همدلی
یک سال پیش وقتی دایی محسن مان برای کار با بابایمان عازم تهران شدند و در منزل ما مستقر شدند هرگز فکرش را نمی کردیم اگر روزی بخواهند از منزل مان عزیمت کنند تا این حد برای هر سه نفرمان سخت باشد... مخصوصاً برای ما
*****
جایت سبز، جمعۀ قبل را به همراه بابا و مادرمان طبق معمول برای صرف نهار به سرخه حصار رفتیم و از آن جا که دایی محسن مان کارِ بدی انجام داده بودند و دیوارهای خانه را نقاشی نموده بودند ایشان را با خود به سرخه حصار نبردیم تا تنبیه شوند و مِن بعد دست از نقش کشیدن بر دیوارها بردارند ولی از آن جا که ما مُبرّا از هرگونه نقاشی کشیدن بر در و دیوار هستیم ما در معیت بابا و مادرمان برای تفریح به سرخه حصار رفتیم و به وقت رفتن آاااااااااااااای به دایی محسن مان فخر می فروختیم
البته دلیل اصلی اش این بود که دایی محسن مان در نبودِ ما اندکی بیاسایند و به درس و مشق هایشان رسیدگی نمایند... چون دایی محسن مان این روزها در گرفتاری ناشی از فرارسیدن فصل امتحانات خود هستند و آااااااااااااااای فعالیت می کنند و مقاله ترجمه می کنند و درس می خوانند و مادرمان بر این باورند که اگر دایی محسن مان و سایر دانشجویان در تمام مدت سال این گونه در طلب علم و دانش باشند دنیا را گلستان خواهیم یافت
و این بابای ما بود که در نبودِ دایی محسن مان اصلاً علاقه ای به بیرون رفتن نداشتند و وقتی مادرمان با بهانه های گوناگونِ بابایمان برای بیرون نرفتن مواجه شدند اعلام نمودند که به جای این که ایشان به دایی محسن مان وابسته شوند بابایمان به دایی محسن مان وابسته شده است
چند روز گذشت و روز دوشنبه بعد ازظهر بود که دایی محسن مان تماس گرفته و اعلام نمودند که امشب به منزل نمی آیند...
از آن جا که مدتی ست یکی از واحدهای پروژۀ محل کار دایی محسن مان کامل شده است ایشان مدتی ست در حال جمع آوری وسایل برای اقامت در آن جا هستند تا علاوه بر رفع مشکلات رفت و آمد، به درس های خود نیز رسیدگی نمایند و این تصمیمِ ایشان همیشه با مخالفت های بابایمان مواجه می شد... ولی از آن جا که مادرمان جدا زندگی کردن را برای کسب استقلال در انجام امور ضروری می دانند و البته موفقیت در تحصیل دایی محسن مان را امری ضروری می دانند که در معیت ما+ بابایمان+ تلویزیون+ اینترنت+ دَدَر رفتن های متوالی به سختی امکان پذیر می باشد، مخالفت زیادی نداشتند فقط مسألۀ عمده تهیۀ غذای ایشان بود... چون دایی محسن مان از آن دسته از انسان های نادری ست که اگر از شدت گرسنگی ضعف نمایند زحمت شکستن حتی یک عدد تخم مرغ را نیز به خود نمی دهندقبل ترها که ما سفرهای ده روزه به ولایت را تجربه می کردیم و دایی محسن مان در خانه مان تنها می ماندند خیلی زیاد که زحمت می کشیدند به یک باره برای چند وعده ماکارونی می پختند و سایر وعده ها را با غذای بیرون و البته با گرسنگی می گذراندند آخر برایشان خیلی سخت بود که گوشی خود را بردارند و تماس بگیرند و غذا سفارش دهند
بعد از تماس دایی محسن مان و اعلام تصمیم ایشان برای نیامدن به منزل، مادرمان نیز خیلی خونسرد پاسخ دادند که رفت و آمد نکردن در فصل امتحانات برایشان بهتر است ساعتی گذشت و مادرمان حس بدی پیدا کردند گویا چیزی را گم کرده اند پس تصمیم گرفتند شام پخته شده را برداشته و بعد از رفتن به پروژه و سوار نمودن دایی محسن مان به بوستان ولایت که در نزدیکی پروژه بود برویم و خوراک لوبیای دوست داشتنی که مادرمان پخته بودند را بخوریم...
در ضمن مادرمان قصد داشتند از نزدیک واحد آماده شده را ببینند و از مناسب بودن آن جا برای اقامت دایی محسن مان مطمئن شوند حدود ساعت نه ما در بوستان ولایت بودیم و خوراک لوبیای کاملاً سرد را دور هم خوردیم و جایت خالی با همۀ سردیش گرم بود از وجودِ گرمای دورِ هم بودن مان و ما بر این اعتقادیم که خوش بودن در کنارِ هم بودن میسر می شود و البته به یاد هم بودن... و البته بر این اعتقادیم که مادرِ ما هم که چند روز قبل بابایمان را به جرم وابستگی به دایی محسن مان زیر سوال بردند بسی لوس تشریف داشته اند و وابسته به دایی محسن مان و خودشان بی خبر
آن شب بعد از صرف شام بسی به ما خوش گذشت چون تا می توانستیم در هوای خنکِ حاکم دویدیم و از سر و کول بابا و دایی محسن مان نیز بالا رفتیم و سپس در معیت ایشان به منزل بازگشتیم و بابایِ ما رو به دایی محسن مان:" بهتر نبود خودت با پای خودت شب می اومدی خونه؟!"
و اما به دنبال خنک شدنِ شدید هوا در پایتخت دیروز خاله مهدیه با مادرمان تماس گرفتند و سفارش شام درخواستی دادند... شام درخواستی ایشان همان آش سیرابی معروف مادرمان است که دستور پخت آن را می توانی در این پست وبلاگمان ببینی... و اگر چه بیش تر مناسب فصل سرماست ولی جایت بسی خالی بعد از مدت ها که تجربه اش نکرده بودیم بسیار چسبید...
قرار شد نزدیک غروب خاله مهدیه و عموی مان در معیت رفیق شفیق مان، آوینا جان، از محل کار خود عازم بوستان ولایت شوند تا در کنار هم شام بخوریم... دایی محسن مان با این که در منزل ما بودند مشغول درس خواندن شدند و با ما همراه نبودند و باز هم بابا و مادرمان به وقت خروج همان حرف های همیشگی را تکرار نمودند که از آن رو دایی محسن مان را با خود بیرون نمی برند که فلان کرده و بهمان کرده و دیگر بار خرابکاری های ما را به دایی محسن نسبت می دادند و ما هم که خوب می فهمیدیم منظورشان کدامین دایی محسن است
برای دیدن آوینا جانمان لحظه شماری می نمودیم طوری که حاضر بودیم به محض دیدنِ آوینا بستنی دوست داشتنی مان را به بابایمان ببخشیم و به استقبالِ آوینا جانمان برویم البته آوینا جان نیز از ما استقبال گرمی به عمل آوردند و اتفاقاً این بار تا آخرین لحظاتی که با هم اوقات گذراندیم حتی لحظه ای جدل نداشتیم و لحظۀ آخر با گریه از هم جدا شدیم و برای اولین بار مادر و خاله مان به این نتیجه رسیدند که در اختلاف ما دو نفر، همیشه پای یک اسباب بازی و یا یک خوراکی در میان است! که ما آن را طلب می کنیم و آوینا جان آن را از ما دریغ می کنند و ما دو نفر را به جان هم می اندازد
فروردین سال قبل نیز ما و آوینا جانمان در بوستان ولایت به امر آش خوری مشغول شدیم که ماجرای آن را می توانی در این پست ببینی... و ماجرای ادای نذرمان در بوستان ولایت را در این پست ببین
عکس های جمعۀ گذشته مان در سرخه حصار+ شب گذشته در بوستان ولایت را در ادامۀ مطلب ببین
از آن جا که بالاخره عمویمان (بابای آوینا جان) طلسم کاشان رفتن را شکستند و بعد از چند سال قول دادن و عمل نکردن جمعه در معیت تور گلاب گیری عازم کاشان شدند ما همراهی با رفیق شفیق مان را از دست داده و به تنهایی عازم سرخه حصار شدیم
و این است نمایی از هوای دلپذیر و پاک پایتخت که از نقطه ای مرتفع در سرخه حصار گرفته شده است... و ما در معیت بابایمان در حال جمع آوری هیزم برای آتش افروزی البته ما فقط نظارت می کنیم و خدا می داند چرا علی رغم سایر اوقات که علاقۀ زیادی به نخودِ آش شدن داریم، حالا دستی بر هیزم جمع کردن نمی بریم و مشاهده می نمایی که امن ترین مکانِ ممکن را نیز برای ایستادن انتخاب نموده ایم درست لبۀ بلندی
و این که می بینی عاقبت به کمرمان انحنا بخشیده و خم می شویم نه برای جمع کردن هیزم است بلکه برای نشان دادن مورچه ای به بابایمان این انحنا را تحمل فرموده ایم و عاقبت موفقیت ما و بابایمان در جمع آوری تلی از هیزم و بازگشت به محل اتراق
نهایت احساس مان این است که در نبودِ دایی محسن مان این وظیفه ماست که بابایمان را در امر خطیر آتش افروزی یاری نماییم و این یاری رساندن را به این صورت انجام می دهیم که بر منبر رفته و در حال سخنوری بر عملکرد بابایمان نظارت می نماییم و البته در حال آموختنِ آتش افروزی نیز هستیم
عاقبت آتشی بر افروخته می شود و در اندک زمانی بابایمان به این نتیجه می رسند که بودنِ ما در نزدیکی آتش امری ست پر خطر پس ما را در معیت منبرمان انتقال می دهند به چند متر آن طرف تر و این ما هستیم که منبرمان را پناه گاهی تصور نموده و سنگ های کوچک تر اطرافمان را در آن جای می دهیم و مدتی بدین وسیله خود را سرگرم می نماییم
ضمن گردش در طبیعت حس کنجکاوی خود را نیز ارضا می کنیم و با در آوردن این گیاه از زمین در حال پرسش در بارۀ محتویات آن هستیم
و در نهایت با یک کوهنوردی پیچیده پیک نیک مان به پایان رسید
و موفقیت ما در به پایان رساندن این کوه عظیم و خنده ای برای خوش آمدنِ مادرمان که محکوم هستند به شستنِ لباس های کثیف مان در نتیجۀ کوه پیمایی
بازی بازی... با دکلِ برق هم بازی!
و امان از نورِ آفتاب که بر لبخندمان خط می کشد
و ورژن جدید تاب تاب بازی با استفاده از صندلی های ماشین
و اینک عکس های ما و آوینا جانمان در بوستان ولایت (شب گذشته)
ما بستنی خوران در انتظار دیدار آوینا جانمان مدل بستنی خوردن مان را داشته باش... آخر می دانی از پایین قیف هم بستنی می آمد
و کار درستی که والدین مان انجام دادند نشستن در کنارِ وسایل ورزشی بود و ما و آوینا جان تا آخرِ وقت در حال دویدن و ورزش کردن بودیم...
بوستانِ ولایت خوراکِ ما و آوینا جانمان است... البته باید بگوییم خوراکِ بابا و مادرانمان آخر می دانی قسمت وسایل نقلیه کاملاً جداست و خطری ما را تهدید نمی کند پس نیازی نیست دوی ماراتون به دنبالِ ما دو نفر راه بیفتد و از همه مهم تر میله های محافظی دارد که بالارفتن از آن از هیچ بنی بشری ساخته نیست به جز ما و آوینا جان
به وقت صرف شام با یک عدد آقای پیشی آشنا شدیم و با آش سیرابی از ایشان پذیرایی نمودیم که به علت مشغلۀ عکاس در امر آش خوری عکسی از آن موجود نیست
از آن جا که دایی آوینا جان از کرج عازم تهران بودند خاله جانمان محکوم به رفتن شدند و ما در حالی که قرار بود از هوای خنک و پاک لذت ببریم و در فضا قدم بزنیم به علت سر دادنِ گریۀ جانسوز در فراق آوینا جان مجبور به بازگشت شدیم و تا منزل چهار چشمی در فضای اطراف در پیِ آوینا جانمان بودیم
و خداوند بر مهرِ ما و آوینا جانمان بیفزاید تا به وقتِ دیدارِ ما دو نفر، والدین مان دمی بیاسایند و از رفع و رجوعِ ستیز بینِ ما و آوینا جان در امان باشند.... الهی آمین