور نیست پس واقعا نیاز به تبحر داره راستی نفهیمدم نقش پوآر بینی این وسط چیه؟ اگه تو سرگرم کردن کاربردیه بیش تر توضیح بده خواهر آخه منم یکی دارم که کاملا نو هست ممنونم عزیزم این نظر لطف بی کرانِ شماست به علیرضا خان و کم لطفی به گل پسر آقایی مثل آیدین جون آیدین عزیزم و می بوسم
مریم مامان آیدین
30 تیر 93 11:33
الهام جونم من از هر وسیله ای یه کاربردی استخراج میکنم په ظرف کوچولو آب و پوآر بینی و یه کامیون که با پرکردن آب از ظرف تو پوآر و خالی کردن بار مذکور پشت کامیون آآآی سر کار میروند البته اگه پسر خوبی باشه و خونه رو خیس نکنه که بهتره آب خیلی کم باشه راستی گوشش خوب شد؟؟؟ من هر چبزی رو ابتدای متنت میخونم تا به انتها برسم فراموشش میکنم مثل پست قبل که یادم رفت بگم خوش به حالت که حاج خانوم شدی و قبول باشه عزیزم ببوس گل پسرو
الهام
پاسخ
آفرین بر رفیق استخراج کُن و خلاق خودم باید امتحان کنم آره خون اومد ولی چیز خاصی نبود. کم کم بچه آب دیده میشه وای نمی دونی من خودم چقدر تو بچگی به در و دیوار خوردم ولی خدا رو شکر الان سالمم البته خودم فکر می کنم سالم هستم حق داری عزیزم.متاسفانه این پست ها اونقدر طولانیه که من بعید می دونم کسی حوصله کنه تا آخر بخونه همین که هنر می کنی و تا آخر می خونی خودش خیلی کاره البته من تو این جور موارد از همون اول صفحۀ نظرات و باز می کنم و به مرور، نظر میذارم مگه مواردی که مطلب طولانی باشه و کادرِ نظر دهی آخر پست باشه! اونوقت میذارم همون آخر بازش می کنم و در مورد هر چی به ذهنم رسید نظر میذارم (حالا دیدی قالب هایی که کادر نظردهی اول پست هاست چقدر کارایی داره) ایشالا قسمت شما و همۀ آرزومندان بشه. اون دوره خیلی خوب بود بی هیچ دغدغه ای رفتم و نگران بچه و شوهر و هیچی نبودم (مجرد بودم) تازه چون دانشجو بودم خیلی ازم انتظار سوغاتی نداشتند و فقط دو ساعت از وقتم به خرید گذشت و ازش استفادۀ بهینه کردم به جرأت می تونم بگم بهترین و آرامش بخش ترین و خوش ترین لحظات زندگیم همون لحظاتی بود که اونجا گذشت ایشالا به زودی قسمتت بشه با محمد آقا و آیدین جون برید. یه سفر کربلا - نجف هم نصیب ما بشه
زهره مامانی فاطمه
30 تیر 93 11:42
مبارک باشه عزیزم چقدر خوشگلتر وخوردنی تر شدی آفرین بر همت مامان وبابا والبته دایی محسن که گوش علیرضا جون رو اووووووووووخ کردیالبته میدونیم که چیزی نیست ولی خوب گاهی اوقات تذکر برای دایی ها لازمه(ستاد حمایت از خواهر زادههااااااااااااا) ولی واقعا خیلی سخته کوتاهی مو بچه ها تو منزل فاطمه بارها بارها چتریهاش بخاطر همین موضوع حتی توی آرایشگاه هم خراب شده وخیلی بالا رفته چه بازیهای قشنگی میکنه علیرضاجونم چه قایق خوشگلی
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جونم فدای محبتتون خاله جون. نگران نباشید مامانم که با دایی محسن رودربایستی نداره و بهشون گفته که باید بیش تر مراقب باشند و از اون جا که دایی محسن خودش عذاب وجدان گرفته بود و ناراحت بود، دیگه من چیزی نگفتم ضمنِ این که قصدشون خیر بود و مقصر اصلی خودم بود اگه دعواش کنیم که دیگه تو کوتاهی موها کمک مون نمی کنه کوتاه کردن موهای بچه ها از این دردسر ها هم داره
فاطمه
30 تیر 93 12:59
سلام. مباركه. موهاي بهرام را هنوز كوتاه نكردن .موهاي جلوي سرش بزرگتر از پشت سرش هست
الهام
پاسخ
سلام. ممنونم عزیزم ایشالا به خوبی و خوشی اصلاح بشه آقا بهرام گل
صدف
30 تیر 93 18:23
مباررررررررررررررک باشه چقد بهش میاد موی کوتاه
الهام
پاسخ
این نظر لطف شماست صدف جون. ممنونم ازت
صدف
30 تیر 93 18:33
عکسای علیرضا رو میبینم دلم ضعف میره . علیرضا فوق العاده شبیه بچگی های پسرخاله منه . عکسای علیرضا و 4-5 سال پیش پسرخالمو میذارم کنار هم یه لحظه حس میکنم برادرن
الهام
پاسخ
برای کسی مثل شما که خیلی بچه دوست هستید دیدنِ عکس بچه ها باید هم لذت بخش باشه چه جالب! دنیا خیلی کوچیکه صدف جان، شاید هم نسبت فامیلی داشته باشند و ما بی خبر باشیم
مامان شایلین
31 تیر 93 1:14
کوتاهی موهات مبارکه خاله جون چقدر خوشگل شدی، دست بابایی و دایی جون درد نکنه معلومه حسابی زحمت کشیدند
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون مهربون
زهرا مامان ایلیا جون
1 مرداد 93 7:17
نفهمیدم نظرم ارسال شد یا نه
الهام
پاسخ
نه عزیزم ثبت نشده لطفا دوباره بذار زهرا جون
مامان پارسا
1 مرداد 93 8:22
عزیزم مبارک باشه خیلی خوشکل شدی بازم مثل همیشه هنرنمایی کردی آفرین پسر خوب
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون این نهایت لطف شما رو می رسونه
sahar
1 مرداد 93 11:35
آخه گناه داشت گوشش !!!!!!!!
الهام
پاسخ
منم خیلی ناراحت شدم ولی خب اگه از اون جهت نگاه کنیم به کسبِ تجربه اش می ارزید که علیرضا خان از این پس به وقت گرفتار شدن به دست آرایشگر جُم نخوره
مامان فهیمه
1 مرداد 93 15:13
مبارکه عزیزم ایشالا اصلاح دامادی ولی من موی فرتو بیشتر دوست دارم خوشگلو هنرنمایی هات هم قابل تحسینه عزیز قشنگم ایشالا در آینده نزدیک شاهد آثار هنری آقا علیرضای نوری باشیم.
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون. ایشالا ایشالا دامادی امین جون این نظر لطف شماست خاله جونم فدای محبتتون خاله فهیمه و ممنون از آرزوهای قشنگتون
مامان ناهید
2 مرداد 93 1:50
سلام عزیزم الهام جون خوبید؟ مبارک باشه تیم ارایشگری همچنان خوب بسیج شده بودن وکلی علیرضا جون خوشگلتر شدن انشالله پیرایش دامادیت قایق هم مبارک دست خاله مهدیه درد نکنه علیرضا جون دوستت دارم ومامان بسیار با حالی داری قدرشو بدون
الهام
پاسخ
سلام ناهید عزیزم. ممنونم فدای محبتتون خاله جون. این نظر لطف شماست ایشالا این نهایت لطف شما رو می رسونه
مامان کیامهر
2 مرداد 93 18:04
زلف کوتاه مبارک! پسر تر شده با این تیپالبته همه جوره خوشگل و دوست داشتنیه شازده پسر رفتم تو فکر یه پست از ماجراهای کوتاه کردن موهای کیامهر
الهام
پاسخ
ممنونم خاله جون مهربونم این نهایت لطف و مهربونی شما رو می رسونه خیلی هم عالی! اتفاقا چند وقته ما دلمون برای شما تنگ شده بسی کم کار شده اید