علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

همدلی

1393/3/8 14:10
نویسنده : الهام
1,527 بازدید
اشتراک گذاری

یک سال پیش وقتی دایی محسن مان برای کار با بابایمان عازم تهران شدند و در منزل ما مستقر شدند هرگز فکرش را نمی کردیم اگر روزی بخواهند از منزل مان عزیمت کنند تا این حد برای هر سه نفرمان سخت باشد... مخصوصاً برای ماغمگین

*****

جایت سبز، جمعۀ قبل را به همراه بابا و مادرمان طبق معمول برای صرف نهار به سرخه حصار رفتیم و از آن جا که دایی محسن مان کارِ بدی انجام داده بودند و دیوارهای خانه را نقاشی نموده بودند ایشان را با خود به سرخه حصار نبردیم تا تنبیه شوند و مِن بعد دست از نقش کشیدن بر دیوارها بردارندچشمک ولی از آن جا که ما مُبرّا از هرگونه نقاشی کشیدن بر در و دیوار هستیم ما در معیت بابا و مادرمان برای تفریح به سرخه حصار رفتیمزبان و به وقت رفتن آاااااااااااااای به دایی محسن مان فخر می فروختیمراضی

البته دلیل اصلی اش این بود که دایی محسن مان در نبودِ ما اندکی بیاسایند و به درس و مشق هایشان رسیدگی نمایند... چون دایی محسن مان این روزها در گرفتاری ناشی از فرارسیدن فصل امتحانات خود هستند و آااااااااااااااای فعالیت می کنند و مقاله ترجمه می کنند و درس می خوانند و مادرمان بر این باورند که اگر دایی محسن مان و سایر دانشجویان در تمام مدت سال این گونه در طلب علم و دانش باشند دنیا را گلستان خواهیم یافتزیبا

و این بابای ما بود که در نبودِ دایی محسن مان اصلاً علاقه ای به بیرون رفتن نداشتند و وقتی مادرمان با بهانه های گوناگونِ بابایمان برای بیرون نرفتن مواجه شدند اعلام نمودند که به جای این که ایشان به دایی محسن مان وابسته شوند بابایمان به دایی محسن مان وابسته شده استخنده

چند روز گذشت و روز دوشنبه بعد ازظهر بود که دایی محسن مان تماس گرفته و اعلام نمودند که امشب به منزل نمی آیند...

از آن جا که مدتی ست یکی از واحدهای پروژۀ محل کار دایی محسن مان کامل شده است ایشان مدتی ست در حال جمع آوری وسایل برای اقامت در آن جا هستند تا علاوه بر رفع مشکلات رفت و آمد، به درس های خود نیز رسیدگی نمایند و این تصمیمِ ایشان همیشه با مخالفت های بابایمان مواجه می شد... ولی از آن جا که مادرمان جدا زندگی کردن را برای کسب استقلال در انجام امور ضروری می دانند و البته موفقیت در تحصیل دایی محسن مان را امری ضروری می دانند که در معیت ما+ بابایمان+ تلویزیون+ اینترنت+ دَدَر رفتن های متوالی به سختی امکان پذیر می باشد، مخالفت زیادی نداشتندآرام فقط مسألۀ عمده تهیۀ غذای ایشان بود... چون دایی محسن مان از آن دسته از انسان های نادری ست که اگر از شدت گرسنگی ضعف نمایند زحمت شکستن حتی یک عدد تخم مرغ را نیز به خود نمی دهندخندونکقبل ترها که ما سفرهای ده روزه به ولایت را تجربه می کردیم و دایی محسن مان در خانه مان تنها می ماندند خیلی زیاد که زحمت می کشیدند به یک باره برای چند وعده ماکارونی می پختند و سایر وعده ها را با غذای بیرون و البته با گرسنگی می گذراندند آخر برایشان خیلی سخت بود که گوشی خود را بردارند و تماس بگیرند و غذا سفارش دهندقه قهه

بعد از تماس دایی محسن مان و اعلام تصمیم ایشان برای نیامدن به منزل، مادرمان نیز خیلی خونسرد پاسخ دادند که رفت و آمد نکردن در فصل امتحانات برایشان بهتر استآرام ساعتی گذشت و مادرمان حس بدی پیدا کردند گویا چیزی را گم کرده اند خطا پس تصمیم گرفتند شام پخته شده را برداشته و بعد از رفتن به پروژه و سوار نمودن دایی محسن مان به بوستان ولایت که در نزدیکی پروژه بود برویم و خوراک لوبیای دوست داشتنی که مادرمان پخته بودند را بخوریم...

در ضمن مادرمان قصد داشتند از نزدیک واحد آماده شده را ببینند و از مناسب بودن آن جا برای اقامت دایی محسن مان مطمئن شوندزیبا حدود ساعت نه ما در بوستان ولایت بودیم و خوراک لوبیای کاملاً سرد را دور هم خوردیم و جایت خالی با همۀ سردیش گرم بود از وجودِ گرمای دورِ هم بودن مان و ما بر این اعتقادیم که خوش بودن در کنارِ هم بودن میسر می شود و البته به یاد هم بودن... و البته بر این اعتقادیم که مادرِ ما هم که چند روز قبل بابایمان را به جرم وابستگی به دایی محسن مان زیر سوال بردند بسی لوس تشریف داشته اند و وابسته به دایی محسن مان و خودشان بی خبرخنده

آن شب بعد از صرف شام بسی به ما خوش گذشت چون تا می توانستیم در هوای خنکِ حاکم دویدیم و از سر و کول بابا و دایی محسن مان نیز بالا رفتیم و سپس در معیت ایشان به منزل بازگشتیم و بابایِ ما رو به دایی محسن مان:" بهتر نبود خودت با پای خودت شب می اومدی خونه؟!"

و اما به دنبال خنک شدنِ شدید هوا در پایتخت دیروز خاله مهدیه با مادرمان تماس گرفتند و سفارش شام درخواستی دادند... شام درخواستی ایشان همان آش سیرابی معروف مادرمان است که دستور پخت آن را می توانی در این پست وبلاگمان ببینی... و اگر چه بیش تر مناسب فصل سرماست ولی جایت بسی خالی بعد از مدت ها که تجربه اش نکرده بودیم بسیار چسبید...

قرار شد نزدیک غروب خاله مهدیه و عموی مان در معیت رفیق شفیق مان، آوینا جان، از محل کار خود عازم بوستان ولایت شوند تا در کنار هم شام بخوریم... دایی محسن مان با این که در منزل ما بودند مشغول درس خواندن شدند و با ما همراه نبودند و باز هم بابا و مادرمان به وقت خروج همان حرف های همیشگی را تکرار نمودند که از آن رو دایی محسن مان را با خود بیرون نمی برند که فلان کرده و بهمان کرده و دیگر بار خرابکاری های ما را به دایی محسن نسبت می دادند و ما هم که خوب می فهمیدیم منظورشان کدامین دایی محسن استچشمک

برای دیدن آوینا جانمان لحظه شماری می نمودیم طوری که حاضر بودیم به محض دیدنِ آوینا بستنی دوست داشتنی مان را به بابایمان ببخشیم و به استقبالِ آوینا جانمان برویم البته آوینا جان نیز از ما استقبال گرمی به عمل آوردند و اتفاقاً این بار تا آخرین لحظاتی که با هم اوقات گذراندیم حتی لحظه ای جدل نداشتیم و لحظۀ آخر با گریه از هم جدا شدیم گریه و برای اولین بار مادر و خاله مان به این نتیجه رسیدند که در اختلاف ما دو نفر، همیشه پای یک اسباب بازی و یا یک خوراکی در میان است! که ما آن را طلب می کنیم و آوینا جان آن را از ما دریغ می کنند و ما دو نفر را به جان هم می اندازدشیطان

فروردین سال قبل نیز ما و آوینا جانمان در بوستان ولایت به امر آش خوری مشغول شدیم که ماجرای آن را می توانی در این پست ببینی... و ماجرای ادای نذرمان در بوستان ولایت را در این پست ببینخندونک

عکس های جمعۀ گذشته مان در سرخه حصار+ شب گذشته در بوستان ولایت را در ادامۀ مطلب ببینمحبت

از آن جا که بالاخره عمویمان (بابای آوینا جان) طلسم کاشان رفتن را شکستند و بعد از چند سال قول دادن و عمل نکردن جمعه در معیت تور گلاب گیری عازم کاشان شدند ما همراهی با رفیق شفیق مان را از دست داده و به تنهایی عازم سرخه حصار شدیمقهر

و این است نمایی از هوای دلپذیر و پاک پایتخت که از نقطه ای مرتفع در سرخه حصار گرفته شده است... و ما در معیت بابایمان در حال جمع آوری هیزم برای آتش افروزیآرام البته ما فقط نظارت می کنیم و خدا می داند چرا علی رغم سایر اوقات که علاقۀ زیادی به نخودِ آش شدن داریم، حالا دستی بر هیزم جمع کردن  نمی بریمخندونک و مشاهده می نمایی که امن ترین مکانِ ممکن را نیز برای ایستادن انتخاب نموده ایمتعجب درست لبۀ بلندیتعجب

و این که می بینی عاقبت به کمرمان انحنا بخشیده و خم می شویم  نه برای جمع کردن هیزم است بلکه برای نشان دادن مورچه ای به بابایمان این انحنا را تحمل فرموده ایمخندونک و عاقبت موفقیت ما و بابایمان در جمع آوری تلی از هیزمزبان و بازگشت به محل اتراقخندونک

نهایت احساس مان این است که در نبودِ دایی محسن مان این وظیفه ماست که بابایمان را در امر خطیر آتش افروزی یاری نماییمخندونک و این یاری رساندن را به این صورت انجام می دهیم که بر منبر رفته و در حال سخنوری بر عملکرد بابایمان نظارت می نماییمزبان و البته در حال آموختنِ آتش افروزی نیز هستیمراضی

عاقبت آتشی بر افروخته می شود و در اندک زمانی بابایمان به این نتیجه می رسند که بودنِ ما در نزدیکی آتش امری ست پر خطر پس ما را در معیت منبرمان انتقال می دهند به چند متر آن طرف ترزیبا و این ما هستیم که منبرمان را پناه گاهی تصور نموده و سنگ های کوچک تر اطرافمان را در آن جای می دهیم و مدتی بدین وسیله خود را سرگرم می نماییمآرام

ضمن گردش در طبیعت حس کنجکاوی خود را نیز ارضا می کنیم و با در آوردن این گیاه از زمین در حال پرسش در بارۀ محتویات آن هستیمسوال

و در نهایت با یک کوهنوردی پیچیده پیک نیک مان به پایان رسیدزبان

و موفقیت ما در به پایان رساندن این کوه عظیمجشنزبان و خنده ای برای خوش آمدنِ مادرمان که محکوم هستند به شستنِ لباس های کثیف مان در نتیجۀ کوه پیماییعینک

بازی بازی... با دکلِ برق هم بازی!زبان

و امان از نورِ آفتاب که بر لبخندمان خط می کشدعصبانی

و ورژن جدید تاب تاب بازی با استفاده از صندلی های ماشینجشن

و اینک عکس های ما و آوینا جانمان در بوستان ولایت (شب گذشته)

ما بستنی خوران در انتظار دیدار آوینا جانمانمحبت مدل بستنی خوردن مان را داشته باش... آخر می دانی از پایین قیف هم بستنی می آمدتعجب

و کار درستی که والدین مان انجام دادند نشستن در کنارِ وسایل ورزشی بود و ما و آوینا جان تا آخرِ وقت در حال دویدن و ورزش کردن بودیم...

بوستانِ ولایت خوراکِ ما و آوینا جانمان است... البته باید بگوییم خوراکِ بابا و مادرانمانخندونک آخر می دانی قسمت وسایل نقلیه کاملاً جداست و خطری ما را تهدید نمی کند پس نیازی نیست دوی ماراتون به دنبالِ ما دو نفر راه بیفتدخندونک و از همه مهم تر میله های محافظی دارد که بالارفتن از آن از هیچ بنی بشری ساخته نیست به جز ما و آوینا جانخندونک

به وقت صرف شام با یک عدد آقای پیشی آشنا شدیم و با آش سیرابی از ایشان پذیرایی نمودیم که به علت مشغلۀ عکاس در امر آش خوری عکسی از آن موجود نیستآرام

از آن جا که دایی آوینا جان از کرج عازم تهران بودند خاله جانمان محکوم به رفتن شدند و ما در حالی که قرار بود از هوای خنک و پاک لذت ببریم و در فضا قدم بزنیم به علت سر دادنِ گریۀ جانسوز در فراق آوینا جان مجبور به بازگشت شدیم و تا منزل چهار چشمی در فضای اطراف در پیِ آوینا جانمان بودیمفرشته

و خداوند بر مهرِ ما و آوینا جانمان بیفزاید تا به وقتِ دیدارِ ما دو نفر، والدین مان دمی بیاسایند و از رفع و رجوعِ ستیز بینِ ما و آوینا جان در امان باشند.... الهی آمینخندونک

پسندها (7)

نظرات (8)

الهام مامان یسنا
8 خرداد 93 17:06
انشالله دایی محسن هر جا هست سلامت و موفق باشه الهام جون خوشم میاد اینقدر منطقی و عاقلانه برخورد میکنی من بودم کلی دلم میگرفت و آه و گریه سر میدادم. آفرین دوستم چه شیطونی کردن این دو تا وروجک ها.
الهام
پاسخ
ممنونم الهام عزیزم شما لطف دارید الهام جونم، البته من هم عاقبت ناموفق عمل کردم ولی بهترین کار همینه چون با وجود رفت و آمدهای ما و شیطنت های علیرضا اصلا نمی تونست درس بخونه جاتون سبز
خاله منیره
8 خرداد 93 23:57
انشالا هر جا که هستن سلامت باشن و خوشحال،این گل پسرمون زود بزرگ بشه و بشه کمک بابا و ماماناینقد بچه ها زود بزرگ میشن و میرن که ادم حسرت به دل میمونه کاش خیلی کارا میکردیم که نکردیم
الهام
پاسخ
ممنونم منیره جون ایشالا البته ایشون الان هم خیلی کمک حال هستند ولی کمکهاشون بیش تر جنبۀ معکوس داره باهاتون موافقم منیره جون خیلی دلم میخواد طوری عمل کنم که در آینده حسرت نخورم، امیدوارم بتونم
مامان عليرضا
9 خرداد 93 0:05
سلام دوستم!جای داداشتون خالی نباشه و ایشالا هر جایی هست موفق باشه. آفرین من اگه جای شما بودم حداقل تا چند روز دمق بودم.آخرشم کار درستی کردی که رفتی ببینی جاش چه جوریه. شیطون خاله.عزیزم.خاله فدای اون صورت نازت خیلی دوست دارم از دیدن عکساتم اصلا سیر نمیشم.خدا حفظت کنه و از چشم بد دور نگهت داره
الهام
پاسخ
سلام الهام جون ممنونم عزیزم از دعای خیرتون لطف داری گلم. من هم خیلی آروم نبودم وقتی رفتم دیدم جاش خوب و راحته خیالم راحت شد شما خیلی به من لطف دارید خاله جون. خدا علیرضای ناز و دوست داشتنی رو همیشه براتون حفظ کنه
حامده(مامان امیر محمد)
9 خرداد 93 17:28
الهی دایی محسن هرکجا هستند سالم وسرحال وشادباشن خوب کاری کردید که سرزدید
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم
مامانی فاطمه
10 خرداد 93 11:08
جای دایی محسن عزیز سبز باشه. ایشااله که هرجاهست موفق باشه ما خواهر ها میدونیم که وجود این برادر ها چه نعمت بزرگی است .فدای اون لبخند قشنگ گل پسر بشم من آقــــــــــــــــا منم آش سیرابی میخوااااااااااااااااااامخوش بحال مامان آوینا جان
الهام
پاسخ
ممنونم از محبت همیشگیت زهره جان واقعا همینطوره فدای محبتت عزیزم شما تشریف بیارید خونمون، قدمتون روی چشم براتون آش سیرابی خوشمزه می پزیم
مامان کیامهر
10 خرداد 93 20:32
جای داداش سبز خدا این دایی مهربونو حفظ کنه علیرضا جون کوه نورد را ببوسین
الهام
پاسخ
ممنونم بهار عزیزم روی ماه کیامهر عزیزم و می بوسم
مامان نازنین جون
10 خرداد 93 22:10
23 خرداد تولد عشقمون امام زمانه ، آرزوکن و ۵ صلوات بفرست ، هدیه کن به آقامون و این پیام رو به 5 نفر بفرست تا میلیون ها صلوات نثار آقامون بشه ، آخرین حلقه نباش هزینش فقط کپی هست ، عوضش تا روز تولدش بهت کادو میده ، بسم الله نیت کن , التماس دعا
الهام
پاسخ
منم پیشاپیش تبریک میگم و التماس دعا دارم
مامان مريم
13 خرداد 93 15:58
جای آقا داداشتون خالی نباشه انشالله امتحاناتش رو با موفقیت به پایان میرسونه و باز هم همه کنار هم جمع میشید. اما علیرضا جون از عکس ها پیداس که خیلی شیطون شده نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
الهام
پاسخ
ممنونم عزیزم. ایشالا حســــــــــــــــابی شیطون شده